• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    بحث ما در باره معاني حرفيه است, محقق خراساني بين دو مبحث مخلوط كرده. گاهي بحث در اين است كه معاني حرفيه چيست؟ گاهي هم بحث در اين است كه آيا وضع عام و موضوع له عام است يا وضع خاص و موضوع له هم خاص مي‌باشد؟ اين دوتا را بايد از هم جدا كنيم, فلذا بحث ما فعلاً متمركز در بخش اول است كه معاني حروف(مانند في, من, إلي و...) چيست؟.آخوند معتقد است كه موضوع له معاني حرفيه و اسميه يكي است, و اين مسئله را بر دو مقدمه استوار كرده, مقدمه‌اول را بدون برهان مطرح مي‌كند, ولي براي مقدمه دوم خودش برهان اقامه مي‌نمايد. مقده اول اين است كه موضوع له ابتداء عين موضوع له‌ي (من) است, يعني واضع هردو لفظ را بر يك معناي مطلق و ليسيده از قيد (كه نه در آن استقلاليت است و نه اآليت) وضع كرده, يعني براي ذات ابتداء وضع كرده, مثل مفهوم موجود كه نه آليت در آن است و نه استقلاليت. يعني قيام بنفسه در آن است مانند (خدا)، و نه قيام لغيره مانند ممكنات. همانطور كه در مفهوم وجود, نه قيام بنفسه است و نه قيام لغيره بلكه مقسمي است براي هردو, ما نحن فيه نيز چنين است, يعني واضع كلمه‌ من و ابتداء را براي معناي آغاز وضع كرد, كه در اين آغاز نه استقلاليت نهفته ونه غيريت, مقدمه دوم آخوند اين است كه خصوصيت در موضوع له نيست و مرادش هم از اين كلمه‌ خصوصيت لحاظ آليت و لحاظ استقاليت است. مي‌فرمايد اين خصوصيت نه در موضوع له است ونه در مستعمل فيه, يعني مستعمل هنگام استعمال, لحاظ آليت و لحاظ استقلاليت را در مستعمل فيه اخذ نمي‌كند بلكه (خصوصيت) عند الاستعمال عارض معني مي‌‌شود,به اين معني كه يا لحاظ استقلاليت بر معني عارض مي‌شود ويا لحاظ آليت.

    دليل آخوند, آخوند بر اين مدعاي خود برهان اقامه مي‌كند و مي‌فرمايد اين خصوصيت كه مي‌گوييد در موضوع له مأخوذ است وموضوع له را جزئي مي‌كند(آخوند اينجاست كه خلط مي‌كند, زيرا بحث ما در بخش اول بود، ولي ايشان سراغ بخش دوم رفته) مراد شما از اين جزئي, جزئي خارجي است؟ اگر مراد شما جزئي خارجي باشد, اين درست نيست, چون دربسياري از موارد موضوع له و مستعمل فيه كلي است نه جزئي خارجي, البته گاهي هم جزئي خارجي است مانند(سرت من البصره), اما عند الانشاء مستعمل فيه جزئي خارجي نيست(سرت من البصره), از هر نقطه‌ي بصره كه بخواهد مي‌تواند سير كند.

    اما اگر مراد شما از جزئي, جزئي ذهني است, يعني لحاظ آليت ولحاظ استقلاليت موضوع له و مستعمل فيه را جزئي ذهني كرده. مي‌فرمايد سه تا اشكال براين متوجه مي‌شود.اولاً قابل انطباق بر خارج نمي‌شود, چون لحاظ يك امر ذهني است, و اگر چنانچه امر ذهني در موضوع له اخذ شود, قابل بر خارج نمي‌شود. ثانياً: اجتماع لحاظين لازم مي‌آيد. چرا؟ چون لحاظ آليت در موضوع له اخذ شده, هنگام استعمال هم انسان بايد معني را لحاظ كند.آنوقت يلزم اجتماع اللحاظين. كه يكي را واضع لحاظ نموده, ديگري را متكلم و مستعمل.

    ثالثاً: لازم مي‌آيد كه لحاظ استقلاليت در اسماء اخذ بشود, چه اشكال دارد كه لحاظ استقلاليت قيد معني باشد ؟ لازم مي‌آيد كه وضع اسماء هم خاص باشد, وحال آنكه وضع اسماء خاص است نه عام.

    يلاحظ عليه:

    مقدمه اول ايشان كه اصلاً برهان ندارد, فلذا بدون دليل فرموده كه موضوع له من و موضوع له ابتداء, مفهوم آغاز است در زبان فارسي, كه در آن (آغاز) نه آليت است و نه استقلال..مگر ايشان پيش واضع بوده كه ببيند كلمه(من و ابتداء) بر آغاز ليسيده از هر دو قيد اخذ شده, وحال آنكه وضع براي رفع حاجت از زندگي متكلم است,يعني متكلم گاهي مي‌خواهد ابتداي استقلالي را بگويد و گاهي هم مي‌خواهد ابتداي آلي را بگويد, يعني گاهي غرض يتعلق بالمعني الاستقلالي, وگاهي هم يتعلق بالمعني الآلي.فلذا واضع بايد غرض مردم را تأمين كند, ولي طبق فرمايش آخوند واضع غرض مردم را رها كرده و شده فيلسوف.به اين معني كه كلمه‌ي ابتداء و في را بر جامع ليسيده از هردو قيد وضع كرده, واين بر خلاف آن حكمتي است كه واضع بايد آن را تعقيب كند. پس اولاً مقدمه اول ايشان برهان ندارد. ثانياً: خلاف غرض واضع است،زيرا غرض واضع رفع الحاجة است از متكلم در مقام حرف و تكلم.

    مقدمه دوم:

    ايشان در اين مقدمه چهارتا مشكل دارد، مشكل اولش اين است كه آخوند بين مبحث اول وبين مبحث دوم خلط كرده، بحث اول را كه مربوط به معاني حروف بود رها كرده وسراغ وضع رفته و ميگويد در موضوع له خصوصيت مأخوذ نشده تا خصوصيت معني را جزئي كند، آنوقت جزئي را دو قسم نموده وفرموده كه يا اين جزئي،‌جزئي خارجي است و يا جزئي ذهني. جزئي خارجي خلاف مواردي است كه مولا امر ميكند، جزئي ذهني را هم گفت كه سه اشكال برآن وارد است. وحال آنكه بحث ما در معاني است و شما بايد معني را براي ما بيان كنيد، اما اينكه وضع عام است يا خاص، خصوصيت در معني مأخوذ است يا مأخوذ نيست؟ و اگر مأخوذ است جزئي خارجي است يا جزئي ذهني؟ تمام اينها مال مبحث دوم است نه مال اين مبحث.

    ثانياً؛ جناب ايشان(آخوند)يك دانه اشتباه لبي نموده،‌ ما نميگوييم كه لحاظ آليت و لحاظ استقلاليت در موضوع له اخذ شده،‌ ما هرگز يك چنين حرفي را نمي زنيم. بلي! اگر بگوييم لحاظ آليت و لحاظ استقلاليت در موضوع له مأخوذ است،‌آنوقت شما بگوييد كه (هذه الخصوصية إن جعلها جزئياً خارجياً فربما يكون مستعمل فيه كلياً،‌و إن جعها جزئياً ذهنياً) آنوقت سهٍٍ تا اشكال وارد مي شود. بلكه ما مي گوييم معاني تكويناً در خارج دو نوع است: الف) معناي كه در تكويناً مستقل است، ب) معناي كه تكويناً‌مستقل نيست، نه اينكه لحاظ من او را مستقل مي كند و يا لحاظ من او را آلي مي كند. بلكه با قطع نظر از لحاظ لاحظ در خارج معاني بردو قسم است:

    1) معاني مستقله؛ 2) معاني غير مستقله؛

    در مثال(زيد في الدار) زيد مفهوماً مستقل است، (في الدار) نيز مفهوماً مستقل است، اما( كون زيد في الدار) غير مستقل است مفهوماً. فلذا ما نمي گوييم كه موضوع له لحاظ استقلاليت است و يا لحاظ آليت. بلكه مي گوييم موضوع له المعني المستقل تكويناً و المعني غير المستقل تكويناً، يعني در خارج دو جور معني داريم، كه ابتداء وضع شده بر آن معناي مستقل تكويني، لفظ (في) هم وضع شده برآن غير مستقل تكويني. (خلط كون الموضوع له لحاظ الاستقلال أو كون الموضوع له المعني المستقل تكويناً مع قطع النظر عن لحاظ اللاحظ والمعني غير المستقل مع قطع النظر عن لحاظ اللاحظ)، ما اين را ميگوييم، فلذا شما هر اشكالي كه داريد نسبت به اين اشكال كنيد،‌فلذا هيچكدام از فرمايشات ايشان ارتباطي به اين مبحث ندارد. پس اولاً آخوند مسئله را به مبحث دوم برده و حال آنكه بحث ما در معاني است. ثانياً: ايشان مطلب را خلط كرده، زيرا احدي از ادبا نگفته است كه لحاظ آليت يا لحاظ استقلاليت مأخوذ در موضوع له و يا مأخوذ در مستعمل فيه است تا بساط هردو را بر چينيم و بگوييم از طواري استعمال است، فلذا اين گونه مسائل در ميان نيست بلكه المعاني في الخارج (سواء كان واضع أو لا) علي قسمين:‌الف) مستقل بالذات، ب) غير مستقل بالذات. آن مي‌گويد كه من وضع مي‌خواهم، اين هم مي‌گويد كه من وضع مي‌خواهم. ثالثاً: اگر واقعاً‌چنين است، پس ما مي‌توانيم كلمه(ابتداء) را جاي كلمه(من) استعمال كنيم و بالعكس.

    آخوند نسبت به اين اشكال توجه كرده و جواب مي‌دهد،

    مي‌فرمايد در ضمن وضع شرط كرده وفرموده كه‌: ايها المتكلم! هرچند كه معناي ابتداء و من يكي است، ولي تقاضا مي‌كنم كه در مقام استعمال، كلمه ابتداء را در معناي مستقل به كار ببريد، كلمه من را هم در غير مستقل. ولي ما به اين تقاضاي واضع اعتنا نمي‌كنيم. بلكه حالا كه معناي هردو يكي است، من هريكي را در جاي ديگري استعمال مي‌كنم و شرط واضع براي ما الزام آور نيست.رابعاً: اشكال چهارم اين است كه اگر واقعاً استقلال و آليت در موضوع له مأخوذ نيست، پس آليت و استقلال را از كجا بفهميم؟ زيرا چيزي كه سبب فهم مي‌شود وضع است، يعني فهم و حكايت فرع وضع است، وحال آنكه شما مي‌گوييد كه در مقام وضع،موضوع له ليسيده از هردو قيد است، اگر هيچكدام مأخوذ در موضوع له نيست، از كجا بفهميم كه هذا مستقل و ذاك غير مستقل؟!

    خلاصه:

    ـ تا اينجا چند مطلب روشن شد: الاول‌: آخوند دو مقدمه دارد: 1) (بدون برهان ودليل) مي‌گويد كه معاني من و ابتداء يكي است، يعني ليسيده از قيد استقلال و آليت است. الثاني: مي‌گويد خصوصيت در موضوع له مأخوذ نيست- مراد ازخصوصيت لحاظ الآلية است- .چرا؟ چون اگر اين خصوصيت سبب وموجب جزئيت است، پس اين جزئي يا جزئي خارجي است، وحال آنكه گفتن چنين حرفي درست نيست، چرا؟ چون در بسياري از موارد مستعمل فيه كلي است نه جزئي. يا جزئي ذهني است، كه در اينصورت سه تا اشكال بر اين وارد مي‌شود. الثالث: بر مقدمه اول اشكال كرديم كه مطلب شما بدون برهان وبلكه خلاف وجدان است، زيرا كار واضع رفع الحاجة عن المتكلم است، متكلم گاهي به معاني مستقله نياز دارد و گاهي به معاني آليه، واضع اين غرض را رها كند وبشود فيلسوف و بگويد كه من برجامع وضع كردم،‌وحال آنكه جامع براي من مطرح نيست،‌بلكه آنچه كه براي من مطرح است، معاني خاصه است كه عبارت است از:‌استقلال و عدم استقلال. 2- مقدمه دوم، مقدمه ايشان چهارتا اشكال دارد:‌اولا:ً خلط بين مبحثين است، ثانياً:‌ اشتباه لبي كرده، يعني آن كه در ناحيه اسم و حرف اخذ شده، لحاظ نيست بلكه ذات الاستقلال و ذات الغيريه است، اين هم اخذي نيست يعني مقامي نيست كه ما داده باشيم،‌بلكه خود معني در تكوين بردو قسم:‌گاهي تكويناً مستقل است،‌وگاهي تكويناً غير مستقل و قائم به غير است. مانند(زيد في الدار). ثالثاً:‌اگر اين حرف شما درست باشد،‌بايد هركدام در جاي ديگري قابل استعمال باشد، اين اشكال را خود آخوند متوجه شده فلذا جواب داده كه واضع شرط كرده كه ابتداء را در استقلالي به كار ببريد، كلمه‌ي (من) را هم در آلي. ما گفتيم كه اين شرط واضع براي ما الزام آور نيست، يعني شرط در ضمن وضع الزام آور نيست. رابعاً: اگر واقعاً‌استقلال و آليت در موضوع له نيست، پس ما استقلال و آليت را از كجا بفهميم؟ تا اينجا نظريه دوم تمام شد ـ.

    النظريه‌الثالثه:

    إن معاني الحرفيه والاسميه متغايران جوهراً‌وبالذات لا باللحاظ ـ و هذه النظريه كما هو المعروف مأخوذ عن علي(ع) ـ.

    نظريه سوم اين است كه معاني حرفيه و اسميه بالذات وجوهراً متباين است،‌نه به لحاظ . توضيح مطلب، ما در خارج سه گونه وجود داريم:

    1- الجواهر،‌جوهر چيزي است كه هم مفهوماً مستقل است و هم وجوداً، مانند افرادي كه در خارج هستند، مثلاً زيد هم مفمهومش مستقل است و هم وجوداً‌ مستقل است يعني نيازي به موضوع ندارد،‌البته مكان غير از موضوع است، فلذا (جسم) مكان لازم دارد، اما مكان غير ازموضوع است.

    2- ما هو مستقل مفهوماً اما لا تحققاً وو جوداً كالاعراض، سفيدي مفهومش مستقل است،(‌البياض نور مفرِّق لنور البصر، السواد نور قابض لنور البصر) فلذا مفهومش مستقل است، اما در مقام وجود مستقل نيست بلكه قائم به موضوع است، به اين معني كه تا جسمي نباشد،‌بياضي و سوادي تحقق نمي‌پذيرد.

    3- قسم سوم اين است كه نه مفهوماً مستقل است و نه وجوداً، كه ما اسم اين را وجود غشي نهاديم، معاني حرفيه از اين قبيل است،‌يعني معاني حرفيه نه مستقلاً قابل تعلق است ونه وجوداً، چنانچه بخواهد مفهومي پيدا كند، بايد هميشه در كنارش يك چيزي باشد كه بر آن تكيه كند تا مفهوم پيدا كند. به جواهر مي‌گويند: (‌موجود في نفسه لنفسه)، به دومي مي‌گويند(في نفسه لغيره). يعني ناعت است،‌هميشه نعت ديگري است، مثلاً سفيدي و سياهي نعت جسمند. به سومي مي‌گويند:(في غيره و لغيره)، يعني هم مفهوماً غشي است و هم مصداقاً. محققق سبزواري در منظومه مي‌گويد: (ان الوجود رابط و رابطي*,ثمّت نفسي فهاك واضبطِ)؛ ايشان نخست به معاني حرفيه اشاره مي‌كند، يعني مراد از رابط همان معاني حرفي است، و مقصود از رابطي اعراض است، در مرحله سوم به جواهر اشاره مي‌كند. وحال آنكه حقش اين است كه گفته شود(الوجود نفسي، رابطي ورابط). ما اين را در قالب مثال روشن مي‌كنيم، (زيد في الدار)، زيد هم مفهوماً‌مستقل است و هم وجوداً، (دار =خانه) نيز مفهوماً و وجوداً مستقل است، اما (كون زيد في الدار)، يعني( كينونة زيد في الدار) هم مفهوماً غير مستقل است،‌ يعني اگر زيد ودار نباشد،كينونت معني و مفهوم ندارد. در خارج هم اگر زيد و دار نباشد،‌باز هم كينونت معني ندارد. پس هم در مقام تصور غير مستقل است و هم در مقام وجود. البته اينكه من مي‌گويم كينونة زيد في الدار، اين كينونت معاني اسمي است، منتها من با اين لفظ اسم، بر آن معناي حرفي اشاره مي‌كنم. چون معاني حرفي مستقلاً در ذهن نمي‌آيد، فلذا ما ناچاريم كه بوسيله معاني اسميه بر آن اشاره كنيم. كينونة زيد في الدار، معاني اسمي است ولي با اين معناي اسمي به آن معناي حرفي اشاره مي‌كنيم. پس در خارج سه جور است، حالا كه در خارج سه جور است،(‌واضع) اسم را بر بخش اول وضع كرده، فعل را هم بر بخش دوم وضع نموده، چون فعل قائم با غير است. حروف را هم بر بخش سوم وضع كرده. در مثال(سرت من البصره الي الكوفه)، مفهوم سير مستقل است،‌يعني گشتن.( بصره) نيز مفهومش مستقل است،‌ولي شروع سير از (بصره)‌، اين يك معناي غير مستقلي است، به اين معني كه تا سير و بصره نباشد، آغازگري معني ندارد، يعني نه در ذهن مي‌آيد و نه در خارج. حال كه چنين است،‌مي‌گوييم جناب واضع همانطور كه به معاني استقلالي توجه كرده،‌به معاني حرفي هم توجه داشته، حتي حضرت امام (ره) مي‌فرمود در مقام تكلم غالباً همت متكلم نه معاني اسميه است ونه معاني عرضيه،‌بلكه بيشتر مي‌خواهد همان نسب و روابط را كه همان معاني حرفيه است بگويد، مانند الماء في الكوز، در اين مثال نه ماء مطرح است،‌چون مي‌دانيم، و نه كوز مطرح است، بلكه ‌آنچه كه مطرح اين است كه جايگاه آب را براي ما بيان كند(كينونة الماء في الكوز)، پس در تكلم ها نسب و روابط و معاني حرفيه مطرح است و غالباً بر همان وضع شده، چطور مي‌شود كه جناب واضع از چيزي كه بيشتر مطرح است، غفلت كند و دو كلمه را وضع كند بر يك جامعي، وحال آنكه جامع براي انسان كمتر مطرح مي‌شود، بلكه غالباً خصوصيات مطرح است. اين عقيده ماست و ما اين عقيده را از كلام ابن حاجب گرفتيم كه مي‌گويد. الاسم ما دل علي معني في نفس المعني،‌الحرف ما دل علي معني غير هذا المعني، يعني اين معني غشي است و در ديگري حاصل است، كينونت گاهي با دار است و گاهي با كوز است. ابن حاجب هم از علي (ع) گرفته است، يعني حضرت علي(عليه السلام) يك رساله كوتاهي نوشت و به دست ابوالاسود د علي داد. علي (ع) از جاي عبور مي‌كرد، متوجه شد كه كسي اين آيه را چنين مي‌خواند(إن الله بريئ من المشركين و رسوله)، رسول را به جاي مشركين عطف نمود،‌و حال آنكه رسول مرفوع است و عطف است به محل (الله)، چون كلمه( الله) بخاطر مبتداء بودن محلش مرفوع است، دليل عطف بر محل همين آيه است، حضرت يك قواعدي را نوشت و به ابوالاسود دعلي داد وفرمود(انح نحو)، يعني همين راه را پيش بگير و اين علم را تدوين كن.

    الاسم ما دلّ علي المسمّي، والفعل ما أنبأ عن حركة المسمي، والحرف ما دل علي معني في غيره، اين رساله علي(ع) است. فلذا حضرت چندتا قواعد رابراي او نوشت و فرمود، خودت دنبال كن.پس ابن حاجب هم از علي(ع) گرفته، و اين معني هم مختار ابن حاجب است و مختار سيد شريف جرجاني است، ملا صدرا هم به تقسيم هستي به اين رسيده، هرچند كه او در مقام تقسيم حروف نيست،‌بلكه در مقام تقسيم هستي است، مرحوم آيه... شيخ محمد حسين اصفهاني هم نظريه‌اش همين است، حضرت ‌امام(ره) نيز نظريه‌اش همين است،‌اينها مي‌گويند لحاظ را از مسجد بيرون كن،‌معاني سواء كان هناك لاحظ أولا المعاني بالذات علي قسمين،‌قائم بنفسه و قائم بغيره، شرح جامي شرح است بر مقدمه ابن حاجب، شرح رضي هم شرح است بر مقدمه ابن حاجب، جامي در اينجا از مقدمه سيد شريف يك كلماتي نقل كرده.سيد شريف اين جمله‌ها را دارد، مي‌فرمايد همانطور كه در خارج دو قسم وجود داريم:- البته ما وجود را سه قسم نموديم كه عبارت از:‌جواهر،‌اعراض و غير آن،‌ولي سيد شريف دو قسم كرده-: الف) وجود قائم بنفسه ب) وجود قائم بغيره. در ذهن هم دو جور معني داريم، يعني در ذهن هم مفهومي داريم كه مستقل است،‌و مفهومي داريم غير مستقل. اگر مستقل شد هم مبتدا واقع مي‌شود و هم خبر. اما اگر غير مستقل شد، نه مبتدا واقع مي‌شود و نه خبر(لا يخبر عنه و لايخبر به)، سپس مثال مي‌زند و مي‌گويد مانند(الابتداء). اگر ابتدا را مستقلاً معني كرديد يخبرعنه و يخبر به، اما مفهومي داريم در ذهن، يعني ابتداي مندك در غير، اين گونه ابتداء لا يخبر به و لا يخبر عنه، دو جور است،‌البته لحاظ كه مي‌گويد لحاظ ابزار است، مراد اين نيست كه لحاظ درش مدخليت دارد. ابتدا در ذهن ما دو جور جلوه دارد،جلوه استقلالي و جلوه غيري،‌سپس مثال مي‌زند(سرت من البصره الي الكوفه). مثال ديگرش هم (زيد في الدار). مي‌فرمايد حروف وضع شده بر معاني غير مستقله بالذات در ذهن و در خارج.