• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    چنانچه قبلاً گفتيم وضع پيوندي است ميان لفظ و ميان معني، كسي كه مي‌خواهد ميان لفظ و معنا پيوند بدهد, حتماً بايد طرفين را تصور كند, يعني هم لفظ را تصور كند و هم معني را. به تعبير مرحوم شيخ محمد رضا مظفر, گاهي معناي متصور(يعني المعني الملحوظ) عام است و گاهي خاص. ميزان در عموم وضع و خصوص وضع متصور است.اگر متصور عام باشد وضع نيز عام مي‌شود. اما اگر (متصور) خاص باشد وضع هم مي‌شود خاص. ميزان در شناسايي وضع خاص از وضع( عام) تابع ملحوض است، ملحوظ اگر قنداقه بچه هست وضع خاص است؛ اما اگر ملحوظ يك معني عامي است وضع عام است.

    گاهي لفظ را بر خود اين معناي متصور وضع مي‌كنيم كه اين خود دو قسم است. معناي متصور گاهي عام است و گاهي خاص. اگر بر خود معناي متصور وضع كرديم, دو قسم توليد مي‌شود: وضع عام, و وضع خاص؛ گاهي بر اين معناي متصور وضع نمي‌كنيم بلكه اين رابطه مي‌شود براي چيز ديگركه آن موضوع له است,اينجا هم دو قسم ديگر پيدا مي‌شود, زيرا گاهي عام مرآت خاص است, و گاهي خاص مرآت عام است.

    در دو قسم اول جاي بحث نيست، دو قسم اول عبارت بود از: وضع خاص، موضوع له خاص، وضع عام موضوع له عام، مانند اسماء اجناس، با اشكالي كه ما در دومي داريم در محصول هست كه آيا اسماء اجناس واقعاً چنين است يا نيست؟ مشهور مي‌گويد چنين است.

    بحث در قسم سوم و چهارم است؛ قسم سوم اين بود كه معناي عامي را تصور كنيم و معناي عام دلّال شود براي افرادِ، يعني از طريق اين عام افراد را بنگريم؛ يعني عام بشود عينك و با اين عينك (عام) افراد را ببينيم. مرحوم آخوند فرمود كه اين اشكالي ندارد، چراِ؟ لان العام مرآت للخاص؛ جهه من جهات الخاص و عنوان للخاص، چون عنوان است و جهت است و به يك معني در خارج با آن منطبق است فلذا ما مي‌توانيم از عام پي به خاص ببريم. بياييم كلمه‌اي را كه متصور ما عام است بر افراد وضع كنيم. گفتيم مثال روشنش حروف هستند، در يك دستم كلمه (مِن)، در دست ديگر مفهوم ابتداء است, ولي كلمه( من) را بر مفهوم ابتداء وضع نكرديم، چون مفهوم ابتداء معناي اسمي است بر مصاديقش وضع كرديم كه مصاديقش معاني حرفيه هستند.

    حضرت امام (ره) و ديگران اشكال كرده‌اند و گفته‌اند عام نمي‌تواند مرآت خاص باشد، چرا؟ لان الملاك المرآتيه و ملاك الحكايه هو الوضع؛ عام را بر معناي عام وضع كرده‌اند فلذا فقط مي‌تواند از عموم حكايت كند نه از خصوصيات و جزئيات، چرا؟ چون خصوصيات و جزئيات داخل در معناي عام نيست، (لان الحكايه فرع الوضع), اين وضع شده است براي عام و (يحكي عن العام)؛ ديگر نمي‌تواند از خواص حكايت كند, يعني خاص در موضوع له و معناي عام داخل نيست ، محال است كلمه از چيزي حكايت كند كه در موضوع له‌اش داخل نباشد. در مفهوم (ابتداء) آن ابتداي جزئي از بصره نخوابيده، انتهاي جزئي كوفه نخوابيده؛ حالا كه اين دو تا معناي جزئي نخوابيده, مفهوم ابتداء نمي‌تواند از آن جزئيات و خصوصيات حكايت كند. وقتي نتوانست حكايت كند, ديگر موضوع له نمي‌تواند خاص باشد.

    مرحوم صدر (ره) در اينجا يك جواب از اين اشكال كلي دارد و مي‌فرمايد مي‌تواند عام از خصوصيات حكايت كند، چرا؟ چون اين عام را از خارج انتزاع كرديم، مفهوم انسان را از خارج انتزاع كرديم(يعني از زيد, بكر, خالد و...)، وقتي منتزع منه‌اش خصوصيات است، قطعاً منتزع بايد از (منتزع منه) حكايت كند، منتزع‌منه‌اش جزئيات است پس اين منتزع مي‌تواندحكايت از خصوصيات كند. مفهوم ابتداء را از كجا گرفتيم؟ از ابتداء بصره، ابتداء كوفه, وقتي منتزع‌منه‌اش از جزئيات است, منتزع بايد از (منتزع منه) حكايت كند. ما در پاسخ ايشان گفتيم كه شما كلمه ابتداء را يا كلمه‌ي انسان را از خارج گرفتيد, اما از جهات مشتركه گرفتيد نه از جهات مميزه، و خصوصيت خاص بستگي به مشتركات ندارد بلكه بستگي به جزئيات و مميزات و مشخصات دارد؛ آن چيزي كه جزئي را جزئي مي‌كند مشخصات است كه شما از او نگرفتيد؛ آن چيزي كه از او گرفتيد, او جزئي نيست بلكه معناي مشتركي است, البته از مشترك حكايت مي‌كند, آن چيزي كه از آن حكايت مي‌كند عام است, اما آن چيزي كه ملاك جزئيت و مميزات است, از آن حكايت نمي‌كند.

    مبناي حضرت امام(ره) :

    حضرت امام(ره) يك مبنايي در اينجا دارد و تا آخر هم اين مبنا را داشت. مي‌فرمود آيا در وضع عام و موضوع له خاص, حكايت لازم است كه عام از خاص حكايت كند، يا حكايت لازم نيست, بلكه همين كه بداع من الدواعي از عام منتقل به خاص شويم, كافي است، آيا ملاك حكايت است, يا ملاك انتقال است؟ اگر بگوييم ملاك حكايت است,آنوقت وضع عام و موضوع له خاص ممتنع است. (لان العام بما هو عام لا يحكي عن الخصوصيه).

    اما اگر بگوييم همين مقدار از تصور عام به گونه‌اي بپريم به خاص؛ البته پريدن و انتقال هست, چون چه بسا انسان از ضدي به ضدي پي‌مي‌برد، سياهي را ببيني سفيدي را هم مي‌انديشي، چه معنايي دارد كه انسان از عام به خاص بپرد و لفظ را وضع كند بر اين خواص؟ (هل الميزن في الوضع هو الحكايه, او الميزان هو النقل والانتقال)؟ اگر حكايت باشد اين عينك من كه عام است, هيچگاه خواص را نشان نمي‌دهد. مفهوم ابتداء محال است كه آن ابتداي بصره را نشان بدهد.

    و اما اگر بگوييم مرآتيت و حكايت لازم نيست، همين مقدار كه عام را تصور كنيد, هرچند به يك بهانه‌اي از عام منتقل به خاص بشويد, كلمه (من) را بر آن جزئيات وضع كنيد. اگر اين باشد, اين ممكن است (هذا بمكان من الامكان) , چرا؟ چون چه بسا انسان از عام پي به خاص مي‌برد. فرض كنيد من اسم حيواني را به نام طوطي مي‌شنوم، در خانه من هم يك طوطي هست، از شنيدن كلمه طوطي مطلق, به طوطي خانه‌خودم منتقل مي‌شوم،در حالي طوطي تويش خصوصيات نيست, اما طوطي خانه‌ي( من) ده‌ها خصوصيت دارد.

    يلاحظ عليه:

    مطلب، مطلب خوبي است. بلي! اگر ميزان حكايت باشد, عام حاكي نيست، اما اگر ميزان انتقال باشد از عام به خاص, منتقل مي‌شويم, ولي آن موقع ديگر موضوع دگرگون مي‌شود. چطور؟ ما مي‌خواهيم وضع عام باشد, موضوع له خاص؛ شما اگر به بهانه‌اي از عام منتقل به خاص شديد، اين بهانه ديگر از بين مي‌رود و منسي مي‌شود و فراموش؛ چون پلي و بهانه‌ي بود كه من به خاص منتقل بشوم, اين بهانه از بين مي‌رود, آنوقت (العلقه تتحقق بين لفظه مِن و هذه الجزئيات), يعني( مِن) يك علاقه‌اي با اين, با سومي با چهارمي و با پنجمي پيدا مي‌كند (فينقلب الوضع العام الي الوضع الخاص والموضوع له الخاص) هم وضع مي‌شود خاص و هم موضوع له؛ وحال آنكه ما مي‌خواهيم وضع ما عام باشد و موضوع له ما خاص. اگر عام در وسط بيستد و من از درون (عام) خاص را بنگرم، اين مي‌شود وضع عام، موضوع له خاص؛ اما من اگر از درون عام نبينم بلكه عام فقط سبب انتقال بشود, چنانچه گاهي انسان از ضدي به ضد ديگر منتقل مي‌شود, اگر اين سبب انتقال مي‌شود, اين عام از وسط خارج مي‌شود و سراغ كارش مي‌رود, چون فقط بهانه بود نه مرآت، من هستم و كلمه (مِن) و اين افراد. قهراً مي‌شود وضع خاص. چرا وضع خاص است؟ لان المعني المتصور خاص, پس اين وسطي چه بود؟ وسطي بهانه بود، پريد و مرد و من منتقل شدم، يعني اين عنوان عام بهانه بود و سبب شد كه من يكسره سراغ خاص بروم (يتحقق الربط بين لفظه من و بين كل واحد من هذه المعاني الجزئيه), قهراً مي‌شود وضع خاص، موضوع له خاص؛ يك رابطه با اين دارد يك رابطه با آن و يك رابطه با يكي, يعني با هركدام رابطه پيدا مي‌كند, يك علقه نيست بلكه حسب تعدد افراد علقه دارد. پس فرمايش امام(ره) خوب است, اما آن نتيجه را كه وضع عام باشد و موضوع له خاص باشد را نمي‌دهد.

    مرحوم محقق آقا ضياء عراقي در (بدايع الافكار) كه به قلم آيه‌الله ميرزا هاشم آملي نوشته شده است.حاصل كلام ايشان اين است كه مفاهيمي كه از خارج مي‌گيريم, سه گونه است است: قسم اول و قسم دوم به درد نمي‌خورد, اما قسم سوم به درد اين قسم سوم مي‌خورد.

    1) گاهي ما مفهوم جامع را از حد مشترك مي‌گيريم؛ افراد را با خصوصيات شان در خارج مي‌بينيم, ولي جامع را از آن مقام ماهوي و حد مشترك مي‌گيريم. مثل انسان، انسان را از آن حد مشترك بين زيد، عمرو، بكرو... مي‌گيريم, اين (جامع) انساني است منتزع از حد مشترك, يا مقام ماهيت, هرچند در خارج با خصوصيت همراه است ولي از مقام ذات مي‌گيريم, و كار با خصوصيات نداريم.

    2) گاهي از مقام ذات نمي‌گيريم, بلكه از مقام وجودش مي‌گيريم. مثل (ابيض). اين ابيض كه مي‌گوييم در مقام وجود است، ابيضيت حد نيست بلكه مقام وجود شيئي و وجود بياض است, اما حدش چيز ديگري است, حدش عبارت از: (لون المفرق لنور البصر) فلذا اين ابيض را از آن مقام وجودي بياض مي‌گيريم, كه البته اين هم توأم با خصوصيات است.

    3)گاهي نه از مقام ماهيت مي‌گيريم ونه از مقام وجود شيئ همراه با خصوصيات؛ بلكه اين منتزع را از مقام خصوصيات مي‌گيريم؛ مثال: (و من و ما و هل تساوي ما ذكر ×× و هكذا ذو عند طي قد شهر) من و ما، (من) خصوصيات را مي‌گويد، (ما) خصوصيات را مي‌گويد. شخص، مصداق, فرد و كلمه‌ي (كل) اشاره به خصوصيات است البته (لا بالتفصيل بل بالاجمال). اذا علمتَ بر اينكه عناوين كليه علي اقسام ثلاثه: گاهي از حد ذات گرفته مي‌شود، گاهي از مقام وجود شيئ گرفته مي‌شود ولو حد ذات نباشد. در هر دو همراه با خصوصيات است, اما خصوصيات در انتزاع دخالت ندارند. سومي اينكه اين عنوان كلي و منتزع را از مقام خصوصيات مي‌گيريم، يعني نظر مي‌كنيم به آن مفرديت به آن مشخصيت، به تشخص، به تعين, و انتزاع مي‌كنيم, هفت هشت تا كلمه را مي‌گوييم، مفهوم من، مفهوم ما، مفهوم شخص، مفهوم فرد، بهتر از همه مفهوم (كل).

    وقتي اين را فهميديد, مي‌فرمايد اولي و دومي به درد ما نمي‌خورد، چراِ؟ (لان العام لا يحكي عن الخصوصياتِ) چون اولي را هم از مقام ذات گرفتيم (مجردتاً عن الخصوصياتِ), دومي را هم از مقام وجود گرفتيم (مجردتاً عن الخصوصيات). اما سومي را مجردتاً نگرفتيم, بلكه توأمتاً مع الخصوصيات، كل را كه مي‌گوييم، معناي كل عبارت است از(هر) هر كه مي‌گوييم اشاره به خصوصيات تك تك افراد است كه در اين مكان نشسته است, كه يكي قد بلند است, ديگر قد كوتاه، يكي چاق است و ديگري لاغر و ... ,كل از مقام خصوصيات انتزاع مي‌شود. حال كه اينها را فهمديم. ما انسان را در دست مي‌گيريم، حيوان ناطق را هم مطالعه مي‌كنيم، ولي انسان را بر حيوان ناطق وضع نمي‌كنيم. خود حيوان ناطق هم از خصوصيات حاكي نيست بلكه يك كلمه‌اي را ضميمه مي‌كنيم و مي‌گوييم: (وضعتُ الانسان لكل حيوان الناطق), وقتي كلمه‌ي (لكلِ) حكايت از زيد و بكر, خالد و... كرد، اگر بگوييم (حيوان ناطق) اين حاكي نيست, اما اگر كلمه (كل) را بياورم, دوربين ما ده برابر مي‌شود, دوربين اول فقط ازجامع حكايت مي‌كرد, اما وقتي كلمه (كل) را كه اضافه كرديم, او علاوه بر اينكه از جامع حكايت مي‌كند از مشخصات هم حكايت مي‌كند، مي‌گوييم (كل حيوان ناطق),كل يعني چه؟ يعني كل مصداق، كل فردِ، كل شخص و كل موجودي كه در خارج به عنوان حيوان ناطق است. فلذا اين تقريب مرحوم آقا ضياء مشكل را حل كرده است.

    اما القسم الرابع:

    قسم رابع همه گفته‌اند كه محال است مگر سه نفر. چرا محال است؟ چون (لان المعني المتصور جزئي, والجزئي لاجل تعينه و تشخصه لا يحكي عن العام), شما مي‌خواهيد با تصور لفظ زيد, انسان را بر حيوان ناطق وضع كنيد. زيد را تصور مي‌كنيد, كلمه انسان را بر حيوان ناطق وضع مي‌كنيد، اين نمي‌شود زيرا بايد معناي متصور از موضوع له حكايت كند و اين نمي‌تواند حكايت كند, چرا؟ (لان المعني المتصور جزئي والجزئي مقيد محدد مشخص متعين) و چيزي كه مضيق است نمي‌تواند از موسع كه انسان ناطق است حكايت كند, در يك دستم انسان است, در دسته ديگرم حيوان ناطق است, آن كه مي‌خواهم ازاين نگاه كنم, دوربين (من) زيد است, زيد يك دوربيني است كه فقط يك زاويه كوچك را نشان مي‌دهد, شما مي‌خواهيد كلمه را بر همه جهان وضع كنيد (الجزئي لا يكون حاكياً عن الكل، حاكياً عن الوسيع, حاكياً عن البحر). مثل اين است كه حوض را نگاه كني و از (حوض) دريا را ببيني, و اين امكان پذير نيست, مرحوم آخوند مي‌گويد, سومي درست است,يعني عام از خاص حكايت مي‌كند, اما خاص از عام حكايت نمي‌كند.

    ان قلت: در ضمن اين (زيد) عام هم هست؛ يعني من از ديدن (زيد) به خود عام هم پي مي‌برم, چون درضمن زيد, حيوان ناطق هم هست، چرا مي‌گوييد (الخاص لا يكون حاكياً عن العام), بلكه از عام حكايت مي‌كند، زيرا زيد هم حيوان ناطق است و هم قد بلند و قد كوتاه و سفيد و سياه، پس ديدن زيد, ما را به عام رهبري مي‌كند.

    قلت: آن عامي كه در ضمن زيد است, مطلق نيست بلكه مقيد و مضيق است, حيوان ناطق با زيد, با مشخصات و مقيدات مضيق شده, فلذا نمي‌تواند ِآن موسع (دريا) را نشان بدهد, (العام الذي في ضمن الفرد) ديگر عام نيست, بلكه برگشته, مقيد, محدد و متعين شده, يعني شده حوض,يعني از آن حالت دريايي ِآمده بيرون و ديگر نمي‌شود ما اين كار را درست كنيم, هر چه نگاه كنيم مضيق است, متعين است و متعين.

    مرحوم ابوالمجد اصفهاني صاحب كتاب (وقايه الاذهانِ), مرحوم حائري و بعضي از شخصيتهاي ديگر گفته‌اند كه اين قسم امكانش هست. ادلّ دليل علي امكان الشيئ وقوعه. فلذا سه تا مثال زده‌اند كه با اين سه مثال مي‌خواهند بگويند كه اين هم ممكن است.

    اولين مثال را مرحوم ابوالمجد اصفهاني( استاد حضرت امام) مطرح كرده و گفته گاهي از اوقات من زيد را مي‌بينم، نمي‌دانم كه زيد جنس و فصلش چيست, يعني نمي‌دانم كه جامعش با بچه‌هاي ديگر چيست, مثلاً كسي آدم بي‌سوادي است فلذا نمي‌داند كه وجه مشترك اين پسرش بابقيه پسرهايي كه در كوچه و خيابان هستند, چيست؟ مي‌گويد (وضعتُ لفظ الانسان للجامع المشترك) بين اين پسر و بچه‌هايي كه در كوچه بازي مي‌كنند. متصور (كه بچه‌اش است) خاص است، موضوع له عام است كه (الجامع بين ابني و ساير الابناء) باشد.

    مرحوم حائري هم در (دررالاصول) همين مثال را مي‌زند و مي‌گويد گاهي من جسمي را از دور مي‌بينم و نمي‌دانم كه چيست؟ مي‌گويم (وضعت هذه الكلمه(شيئ) للجامع بين هذا الفرد و سائر الافراد. همان مطلب است, منتها مثالش را عوض كرده. كلمه شيئ را وضع مي‌كنم به جامعي كه بين اين جسمي كه از دور مي‌بينم و تشخيص نمي‌دهم جامع بين اين و ساير افراد، بالاخره اين شبح يك واقعيت دارد, يعني يا انسان است، يا حيوان است و يا جماد. فلذا مي‌گويد اين كلمه را بر جامع اين و ساير افراد هم‌نوعش وضع كردم.

    خدا رحمت كند پدر ما را كه ايشان هم مجوز اين قسم بود، او مثال ذرع را مي‌زد و مي‌گفت آن كسي كه ذرع را اختراع كرد، يك ذرع خاصي را اختراع كرد، اين معني متصور خاص است، بعداً گفت (وضعت لفظ الذراع للجامع بين هذا الفرد و الافراد الاخر) فلذا ادلّ دليل علي امكان الشيئ وقوعه.