ما هو حقيقه الوضع؟ بحث ما در حقيقت وضع بود كه بيان شد.
المطلب الرابع:
في اقسام الوضع ومناشيه. در اين مطلب چهارم در باره دو چيز بحث خواهيم نمود:الف) اقسام وضع, ب) مناشي و منابع وضع.
نخست اقسام وضع را بيان ميكنيم, از قديم الايام گفتهاند كه اقسام وضع چهارتاست:
1- وضع عام,موضوع له عام.2- وضع خاص, موضوع له خاص.
3- وضع عام, موضوع له خاص. 4- وضع خاص, موضوع له عام. ملاك اين تقسيم چيست و چرا وضع چهار قسم شده است؟ ملاك اين تقسيم اين است كه قرار شد كه وضع يكنوع علاقه بين لفظ و معني باشد. به عبارت ديگر واضع ميخواهد كه يكنوع پيوندي بين لفظ و معني ايجاد كند, يعني آنكس كه ميخواهد بين طرفين پيوند ايجاد كند, حتماً بايد طرفين را تصور كند, يعني نميشود كه كسي بين دو نفر پيوند زوجيت ايجاد كند, اما طرفين را(به عنوان همسر) تصور نكند, اگر واقعاً وضع پيوندي است بين لفظ ومعني, من(واضع) بايد هم لفظ را تصور كنم و هم معني را. (المعني المتصور) گاهي عام است, مانند حيوان ناطق, واضع كلمه را براين معناي متصور بنفسه وضع ميكند, يعني متصور عام است, كلمه را برهمين معناي متصور (بنفسه) وضع ميكند, به اين ميگويند وضع عام, چرا وضع عام است؟ لان المعني المتصور عام, هميشه عموميت وضع و خصوصت وضع, تابع عموميت و خصوصيت متصور است, اگر متصور عام شد, وضع هم عام است, اما اگر معناي متصور خاص شد, وضع هم خاص است. فلذا درقسم اول معناي متصور عام است, قهراً هم وضع ميشود عام ولفظ را بر همين معناي متصور عام وضع ميكنند. مثلاً حيوان ناطق را تصور ميكنند و كلمهي انسان را براي آن وضع ميكنند, يا حيوان مفترس را تصور ميكنند, سپس كلمهي(اسد) را براي آن وضع ميكنند. اما اگر متصور يك معناي عام نبود, بلكه يك معناي خاص بود, مثل اينكه خدا به كسي فرزندي عنايت كرده, قنداقهاش را روي دست ميگيرد و ميگويد(سميته حسيناً), در اينجا معناي متصور خاص است كه همان بچه باشد, قهراً وضع ميشود خاص, چرا؟ لكون المعني المتصور خاصاً, هميشه عموميت و خصوصيت وضع, تابع عموميت و خصوصيت معناي متصور است, در اين دوتا يكدانه قيد(بنفسه) داشتيم, يعني معناي متصور و موضوع له (متصور بنفسه), هم در اولي در كلمه (بنفسه) را داريم و هم در دومي كلمه(بنفسه) را داريم , يعني واسطه نخورده است. اما دو قسم ديگر كه به همين زودي هم خواهيم گفت, نبايد از كلمه(بنفسه) بهره بگيريم, بلكه بايد از كلمه(بوجهه وبعنوانه) كمك بگيريم.
سومي: معناي عامي را بنام (الابتداء) تصور ميكنند, كلمه(من) رانيز تصور ميكنند ولي نميخواهند كه كلمه(من) را بر مفهوم ابتدا وضع كنند, بلكه بر مصاديق و جزئيات ابتداي وضع ميكنند, چرا؟ چون نميخواهند معناي اسمي را بگويند, بلكه ميخواهند معناي حرفي را بگويند, فلذا كلمهي(من) را وضع ميكنند, اما نه بر مفهوم ابتداء تا معناي اسمي بشود بلكه بر مصاديق ابتداء كه همان معاني حرفي است(سرت من البصره الي الكوفه). (من) براي مفهوم ابتدا وضع نشده.مفهوم ابتدا بي معني است. بلي! يك موقع ميگويم(الابتداء خير من الانتهاء), اين ميشود معناي اسمي و بدرد ما نميخورد بلكه غالباً مصاديق ابتداء بدرد ميخورد. پس از اين نظر كه مفهوم (ابتداء) متصور من است, ميشود وضع عام, اما از آنجا كه ميخواهم كلمهي(من) را بر مفهومش وضع نكنم, بلكه برمصاديقش وضع كنم, ميشود موضوع خاص(يكون الوضع عاماً لكون المعني المتصور عاماً, اما يكون الموضوع له خاصاً), چرا؟ چون بر خودش وضع نكردم, بلكه بر مصاديقش وضع كردم. سئوال: آيا موضوع له در اينجا بنفسه متصور است يا بوجه (متصور بنفسه او بوجهه)؟ بوجهه متصور است, چرا؟ چون متصور (بنفسه) مفهوم ابتدا است و من كلمهي(من) برا بر مفهوم ابتدا وضع نكردم بلكه بر مصاديقش وضع كردم.متصور (بنفسه) ملحوظ است, اما موضوع له (متصور بعنوانه و وجهه), كه وجه و عنوانش همين عنوان عام است.- مرداني پور: (كه در واقع متصور, مرآه آن مصاديق است. استاد: بلي.-
چهارمي: وضع خاص است, موضوع له عام. مثال: من براي تقريب يك مثال ميزنم, كسي مخترع متر است, متر را كه يك وسيلهي سنجش است اختراع نمود و به تعبير عربي(الوحده القياسيه), متررا اختراع كرد و الآن هم آن متر مخترع كه از طلا ساخته شده در موزه كشور فرانسه موجود است. اين متر را اختراع كرد ولفظ متر هم در دستش است, ملحوظش امر خاص است, يعني همين متري كه بعد از مطالعات آن را به عنوان مقياس اختراع كرد, اما كلمهي (متر) را نميخواهد بر اين متر شخصي و جزئي وضع كند, بلكه ميخواهد وضع كند بر كليهي افرادي كه با اين متر هم سنجش و هم وزن و هم مقدار هستند. الملحوظ خاص فيكون الوضع خاصاً, اما موضوع له خاص نيست بلكه موضوع له عبارت است از:(كل من ينطبق عليه عنوان المتر), كه در واقع از اين خاص ميخواهيم به عموم پي ببريم, يعني كليه مقياسهاي كه به اندازه (متر) است, ميشود بجاي متر, ذراع, مثقال و گرم, يعني همهي اينها ميتوانند براي مانحن فيه مثال باشند.واضع متر خاص را دردستش ميگيرد, بعداً اين كلمه را براين وضع نميكند بلكه بر كليه مصاديقي كه با اين مقياس هماهنگ و هم اندازه هستند, به اين ميگويند(الوضع خاص لان المعني المتصور خاص و الموضوع له عام),چرا؟چون موضوع له ملحوظ و متصور نيست, بلكه موضوع له مصاديقي است كه زير اين متر معين نهفته است ولذا ميگويند (الوضع خاص و الموضوع له عام, و هذا هو ملاك التقسيم الي اقسام اربعه).
خلاصه:
چرا وضع چهار قسم شد؟ لان الوضع علقه بين اللفظ و المعني, ايجاد پيوند و علقه بستگي دارد كه طرفين را تصور كنيم, گاهي متصور ما عام است, گاهي خاص است. عام را هم گاهي بر خود عام وضع ميكنيم كه ميشود وضع عام و موضوع له عام, گاهي بر مصاديقش وضع ميكنيم كه ميشود وضع عام و موضوع له خاص.
آنجا كه معناي متصور خاص است, گاهي بر خود متصور وضع ميكنيم, ميشود وضع خاص, موضوع له خاص. و گاهي اين خاص را قنطره و جسر(پل) قرار ميدهيم تا از طريق اين خاص به مصاديقش برسيم, كه ميشود وضع خاص, موضوع له عام.
اما دو قسم اول هم امكان دارد وهم وقوع, اولي مانند اسماي اجناس, يعني اسماي اجناس مانند اسد, ثعلب, انسان و حيوان از اين قبيل هستند, به اين معني كه لفظ وضع شده بر معناي عام. (المعني المتصور عام واللفظ وضع لهذا المعني العام). قسم دوم نيز هم امكان دارد و هم وقوع, مانند اعلام شخصيه, يعني اعلام شخصيه از اين قبيل است, خدا به كسي بچه ميدهد, ميگويد(سميت ولدي هذا حسيناً). اما قسم سوم و چهارم محل بحث است كه مرحوم آخوند در كفايه معتقد است, سومي هم ممكن است و هم واقع, اما چهارمي اصلاً ممكن نيست. البته اشكال مثال متر را كه براي تقريب ذهن زدم, بعداً خواهيم گفت. چرا سومي ممكن است؟ آخوند ميفرمايد كه ما بايد موضوع له را تصور كنيم, گاهي موضوع له را( بنفسه) تصور ميكنيم (كوضع العام و الموضوع له العام, و الوضع الخاص و الموضوع الخاص), واقعاً معناي متصور ومووضوع له را بنفسه تصور ميكنيم, اما گاهي موضوع له را بغيره و بوجهه و بعنوانه تصور ميكنيم, قسم سوم هم از اين قبيل است, كلمهي(ابتداء) كه معناي كلمه(من) است, ابتداء را بدست ميگيريم, ولي بوسيله اين مفهوم كلي مصاديق را ميبينيم و بر مصاديق وضع ميكنيم, پس مصاديق بوسيله اين عنوان متصور است(المصاديق متصوره) بوسيلهي اين عنوان. چرا؟ (لان العام عنوان للخاص), عام عنوان خاص است, چطور عنوان خاص است؟ لان العام متحد مع الخاص وجوداً, يعني مفهوم ابتداء با مصداق (من) در خارج متحد است, مثلاً من تصور ميكنم مفهوم كلي را بنام (الابتداء), كلمهي(الابتداء) آينه است كه ميليونها ابتداي حرفي رانشان ميدهد, چطور نشان ميدهد؟ لان العام مرآه وعنوان للخاص و لان العام جهه للخاص, چرا؟ لان الخاص متحد مع الخاص, وقتي متحد شد, ما از نگاه كردن به اين عام, مصاديق را ضمناً ميبينيم. مثال ديگر, هذا در درست من, ميخواهم (هذا) را بر مصاديق مفرد مذكر وضع كنم, چنانچه ابن مالك ميگويد,پس كلمه هذا دست من است, مفرد مذكر هم كلي است, ولي من با نگاه به مفرد مذكر ميليونها مصاديق را ميبينم, زيد را ميبينم, عمرو را ميبينم, در را ميبينيم, تخته را هم ميبينم, هذا در يك دست من است, عنوان متصور هم عنوان كلي است كه همان مفرد مذكر باشد, ولي مفرد مذكر ميتواند ما را به مصاديق هدايت كند, چرا؟ لان العام مرآه للخاص و جهه للخاص, چرا؟ لان العام متحد مع الخاص في الخارج. به عبارت عرفاني تر(لان العام فان في الافراد), عام فاني در افراد است, قهراً اگر من در اين عام نگاه كنم, آن را كه در اين فاني است, او را نيز از اين طريق خواهم ديد, هذا را براين وضع نميكنم, بلكه بر مصاديقي كه در زير اين هستند وضع ميكنم, پس (من) وضعش عام است, چرا؟ لان المعني المتصور( يعني ابتداء) عام, اما موضوع لهاش خاص است, چون بر ابتداء وضع نكرديم بلكه بر مصاديق وضع كرديم, كدام مصاديق؟ سرت من البصره الي الكوفه, او جئت من البيت الي المسجد الاعظم, كلمهي(من) استعمال شده در آن ابتداي جزئي كه خانهي شماست, كلمهي (الي) هم استمعال شده در انتهاي جزئي كه مسجد اعظم است.-اين بيان صاحب (كفايه الاصول) است.-
يلاحظ عليه:
مرحوم امام(قدس سره) وديگران اين اشكال را بر آخوند دارند وميگويند اين عام(يعني كلمهي ابتداء يا كلمه مفرد مذكر) ماهيت مجرده است, اين عامي را كه شما تصور كرديد بنام(ابتداء) يا بنام(مفرد مذكر), اين (ماهيه مجرده عن الخصوصيات). به تعبير روشن تر(طبيعه معراه عن الخصوصيات), در اين(ابتداء) هيچ چيزي ديده نميشود, فقط ابتداء است, خصوصيات ديده نميشود,يعني خصوصياتي كه مقوم جزئيت است, ديده نميشود. چيزي كه وضع شده بر طبيعت معرات از خصوصيت, چگونه ميتواند از خصوصيات حكايت كند, مگر كلمهي(ابتدا) يا كلمهي(مفرد مذكر) بر طبيعت وضع نشدهاند, توي طبيعت كه خصوصيات نيست, شما ميگوييد كه عام فاني در خاص است ومتحد با خاص است. ما در جواب ميگوييم ملاك حكايت اتحاد نيست بلكه ملاك حكايت وضع است, اين معناي متصور (وضع للماهيه المعرات عن الخصوصيات), يعني هيچ نوع خصوصيتي در اين مفهوم ابتداء نيست, در مفهوم مفرد مذكر نيست, بلكه طبيعت معرات است, طبيعت معرات چگونه ميتواند از خصوصيات حكايت كند, ملاك حكايت وضع است, اين مفهوم متصور براي ماهيت مطلقه وضع شده (وضع للماهيه المطلقه) و ماهيت مطلقه نميتواند از خصوصيات حكايت كند. اينكه ميگوييد طبيعت با مصاديق متحد است, ملاك حكايت اتحاد نيست, بلكه ملاك حكايت وضع است و الا جوهر هم با عرض در خارج متحد است, سفيد لباس من با لباس متحد است, پس هر موقع كه گفتيم سفيدي بايد لباس هم به نظر برسد, چرا؟ چون بياض متحد با لباس است. بنابراين, محقق خراساني خلط كرده براينكه مقياس حكايت اتحاد است, يا مقياس حكايت وضع است, اين معناي متصور شما يك مفهوم كلي است كه هيچگونه قيد و بندي در آن نيست, خصوصيات در آن نيست, چگونه ميتواند ماهيات معرات از خصوصيات, حكايت از خصوصيات كند؟! شما ميگوييد كه اين عام با مصداق متحد است.
ما در پاسخ عرض ميكنيم كه اتحاد وجودي دليلي بر حكايت نيست, بلكه حكايت فرع وضع است, وفرض اين است كه اين معناي ملحوظ شما برخصوصيات وضع نشده, بلكه وضع شده است بر طبيعت مجرده. شما ميگوييد متحد است. جوابش اين است كه اتحاد ملاك حكايت نيست و شما بايد ملاك حكايت را پيدا كنيد وملاك حكايت وضع است, اين معناي كه در دست شما است بنام(الابتداء) يا بنام(مفرد مذكر) وضع شده براي طبيعت نه بر خصوصيات(وضع للطبيعه و لم يوضع للخصوصيات, وهذا امر محال).
ان قلت: طبيعت كه در پا در هوا نيست, بلكه طبيعت با مصاديق محقق ميشود, اگر مصداق نباشد, طبيعت هم نيست.
قلت:ما نيز قبول داريم كه طبيعت پا در هوا نيست, طبيعت با مصاديق محقق ميشود, مصداق نباشد, طبيعت هم نيست, ولي بحث من كه در خارج نيست, بلكه بحث من در عالم مفاهيم است فلذا در عالم مفاهيم اين مفهوم(بما هي هي,يعني طببيعت) محال است كه از خصوصيات حكايت كند, بلي! در خارج متحدند و ماهيت در فرد فاني است, ماهيت عين خارج است, همهي اينها مال خارج است, ولي بحث ما در خارج نيست بلكه بحث ما در مقام مفاهيم است و در مقام مفاهيم محال است كه عام از خاص حكايت كند. (ان ملاك الحكايه عن الخصوصيات هو الوضع), بايد اين طبيعت بر خصوصيات وضع بشود, واين بر خصوصيات وضع نشده است, بلكه بر طبيعت وضع شده است, يعني (طبيعه الابتداء وطبيعه المفرد المذكر).
جواب شهيد صدر از اشكال خراساني:
شهيد صدر از اشكال خراساني در تقريرات شان جواب داده است, براي اينكه خيانت در نقل نشود, عبارت ايشان ميخوانم تا ديده شود كه آيا اين جواب ميتواند جواب باشد يا نميتواند جواب باشد, البته من (ابتداء) ومفرد مذكر را مثال زدم ولي ايشان حيوان ناطق رامثال زده.
كلام شهيد صدر:
إن مفهوم حيوان الناطق مفهوم منتزع عن مفهوم زيد و عمرو وخالد و هكذا و بحكم ذلك يكون حاكياً مما هو فان في تلك المفاهيم و حاك عنها و يوضع له اللفظ بهذا اللحاظ فتكون العلاقه الوضعيه قائمه بتلك المفاهيم و بذلك يتحقق الوضع العام و الموضوع له الخاص( بحوث في علم الاصول), ج 1 , ص 89.-
شهيد صدر ميخواهد از اشكالي كه بر كفايه شده كه اشكال استادش هست,دفاع كند, يعني حرف كفايه را بپذيرد و از اشكالي كه امام و ديگران بر كفايه دارند دفاع كند, يعني از صاحب كفايه دفاع كنند.
ميفرمايد كساني كه ميگويند حيوان ناطق نميتواند از خصوصيات حكايت كند, ما از شما سئوال ميكنيم كه به اين مفهوم حيوان ناطق از كجا رسيديد و منشأ انتزاع حيوان ناطق چيست؟ جز اين است كه زيد را ديديد, عمرو راديديد و بكر را ديديد و ديديد كه اينها در اين حيوان ناطق مشترك هستند, از اين سه نفر و ده نفر مفهوم حيوان ناطق را انتزاع كرديد, حالا كه اين حيوان ناطق را از اين زيد, عمرو, بكر و خالد انتزاع كرديد,ميتواند از منشأ انتزاعش حكايت كند, منشأ انتزاعش چيست؟ منشأ انتزاعش عبارت است از: زيد,عمرو, بكر و خالد و..., يعني منشأ انتزاعش همين افراد با خصوصيات است, به اين حيوان ناطق از كجا دست يافتيد, جز اينكه خارج را مطالعه كرديد و مشتركات اينها را ديديد, از اينها حيوان ناطق را انتزاع كرديد, يا بگوييد كلمهي انسان را انتزاع كرديد, يا همان مثالهاي مرا بگوييد, ابتداء را انتزاع كردي, مفرد مذكر را انتزاع كرديد, آيا منتزع نميتواند از منشأ انتزاعش حكايت كند؟! اين عجيب است كه نتواند از منشأ انتزاعش حكايت كند, منشأ انتزاعش هم همين حيوان ناطق با خصوصيات است.
يلاحظ عليه:
اين فرمايش شهيد صدر بسيار حرف خوبي است, ولي يك نكتهاش بايد روشن بشود, يعني قبول داريم كه حيوان ناطق را از خارج انتزاع كرديم و در اين شكي نيست, اما از جهات مشتركه انتزاع كرديم, يا از جهات مشخصه اينها انتزاع كرديم؟از جهات مشتركه انتزاع كرديم نه از جهات مشخصهي آنها كه يكي ابيض است,ديگري اسود, يا يكي اقصر است وديگري اطول. بلي! حيوان ناطق را و اين مفهوم عام را از خارج گرفتيم, ولي نه از جهات مشخصهاش بلكه از جهات مشتركه گرفتيم, پس اگر بخواهد حكايت كند, بايد ازجهات مشتركه حكايت كند نه از جهات مشخصه و مبينه. اين همان شد كه عام فقط ميتواند از عموم حكايت كند نه از مشخصات و مميزات. چون من كه گرفتم, به اين افراد از نظر مشخصات مطالعه نكردم, بلكه من اين مفهوم عام را از آن جهات مشتركه اينها گرفتم, پس اگر بخواهد حكايت كند از جهات مشتركه حكايت خواهد كرد نه از جهات مشخصه و مميزه, وقتي ازجهات مشتركه حكايت نكرد, نتيجه اين ميشود كه نميتواند مرآه و آينه براي خاص باشد(العام لايكون مرآه للخاص وحاكياً عن الخاص و قنطره و جسراً للخاص), هيچكدام اينها درست نميشود, فلذا اشكال حضرت امام(ره) و ديگران بر خراساني وارد است كه عام(بما هو عام) محال است كه خصوصيات حكايت كند, چون ملاك حكايت وضع است(لان ملاك الحكايه هو الوضع) و اين بر عموم وضع شده نه بر خصوصيات. اينكه ايشان ميفرمايد منشأ انتزاع خارج است ما نيز قبول داريم,ولي خارج نه از جهت مشخصات بلكه از جهت مشتركات.