• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    الامر الثاني:

    در اين امر دوم هشت مطلب را ذكر مي‌كنيم:

    1- نخستين مطلب اين است كه آيا دلالت الفاظ بر معاني ذاتي است, يا اينكه دلالت الفاظ بر معاني وضعي و اعتباري مي‌باشد؟ (هل دلاله الالفاظ علي معانيها ذاتيه او بالوضع و الجعل و المواضعه)؟

    2- چنانچه دلالت الفاظ برمعاني ذاتي نباشد بلكه (بالوضع و الجعل) باشد, پس واضع اين الفاظ و لغات كيست, آيا واضع لغت خدا است يا بشر؟ به عبارت ديگر آيا اين پديده يك پديده‌ الهي است يا پديده بشري؟

    3- ما هو حقيقه الوضع؟ مطلب سوم اين است كه حقيقت وضع چيست, آيا حقيقت وضع به جعل بر مي‌گردد يا اينكه به تعهد بر مي‌گردد؟

    4- مطلب چهارم در باره اقسام وضع و مناشي وضع است, يعني خواهيم گفت كه اقسام وضع چهارتاست, مناشي آن سه‌تا مي‌باشد, به اين معني كه گاهي مناشي( وضع) تعيين است,گاهي تعين است و گاهي هم استعمال.

    5- مطلب پنجم در باره معناي حروف و كفيت وضع حروف است, يعني بايد بررسي كنيم كه معاني حروف چيست و چگونه وضع شده ‌اند؟

    6- مطلب ششم در باره معاني موصولات و اسماي اشاره, و دركيفيت وضع آنها مي‌باشد,يعني در باره مبهمات بحث مي‌كنيم كه موصولات و اسماي اشارات چگونه وضع شده‌اند و مفاد اينها چيست؟

    7- مطلب هفتم در باره جمل خبريه و جمله انشائيه مي‌باشد, و اينكه تفاوت جمله خبريه با جمل انشائيه چيست؟

    8- مطلب هشتم اين است كه مفاد هيئت جمل اسميه چيست(ما هو مفاد جمل الاسميه)؟

    بررسي مطلب اول:

    هل دلاله الالفاظ علي معانيها ذاتيه او بالجعل و المواضعه؟ آيا دلالت الفاظ برمعاني شان ذاتي است يا اينكه دلالت الفاظ برمعاني قراردادي است؟سلميان بن عباد (كه ظاهراً بصري و از معتزله است) معتقد است كه دلالت الفاظ برمعاني ذاتي است(كدلاله الدخان علي النار), چنانچه دلالت دخان و دود برآتش ذاتي است,يعني همانطور كه اگر دخان ودودي از نقطه‌ي بلند مي‌شود, اين دود ودخان دليل براين است كه آتشي در آنجاست, همانطور كه دلالت دود و دخان بر آتش دلالت ذاتي است, دلالت الفاظ هم برمعاني ذاتي است. دليل كه براين مدعايش آورده اين است كه اگر دلالت الفاظ برمعاني ذاتي نباشد, بلكه بالجعل و المواضعه باشد, ترجيح بلامرجح لازم مي‌آيد(يلزم الترجيح بلامرجح).چرا اسم اين ماده سيال را ماء نهاديد, اما ديگري را نار گذاشتيد, چرا عكس نكرديد, به اين معني كه اسم اولي را نار بگذاريد, اسم دومي را هم ماء و آب؟ پس معلوم مي‌شود كه بين ماء و بين آن ماده سيال يك مناسبت ذاتي وجود دارد, چنانچه بين نار و ‌دود نيز يك مناسبت ذاتي است,( والا يلزم الترجيح بلا مرجح). طبق اين نظريه وضعي در كار نيست, بلكه دلالت الفاظ بر معاني دلالت ذاتي است, همانند دلالت دود بر آتش. شهيد شيخ فضل الله نوري -كه صد سال پيش(يعني در سال 1327 هجري قمري) بوسيله افراد ناپاك به دار آويخته شد و به شهادت رسيد- يك منظومه‌ي دارد و آن منظومه را در 19سالگي در شهرستان نور مازندران سروده است.

    وعن سلميان بن عباد حكي دلالـه اللفظ لذاته فاتركـي

    حجته لزوم ترجيح بــــــلا مـــرجح كذاك منه نقل

    لكنه مخالف المشهــــــور مـخالف لمذهب الجمهور

    پس حاصل حرف سلميان بن عباد اين است كه وضعي در كار نيست, بلكه دلالت الفاظ برمعاني ذاتي است, همانند دلالت دود بر آتش كه ذاتي مي‌باشد. چون اگر ذاتي نباشد ترجيح بلامرجح لازم مي‌آيد.

    ثم ان المحقق الخوئي رد تلك النظريه بالقول بجواز الترجيح بلامرجح.

    مرحوم آيه الله خوئي در(محاضرات) دليل سليمان بن عباد را رد نموده و فرموده كه ما دو مسئله داريم كه آن عبارت از: الف) ترجح (ازباب تفعل) بلامرجح, ب) ترجيح بلامرجح. اولي كه ترجح بلامرجح باشد, محال است, چون معناي ترجح بلامرجح, معلول بلاعله است, معلول بدون علت هم محال است. اما ترجيح بلامرجح جايز است, چرا؟ چون همين مقداري كه قدر مشترك علت داشته باشد,يعني طبيعي الفعل علت داشته باشد, ديگر خصوصيت لازم نيست كه علت داشته باشد.

    مثلاً: كسي گرسنه است و دوتا قرص نان هم جلوي او قرار دارد, مسلماً اصل خوردن نان علت دارد, چون اين شخص گرسنه است ولذا دستش دراز مي‌كند و نان را بر مي‌دارد, اصل اكل و اصل برداشتن اين نان علت دارد, اما اينكه چرا اين يكي را براداشتم, نه ديگري را, آن ديگر لازم نيست كه علت داشته باشد. يا جلوي شخصي دوتا استكان چايي يا آب وجود دارد كه يكي از آنها برايش كافي است, اصل برداشتن ليوان آب يا ليوان چايي دليل مي‌خواهد, و اما اينكه چرا خصوص اين ليوان را برداشت نه ديگري را, اين لازم نيست كه علت داشته باشد.فلذا مي‌گويند ترجح بلامرجح محال است, اما (ترجيح بلامرجح) نه قبيح است و نه محال. وعلي ذالك درج كل من اتي بعده, در واقع اين آقايان مي‌گويند ترجيح بلامرجح جايز است, ولي ترجح بلا مرجح محال است, ولذا مي‌فرمايد همين مقداري كه اصل وضع علت دارد, يعني من بايد براي فهماندن مقاصد خودم لفظي را جعل كنم, اصل (وضع) علت دارد, چرا؟ چون من بايد براي اداي مقاصد خودم جعل لفظ كنم, اين علت دارد, اما اينكه چرا كلمه‌ي(ماء) را براي اين مايع سيال وضع كردم نه كلمه‌(نار) را, اين علت لازم ندارد, يعني خصوصيت لازم نيست كه علت داشته باشد, بلكه همين مقداري كه جامع (بين الماء و النار) علت داشته باشد كافي است, خصوصيت لازم نيست كه علت داشته باشد.ايشان اين مطلب را در (محاضرات) فرموده و در بعضي از نوشته‌هاي ديگرش هم هست.

    يلاحظ عليه:

    اين تبعيض صحيح نيست, چرا؟ زيرا بازگشت ترجيح بلامرجح به ترجح بلامرجح است, مرجع ترجيح بلامرجح به ترجح بلا مرجح است, زيرا همانطوركه فرموديد اصل فعل علت مي‌خواهد, خصوصيت هم حتماً علت مي‌خواهد, معني ندارد كه جامع علت بخواهد,ولي خصوصيت علت نخواهد, چون گفتن اين حرف تبعيض بلا وجه است, اين در واقع انكار آن قاعده است كه مي‌گويند: (كل ممكن يحتاج الي عله), فلذا فرق نمي‌كند كه اين ممكن طبيعت باشد يا خصوصيت. خلقت حيوان ناطق در خارج علت مي‌خواهد, اما اين حيوان ناطق در قالب زيد, عمرو, بكر و خالد نيز علت مي‌خواهد, بنابراين, اشكال ايشان به سليمان بن عباد وارد نيست, بلي! اشكالي كه بر سليمان بن عباد وارد است عبارت است از اشكالات سه گانه‌ي كه ذيلاً بيان مي‌كنيم:

    اشكال اول: اگر واقعاً دلالت الفاظ بر معاني ذاتي و طبيعي باشد, چناچه كه دلالت دخان و دود بر آتش ذاتي وطبيعي است, پس بايد در دنيا جاهل به لغت پيدا نشود, يعني بايد هر بشري تمام لغات عالم را (كه تقريباً به دو هزارتا مي‌رسد) بداند, هرچند برخي از اينها لغت اصيل است, بعضي از اينها لهجه و گويش است. در هرصورت ما حدود صدتا لغت اصيل داريم, بقيه را اگر لهجه و گويش بدانيم, اما صدتا لغت اصيل داريم, اگر دلالت الفاظ بر معاني ذاتي و طبيعي باشد, بايد همه‌ي انسانهاي روي زمين, تمام زبان‌ها را بدانند و حال آنكه چنين نيست.

    اشكال دوم: گاهي بعضي از الفاظ از قبيل اضداد است, مي‌گويند در لغت عرب, ده لغت داريم كه براي اضداد وضع شده‌اند كه يكي از آنها كلمه‌ي(قرء) است كه (وضع للطهر و الحيض), ديگري كلمه‌ي(جون) است كه يكي از معانيش سفيد است,معناي ديگرش سياه است, اگر واقعاً دلالت الفاظ ذاتي باشد, لازمه‌اش اين است كه در اينگونه الفاظ دو مناسبت ذاتي جمع بشود, أين الحيض من الطهر؟! أين البياض من السواد؟!

    اشكال سوم: آخرين اشكالي كه ما به ايشان(سليمان بن عباد) داريم اين است كه معناي كلام شما اين است كه وضعي در كار نيست, يعني معناي حرف شما بر انكار وضع بر مي‌گردد.

    والذي اظن, يعني آنچه كه به نظر من مي‌رسد, اين است كه سلميان بن عباد آنقدر آدمي نادان هم نبوده كه بيايد يك چنين حرفي بي اساس وبي پايه را بزند و بگويد دلالت الفاظ بر معاني ذاتي است, همانند دلالت دخان بر آتش, چون چنين حرفي از يك بچه هم صادر نمي‌شود تا چه رسد به سليمان بن عباد. پس حتماً اين آدم يك نظر ديگري از گفتن اين حرف داشته است, ولي متأسفانه كتابش در دست ما نيست, چون در قرون اولي بوده, و مطلب درست بدست ما نرسيده, فلذا چنين به نظر مي‌رسد كه ايشان مي‌خواهد بگويد كه اولاً بايد حيوانات را مطالعه كنيم, سپس انسان را با حيوانات مقايسه نماييم, حيوان چون بحسب ظاهر نطق ندارد, تفهيمش رفتاري است. مثلاً مادر جوجه وقتي مي‌خواهد به جوجه‌اش خوردن را ياد بدهد, دانه را برمي‌دارد و جلوي جوجه قرار مي‌دهد و بدين وسيله خوردن را به او ياد مي‌دهد,يكي را مي‌خورد و يكي هم در منقارش است, تعارف مي‌كند به جوجه‌اش كه بخور, از اين طريق مطلبش را به جوجه‌ي خود مي‌رساند كه اين دانه را بخور. گاهي حيوانات با رفتار ديگر مطلب را عرضه مي‌كند, مثلاً گربه سه نوع صدا دارد, صداي براي گرسنگي, يعني هرموقع گرسنه باشد, صداي خاصي دارد, اما هنگامي كه بچه‌اش گم مي‌شود و او به دنبال بچه‌ي خود راه مي‌رود, صداي ديگري دارد, اما آنجا كه بدنبال جنس مخالف است,صداي سومي از خود بيرون مي‌كند. خلاق متعال به گربه كه حيوان اهلي است سه نوع صوت آموخته كه هر كدام از آنها حامل يك پيامي است. بعضي از حيوانات با دم شان مطالبي را عرض مي‌كند,يعني گاهي دم خود را بالا مي‌برد و علم مي‌كند, و گاهي برافراشته و گاهي پايين مي‌كند. كساني كه با حيوانات سرو كار دارند, از شكل دم حيوان مي‌فهمند كه چه مي‌خواهد.( اين مربوط بود به دنياي حيوانات)

    اما انسان كه خداوند به او منطق عطاء نموده, او هم بدون مناسبت اسم گذاري نمي‌كند, آنجا كه مي‌خواهد بر حيوان اسم بنهد, صداي حيوان را مي‌شنود, سپس لفظي كه مشابه صداي آن حيوان است براي او وضع مي‌نمايد, مثلاً (هدهد) اسم يكي از حيوانات است, صدايش شبيه همين لفظ(هدهد) است كه براي او وضع كرده‌اند. يا گربه كه در عربي اسمش (هره) است, هرچند كه به او( قط) نيز مي‌گويند, ولي اسم رايجش همان( هره) است, هره با صداي گربه مخصوصاً هنگامي مي‌خوابد, يكنوع تناسبي دارد. بشر هم در اسم گذاري روي حيوانات بي تناسب اسم گذاري نمي‌كند, بلكه متناسب با صداي آن (حيوان) برايش اسم گذاري مي‌كند. از عالم حيوانات كه بيرون بياييم, عالمي به نام عالم افعال داريم, در عالم افعال , اسماي اصوات داريم, اسماي اصوات كاملاً مطابق آن صداي است كه از آن فعل شنيده مي‌شود,مانند(شق), اين شق را كي ما مي‌گوييم؟ انسان وقتي پارچه‌ي را با دستش مي‌برد, عرب به آن مي‌گويند(شق), اين (شق) يكنوع تناسب با آن اسم دارد. يا موقعي كه انسان در را مي‌كوبد, عرب به آن مي‌گويند(دق),يعني( دق الباب), كلمه‌ي(دق) كاملاً مطابق آن صداي است كه از كوبيدن در شنيده مي‌شود. بنابراين, بعيد نيست كه سليمان بن عباد همين مطلب منظورش باشد, يعني حيوانات چون منطق ندارند, گاهي با رفتار شان, گاهي با دم شان و گاهي هم كيفيت صداي شان مطالب را مي‌رسانند, اما انسان چون داراي منطق است, اين هم بدون تناسب اسم گذاي نمي‌كند كما في اسماء الحيوانات و كما في اسماء الافعال. مانند كلمه‌ي( صه) كه به معناي سكوت است, سكوت يكنوع تناسب با كلمه‌ي(صه) دارد, يا كلمه‌ي(أوّه), عرب در حال تزجر از كلمه‌ي(أوّه) استفاده مي‌كنند, اين تناسب دارد با آن صداي مريض كه ناله مي‌كند, ناله‌اش شبيه كلمه‌ي(أوّه) است. فلذا بعيد نيست كه سليمان بن عباد مي‌خواهد بگويد كه اسماي حيوانات يا در اسماي (افعال) اسم گذاري بقول قمي‌ها كتره‌اي و بي تناسب نيست, بلكه يكنوع تناسب و هماهنگي با صداي حيوان دارد و يا با صداي اسماي افعال, حتي در توده مردم و عوام الناس به آدمي كه هيكل بلند ومخوفي دارد, هيولاء مي‌گويند, در لغت عرب هيولاء به معناي ماده است, اما اين كلمه‌ي هيولاء از نظر صوتي يك معناي خاصي دارد كه نوع عوام الناس به موجودات مخوف مانند گرگ يا انساني كه هيكل مخوف داشته باشد, هيولاء مي‌گويند. فلذا يك تناسب خيالي است, لعل جناب سليمان يا بصورت جزئيه,يا قضيه مهمله,يا بصورت قضيه كليه مي‌خواهد بگويد كه آن چنان نيست كه انسان بدون تناسب كلمه‌ي را بر معاني انتخاب كند, لعل بين الفاظ و معاني يكنوع تناسب (هرچند تناسب خيالي) فكر مي‌كنند, سپس لفظي را براي آن معني وضع مي‌نمايند. اگر واقعاً مدعاي سليمان بن عباد همين باشد كه بيان شد, اين بصورت قضيه جزئيه يا بصورت قضيه مهمله قابل پذيرش است. چنانچه در زبان فارسي نيز گاهي اين مناسبت‌ها است. پس دلالت الفاظ برمعاني از قبيل ذاتي و طبيعي نشد, بلكه وضعي و قراردادي است, پس واضع كيست.

    بررسي مطلب دوم:

    من الواضع – واضع اين الفاظ كيست, آيا واضع خداست و يا بشر؟ محقق نائيني مي‌فرمايد كه واضع خداوند است, چرا؟ فرموده به دو علت واضع خدا است و مرحوم خوئي در(اجود التقريرات) هردو علت را نقل كرده.

    الف) علت اول اين است كه يكنفر بنام يعرب بن قحطان نمي‌تواند اين همه الفاظ نامتناهي و معاني نامتناهي را تصور كند و و ضع نمايد. الفاظ نامتنهاي است, معاني هم نامتناهي است, فلذا تصور الفاظ نامتناهي و معاني نامتناهي كار يك بشر نيست.

    ب) ثانياً اگر وضع يك پديده‌ي بشري باشد, اين يك انقلابي است كه در بشر نظير ندارد, فلذا حتماً تاريخ مي‌نوشت كه فلان بن فلان داراي چنين ابتكاري بوده است كه چنين لغتي را وضع كرده, وحال آنكه در تمام تاريخ اسمي از واضع لغت نيامده است.(اين هم دليل مرحوم نائيني‌بود).

    يلاحظ عليه:

    بايد عرض كنيم كه اين بحث از تخصص مرحوم نائيني خارج است و ايشان قهرمان اين ميدان نيست, قهرمان اين ميدان كساني هستند كه تخصص آنها زبان شناسي است فلذا دليل ايشان دليل درستي نيست. چرا؟ چون اگر واضع لغت در طول تاريخ يك نفر بود, حق با مرحوم نائيني بود, كه يك نفر نمي‌تواند اين بار را بدوش بكشد. اما اگر واضع در طول زمان هزاران نفر باشد, يعني به تدريج بشر خودش را تكميل كرده, هزاران نفر در طول زمان آمده‌اند و اين زبان را تكميل كرده‌اند, اگر اين باشد, آنوقت چه مانعي دارد كه يك جمعيت كثير يك چنين باري را بردوش بگيرند. به تعبير بهترمسئله, مسئله عرضه و تقاضا است, يعني مسئله عرضه و تقاضا در تمام زندگي بشر هست, به اين معني كه عرضه و تقاضا مخصوص مسائل اقتصادي نيست, بشر روز به روز احتياجش بيشتر ونيازش به الفاظ بيشتر است, قهراً از يك طرف تقاضا است و از طرف ديگر هم عرضه است, فلذا اين تقاضا ‌ها را پاسخ مي‌دهد. يعني هر روز معاني جديدي بوجود مي‌آيد, فلذا ناچار شده كه در مقابل اين معاني, الفاظي را وضع كند. بنابر اين, كار يك نفر نيست, بلكه هزاران نفر در طول هزاران سال لغت‌هاي را وضع مي‌كنند, فلذا نظريه مرحوم نائيني يك نظريه روشن نيست, ووضع جنبه الهي ندارد, البته ممكن است كه بعضي از زبان‌ها استثناء داشته باشد, چون قران مي‌فرمايد(و علم آدم الاسماء), اگر مراد از اين (اسماء) مسميات باشد كه از محل بحث ما خارج است, اما اگر مراد از اين (اسماء) مسميات نباشد, بلكه مراد خود(اسماء) و اسماء هم به زبان عرب باشد, معلوم مي‌شود كه در آنجا واضع خدا بوده و حضرت آدم هم به زبان عربي مطلب را از خدا گرفته است, چنانچه از آيات قران استفاده مي‌شود كه خدا با آدم سخن گفته, مانند(وقلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه و لاتقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين), اگر واقعاً سخن گفتن خدا به زبان عربي باشد, معلوم مي‌شود كه زبان عربي يك پديده‌ي الهي است, اما اينكه اين پديده الهي نازل هم شد, براي اين جهتش دليل نداريم, ولي بعداً كه بشر آمد واين همه تيره‌ها وقبيله‌ها پيداشدند, آيا زبان شان امتداد آن زبان بوده, اين براي ما روشن نيست, پس نتيجه مي‌گيريم كه واضع بشر است, نه خدا و نه يك نفر بنام يعرب بن قحطان.