بحث درباره اقل و اكثر ارتباطي بود، مشهور در اقل و اكثر ارتباطي قائل به برائت عقلي هستند, وما راجع به برائت عقلي سه بيان داشتيم. يكي بيان (صاحب الحاشيه) بود كه گذشت، دومي هم بيان مرحوم بروجردي بود كه عرض شد, و بيان سومي, بيان حضرت امام (ره) بود كه آن هم مركب از پنج مقدمه بود. وما الآن ميخواهيم كه از اين پنج مقدمه, نتيجه گيري كنيم، اين مقدمات خمسه عبارت بود از:
1- المركب علي اقسام ثلاثه.
2- وحده الامر كاشف عن وحده المأمور به.
3- فرق بين عنوان و اجزاء, فرق اجمال و تفصيل است.
به تعبيري ديگر ما دو تا (آئينه) داريم:
الف) آئينهي اجمال، ب) آئينهي تفصيل، اگر در آئينهي اجمالي نگاه كنيم, اسمش را عنوان ميگذارند. اما اگر در آئينهي تفصيل نگاه كنيم, اسمش اجزاء است. در حقيقت يك شئ است، گاهي انسان آن را در مشت خود, جمع ميكند كه اسمش ميشود عنوان، و گاهي هم انسان, آنها را با انگشتان خود ميشمارد كه اسمش ميشود اجزاء.
بنابراين عنوان عين اجزاء است اما در لباس وحدت، اجزاء عين عنوان است, اما در لباس كثرت.
4- امري كه ما را به طبيعت دعوت ميكند, همان امر ما را به (كل جزء جزء) دعوت ميكند. اجزاء غير از وجوب استقلالي و غير از وجوب نفسي, وجوب ديگري ندارند.
5- مقدمهي پنجم تقريباً مقدمه نيست, بلكه يك نوع روشنگري است وآن اين است كه نبايد گفت واجب مردد بين اقل و اكثر است، بلكه واجب, عنوان است، و عنوان هم اقل و اكثرندارد، بايد بگوييم اين عنوان در آئينه تفصيل مردد است بين اقل و اكثر.
حال كه اين مقدمهها روشن شد, از مجموع آنها نتيجهگيري ميكنيم برائت را، وآنچنان نتيجه گيري ميكنيم كه اشكالات آيندهي مرحوم خراساني و ... وارد نشود.
ايشان ميفرمايد بعد از روشن شدن اين مقدمهها, بدانيد كه ما حجت بر عنوان داريم (عنوان, عبارت است از صلاه)، و حجت بر عنوان, حجت بر اجزاء هم است، چون فرض ما اين بود كه عنوان, همان اجزاء است، حجت كه بر عنوان, قائم شد, در حقيقت حجت بر اجزاء قائم شده است، چون فرض اين شد كه عنوان و اجزاء, هرد يك شئ هستند، در آئينهي اجمال, عنوان است و در آئينهي تفصيل, اجزاء است، اگر عنوان, عين اجزاء است، اگر حجت بر عنوان, قائم شده،پس حجت بر اجزاء هم قائم شده. اگر حجت بر عنوان قائم شد, آن مقداري ازاجزاء را كه ميدانيم تحت عنوان داخل هستند, نسبت به آن مقدار, حجت بر ماقائم شده وبايد آنها را انجام بدهيم, اما نسبت به آن مقداري كه شك داريم براينكه آيا تحت عنوان داخل است يا داخل نيست, نسبت به او برائت جاري ميكنيم.
مثلاً ميدانيم كه تكبير، حمد ، ركوع, سجود و... تحت عنوان صلات داخل هستند، اما نميدانيم كه تحت اين عنوان, سوره هم داخل است يا نيست، قنوت داخل است يا نيست, و حجت هم بر عنوان قائم شده، در اينجا چه بايد كرد؟ در اينجا نسبت به آن مقداري كه تحت عنوان داخل هستند و تفصيلش براي ما روشن است, عقل ميگويد كه حجت قائم شده وبايد امتثال كنيد.
و اما آن مقدار ي از اجزاء را كه نسبت به آن شك داريم ونميدانيم كه تحت عنوان داخل است يا نيست, يعني نميدانيم كه نسبت به او, حجت قائم شده يا قائم نشده است, عقل ميگويد كه عقاب نسبت به آن, عقاب بلا بيان است و عقاب بلا بيان هم قبيح ميباشد. عقل ميگويد عنوان, غير از اجزاء چيزي نيست، محصِّل و محصَّل نيست، بلكه شئ واحدي است در دو آينه، يعني آئينهي اجمال و آئينهي تفصيل، اگر يك شئ است, بايد ببينيم حجتي كه بر عنوان, قائم شده تا چه اندازه گسترش دارد وچه مقداري از اجزاء را تحت پوشش خود ميگيرد، آن مقداري از اجزاء را كه حجت قائم شده اخذ ميكنيم. اما آن مقداري را كه حجت قائم نشده, يعني نميدانيم كه تحت عنوان داخل است يا نيست, نسبت به آن مقدار, عقاب, عقاب بلابيان است.
نبايد كسي تصور كند كه (ما نحن فيه) از قبيل شك در محصِّل است، و در شك در محصِّل هم همهي علماء احتياطي هستند.
مثلاً اگر ما در (لاصلاه الاّ بطهورٍ) قائل بشويم كه طهور, همان حالت نفساني و نورانيت نفساني است، و غسلات و مسحات براي آن, علّت و محصِّل ميباشند, اگر شك كنيم كه مضمضه جزء هست يا نيست؟ حتماً بايد مضمضه را بياوريم، چون وجوب روي حالت نفساني رفته و ما گرفتار اين حالت نفساني هستيم، بايد تحويل مولا بدهيم. عقل ميگويد كه مشكوكات را هم بياوريد تا يقين پيدا كنيد كه آن واجب را تحويل مولا دادهايد. يا مثلاً مولا فرمود كه: مسهلي براي من درست كنيد، ما گرفتار عنوان مسهل هستيم، و اين مسهل هفت يا هشت جزء دارد, وما همهي اجزاء را آورديم، ولي نسبت به يك جزء, شك كرديم كه آن هم لازم است يالازم نيست؟ عقل ميگويد همهي اجزاء را حتي اجزاء مشكوك را قاطي كنيد تا يقين پيدا نماييد كه مسهل درست شده است، ولي (ما نحن فيه) هردوتا, يك چيز هستند, يعني عنوان, با اين اجزاء, عنوان انتزاعي و عنوان محصِّل و محصَّل نيست، عنوان, يعني اجزاء، ولي دو تا آئينه داريم: الف) آئينهي اجمال. ب) آئينهي تفصيل.
به آئينهي اجمال كه نگاه ميكنيم, اسمش را صلاه ميگذاريم. به آن آئينهي تفصيل كه نگاه ميكنيم, اسمش را اجزاء مينهيم, هردو يك شئ هستند, فقط تفاوت شان در اجمال وتفصيل است , دراينجا عقل ميگويد: آن مقداري را كه حجت بر آن قائم شده, عقابش عقاب مع البيان است، اما آن مقداري كه حجت قائم نشده عقابش عقاب بلابيان است، عقاب مع البيان قبيح نيست, ولي عقاب بلابيان قبيح ميباشد.سپس حضرت امام (ره) مثالي را بيان ميكند وميفرمايد: اگر فرضاً حكم از اول, روي اجزاء رفته باشد، فرض كنيد كه از اول, وجوب, روي اجزاء رفته است اما نه به توسط عنوان، تا كنون حكم, روي اجزاء به توسط عنوان بود.
اما اگر فرض كنيم حكم, روي اجزاء( مستقيماً) رفته. شما در اينجا اقل و اكثر جاري ميكرديد و ميگفتيد براينكه نه تا يقيني است، دهمي مشكوك است، دهمي را قيچي ميكنيم. همان حرف عيناً دراينجا هم بگوييد، اينجا ولو حكم, روي اجزاء نرفته است، بلكه حكم , روي عنوان رفته است، اما اين عنوان چيز زائدي نيست، عنوان همان اجزاء است، منتهي عنوان, جمع در تعبير است.
يعني يك موقع ميگوييم زيد، عمرو، بكر، خالد و...
اما يك موقع ديگر ميگوييم خمسه، فرق خمسه با زيد, بكر, عمرو چيست؟ فرقش اين است كه آن تفصيل در تعبير است، اما اين جمع در تعبير است. حال كه جمع در تعبير است, پس فرض اين شد كه اجزاء هم وجوبش وجوبِ نفسي باشد، اين جزء را كه ميآوريم به نيت امر نفسي ميآوريم، حالا كه به نيت امر نفسي ميآوريم. ميگوييم بر اين امر نفسي, حجت قائم شده است كه بر عنوان متعلّق است، اين عنوان هم كه خود همان اجزاء است، فقط تفاوت شان در اجمال و تفصيل ميباشد است، فلذا نسبت به آن مقداري كه حجت برآن قائم شده, اصاله الاشتغال جاري ميكنيم, اما نسبت به آن مقداري كه حجت برآن قائم نشده, برائت جاري مينماييم. ان قلت: اگر كسي اشكال كند كه اين از قبيل شك در محصل است, واجب غيري است، يا واجب ضمني است.
قلت: در جواب ميگوييم كه اينگونه نيست, بلكه اين اجزاء از اول تا آخرش واجب نفسي است، يعني (دعوه الامر الي الطبيعه عين الدعوه الي الاجزاء) ميباشد، چون طبيعت, عين اجزاء است و تفاوت شان در اجمال وتفصيل ميباشد, فلذا آن مقداري كه حجت قائم شده است, آن را انجام ميدهيم وامتثال ميكنيم, اما آن مقداري كه حجت قائم نشده است ترك ميكنيم. حضرت امام(ره) اگر چنانچه حكم بطور مستقيم روي اجزاء مي رفت, كسي حق اشكال وايراد را نداشت, حال كه حكم (مستقيماً) روي اجزاء نرفته, بلكه روي عنوان رفته است، ولي اين عنوان، شئ ثالث و رابعي نيست بلكه همان اجزاء است, يعني حقيقتاً يك شئ هستند و تفاوت شان به اجمال و تفصيل است،پس قهراً علم اجمالي منحل ميشود به علم تفصيل و شك بدوي. از علم تفصيلي ميفهميم كه نه تا واجب است, اما نسبت به دهمي شك ميكنيم، و برائت جاري مينماييم.- تم الكلام في ادله القائلين بالبرائه العقليه.-
حجه القائلين بمنع البرائه العقليه:
حجت اينها سه و يا چهار تا است. محكمترين مستشكل محقق خراساني است. عبارت كفايه در اينجا بسيار پيچيده است. مرحوم صاحب كفايه ميفرمايد برائت عقلي جاري نميشود، بله! برائت شرعي جاري است، چرا برائت عقلي جاري نيست؟ (لانه يلزم تاليان فاسدان):
1- يلزم من تنجز الاقل عدم تنجزه.
2- يلزم من انحلال الاقل عدم انحلال الاقل.
مرحوم آخوند ميفرمايد: اگر كسي در اينجا برائت عقلي جاري كند, دو اشكال لازم ميآيد:
الف) از تنجز اقل عدم تنجزش لازم ميآيد.
ب) از انحلال اقل, عدم انحلالش لازم ميآيد. بعداً ميفرمايد كه اين (دور) است, و حال اينكه (دور) نيست، بلكه مفسدهي دور است.
اما الاول: يلزم من تنجز الاقل عدم تنجزه.
جواب از اين اشكال, يك بيان اجمالي دارد و يك بيان تفصيلي.
بيان اجمالي: قانون كلي اين است كه هر كجا كه علم تفصيلي, زائيدهي علم اجمالي باشد, اين علم تفصيلي نميتواند آن علم اجمالي را منحل كند، چرا؟ چون معنايش اين است كه معلول بيايد و علّت را از بين ببرد، اگر واقعاً علم تفصيلي متولد از علم اجمالي شد، و شما به وسيلهي اين علم تفصيلي كه زاييدهي آن علم اجمالي است, علم اجمالي را منحل كنيد واز بين ببري ، اگر علم اجمالي را از بين برديد, علم تفصيلي هم از بين ميرود، چون اين علم تفصيلي نتيجهي علم اجمالي است, اگر بخواهيد كه اين علم تفصيلي باشد, بايد بطور محكم, به آن علم اجمالي بچسبيد، اما اگر علم اجمالي را رها كنيد ومنحل نماييد, اين علم تفصيلي هم از بين ميرود.
مثال: نميدانم نصب سلّم واجب نفسي است يا واجب غير است، اين علم اجمالي. از اين علم اجمالي, يك علم تفصيلي زائيده ميشود, آن علم تفصيلي اين است كه نصب سلّم علي كل تقدير واجب است. اگر بخواهيم اين علم تفصيلي را- كه نصب سلّم علي كل تقدير واجب است - حفظ كنيم, ناچاريم كه آن علم اجمالي را هم حفظ كنيم، واما اگر آن علم اجمالي را از بين ببريم ومنحلش كنيم, اين علم تفصيلي هم خود بخود از بين ميرود. پس ضابطه اين شد كه هر علم تفصيلي كه متولد از علم اجمالي ميباشد, اگر چنانچه بخواهيم اين علم تفصيلي را حفظ كنيم, ناچار هستيم كه علم اجمالي را هم حفظ كنيم، و اما اگر بخواهيم علم تفصيلي را بگيريم, و لي علم اجمالي را منحل كنيم و از بين ببريم, خود اين علم تفصيلي هم از بين ميرود. حال كه اين ضابطه روشن شد, برميگرديم به اشكال اول, اشكال اول اين بود كه اگر برائت عقلي جاري بشود, از تنجز اقل, عدم تنجزش لازم ميآيد, چطور؟ چون شما ميگوييد كه اقل منجز است, چرا اقل منجز است؟ ميگوييد يقين داريم كه او(يعني اقل) واجب است، چرا؟ يا واجب غيري است و يا واجب نفسي است، پس تنجز اقل پنجاه درصدش, بر اساس واجب نفسي است و پنجاه درصد ديگرش, بر پايهي واجب غيري است،- واجب غيري يعني اكثر واجب است كه اين هم واجب است-. پس علم تفصيلي داريم براينكه اقل مطلقا واجب است،و منجز. يعني اقل (علي كل تقدير) منجز است. تنجز (علي كل تقدير) دو تا پايه دارد:
1- اقل واجب نفسي است, يعني خودش واجب است. 2- يا اكثر واجب است كه اقل واجب است.
(اگر اكثر واجب باشد, اقل ميشود واجب غيري). وقتي كه چنين است, اگر از تنجز اقل, اكثر را از بين ببرييم و بگوييم كه ديگر اكثر واجب نيست، اگر گفتيم كه اكثر واجب نيست, ديگر نميتوانييم بگوييم كه (الاقل منجز علي كل تقدير, سواء كان واجباً نفسياً او واجباً غيري), پس تنجز (علي كل تقدير)، يعني تنجز 100%، پنجاه درصدش بر اساس وجوب اقل است و پنجاه درصدش هم بر اساس وجوب اكثر است، پس اگر بخواهيم اين تنجز را حفظ كنيم, بايد هر دو را حفظ كنيم ، يعني هم وجوب اقل را و هم وجوب اكثر را. اما اگر وجوب اكثر را با مقراض برائت قيچي كرديم، اين ميشود 50% واجب نه 100%., وحال اينكه ما گفتيم كه صددرصد واجب است نه پنجاه در صد. پس تنجز علي كل تقدير و صددرصد دو تا پايه دارد: 1- الاقل واجب نفسي,يعني اقل واجب نفسي است. 2- اكثر واجب است، وچون اكثر واجب است فلذا اقل هم واجب شده.
بنابراين تنجز صددرصد در گرو حفظ دو چيز است، هم اقل واجب است و هم اكثر. اما بگوييد كه اكثر واجب نيست, ديگر نميتوانيد بگوييد كه(الاقل منجز مطلقا), بلكه زماني ميتوانيد بگوييد (اقل منجز مطلقا) كه اكثر هم واجب باشد.
پس تنجز 100% زائيدهي دو چيز است, يعني هم اقل واجب باشد و هم اكثر، در چنين فرضي, ما ميتوانيم بگوييم كه اقل منجز صددرصد است يا مستقلاً و يا غيريا.
اما اگر با تنجز اقل, اكثر را قيچي كنيم, در اينصورت تنجز اقل صددرصد نخواهد شد بلكه پنجاه درصد ميشود.- اين بيان اول بود وما در اين بيان, كلمهي تنجز را به كار ميبرديم و اينكه گفتيم دور است, دور حقيقي نيست بلكه فساد دور است, يعني (يلزم من فرض التنجز عدم تنجزه), اقل منجز است، چرا منجز است؟ چون يا غيرياً واجب است يا غيرياً. اگر تنجز, معلول اين دو تا است بايد اين علم اجمالي را حفظ كنيد تا اين تنجز محفوظ باشد. واما اگر علم اجمالي را منحل كنيد و از بين ببريد, يعني اكثر را قيچي كنيد, تنجز اقل هم از بين ميرود، (يلزم من فرض التنجز عدم التنجز).-
اما الثاني: يلزم من الانحلال عدم الانحلال.
اين اشكال هم روشن است وآن اين است كه انحلال اقل, بستگي دارد كه اكثر واجب باشد، واما اگر اكثر واجب نباشد, منحل نميشود، انحلال اقل بستگي دارد كه اكثر واجب باشد، چون اگر اكثر واجب نباشد, نميتوانيم بگوييم كه: (انحل الي علم تفصيلي بانّه واجب), اين انحلال, فرع هر دو وجوب وابسته است، يعني هم بايد اقل را حفظ كنيم و هم وجوب اكثر را. انحلال بستگي دارد كه حفظ وجوب اقل و حفظ وجوب اكثر بشود.
اما اگر از اين انحلال, نتيجه بگيريم كه اكثر واجب نيست، معنايش اين است كه اين هم منحل نيست، به همان بياني كه در تنجز گفتيم، اين انحلال در گرو دو تا علم است، اگر آن دو تا علم را حفظ كنيد, انحلال صددرصد ميشود، اما اگر در پرتو اين انحلال, يكي را قيچي كنيد, ديگر انحلال از بين ميرود و منحل نميشود. اين توضيحي بود نسبت به عبارت مرحوم آخوند در كفايه, و روح هر دو اشكال ايشان يكي است، يعني چه بگوييم (يلزم من التنجز الاقل عدم تنجز الاقل) و چه بگوييم (يلزم من الانحلال عدم الانحلال).