بر اصل برائت با آيات چهارگانهاي استدلال شده است، سه آيه را تجزيه و تحليل كرديم و اشكالات آنها را هم بيان كرديم.
الآيه الرابعه: الهلاك والحياه بعد اقامه البينه.
((اذ انتم بالعدوه الدنيا و هم بالعدوه القصوي والركب اسفل منكم ولو تواعدتم لاختلفتم في الميعاد ولكن ليقضي الله أمراً كان مفعولا ليهلك من هلك عن بيّنه و يحيي من حىّ عن بيّنه و انّ الله لسميع عليم)) (سوره انفال/42).
توضيح آيه: پيغمبر اكرم(ص) خبر دار شد كه ابوسفيان از شام با قافلهي تجارتي رهسپار مكه است، از شام ميآمدند و از كنار مدينه عبور ميكردند و به سوي مكه ميرفتند. پيغمبر اكرم(ص) براي تعقيب ابوسفيان كه كاروان قريش را رهبري ميكرد آمد، وقتي كه اين مسئله به ابوسفيان رسيد كه پيغمبر در حال تعقيب اوست، فوراً به قريش پيغام داد كه تجارت شما در معرض خطر است، مردي را به نام ضمضم فرستاد كه اين مرد بازيگر عجيبي بود، رفت و پيراهن خود را وارونه پوشيد و سوار بر اسبي شد و در مقابل مقر قريش جملههاي تحريك آميزي را گفت كه تجارت شما در خطر است. قريش به غيرت در آمدند و با تمام قوا براي نجات كاروان تجارتي حركت كردند، پيغمبر اكرم(ص) راه افتاد و در نزديكيهاي بدر خبردار شد كه ابيسفيان از كمين فرار كرده است، اما قريش به ياري او در كنار بدر آمدهاند و خيمه زدهاند. پيغمبر(ص) با اصحابش مشورت كرد و شيخين گفتند كه ما در حال جنگ نيستيم و آن قدرت قريش را نداريم، پيغمبر اكرم(ص) از گفتار شيخين ناراحت شد، دو نفر از انصار برخاستند كه يكي از آنها سعدبن عباده و يا سعدبن معاذ بود، عرض كرد كه يا رسول الله(ص) ! اگر امر كنيد كه به اين دريا وارد شويد ما وارد ميشويم، يكي ديگر از انصار هم برخاست و حمايت خود را از پيغمبر اعلام كرد، پيغمبر به سوي بدر به راه افتاد، نه براي تعقيب ابوسفيان، چون ابوسفيان به وسيلهي افرادش فهميده بود و راه را كج كرده و رفته بود، بلكه براي تنبيه قريش به راه افتاد. پيغمبر اكرم(ص) وقتي وارد بدر شد، در بدر قرآن جغرافياي بدر را چنين بيان ميكند: ((اذ انتم بالعدوه الدنيا و هم بالعدوه القصوي والركب اسفل منكم ولو تواعدتم لاختلفتم في الميعاد ولكن ليقضي الله أمراً كان مفعولا ليهلك من هلك عن بيّنه و يحيي من حىّ عن بيّنه و انّ الله لسميع عليم)) (عدوه) به بيابان ميگويند، معلوم ميشود جائي كه پيغمبر اكرم(ص) اردوگاه قرار داد بخش پائين بيابان بوده است، قرآن ميفرمايد كه شما در نقطهي پائين و پست بيابان بوديد، در حالي كه دشمن در نقطهي بالاي بيابان بودهاند، معلوم ميشود كه شما در تيررس دشمن بوديد، يعني در واقع دشمن بر شما مسلّط بود. (والركب اسفل منكم) ركب جمع راكب است، ابوسفيان هم كه داراي قافله است پائينتر پائينتر بود است، يعني لب دريا بود و رفت. بعد ميفرمايد كه يا رسولالله! اگر قبلاً به اينها گفته بوديد كه برويد در بدر بجنگيم، اينها اتفاق نظر نداشتند (ولو تباعدتم لاختلفتم في الميعاد)، اگر بنا بود كه با اينها مذاكره كني و قرار قطعي بگذاري اينها در مسئله اختلاف ميكردند، (و لكن ليقضيالله امرا كان مفعولا) چون خدا مقدر كرده بود كه شما با قريش بجنگيد، فلذا كاري كرد كه شما اينها را از وضع دشمن آگاه نكرديد. بعد ميفرمايد: (ليهلك من هلك عن بينه و يحيي من حي عن بينه و ان الله لسميع عليم).
كيفيت استدلال: كيفيت استدلال با آيه بر برائت اين است كه بايد ببينيم مراد از هلاكت و حيات در اين آيه چيست؟ آيا هلاكت و حيات اخروي است و يا مراد هلاكت و حيات دنيوي است؟ اگر بگوئيم هلاكت و حيات اخروي مراد است، هلاكت كنايه ميشود از دوزخي بودن و حيات كنايه از بهشتي بودن ميشود، زيرا هلاكت اخروي همان دوزخ است و حيات اخروي همان بهشت است. (ليهلك من هلك عن بينه اي دخل النار عن بينه ويحيي من حي عن بينه اي دخل الجنه عن بينه)، اگر بگوئيم كه مراد از اين هلاكت و حيات، هلاكت و حيات اخروي است، يعني دوزخ و بهشت است، اين شاهد مانحن فيه است، معلوم ميشود كه عذاب بعد از بينه است و عقاب بلابيان قبيح است.
اما اگر بگوئيم مراد از اين هلاك و حيات، هلاك و حيات دنيوي است، يعني چه آنها كه در اين جنگ بميرند و چه آنهائي كه از قريش در اين جنگ زنده بمانند، آنوقت ناچاريم كه هر دو را به قريش نسبت بدهيم، در اولي هلاكت، يعني دوزخ را به قريش نسبت داديم و حيات يعني بهشت را به مسلمين نسبت داديم، ولي در اينجا هر دو را به قريش نسبت ميدهيم. اگر دومي مراد باشد، آيه ديگر ارتباطي به باب برائت نخواهد داشت. ولي ظاهر اين است كه مراد از هلاكت و حيات در اين آيه هلاكت و حيات اخروي، يعني جهنّم و بهشت است، چرا؟ چون ماقبلش ميگويد يارسول الله! اگر با اينها مسئلهي جنگ را در ميان گذاشته بوديد، اينها اختلاف ميكردند، يعني گروهي ميآمدند و گروهي نميآمدند، اين قرينه بر اين است كه مراد از هلاكت و حيات همان هلاكت و حيات اخروي است.
الاستدلال بالسنّه علي البرائه:
1- حديث الرفع: مرحوم صدوق حديث رفع را در دو كتاب نقل كرده است: الف) كتاب التوحيد، ب) كتاب الخصال
_ مرحوم صدوق استادي به نام احمدبن محمد بن يحي عطار دارد، محمد بن يحيي استاد كليني است، احمد بن محمد بن يحيي معاصر كليني و استاد صدوق است، محمد بن يحيي در طبقهي قبل از كليني است، صدوق در حقيقت يك طبقه بعد از كليني است، ولذا از پسر استاد مرحوم كليني نقل ميكند، محمد بن يحيي عطار قمي استاد كليني است و صدوق از پسر احمد كه پسر اوست نقل ميكند ولي احمد بن محمد توثيق نشده است، ولي ما در جواب ميگوئيم كه مشايخ بالاتر از آن هستند كه كسي آنها را توثيق كند_ .
( حدّثنا: احمد بن محمد من عطار قال: حدثنا سعد بن عبدالله عن يعقوب بن يزيد، عن حمّاد بن عيسى عن حريز بن عبدالله، عن ابي عبدالله عليه السلام قال رسول الله(ص): رفع عن امّتي تسعه: الخطأ، والنسيان و ما اكرهوا عليه، و ما لا يعلمون، و ما لا يطيقون،وما اضطرّوا اليه، والحسد، والطيره، والتفكّر في الوسوسه
في الخلق ما لم ينطق بشفه) (روات هــذا الحديــث ثقــاه فالــروايـه
صحيحه).
اين حديث غير از اين سند، سندِ ديگري هم دارد كه صحيح نيست، يعني مرفوعه است، ولي اين سند صحيح است.
نكته: _ در روايات ما هر موقع كه كلمهي (مرفوعه) گفته ميشود، مراد اين است كه كلمهي (رفع) در سند هست، ولي در اصطلاح اهل سنّت هر موقع كه كلمهي مرفوعه را به كار ميبرند مرادشان اين است كه يعني (مسند الي النّبي) سند به طور منظّم تا پيغمبر هست، مرفوع را در مقابل مقطوع به كار ميبرند _.
بحث دربارهي اين حديث در گرو بحث در اموري است كه اين امور در رسائل و كفايه هست كه ما به صورت منظّمتر بيان ميكنيم:
الاول: الفرق بين الرفع والدفع.
اهل لغت ميگويند كه فرق رفع با دفع اين است كه:
اما الرفع: اگر شئي موجود شد، يعني علّت تامهاش موجود است، در آنجا كلمهي (رفع) را به كار ميبرند، مانند (رفع الحجر)، يعني سنگ را برداشت، حجر موجود است فلذا كلمهي (رفع) به كار رفته است، يعني اگر شئي موجود را بردارند ميگويند(رفع). قرآن دربارهي حضرت يوسف ميفرمايد كه يوسف وقتي كه وارد شد و پدر و مادر را در برابر خود ديد (و رفع ابويه علي العرش و خروا له سجداً) (سوره يوسف/100)، خودش بالاي تخت نشسته بود، دست پدر و مادر را گرفت و در كنار خودش نشانيد، البته پدر و مادر هم نسبت به حضرت يوسف خيلي احترام كردند (و خروا له سجداً)، پدر و مادر و تمام فرزندان يعقوب در مقابل يوسف سجده كردند، اين سجده در عين حالي كه در مقابل بشر است، اما عبادت بشر نيست، چون در عبادت عنصري نهفته است كه وهابيها از آن غافل هستند و آن عنصر اعتقاد به الوهيت و خدائي طرف است و اينكه سرنوشت من به دست او است، اگر به اين نيت بر زمين بيفتيم شرك است. اما اگر به اين نيت نباشد در اديان گذشته جايز بود، ولي در دين پيغمبر اكرم(ص) جايز نيست، نه از باب اينكه عبادت است، يعني در عين حالي كه عبادت نيست جايز هم نيست.
آيهي ديگر اين است:
(الله الذي رفع السماوات بغير عمد ترونها) (سوره رعد/2)، خدائي كه آسمانها را بلند كرد، چون آسمان و زمين به هم چسبيده بودند، خدا اينها را از هم باز كرد و آسمانها را بالا برد بدون ستوني كه ببينيد، اين سقف را بدون ستون برداشت، البته امام رضا(ع) ميفرمايد (هناك عمد لا ترونها)، يعني عمود هست، ولي شما نميبينيد، فلذا آيه را اين چنين معنا ميكند، خدا آسمان را بالا برد (بغير عمد مرئيه)، نه اينكه اصلاً ستوني نداشته باشد، بلكه ستون مرئي ندارد، والاّ ستون نامرئي دارد. پس معناي رفع يعني (رفع الشئي الموجود).
اما الدفع: دفع اين است كه مقتضي موجود است، مانع مفقود نيست، شئي هم هنوز محقق نشده است، اما مقتضي هست. فرض كنيد كه يك كسي تصميم گرفته كه با شما مقاتله كند، اما فعلاً شرائط آماده نيست كه شما را گير بياورد و با شما بجنگد، من ميروم و وساطت ميكنم و او را از اين كار منصرف ميكنم، سپس به طرف ديگر ميگويم كه فلاني! من عذاب را از تو دفع نمودم و شر فلاني را از سرت كم كردم. در اينجا كلمهي دفع را به كار ميبرند نه رفع را، چون هنوز عذاب و مقاتلهاي در كار نبود. قرآن ميفرمايد: (انالله يدافع عن الذين آمنوا ان الله لا يحب كلّ خوان كفور) (سوره حج/38)، خدا مومنين را از شر كفار حفظ ميكند، شر كفار به صورت مقتضي هست، آنها را به جان هم مشغول ميكند و مومنين را از شر آنها حفظ مينمايد، اينجا (يدافع) به معني اين نيست كه شري موجود بوده است، بلكه مقتضي بود اما شري در كار نبود. در واقع دفع به معناي پيشگيري است، در ادبيات امروز ميگويند: پيشگيري بهتر از معالجه است، معالجه رفع است و پيشگيري دفع است.
آيهي ديگر اين است: (( انّ عذاب ربّك لواقع، ماله من دافع)) (سوره طور/7-8) عذاب خدا محقق خواهد شد و دافعي نيست كه عذاب را دفع كند و عذابي نازل نشود.
ان قلت: در اين حديث كلمهي رفع به كار رفته (رفع عن امتي تسعه)، آن چيز موجودي كه خدا برداشته است چيست و آيا آن تسعه موجود است يا موجود نيست و اگر موجود نيست چرا كلمهي رفع به كار رفته است؟
قلت: در اين حديث كلمهي رفع را به تسعه نسبت داده است و اين تسعه موجود است، يعني خطا هست، نسيان، اكراه، ما لا يعلمون و همهي اين نه چيز موجود است. فلذا در اينجا كلمهي رفع مناسب است.
ان قلت: اگر اينگونه شد، اين نقض غرض شد، رفع عن امتي تسعه، اگر اين نه تا را برداشته است، شما ميگوئيم علت اينكه رفع را به كار برده اين است كه چون رفع به اين امور نهگانه مستند است و اين امور تسعه هم در خارج موجود هستند. اشكال اين است كه خدا نه تا را برنداشته است، چون خطاء، نسيان و همهي اين نه چيز موجود هستند و خدا آنها را برنداشته است.
قلت: ما يك ارادهي استعمالي داريم و يك ارادهي جدي. (حسب الاراده الاستعماليه اسند الرفع الي تسعه) از نظر ارادهي استعمالي كلمهي رفع به اين نه تا نسبت داده شده، ولذا كلمهي رفع به كار رفته نه كلمهي دفع، اما به حسب ارادهي جديه آثارشان را برداشته است، يعني اگر كسي خطاء و نسيان و... كند عذاب ندارد. اين در ميان عرب نظير هم دارد، مثلاً ميگوئيم (لا صلاه لجار الاّ في المسجد). بنابراين اگر كسي در غير مسجد نماز بخواند به حسب ارادهي استعماليه اصلاً نماز نخوانده است، اما به حسب ارادهي جديه نماز خوانده است، ولي نماز با كمال نخوانده است.