• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 علائم حقيقت و مجاز 93

    مقدمه درس


    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    بيان بعض الاعلام در تعريف اطراد

    بعض الاعلام «على ما فى كتاب محاضرات» بيانى در رابطه با اطراد مى‏فرمايند كه تنها راه، براى‏آشنايى به لغات، نوعاً همين راه است و راه ديگرى غير از اين وجود ندارد. ايشان مى‏فرمايند: معناى‏اطراد اين نيست كه يك كسى، مسأله‏اى را پيش خودش حل بكند و از تطبيق و اطلاقاتى كه خودش‏داشته باشد پى به حقيقت ببرد، در حقيقت شبيه تبادر عند النفس نيست و شبيه صحة الحمل عندالنفس نيست، بلكه شبيه تبادر عند الغير و صحة الحمل عند الغير است. در حقيقت ايشان جاهل وعالم، فرض كرده‏اند، منتها در اطراد مى‏فرمايند: كسى كه آشنايى با لغتى ندارد، فرض كنيد واردجماعت يا شهر يا كشورى مى‏شود آنجا لغات و الفاظ را مورد عنايت قرار مى‏دهد، مثلاً مى‏خواهدبفهمد كه لفظ «ماء» در لغت عرب در اين شهرى كه عرب زبان هستند حقيقت در چه معنايى است ومعناى حقيقى اين لفظ كدام است؟ استعمالات را زير نظر مى‏گيرد و لو اينكه مراد اين نيست، همه‏استعمالات لفظ «ماء» را در بين مردم عرب زبان اين شهر ملاحظه مى‏كند، مى‏بيند مثلاً در لسان زيد،ماء، موضوع براى يك محمولى واقع شده و از اين ماء، همين جسم سيّال داراى رطوبت بالطبع اراده‏شده. در لسان عمرو مى‏بيند همين ماء موضوع براى يك محمول ديگرى واقع شده، در يك زبان‏سومى مى‏بيند كه مولايى است به عبدش خطاب مى‏كند مى‏گويد: «جئنى بالماء» مى‏رود ليوان آب راتهيه مى‏كند و در اختيار مولا مى‏گذارد.
    خلاصه هر كجا برخورد به استعمال ماء مى‏كند، مى‏بيند همين جسم سيال مرطوب بالطبع از آن‏اراده شده است. در استعمال اول، مثلاً ترديد دارد كه آيا استفاده از اين، مستند به خود لفظ است يامستند به قرينه‏اى است كه همراه لفظ است، در استعمال دوم و دهم و مثلاً صدم هكذا امّا وقتى كه‏اطراد پيدا كرد، يعنى به تعبير ايشان همه استعمالات را ملاحظه كرد، در حقيقت از اين اطراد استفاده‏مى‏كند كه اين معنا از لفظ ماء در رابطه با قرينه نيست، بلكه در رابطه با وضع است، در رابطه با آن‏علقه وضعيه‏اى است كه بين لفظ و معنى تحقق دارد، لذا بر اثر اطراد، استكشاف وضع مى‏كند و معناى‏حقيقى لفظ ماء را به دست مى‏آورد. پس اين كه مى‏گوييم: اطراد، علامت حقيقت است، فقط معنايش‏همين است، ديگر اطراد عند النفس معنى ندارد كسى پيش خودش مثل آن تقريبات ديگرى كه ما دررابطه با اطراد مى‏گفتيم كه تقريبات كارى به اطراد عند الغير نداشت، آنها اطراد عند النفس را تصحيح‏مى‏كرد.
    اما بيان ايشان اين است كه در حقيقت ما اطراد عند النفس نداريم. آن كه علامت حقيقت است‏اطراد عند الغير است و آن هم به همين كيفيتى كه شما ملاحظه فرموديد. جاهلى غير آشناى به لغتى‏وارد جايى مى‏شود كه آن لغت مرسوم و متداول بين آنهاست و اين استعمالات را زير نظر مى‏گيرد واز اين استعمالات پى به معناى حقيقى و معناى موضوع له مى‏برد. در تعبير ايشان كلمه جميع‏الاستعمالات را دارد ولى مراد اين نيست براى اين كه وقتى شخصى در شهرى وارد مى‏شود، بااستعمالاتى كه برخورد مى‏كند، اين چنين است. اما صدها استعمال ديگر هست كه اين نه اطلاع به‏آنها پيدا مى‏كند و نه عادتاً امكان اطلاع بر آن استعمالات پيدا مى‏شود. مقصود ايشان آن استعمالاتى‏است كه در عين واحد، كثير است اينها مورد ملاحظه ايشان واقع شده است، لذا به اين كيفيت از راه‏اطراد، مسأله حقيقت را ما به دست مى‏آوريم.
    پس ايشان تنها راه براى كشف حقيقت را اين طور ذكر مى‏كنند كه ما اصل علاميت تبادر را قبول‏كرديم ولى در تبادر يا بايد قبلاً انسان از راهى عالم به وضع باشد، يعنى در اثر ارتباط و تصريح واضع،به نحو اجمال و تفصيل علم به وضع داشته باشد، كه مطرح شد، يا اين كه اگر ارتباط به واضع ندارد ازهمين راه اطراد، علم به وضع پيدا كند. پس در حقيقت اطراد در رتبه مقدم بر تبادر است و با وجوداطراد، ديگر موقعيتى براى تبادر باقى نمى‏ماند. لذا به عنوان سبب وحيد و راه منحصر در كلام ايشان‏مطرح شده است.
    در خلال كلمات مى‏فرمايند: در مسأله تعليم الفاظ به اطفال هم همين روش و شيوه به كارمى‏رود كه اگر بخواهيم با اطرادى كه ايشان بيان كردند، تطبيق بدهيم، بايد بگوييم كه مثلاً به يك‏طفلى مى‏خواهيم بگوييم كه اين جسم سيال مرطوب بالطبع اسمش آب است؛ ايشان مى‏فرمايد:راهش اين است كه ما از تكرار استفاده كنيم، مثلاً كلمه آب را مكرر بگوييم براى اين جهت كه طفل‏بفهمد كه بين لفظ آب و اين معنا بدون هيچ گونه قرينه و شاهد ديگرى، ارتباط وجود دارد و اين به‏علت تكثّر و تكرار تحقق پيدا مى‏كند. لذا مسأله تعليم و تعلّم اطفال مثل مسأله تعليم و تعلّم بزرگان‏است، منتهى آنها به آن كيفيت در باب اطراد و اطفال هم به اين كيفيت در اثر كثرت استعمال و تكرار.

    پاسخ استاد از كلام بعض الاعلام در تعبير جميع الاستعمالات

    بيان ايشان، جالب به نظر مى‏رسد؛ اما مناقشه دارد: اولاً كلام ايشان را ما بايد توجيه كنيم، چون‏مكرر ايشان تعبير به جميع استعمالات مى‏كنند، جميع الاستعمالات، چيزى نيست كه عادتاً كسى‏بتواند بر آن احاطه پيدا كند. احاطه بر جميع استعمالات، امتناع عادى دارد، لابد بايد بگوييم كه‏استعمالات زياد هم مؤيّد همين معناست كه از يك كثرت چشمگيرى برخوردار باشد اما اينكه‏جميع استعمالات را احاطه كند، اين «لايمكن ان يتحقق بحسب العادة» امتناع عادى دارد، بعد از آن‏كه اين توجيه در كلام ايشان حتماً بايد پياده شود، مى‏گوييم: اگر شخصى در اولين استعمالى كه‏برخورد كرد، ديد مثلاً يك كسى به خادمش گفت: «جئنى بالماء»، حالا معناى «جئنى» را فرضاًمى‏داند، اما معناى ماء را نمى‏داند. فكر مى‏كند كه اين مولا و آقا چه دستورى صادر كرده، بلافاصله‏ديد كه عبد رفت و ظرف آبى را در برابر مولاى خودش قرار داد، فكر مى‏كند كه آيا استفاده اين معنى‏از اين لفظ به كمك قرينه تحقق پيدا كرده يا اين كه استناد به حاق لفظ داشته و از لفظ بدون قرينه اين‏معنى را فهميده است. اگر در استعمال اول و دوم و سوم اين معنى برايش روشن شد، كه نوعاً هم‏روشن مى‏شود كه اين فهم استناد به قرينه ندارد، اين فهم استناد به ذات و حاق لفظ دارد، اگر اين معنى‏در همان استعمالات اوليه روشن شد كه ديگر نيازى به اطراد نداريم، ديگر كثرت استعمال را براى‏چه لازم داريم؟ همين كه ديديم كه اين لفظ را مولا گفت و اين هم رفت و آب را آورد و بر اثر يكى،دو، سه استعمال روشن شد كه فهم اين معنى از كلمه ماء در رابطه با ذات كلمه و حاق لفظ است بدون‏اين كه پاى قرينه‏اى در كار باشد، همين كفايت مى‏كند.
    پس اگر در استعمالات اوليه اين معنى برايش روشن شد، مسأله تبادر پيش مى‏آيد، منتها «تبادرعند الغير و تبادر عند العالم باللغة» كه اين به عنوان تبادر بايد علامت حقيقت باشد و اينجا مانمى‏توانيم مسأله اطراد را مطرح بكنيم، اينجا تمحّض در تبادر پيدا مى‏كند منتها تبادر عند الغير بدون‏اين كه پاى اطراد در كار باشد. اما اگر نشد؛ ممكن است كه در استعمالات اوليه اين معنى تحقق پيدانكند كه انسان يقين كند كه اين استناد به حاق لفظ دارد و در ذهنش بيايد كه امكان دارد كه كلام‏محفوف به يك قرينه‏اى باشد، حالا آن قرينه و لو يك قرينه حاليه و آن قرينه اين معنى را در رابطه بإے؛ظظلفظ ماء به وجود آورده است و الاّ معناى حقيقى لفظ ماء عبارت از اين جسم سيال مرطوب بالطبع‏نيست. يك وقت اين است كه اين استعمال هر چه بالا مى‏رود و هر چه تكثّر پيدا مى‏كند، وضعش‏تغيير نمى‏كند، يعنى اگر استعمالات به هزار تا رسيد اما در تمام اين هزار تا ما احتمال مى‏دهيم كه‏استناد به قرينه داشته باشد، آيا اين فرض امكان ندارد كه تمام اين استعمالات مخصوصاً با توجه به‏آن توجيهى كه من عرض كردم كه نمى‏توان به جميع استعمالات اهل يك شهر احاطه داشته باشد،اين در شهرى كه وارد مى‏شود فرض كنيد با هزار نفر رابطه دارد، اما شهرى كه صد هزار نفر در آن‏شهر هستند و همه‏شان كلمه ماء را استعمال مى‏كنند، اينكه نمى‏تواند به تمامى آن استعمالات احاطه‏پيدا كند. مى‏بيند در كلام اين هزار نفرى كه با اينها سر و كار دارد لفظ ماء استعمال مى‏شود و اين جسم‏سيال مرطوب بالطبع اراده مى‏شود. احتمال مى‏دهد كه در تمامى اينها اين استفاده به اتكاى قرينه‏واقع شده باشد، آيا اينجا مى‏توانيم بگوييم كه اطراد، علامت حقيقت است؟ هر چه كثرت بالا برود ومرتبه كثرت قوى بشود اما تا زمانى كه اين احتمال مطرح است كه در هر استعمالى پاى قرينه و استنادبه قرينه در كار است و لو اينكه فرضاً آن قرينه حاليه باشد، اينجا اطراد چه نقشى دارد؟ اگر انسان‏هزار بار هم ببيند كلمه اسد در رجل شجاع استعمال مى‏شود اما پاى قرينه مطرح باشد، ديگرنمى‏تواند بگويد كه اين استعمال، استعمال حقيقى است مگر اينكه يك وقت به جايى برسد كه‏دلالت اسد بر رجل شجاع، ديگر نيازى به قرينه نداشته باشد آن وقت هم گفتيم كه معناى حقيقى به‏وضع تعيّنى تحقق پيدا مى‏كند.
    پس يك فرض اين است كه استعمال هر چه تكثّر پيدا كند، پاى اين احتمال قطع نمى‏شود، هنوزهم احتمال استناد به قرينه در استعمال پانصدم وجود دارد، در استعمال ششصدم وجود دارد، اگرصد هزار استعمال اين طورى هم تحقق پيدا بكند نمى‏تواند كشف از مطلبى داشته باشد و معناى‏حقيقى را براى انسان روشن كند، اين هم يك صورت.
    صورت ديگرى هم از كلام ايشان استفاده مى‏شود كه بگوييم: در استعمالات اوليه، احتمال‏استناد به قرينه وجود دارد براى اينكه استعمالات هنوز تكثر پيدا نكرده، اما بعد از آنكه استعمال،كثرت پيدا كرد، اين كثرت، سبب اين شد كه من در استعمال مثلاً صدم فهميدم كه استفاده اين معنى ازلفظ ماء، نياز به قرينه نداشته و متكى به قرينه نبوده، بلكه مستند به حاق لفظ بوده است كه كثرت،سبب اين معنى شد، من استناد به حاق لفظ را احراز كردم يعنى عدم ارتباط بين اين معنا و بين قرينه راكه كلام ايشان هم ناظر به همين فرض است. مى‏گوييم: اگر اين فرض شد، شما تازه بعد از استعمال‏صدم چرا پاى اطراد را پيش كشيديد، اينجا اطراد علامت حقيقت نشده، آن كه علامت حقيقت است،تبادر است؛ منتها تا قبل از استعمال صدم، تبادر، يك شرطى داشت كه شما آن شرطش را احراز نكرده‏بوديد با استعمال صدم آن را احراز كرديد. شرط تبادر اين است كه بايد استناد الى حاق لفظ را احرازكنيد، در اين استعمال صدم كه ما معناى حقيقى را به دست مى‏آوريم آيا علت به دست آوردن معناى‏حقيقى، كثرت الاستعمال است يا احرازِ استناد الى حاق لفظ است؟ همين استعمال صدم را تحليل‏مى‏كنيم و قبول مى‏كنيم كه در استعمال صدم كشف معناى حقيقى شد، اما علت اين كشف چه بود؟آيا علت، كثرت بود؟ پس چرا در آن فرض دوم كه هزار بار هم استعمال مى‏شد شما معناى حقيقى راكشف نكرديد؟ چاره‏اى نداريد جز اينكه بگوييد: علت كشف احراز استناد الى حاق لفظ است كه‏مربوط به تبادر است.

    حصول استناد معنا به حاق لفظ، شرط تحقق تبادر

    ما در مسأله تبادر گفتيم كه شرطش اين است كه استناد به حاق لفظ را از هر راهى احراز كنيم؛ ازپريدن كلاغ يا از پنج مورد استعمال احراز كن، يا از هر راه ديگر مانعى ندارد، در اين فرض از صدمورد استعمال احراز كرديم كه استناد به حاق لفظ دارد، آيا آن كه نقش دارد در استعمال صدم براى پى‏بردن به معناى حقيقى، كثرت بما هو كثرةٌ است؟ اگر كثرت بما هو كثرةٌ است، ده برابر كثرت بيش ازاين نتوانست در تشخيص معناى حقيقى نقش پيدا كند، پس اگر كثرت بما هو كثرةٌ نيست بلكه احرازاستناد الى حاق لفظ است «فهذا شرط التبادر و لا يرتبط بالاطراد اصلا»، به اطراد چه ارتباطى دارد؟ هركجا شرط تبادر حاصل بشود، تبادر علامت حقيقت است «سواء كان فى استعمال واحد أو فى‏استعمالات كثيرة و من أى علة حصل الاحراز يكفى فى تحقق شرط التبادر».
    پس اين كه ايشان مى‏فرمايند: در استعمال صدم كشف مى‏كنيم كه رابطه بين معنا و نفس لفظاست و قرينه هيچ گونه نقشى در افاده اين معنا ندارد، مى‏گوييم: قبول مى‏كنيم، اما نتيجه اين حرف راآيا بايد به حساب اطراد يا به حساب تبادر بگذاريم؟ اين مربوط به تبادر است، تبادر احراز استناد الى‏حاق لفظ مى‏خواهد بأى طريق حصل. لذا اين بيانى كه ايشان به اين كيفيت به عنوان سبب وحيد براى‏استكشاف معانى حقيقيه بيان كرده‏اند به نظر ما براى اطراد نمى‏تواند اصالتى را به وجود بياورد ونتيجه‏اش رجوع به تحقق شرط تبادر مى‏كند و تبادر علامت وضع است به دليل اين كه اگر دراستعمال اول هم شما اين را احراز مى‏كرديد و استناد به حاق لفظ را به دست مى‏آورديد، ديگر اصلاًاحتياجى به استعمال دوم و سوم و دهم و امثال ذلك نداشتيد. حالا در آنجا مى‏دانيد، در اينجااحتمالش را مى‏دهيد چون مردد بين حقيقى و معناى مجازى است.

    مناقشه در دخالت تكرار در اصل تعليم اطفال

    اما مسأله تعليم اطفال هم به نظر من به اين نحوى كه ايشان بيان مى‏فرمايند، نيست. در مسأله‏تعليم لغات نسبت به اطفال ايشان مى‏فرمايد كه اين كثرت و تكرار نقش در تعليم دارد، در حالى كه به‏نظر من اين طور نيست، وقتى كه انسان به يك بچه‏اى مى‏خواهد بگويد كه اين مايع سيال مرطوب‏بالطبع اسمش آب است. فرض كنيد كه انسان ليوان آب را به دست مى‏گيرد و مى‏گويد: اين آب است.به همان استعمال اول، مطلب روشن مى‏شود، منتها تكرار براى اين است كه اين يادش بماند، نه براى‏اصل تعليم. وقتى كه مكرر مى‏گوييم اين آب، اين آب، اين آب، ده بار تكرار مى‏كنيم آيا اين تكراربراى استناد به حاق لفظ است يا اينكه اصلاً براى اين جهت نيست، براى اين است كه بچه يك چيزى‏را كه ياد مى‏گيرد، زود فراموش مى‏كند، براى اينكه در ذهنش اين معنا باقى بماند، مسأله تكرار وتكثر مطرح است. به نظر من تكرار در تعليم لغات به اطفال روى اين ملاك و مبناست نه اينكه روى‏اين است كه اينقدر تكرار بكنيم كه اين بچه هم مثل اين آدم بزرگى كه رفته در يك محيط عربى‏مى‏خواهد آشناى به لغت بشود، اول كه كلمه آب را مى‏شنود مى‏بيند رفتند يك ليوان آب را آوردندلفظ ماء را مى‏شنود، مكرر پيش خودش فكر مى‏كند كه آيا استفاده اين معنى از اين لفظ، استناد به ذات‏لفظ دارد يا استناد به قرينه دارد. براى بچه، ديگر اين فكرها وجود ندارد. تا گفتى: اين آب است،مطلب تمام شد، مى‏فهمد كه اين لفظ دال بر اين معنا است. هر وقت تشنه است بايد اين لفظ را دربرابر مادرش به كار ببرد تا اينكه او را از تشنگى بيرون بياورد. اينكه تكرار مى‏كنيد آب، آب، ده بار،بيست بار، اين نه به خاطر اين است كه به ذهن او فرو كنيم كه بين معنى و نفس لفظ، ارتباط وجوددارد و كثرت بخواهد استناد به حاق لفظ را براى او مطرح كند، بلكه كثرت براى به ياد ماندن او است.
    به نظر من اين تكرار براى افاده اين معناست نه براى افاده به حاق لفظ. و الاّ براى بچه اين‏احتمالات پيش نمى‏آيد كه آيا دلالت اين لفظ بر اين معنى مربوط به خود لفظ است يا مربوط به‏قرينه‏اى كه همراه اين لفظ وجود داشته است؟

    حاصل بحث در علائم حقيقت و مجاز

    «و قد تحصل مما ذكرنا فى بحث علائم الحقيقة و المجاز» اينكه اطراد بما هو، هيچ نقشى ندارد،عدم اطراد هم هكذا، قصه صحت حمل و صحت سلب هم اگر در رابطه با جاهل و عالم باشدمى‏تواند نقشى داشته باشد اما در رابطه با خود شخص قبل از آنكه قضيه حمليه مطرح بشود، علم‏تفصيلى بايد به معناى موضوع له داشته باشد، چه در حمل اولى ذاتى و چه در حمل شايع صناعى. امابهترين علامات مسأله تبادر است، كه دو راه داشت: يكى تبادر عند النفس جايى كه مسأله اجمال وتفصيل مطرح باشد اين هم «قلّ ما يتفق» و آن كه راه مهم است و از اين راه بيشتر انسان بايد به معانى‏الفاظ برسد «التبادر عند الغير» است كه غير، عالم به معناى لغت است و اطراد به اين نحوى كه بعض‏الاعلام فرمودند، اين را هم عرض كرديم كه برگشت به تبادر مى‏كند و اصالتى براى اين اطرادنمى‏تواند مطرح بشود. هذا تمام الكلام در بحث علائم حقيقة و مجاز.

    تمرينات

    بيان بعض الاعلام در اطراد و پاسخ استاد را بيان كنيد
    مراد از تبادر عند الغير چيست
    استناد به حاق لفظ، شرط تبادر است؛ را توضيح دهيد
    نقش تكرار در تعليم اطفال به چه صورت توجيه مى‏شود