شنبه 29 ارديبهشت 1403 - 8 ذيقعده 1445 - 18 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج اصول
>
مباحث الفاظ - بحث اوامر - مقدمه واجب (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
علائم حقيقت و مجاز
تدریس استاد
متن
40 علائم حقيقت و مجاز 88
مقدمه درس
الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.
متن درس
شرط صحت اطلاق تبادر
جهاتى از بحث در مسأله تبادر مطرح است كه قسمت عمده آن گذشت. بعضى از جهات ديگرباقى مانده. يكى اين است كه آيا در علاميت تبادر و كاشفيت تبادر از معناى حقيقى شرطى هم وجوددارد يا نه؟
جواب اين است كه بله، يك شرط وجود دارد، و آن اين است كه تبادر بايد در رابطه با خود لفظباشد، و بر حسب تعبير اصطلاحى، مستند به حاقّ لفظ باشد، به طورى كه قرينه، نقشى در اين تبادربه هيچ وجه نقشى نداشته باشد. ما از هر طريقى علم به اين معنا پيدا كرديم و احراز اين شرط از طريقعلم تحقق پيدا كرد و يقين كرديم كه تبادر، مستند به حاقّ لفظ است، اين شرط حاصل است وعلاميت تبادر و كاشفيت آن محقق است اما در جايى كه علم به اين معنى نداشته باشيم، يك معنايى ازلفظ به ذهن آمده، انسباق الى الذهن پيدا كرده، لكن ما احتمال مىدهيم كه اين انسباق در رابطه خودلفظ باشد و احتمال مىدهيم كه استناد به حاقّ لفظ نداشته باشد. آيا در صورت شك در استناد به حاقّلفظ، ما يك اصلى، قاعدهاى، چيزى داريم كه اين معنا را براى ما روشن بكند، مثل قواعد ديگرى كهدر ساير شكها قابل استفاده هست و مرجعيت دارد؟ اينجا دو مطلب و دو چيز به عنوان قاعده درمورد شك ذكر شده است: يكى «اصالة عدم القرينه» است و يكى هم مسأله اطراد است، حالا اطرادشچون بحث طولانى ندارد را اول ذكر مىكنيم.
مراد از اطراد
اطراد معنايش اين است كه اگر ما ببينيم كه تبادر اين معنى، از لفظ، اختصاص به يك مورد و دومورد و صد مورد ندارد. مثلاً هر وقت لفظ «صعيد» اطلاق مىشود، مىبينيم كه از آن تراب خالص رااستفاده مىكنند. در هر استعمالى، در زبان هر كسى، مىبينيم تا كلمه صعيد مطرح مىشود، «يستفادمنه تراب الخالص» گفتهاند: اين اطراد، دليل بر اين است كه تبادرِ تراب خالص از صعيد استناد به ذاتو حاقّ لفظ دارد.
جواب اين است كه آيا از راه اين اطراد، علم پيدا مىشود، از راه اطراد انسان يقين مىكند كه تبادر،استناد به حاقّ لفظ دارد؟ ما كه گفتيم: از هر طريقى علم حاصل بشود، و لو (در كتاب القطع مىگويند)از پريدن كلاغ هم براى انسان قطع پيدا بشود، اين حجيّت دارد. حالا مىخواهد اطراد موجب تحقققطع بشود، يا هر علت ديگرى.
اما اگر مىخواهيد، بگوييد: اين اطراد، براى شما افاده قطع نمىكند، اما در عين حال در موردشك براى شما حجت است، مىگوييم: چه حجيّتى دارد؟ آيا شرعاً حجت است كه معنى ندارد. يا ازنظر عقلا حجيت دارد؟ آيا ما قاعدهاى به اين نحو پيش عقلا داريم كه عقلا در چنين مواردى، تكيه براطراد بكنند و براى اطراد، حجيّت قائل بشود؟ پس اگر در صورت عدم علم، اين اطراد مىخواهد بهعنوان يك قاعده و مرجع مطرح باشد، جوابش اين است كه چنين قاعدهاى نه دليل شرعى براعتبارش دلالت كرده، نه بناى عقلا به عنوان پشتوانه اين اطراد مطرح است. لذا از مسأله اطراد دراينجا نمىشود از آن استفاده كرد. مرحوم آخوند(ره) هم اين اطراد را ذكر نكردهاند.
اصالة عدم القرينه
اما اصالة عدم القرينه، كه راه دوم است. در كلام مرحوم آخوند(ره) اشاره شده، با يك جوابمختصر. لكن ما بايد در اصالة عدم القرينه، يك مقدار بحث بكنيم. اين اصالة عدم القرينه كه به عنوانيك اصل مطرح است، آيا به عنوان يك اصل عقلايى مطرح است يا به عنوان يك اصل شرعى مطرحاست؟ اگر به عنوان اصل عقلايى مطرح است، مىگوييم: مانعى ندارد. ما بايد مراجعه به عقلا بكنيمببينيم مواردى را كه عقلا به اصالة عدم القرينه، تكيه مىكنند، عبارت از كدام موارد است. در جايىاگر مستمع شك در مراد داشته باشد، نداند كه مراد متكلم چيست اما معناى حقيقى لفظ و معناىمجازى لفظ را مىداند، مىداند كه متكلم گفت: «رأيت اسداً»، مىداند كه حيوان مفترس معناىحقيقى اسد است، و رجل شجاع، معناى مجازيش است. اما نمىداند كدام را اراده كرده، آيا ارادهمتكلم به معناى مجازى يا به معناى حقيقى متعلق است؟ اگر متكلم قرينهاى آورده باشد، معناىمجازى را اراده كرده، اگر نياورده باشد، معناى حقيقى را اراده كرده است. ما شك داريم در اين كهقرينه آورده يا نياورده است. عقلا در اينجا اصلى به عنوان اصالة عدم القرينه دارند و از راه اصالة عدمالقرينه، مراد متكلم را كشف مىكنند. مىگويند: متكلم قرينه نياورده، پس معناى حقيقى را ارادهكرده، «فمراده من الاسد هو الحيوان المفترس».
اما در ما نحن فيه، بحث در اين نيست كه متكلم چه چيز را اراده كرده بلكه بحث در تشخيصحقيقت از مجاز است، كارى به اراده متكلم ندارد، مىخواهد ببيند معناى حقيقى و معناى مجازىچيست معنايى متبادر شده، لكن نمىداند كه اين تبادر، استناد به حاقّ لفظ دارد يا استناد به حاقّ لفظندارد. در اينجايى كه مسأله تشخيص حقيقت از مجاز مطرح است، آيا عقلا در اينجا هم تكيه براصالة عدم القرينه دارند؟ مىگويند: ما اصالة عدم القرينه را مىآوريم و نتيجه مىگيريم كه تبادر،مستند به ذات و حاقّ لفظ است؟ اينجا يا قطعاً بناى عقلاى ثابت نيست، يا اين كه ما ترديد داريم كهبناى عقلاى هست يا نه؟ اگر ترديد هم داشته باشيم ليس بحجة. اگر در يك اصل شرعى، شك درثبوت و عدم ثبوتش داشته باشيد، كه آيا اصلاً اصالة الحليه در شرع هست يا نه؟ تا مادامى كه دليلى براصالة الحلية از طرف شارع قائم نشود، شما نمىتوانيد بگوييد: كه ما تكليه بر اصالة الحليه مىكنيم.بناى عقلا به عنوان پشتوانه اصالة عدم القرينه، بايد احراز بشود، و اگر شك در اين مطلب هم در كارباشد، باز هم اصالة عدم القرينه، نمىتواند اعتبار و حجيت پيدا بكند. و ما يا قاطع هستيم به اين كهبناء عقلا در اين مورد تحقق ندارد و يا اگر شك هم داشته باشيم، همان حكم يقين به عدم اعتبار رادارد. اين در صورتى است كه اصالة عدم القرينه، به عنوان يك اصل عقلايى مطرح باشد.
ممكن است در ذهن كسى بيايد كه چه مانعى دارد كه ما اصالة عدم القرينه را به عنوان يك اصلشرعى مطرح بكنيم و دليلش را همان دليل استصحاب قرار بدهيم؟ چطور «لا تنقض اليقين بالشك»،در هر امرى كه شما احتمال حدوث و احتمال عدم حدوثش را مىدهيد، چون هر امر حادثى مسبوقبه عدم است و حالت سابقه متيقنه آن، عبارت از عدم است شما استصحاب عدم آن امر محتملالحدوث را جارى مىكنيد، به استناد «لا تنقض اليقينه بالشك». اينجا هم قرينه يك امر حادثى است،اين امر حادث، حالت سابقه عدميه دارد، چه مانعى دارد كه شما به استناد آن حالت سابقه عدميه، «لاتنقض اليقين بالشك» را جارى بكنيد، و از راه «لا تنقض» اثبات بكنيد عدم قرينه را، همانطور كه عدمساير حوادث محتمل الحدوث را با «لاتنقض اليقين بالشك» اثبات مىكنيد؟
جواب اين حرف اين است كه ما سؤال مىكنيم: شما استصحاب را در چه چيز مىخواهيدجارى كنيد؟ در استصحاب، قضيه متيقنه و قضيه مشكوكه لازم داريم، آيا اينجا قضيه متيقنه و قضيهمشكوكه شما كدام است كه «لا تنقض اليقين بالشك» را روى آن پياده مىكنيد.
دو احتمال اينجا جريان دارد: يك احتمال اين است كه ما مجراى استصحاب را محفوف بودن وعدم محفوف بودن كلام به قرينه قرار بدهيم و مسأله استصحاب را چنين هر دوى اين استصحابها محل اشكال است. اگر استصحاب را در رابطه با عدم محفوفيت كلام بهقرينه بخواهيد جارى بكنيد، اين همان استصحاب معروف محل نزاع است. مثل استصحاب عدمقرشية مرأة يا استصحاب عدم تزكيه حيوان، يعنى: عدم قابليت تزكيه در باب حيوان و نظائرى از ايناستصحابها در جاى خودش مطرح است و تحقيق اين است كه اين استصحابها به علت اين كه حالتسابقه ندارد، جريان ندارد. براى اين كه مرأة در آن زمانى كه وجود نداشت اين لم تكن قرشيه بهصورت سالبه به انتفاء موضوع بود، اما الان كه وجود پيدا كرده قضيه مشكوكهِ شما سالبه به انتفاءمحمول است چون مرأة متولد شده مرأة وجود پيدا كرده، و در مواردى كه قضيه مشكوكهِ ما سالبه بهانتفاء محمول است، و قضيه متيقنه ما، سالبه به انتفاء موضوع است، معتقديم كه استصحاب جارىنمىشود. براى اين كه سالبه به انتفاء موضوع و سالبه به انتفاء محمول، متغاير با هم هستند. و اتحادقضيتين در باب استصحاب اعتبار دارد. قضيه متيقنه بايد متحد با قضيه مشكوكه باشد، سالبه بهانتفاع موضوع، با سالبه به اتفاع محمول، «لا تكونان متحدتين عرفاً». آن موقع مرأة نبوده تا مسألهقرشية مطرح باشد حالا مرأة وجود پيدا كرده و مسأله قرشيتش به طور سالبه به انتقاد محمول موردشك است. و همينطور در استصحاب عدم قابليت تزكيه در باب حيوان و استصحاباتى از اين قبيل.ما معتقديم كه اين استصحاب، جريان پيدا نمىكند.
شما اينجا هم اگر بخواهيد استصحاب عدم محفوفيت كلام را به قرينه ثابت بكنيد، مىگوييم:حالت سابقه شما چه موقع است؟ مىگوييد: آن وقتى كه كلام نبود، قرينه هم نبود. اما حالت مشكوكهوجود الكلام و شك فى وجود القرينه چطور؟ پس در اينجا با بين اين كه اين دو قضيه تغاير وجوددارد، شما نمىتوانيد استصحاب را جارى بكنيد. استصحاب عدم محفوفيت لاتكون جاريةً و لو اينكه همه شرايط ديگر استصحاب. در آن وجود داشته باشد. اما اين اتحاد قضيتين به نظر عرف در اينجاو در مواردى مشابه با اينجا تحقق ندارد.
شما بگوييد: ما اينطورى استصحاب جارى نمىكنيم. استصحاب عدم قرينه را جارى مىكنيم.آن كه ديگر سالبه به انتفاء موضوع و سالبه بانتفاء محمول نيست. يك وقت قرينه نبوده حالا شكمىكنيم كه قرينه آمده يا نه؟ البته مگر اين كه بگوييد: وقتى كه عدم القرينه ثابت شد، ما از راه عدم القرينه كشف مىكنيم كه مثلاًتراب خالص، معناى صعيد است، و اگر تراب خالص معناى صعيد شد، «فتيمموا صعيداً طيباً» ايندليل شرعى كه متضمن حكم شرعى است براى ما روشن مىكند كه تيمم، تنها در رابطه با ترابخالص است.
مىگوييم: كه بله، ولى شما چند مرحله را بايد طى بكنيد تا به اينجا برسيد، و اين مراحلى را كهطى مىكنيد آيا مراحل شرعى است يا مراحل عقلى است؟ اگر بخواهيد با وساطت بعضى از مراحلعقليه، خودتان را به حكم شرعى برسانيد، نتيجهاش اين مىشود كه شما اصل مثبت را حجت بدانيد،اين حرف و اين اصطلاح معروف در باب با اصل مثبت، در همين موارد است.
اصل مثبت يعنى: آنجايى كه مستصحب ما خودش نه حكم شرعى است، و نه موضوع حكمشرعى است لكن اين مستصحب ما يك لازم عقلى دارد، يا ملزوم عقلى دارد، كه آن لازم عقلى، دررابطه با حكم شرعى است. آن لازم عقلى، موضوع براى اثر شرعى است. آيا استصحاب مىتواند ايننقش را داشته باشد؟ دليل استصحاب اين مقدار نيرو ندارد. دليل استصحاب تنها در رابطه با خودمستصحب است اگر خودش حكم شرعى شد فبها، خودش موضوع حكم شرعى شد، فبها.
بله، بعضى از موارد كه واسطه، يك واسطه خفيهاى باشد، به طورى كه با عينك عرف، اين واسطهديده نشود، يعنى: عرف فكر نمىكند كه چنين واسطهاى در كار است، اينجا حكم عدم الواسطه را برآن بار كردهاند. اما در مثل ما نحن فيه كه اين همه فاصله دارد، مسأله عدم القرينه كجا و مسأله آيه تيممو «تيمموا صعيداً طيباً» كجا؟ شما به استصحاب عدم قرينه ثابت بكنيد يك لازم عقلى را و آن اين كهتبادر استناد به حاقّ لفظ دارد. بعد كه اين معنى ثابت شد، سراغ آيه تيمم بياييد، بگوييد: «فتيمموإے؛ججظظصعيداً طيبا»، به مقتضاى اين كه متبادر تراب خالص است، همان تراب خالص را دلالت مىكند. آيااستصحاب عدم قرينه مىتواند اين نيرو داشته باشد؟ حالا در جاى خودش ثابت شده است.
محققين بزرگوار قائلند كه استصحاب چنين نيرويى را ندارند، استصحاب درهمان محدودهخودش، در حول و حوش حكم شرعى يا موضوع حكم شرعى است و بيشتر از اين نمىتواند نقشداشته باشد.
پس شما استصحاب را چه در رابطه با عدم محفوفيت كلام به قرينه جارى بكنيد، و چه در رابطهبا عدم القرينه بخواهيد جارى بكنيد، نمىتواند اثرى بر آن ترتب پيدا بكند. هر كدامشان يك شرطىاز شرايط استصحاب در آن وجود ندارد، و در نتيجه نمىتوانيم با استناد به اصالة عدم القرينه شرعىمطلبى را استفاده بكنيم. پس نتيجه اين طور شد، كه در مواردى كه ما شك داشته باشيم كه آيا تبادراستناد به ذات لفظ دارد يا استناد به قرينه دارد ما در اين موارد، هيچ راهى نداريم براى استفاده اينمطلب كه تبادر استناد به حاقّ لفظ داشته باشد.
مراد مرحوم آخوند(ره) از علاميت تبادر براى حقيقت
آخرين جهت كه اين را اشاره كنيم كه اين بحث تمام بشود. لابد در كفايه اين نكته را دقتفرمودهايد، مرحوم آخوند(ره) در علائم حقيقت و مجاز سه علامت را ذكر مىكنند: يكى تبادر، يكىعدم صحة سلب، يكى هم اطراد. منتها به آن دو تاى آخرى كه مىرسند، نفى و اثباتش را متعرضمىشوند. به عبارت ديگر در باب عدم صحة سلب، دو علامت ذكر مىكنند، عدم صحة سلب،علامت حقيقت، و صحة سلب، علامت مجاز. در باب اطراد هم كه حالا مسأله را نقل مىكنند،مىفرمايند: اطراد به عنوان علامت حقيقت. و عدم اطراد به عنوان علامت مجاز ذكر شده است. اما درباب تبادر فقط مىفرمايند: تبادر علامت حقيقت است. در رابطه با مجازش، ديگر اصلاً هيچگونهتعرضى نكردهاند. آيا اين عدم تعرض ايشان در رابطه با علامت مجاز، به اين مفهوم و به اين معنىاست كه مىخواهند بگويند كه در رابطه با تبادر فقط علامت حقيقت مطرح است و در رابطه با اينعلامت، ديگر مجاز هيچ نقشى ندارد؟ تبادر علامت حقيقت است. اثبات شىء نفى ما عدا نمىكند،عدمش را هم علامت چيزى قرار ندادهاند. آيا ايشان مىخواهد بگويد: كه در ناحيه مجاز از نظرتبادر، هيچگونه علامتى وجود ندارد كه به نظر من از كلام ايشان چنين استظهارى مىشود. وقتى كهدر آن دو متعرض شدهاند. علامت حقيقت فلان، علامت مجاز فلان، در صحت حمل و صحتسلب، اطراد و عدم اطراد. اما اينجا فقط تبادر، علامت حقيقت است. ظاهر اين است كه ايشانمىخواهند بگويند كه مجاز در اين رابطه اصلاً هيچ سهمى ندارد. چيزى كه به عنوان عدم تبادر ياشبيه عدم تبادر بخواهد دليل بر مجاز باشد، اصلاً نداريم به نظر من از كلام ايشان چنين استظهارىمىشود. اما ديگران ظاهراً مشهور بين اصوليين، اين است كه همانطورى كه تبادر، علامت حقيقتاست عدم تبادر هم علامت مجاز است.
اشكال به كلام مشهور در عدم مجازيت تبادر
اشكالى به مشهور شده كه شما كه عدم تبادر را علامت مجاز مىگيريد، پس در الفاظى كه مشتركلفظى هستند مثل كلمه عين كه متجاوز از هفتاد معنى دارد، اگر يك متكلمى گفت: «رأيت عيناً» و هيچقرينه معينهاى نياورد، اينجا «لا يتبادر منه شىء» اگر عدم تبادر علامت مجاز است، پس اينجا مسألهمجاز بايد مطرح باشد. اين اشكال به مشهور شده است.
صاحب فصول و صاحب قوانين، و بعضى از محققين ديگر، براى اين كه گرفتار اين اشكالنشوند، يك حرف ديگرى زدهاند، گفتهاند كه عدم تبادر علامت مجاز نيست، تبادر الغير علامتمجاز است. اگر لفظى اطلاق شد و ما ديديم غير از اين معنايى كه ما احتمال مىدهيم متبادر مىشود،تبادر آن معناى دوم علامت بر اين است، كه اين معناى اول مجاز است. لذا تبادر الغير را به عنوانعلامت مجاز مطرح كردهاند. لكن اشكالى هم به اينها شده، شما كه تبادر الغير را علامت مجازمىگيريد، در همين «رأيت عيناً» اگر فرض كرديم كه لفظ عين در يك معناى مجازى استعمال شد كهخارج از آن هفتاد معنايى است كه براى عين ذكر شده، شما مىگوييد: تبادر الغير است آن غيرى كهمتبادر مىشود اينجا چه چيزاست؟ آن غيرى كه در لفظ عين مشترك است بين هفتاد معنى و الان درخارج از آن هفتاد معنى استعمال شده، متبادر چه چيزى است كه شما آن را علامت براى اين مجازقرار بدهيد؟
در جواب گفتهاند: اگر ما يك چيزى را علامت چيزى قرار داديم، اگر مثلاً گفتيم: تبادر علامتحقيقت است، معنايش اين است كه آنجايى كه تبادر هست، حقيقت هم هست. اما معنايش ايننيست كه حقيقت باشد تبادر هم هست، لازمه علاميت اين حرف نيست.
تمرينات
شرط صحت اطلاق تبادر چيست
مراد از اطراد و اصالة عدم القرينه را بيان كنيد
مراد مرحوم آخوند(ره) از علاميت تبادر براى حقيقت را شرح دهيد
اشكال به كلام مشهور در عدم مجازيت تبادر را با پاسخ آن بيان كنيد
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...