• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 مباحث قضايا 63

    مقدمه درس


    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    نتيجه بحث در باب حروف

    نتيجه بحث در باب حروف عبارت از اين شد كه اولاً «الحروف على قسمين» يك قسم كه‏اكثريتِ حروف را تشكيل مى‏دهند، حروفِ حاكيه است، قسم ديگر حروف ايجاديه هستند و فرق‏بين اينها را عرض كرديم. در حروف حاكيه واقعيت تحقق دارد، چه اين واقعيت به صورت حكايت‏و جمله خبريه باشد و چه به صورت امر باشد. در مقام حكايت هم چه به صورت فعل ماضى باشد كه‏از گذشته حكايت مى‏كند و چه به صورت فعل مستقبل باشد كه از آينده حكايت مى‏كند، در حالى كه‏هنوز آينده‏اى تحقق پيدا نكرده است، ولى از واقعيت و حقيقت اخبار مى‏كند، فرقى بين اينها وجودندارد. اما در حروف ايجاديه واقعيتى نيست كه اينها حكايتِ از آن واقعيت بكنند، بلكه به نفسِ همين‏حروف، يك مسائلى ايجاد مى‏شود و تحقق پيدا مى‏كند، تأكيد و ندا و قَسَم تحقق پيدا مى‏كند. درحروف حاكيه مسأله كلى و مصاديق مطرح نيست، مسأله اين نيست كه ما يك معناى كلى داريم و يك‏ماهيت كليّه و لفظ را براى افراد و مصاديق اين ماهيت وضع مى‏كنيم. ثانياً به نظر ما على خلاف‏المشهور شبهه استحاله در آن تحقق دارد. شايد اصلاً يك قسم خاصى باشد و آن اين است كه واضع‏يك عنوانى را از روى اضطرار و ناچارى در نظر مى‏گيرد، و لفظ را براى معنونات اين عنوان وضع‏مى‏كند، «عنوان النسبة الابتدائية، الاضافة الابتدائية الربط الابتدائية»، اما براى معنونات اين عنوان رإے؛ءءظظوضع مى‏كند. ولى خود عنوان، معناى اين معنونات نيست و جزء حقيقت اين معنونات به حساب‏نمى‏آيد اصلاً، فقط از باب اين كه چاره‏اى نداشته، چون نمى‏توانسته تك تك نسبت ابتدائيه بين‏بصره و سير را، بين كتاب و مطالعه را، بين منزل و م لذا وضع به معناى اين است كه عنوان در نظر گرفته شده، اما براى آن عنوان وضع نشده، براى‏معنوناتِ اين عنوان وضع شده است، شبيه وضع عام و موضوع له خاص است بدون اين كه آن عنوانِ‏وضع عام و موضوع له خاص بر اين منطبق بشود، در حروف حاكيه كه اكثريت حروف هستندوضعشان به اين كيفيت است.
    در حروف ايجاديه هم تقريباً مسأله به همين نحو است، يعنى واضع وقتى كه مى‏خواسته مثلاًياى ندا يا واوِ قسم را وضع بكند، معناى قسم را در نظر مى‏گيرد، ليكن لفظ را براى ايجاد قسم وضع‏مى‏كند كه وقتى كلمه ايجاد مطرح مى‏شود، معنايش اين است كه گفت: «الوجود مساوقٌ للجزئية»، لامحاله مسأله جزئيت تحقق پيدا مى‏كند. يعنى اينطور نيست كه واو براى مفهومِ ايجاد القسم وضع‏شده باشد، اگر براى اين وضع شده باشد كه معناىِ حرفى نيست، اين يك عنوان اسمى است، معناى‏حرفى ولو در حروف ايجاديه، با معناى اسمى مغايرت دارد. اينطور نيست كه حروف ايجاديه مثل«بعت» و «اشتريت» در يك معناى ايجادى و انشائىِ اسمى شركت داشته باشند.
    به عبارت روشنتر؛ همان معنايى را كه ما در رابطه با «من» گفتيم، كه «من» را اگر مجرداً استعمال‏كنيد، هيچ معنايى نمى‏تواند داشته باشد، واو قسم هم همينطور است، اگر آنرا به تنهايى استعمال‏كرديد، لام تأكيد را به تنهايى استعمال كرديد، اين معناى حرفى و اين خصوصيت حتى در حروف‏ايجاديه، وجود دارد، ما يك سنخ از حروف را به نام حروف ايجاديه نامگذارى كرديم.
    اگر در رديف «بعت» و «انكحت» بگويد: همانطورى كه آن يك معناى ايجادى و انشائى دارد، واوقسم هم همينطور است، جواب مى‏دهيم كه نه اينطور نيست، شما اگر «بعت»ىِ انشائى را مجرداًاستعمال كنيد «له معنى»، اما واو قسم اگر به تنهايى هم استعمال بشود «لا معنى له». پس در حقيقت درخود معناى قسم، يك نوع تعلّقى وجود دارد، در معناى تأكيد، يك نوع تعلقى هست، در معناى ندايك نوع تعلقى وجود دارد، اما اين حروف از چيزى، حكايت نمى‏كنند. وقتى كه شما مى‏گوييد: «ورب الكعبة» اين واو از چيزى حكايت نمى‏كند، به نفس همين واو ايجاد قسم مى‏كنيد.
    پس در اين جهت كه يك نوع تعلقى است، در حروف ايجاديه هم اين نوع تعلق وجود دارد، اماجنبه حكايت و واقعيتى كه شما بخواهيد مسأله را منطبق بر آن واقعيت بكنيد، واقعيتى غير از نفس‏اين قَسم و تأكيد نداريم. چيز ديگرى نيست كه اين تأكيد انطباق بر او پيدا بكند و از آن حكايت كند.لذا اين مسأله تعلّق، در مطلق حروف تحقق دارد، اما در يك قسمت به عنوان حكايت مطرح است ودر يك قسمت ديگر به عنوان ايجاد است. لذا نمى‏توانيم بگوييم كه واو قسم را واضع براى مفهوم‏ايجاد قسم وضع كرده است. ايجاد قَسم يك معناى اسمى و قابل تصور است. تا مى‏گويم: ايجاد قسم،شما يك معنايى در ذهنتان مى‏آيد، همان معناى اسمى. براى معناى ايجاد قسم به عنوان معناى اسمى‏وضع نشده است، براى مصاديق ايجاد القسم وضع شده است، يعنى ايجاد القسم را كأنّه در نظر گرفته‏و لفظ را براى مصاديق ايجاد القسم وضع كرده است، به اين كيفيت كه در حقيقت وضع حروف، دونوع نمى‏شود، و خود ايجاد القسم هم مثل همان مفهوم نسبت و مفهوم ربط است، يعنى خودش«ليس بقَسَم»، خود كلمه ايجاد القسم و مفهوم ايجاد القسم، «ليس بقسم اصلا».
    پس به همان كيفيتى كه در حروف حاكيه عنوان ربطِ ابتدائى و نسبت ابتدايى را در نظر گرفته وبراى معنوناتش وضع كرده كأنّه اينجا هم مسأله به همين كيفيت است، ايجاد القسم يك عنوانى است‏كه حكايت مى‏كند از قَسَمهاى واقعى، كه در قسمهاى واقعى معناى تعلق و اضافه تحقق دارد و فقطفرقشان در همين ايجادى بودن و حاكى بودن است كه اينجا جنبه حكايت مطرح نيست، ولى درحروف حاكيه، حكايت از واقعيات و حقايق مطرح است. اين خلاصه نتيجه بحث در باب حروف‏بود به اين صورتى كه مقدماتش را عرض كرديم.

    تفاوت جمل انشائيه و اخباريه در ادامه بحث حروف

    در دنبال بحث حروف، مرحوم آخوند(ره) در كفايه فرقى بين جمل انشائيه و جمل اخباريه ذكركرده‏اند. ايشان مسأله را اينطور فرض كرده‏اند كه گاهى ما يك جمله داريم كه هم در مقام انشاء و هم‏در مقام اخبار استعمال مى‏شود، مثل جمله «بعت دارى» كه گاهى در مقام حكايت از بيع قبلى به كارمى‏رود، گاهى هم در مقام انشاء بيع در مقابل مشترى به كار مى‏رود. مرحوم آخوند(ره) فرق بين«بعت»ىِ اخبارى و «بعت»ىِ انشائى را بيان كرده‏اند. اما قبل از آنكه ما به اين مسأله برسيم، عرض‏كردم مسأله قضايا داراى فوايد و ثمرات زيادى است، از جمله در يكى از بحثهايى كه ان شاء الله‏آينده مطرح مى‏شود مسأله «صحة السلب فى مقابل صحة الحمل» است كه از آن تعبير به عدم صحةالسلب مى‏شود، آنجا اين مسأله خيلى مورد نظر است و بايد رويش بحث بشود. لذا اين مسأله را مااينجا ان شاء الله بررسى مى‏كنيم و مرحوم آخوند(ره) آن را در آن مسأله و مسائل ديگر مطرح‏كرده‏اند.

    تقسيم قضاياى حمليه و اتحاد در آن

    براى قضاياى حمليه تقسيم معروفى شده است. گفته‏اند: ما دو نوع قضيه حمليه داريم: يك قضيه‏حمليه به حمل اولى ذاتى و يك قضيه حمليه به حمل شايع صناعى داريم.
    قضاياى حمليه به حمل اولى ذاتى عبارت از قضايايى است كه بين موضوع و محمول در قضيه‏حمليه اتحاد ماهوى باشد، يعنى اگر موضوع و محمول از نظر ماهيت يا از نظر جنس و فصل يكى‏شدند، اين ملاك و معيار در حمل اولى ذاتى است. اينجا حمل اولى ذاتى دو شعبه پيدا مى‏كند: يكى‏اين كه علاوه بر اتحاد ماهوى، اتحاد مفهومى هم داشته باشد. مقصود از كلمه مفهوم كه در اينجا به‏كار مى‏بريم چيست؟ مفهوم يعنى «ما يفهم من احدهما عين ما يفهم من الآخر» باشد، آن چيزى كه‏شما از موضوع مى‏فهميد و درك مى‏كنيد عين همان چيزى است كه شما از محمول مى‏فهميد و درك‏مى‏كنيد. نتيجه اين مى‏شود كه در اين قسم هم اتحاد من حيث الماهيه مطرح است و هم اتحاد من‏حيث المفهوم مطرح است. مثل اين كه شما گفتيد: «الانسان انسانٌ»، يا اگر انسان و بشر بگوييم: از نظرمفهوم هيچ فرقى ندارند، اگر گفتيد: «الانسان بشرٌ»، «البشر انسانٌ»، اينها علاوه بر اين كه ماهيتشان‏واحد است، مفهومشان هم واحد است، «ما يفهم من الانسان عين ما يفهم من البشر و ما يفهم من‏البشر عين ما يفهم من الانسان»، بنابراين كه بين اينها هيچگونه مغايرتى ولو فى عالم المفهوم وجودنداشته باشد.
    اما يك قسم هم حمل اولى ذاتى داريم كه در عين اين كه موضوع و محمول اتحاد من حيث‏الماهيه دارند، اما از نظر مفهوم بينشان اتحادى وجود ندارد، «ما يفهم من احدهما عين ما يفهم من‏الآخر» نيست، مثل اين كه اگر گفتيد: «الانسان حيوان ناطق»، انسان و حيوان ناطق، ماهيتشان يكى‏است، اما از نظر مفهوم بينشان فرق است، ولو فرقشان روى مسأله اجمال و تفصيل باشد. انسان،مفهوم اجمالى براى ماهيت انسان است، «حيوانٌ ناطق» يك مفهوم تفصيلى براى انسان است. امااينطور نيست كه تا كلمه انسان را مى‏شنويم حيوان ناطق در ذهنمان بيايد. كسى كه منطق نخوانده،حتى خود ما هم كه آشنا هستيم اگر در غير مواردى كه بحثهاى علمى مطرح است روزى هزار باركلمه انسان را بشنويم، هيچ وقت «حيوانٌ ناطق» در ذهنمان نمى‏آيد. اين دليل بر اين است كه بين‏انسان و «حيوانٌ ناطق» يك مغايرت مفهومى وجود دارد، يعنى اينطور نيست كه «ما يفهم من احدهماعين ما يفهم من الآخر» باشد. از آن طرفِ قصه هم همينطور است، وقتى ما مسأله جنس و فصل را درمنطق مطرح مى‏كنيم با كلمه «حيوان ناطق» خيلى سر و كار پيدا مى‏كنيم. اما اينطور نيست كه هر كجا«حيوان ناطق» بشنويم فورى مسأله انسان در ذهن ما بيايد، بلكه ما حيوان ناطق را به عنوان يك جنس‏و فصل و مثال در باب منطق مطرح مى‏كنيم. بالاخره يك مغايرت مفهومى بين موضوع و محمول‏تحقق دارد، اما چون اتحاد ماهوى مطرح است اين هم داخل در قضيه حمليه به حمل اولى ذاتى‏است.
    اتحاد ديگرى كه مطرح است، اتحاد من حيث الوجود است، اتحاد در مقام وجود و تحقق، ملاكِ‏در قضيه حمليه به حمل شايع صناعى است، شما مى‏گوييد: «زيد انسانٌ»، اين قضيه حمليه به حمل‏شايع صناعى است. اولاً بين زيد و انسان اين معنا روشن است كه اتحاد مفهومى وجود ندارد، «مايفهم من زيد غير ما يفهم من انسان»، نه از كلمه زيد انسان انتقال به انسان پيدا مى‏كند و نه از كلمه‏انسان انتقال به زيد پيدا مى‏كند، مغايرت مفهوميشان كاملاً روشن است. اما آنچه يك قدرى ابهام‏دارد اين است كه آيا بين زيد و انسان مغايرت ماهوى وجود دارد يا نه؟ اگر مغايرت ماهوى وجودنداشته باشد بايد «زيدٌ انسان» هم حملش، حمل اولى ذاتى باشد، براى اين كه در حمل اولى ذاتى‏همان اتحاد ماهوى كفايت مى‏كند، چه تغاير مفهومى داشته باشد يا نداشته باشد. زيد و انسان از نظرماهيت متغايرند؟ براى اين كه زيد عبارت از آن فرد مقيّد به خصوصيات فرديه است.
    به عبارت روشن‏تر؛ يك وقت مى‏گوييد: ماهيت انسان چيست؟ «حيوانٌ ناطق»، اما يك وقت‏مى‏گوييد: ماهيت زيد چيست؟ ماهيت زيد «حيوانٌ ناطق» فقط نيست، ماهيت زيد، حيوان ناطقِ‏مقيّد به خصوصيات شخصيه و فرديه زيد است. لذا زيد و عمرو دو ماهيت متباين به تمام معنا دارند.آنقدر متباين هستند كه نه در مفهوم و نه در ماهيت و نه در وجود متحد نيستند، و لذا قضيه حمليه‏بين زيد و عمرو را نمى‏توانيد تشكيل بدهيد و غلط است، براى اين كه هيچ يك از اين عناوين ثلاثه‏كه عبارت از اتحاد مفهومى، اتحاد ماهوى و اتحاد وجودى است، بين زيد و عمرو وجود ندارد. درحالى كه زيد و عمرو در ماهيت «حيوانٌ ناطق» مشترك هستند. پس معلوم مى‏شود كه ماهيت زيد،حيوان ناطقِ مقيّد به خصوصيات فرديه است، مقيّد به خصوصيات مصداق انسان است، آن‏خصوصياتى كه مجموعه‏اش زيد را تشكيل مى‏دهد. و اين ماهيت، غير ماهيت انسان است. لذانمى‏توانيم بگوييم: «زيدٌ انسان» اتحاد ماهوى دارد، تنها رابطه‏اى كه بين زيد و انسان وجود داردهمان ارتباط در مقام وجود است، يعنى ماهيت «حيوان ناطق» در ضمنِ زيد تحقق پيدا كرده، «لأنه‏فرده و مصداقه». پس قضيه «زيدٌ انسانٌ» فاقد اتحاد من حيث الماهيه است، فقط اتحاد وجودى و من‏حيث الوجود در اينجا مطرح است.

    تقسيم قضاياى حمليه به حمل شائع صناعى

    در قضيه حمليه به حمل شايع صناعى هم آن طورى كه محققين بزرگى از فلاسفه مى‏گويند: دونوع قضيه حمليه به حمل شايع صناعى داريم: يك نوعش مثل همين «زيد انسانٌ» است. خصوصيت«زيد انسانٌ» اين است كه زيد، مصداق واقعى و فرد حقيقى انسان است، يعنى ديگر براى فرديتش‏للانسان واسطه لازم ندارد، چيزى نيامده بين زيد و بين انسان واسطه بشود بلكه خودش فرد ومصداق واقعى انسان است بدون مسامحه و بدون تجوز. اما گاهى در بعضى از قضاياى حمليه به‏حمل شايع صناعى اين خصوصيت وجود ندارد، بلكه يك واسطه در كار است، مثل اين كه اگر گفتيد:«الجسم أبيض»، بين جسم و أبيض نه اتحاد مفهومى و نه اتحاد ماهوى در كار نيست، قضيه حمليه به‏حمل شايع صناعى است؛ اما با «زيدٌ انسان» هم فرق مى‏كند، براى اين كه مى‏گويند: جسم، خودش‏مصداق بلا واسطه أبيض نيست، واسطه‏اى در كار است كه عبارت از بياض است. اول قضيه «البياض‏أبيض» مطرح است مثل «زيد انسان»، و جسم براى اين كه معروض بياض واقع شده و با آن رابطه پيدإے؛لاًلاًظظكرده، مصداق تبعى أبيض قرار گرفته، نه مصداق حقيقى و واقعى أبيض، «الجسم ابيض لأنه صارمعروضاً للبياض، فالبياض أبيض فالجسم يكون أبيض» اين حسابش با «زيدٌ انسان» فرق مى‏كند،آنجا هيچ گونه واسطه‏اى ما نمى‏توانيم تصور بكنيم، اما اينجا وساطة البياض مطرح است، ليكن‏جسم به عنوان مصداق عرضىِ أبيض است كه فلاسفه عنوان خاصى در اينطور مصداقها دارند، كه‏حتى كلمه مصداق را در اينجا نمى‏آورند، مصداق را در همان مصاديق واقعيه به كار مى‏برند. پس‏اجمالاً اين كه قضيه حمليه به حمل شايع صناعى هم «له شعبتان»: يكى از قبيل «زيدٌ انسان» و ديگرى‏از قبيل «الجسم أبيض»، اين يك تقسيم.
    پس اگر ماهيت مطلقه با مقيّدها يكى است، نتيجه اين مى‏شود: زيد كه مصداق همان است، عمروهم كه مصداق همان است، پس اين دو با هم اتحاد پيدا بكنند، زيد و عمر هم با هم متحد بشوند، براى‏اين كه در انسانيت كه مشترك هستند. شما مى‏گوييد: انسانيت هم كه منافات با خصوصيات ندارد،پس در همه جهات با هم مشترك هستند. اين كه شما شنيده‏ايد كه منافات ندارد يعنى من حيث‏الوجود بينشان ملائمت و بينشان التيام و ائتلاف است، و الاّ معنايش اين نيست كه اين دو يكى‏هستند. بين ماهيت مطلقه و ماهيت مقيّده «من جهة نفس الماهية و اصل الماهية» فرقى نيست.

    اجزاء قضاياى حمليه

    مسأله ديگرى كه خيلى مهم است، آنرا طرح مى‏كنيم و ان شاء الله تفصيلش را موكول به بعدمى‏كنيم: در مورد قضاياى حمليه بدون قيد و شرط يك معنايى بين مشهور معروف است كه قضاياى‏حمليه تركب از سه جزء دارد: يك جزء عبارت از موضوع است، يك جزء عبارت از محمول است، ويك جزء عبارت از نسبت است. مى‏گويند: «القضية مركبة من ثلاثة اجزاء».
    بعد كأنّه از مشهور سؤال مى‏شود كه اين تركّبى كه شما قائل هستيد در چه مرحله‏اى از مراحل‏ثلاثه قضيه تحقق دارد؟ مگر قضيه چند مرحله دارد؟ هر قضيه‏اى داراى سه مرحله است: يك‏مرحله، همين مرحله لفظ است كه شما از آن تعبير به قضيه ملفوظه مى‏كنيد. يك مرحله، مرحله‏معناى اين قضيه ملفوظه است كه معنا عبارت از آن چيزى است كه از راه اين الفاظ در ذهن مستمع ومخاطب وارد مى‏شود، و علت اين كه از آن تعبير به قضيه معقوله كرده‏اند يعنى آنچه را كه مخاطب‏تعقل مى‏كند و آنچه در ذهن مخاطب صورت و ارتسام پيدا مى‏كند، كه قضيه معقوله يعنى ما «يتحقق‏من القضية الملفوظة فى ذهن المخاطب و ما يعقله المخاطب من القضية الملفوظة». پس يك قضيه‏ملفوظه داريم، يك قضيه معقوله داريم، يك شى‏ء سومى هم وجود دارد و آن واقعيتى است كه اين‏قضيه حكايت از آن مى‏كند، آن حقيقتى است كه به واسطه اين لفظ و به واسطه قضيه معقوله شمامى‏خواهيد آن واقعيت را در اختيار مخاطب و مستمع قرار بدهيد كه تعبير به قضيه واقعيه يا قضيه‏محكيه مى‏شود، يعنى آنچه را كه شما در لباس خبر مى‏خواهيد براى مستمعتان مجسم بكنيد وروشن كنيد. پس هر قضيه‏اى داراى سه مرحله است: «قضيةٌ محكيه، قضية لفظية او ملفوظة و قضيةمعقولة» يعنى «ما يعقله المخاطب من القضية الملفوظة». كأن از مشهور سؤال شده كه اين تركّبى را كه‏شما در رابطه با قضيه مطرح مى‏كنيد آيا اين تركب من ثلاثة الاجزاء در رابطه با تمام مراحل سه گانه‏قضيه است يا در رابطه با بعضى از مراحل سه گانه قضيه است؟
    مشهور در جواب مى‏گويند كه در رابطه با تمام مراحل است و اصلاً معنا ندارد كه بين اين مراحل‏اختلاف تحقق داشته باشد. اگر قضيه محكيه مثلاً سه جزء دارد، نمى‏شود كه قضيه لفظيه دو جزءداشته باشد، و اگر قضيه لفظيه سه جزء دارد نمى‏شود كه قضيه معقوله دو جزء داشته باشد، چون هركدام مرتبط با ديگرى است لذا مسأله تركّب قضيه من ثلاثة الاجزاء در تمام اين مراحل ثلاثه مطرح‏است. يعنى در واقع در «زيد قائم» «زيد» و «قائم» و نسبتى بين اين دو داريم، در قضيه ملفوظه هم زيدو قائم و هيئت جمله خبريه را داريم كه «زيدٌ قائم» را از زيد به تنهايى و قائم به تنهايى جدا مى‏كند، كه‏اگر شما به صورت جمله خبريه، «زيدٌ قائم» را مطرح نكنيد نمى‏توانيد آن واقعيت را روشن بكنيد وبيان كنيد. لذا در قضيه ملفوظه هم سه جزء وجود دارد، زيد و قائم و هيئت جمله خبريه به صورت‏مبتدا و خبر (زيدٌ قائم) كه بعداً هم ان شاء الله بحث مى‏كنيم كه هيئت جمله هم داراى وضع است، ووضع مربوط به مفردات نيست بلكه در مركبات هم وجود دارد. در قضيه معقوله هم همين طوراست، آنچه را كه مخاطب از «زيدٌ قائم» تعقل مى‏كند و در ذهنش مى‏آيد غير از آن چيزى است كه اززيد به تنهايى و قائم تنهايى در ذهنش مى‏آيد.

    تمرينات

    فرق معناى حروف حاكيه و حروف ايجاديه را توضيح دهيد
    نوع تعلق در حروف ايجاديه را شرح دهيد
    تقسيم قضاياى حمليه و اتحاد در آنها را بيان كنيد
    تقسيم در قضاياى حمليه به حمل شائع صناعى را نام ببريد