• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 وضع الفاظ 52

    مقدمه درس


    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    اشكال مرحوم خوئى(ره) به آخوند(ره)، پيرامون تبعى بودن معناى حروف

    علاوه بر آن اشكال مهمى كه به مرحوم آخوند(ره) شده است، اشكال ديگرى شده است كه اين‏دو طرف دارد كه بعض الاعلام على ما فى كتاب المحاضرات بيان كرده‏اند. يك جهتش را كه مربوطبه آن آيه بود ذكر كرديم. جهت دومش اين است: قبول نداريم هر كجا مسأله حرف مطرح باشد، آنجابايد معنا غير مقصود بالافاده باشد، معنا از نظر متكلم، جنبه تبعى داشته باشد. به موارد زيادى‏برخورد مى‏كنيم كه اصلاً مقصود بالافاده، همان معناى حرفى است و كلام براى افاده همان معناى‏حرفى مطرح شده است و متكلم مى‏خواهد كه همين معناى حرفى را براى مخاطب بيان كند. ايشان‏مثالى زده‏اند و من قبل از آن يك مثال مى‏زنم، مثلاً شما در اين جملات خبريه‏اى كه تشكيل مى‏دهيد،«زيدٌ قائمٌ» آيا در اين جمله خبريه، هدف اصلى از اخبار چيست؟ مى‏خواهيد چه چيز را به مخاطب‏افهام كنيد؟ پيداست آن مطلبى را كه مى‏خواهيد در اختيار مخاطب بگذاريد، ارتباط بين قائم و زيداست، در «زيدٌ قائمٌ» نه مى‏خواهيد معناى زيد را در اختيار مخاطب بگذاريد و نه قائم را، بلكه ارتباطبين قائم و زيد را مى‏خواهيد بفهمانيد. آن ارتباط بين قائم و زيد، نسبت مى‏باشد، همين طورى كه ازقديم معروف بوده كه قضيه، متقوّم به نسبت است، در حقيقت شما مى‏خواهيد اين نسبت را بيان‏كنيد يا اين كه نسبت نباشد كما اين كه بعداً در قضاياى حمليه بيان مى‏كنيم كه مسأله هوهويت است،نه مسأله نسبت. ليكن هر كدام كه باشد، معناى حرفى است. براى اين كه نسبت احتياج به طرفين داردو «لايعقل النسبة بدون الطرفين» و هوهويت هم احتياج به طرفين دارد و «لايعقل الهوهوية بدون‏الطرفين». لذا هر دوى اينها معناى حرفى است و غرض متكلم هم به افاده همين معناى حرفى تعلق‏گرفته است.
    اما مثالى كه ايشان مى‏زنند كه كاملاً منطبق بر باب حروف است، اين است: مخاطبى مى‏داند كه‏زيد آمده، مجى‏ء زيد برايش مشخص است، اما نمى‏داند كه زيد با چه كسى مثلاً از تهران آمده است،با چه كسى آمدنش برايش مجهول است. به آدم مطلع مراجعه مى‏كند و مى‏پرسد: زيد با چه كسى‏آمده است؟ در جواب مى‏گويد: «جاء زيدٌ مع عمرو». اين «جاء زيد مع عمرو كلامٌ مستقلٌ» و متكلم‏چيزى را مقصود به افاده قرار داده و يك مطلبى را مى‏خواهد در اختيار مخاطب قرار بدهد، آن مطلب‏چيست؟ غير از مسأله معيّت كه از كلمه مع استفاده مى‏شود و مع «حرفٌ من الحروف»، هدف ديگرى‏دارد؟ غير از اين مسأله ديگرى مى‏تواند مقصود به افهام باشد؟ پس يعنى چه كه هر كجا صحبت‏معناى حرفى مى‏شود، گفته مى‏شود كه معناى حرفى تبعيت دارد، مقصود بالذات است، مقصودبالافاده نيست، در بسيارى از جاهامعانى حرفيه مقصود بالافاده هستند، مانند اين مثالهايى كه‏ملاحظه فرموديد.

    پاسخ استاد از تبعى بودن معناى حروف

    در دوره گذشته اين اشكالها را پذيرفته بوديم، ولى با همين كيفيتى كه ديروز ذكر كردم، جواب ازاين اشكال هم روشن است. اينجا مغالطه‏اى و خلطى تحقق شده است. مرحوم آخوند(ره)نمى‏فرمايد كه معانى حرفيه مقصود بالذات نيستند، مسأله مقصود بالذات بودن يك مسأله است ومسأله ملحوظ بالاستقلال بودن مسأله ديگر. دو عنوان داريم: يك عنوان اين كه كه مقصود بالذات‏چيست؟ آنكه متكلم در مقام تفهيم مى‏خواهد افهام كند، چيست؟ مسأله ديگر اين است كه معناى‏حرفى آيا ملحوظ بالاستقلال است يا نيست؟ شما كه «جاء زيدٌ مع عمرو» را مطرح مى‏كنيد، متكلم‏آيا مى‏تواند معيّت را به طور استقلال ملاحظه كند يا اين كه معيّت، معناى حرفى است و محتاج به‏طرفين است؟ بايد مجى‏ء زيد و مجى‏ء عمرو ملاحظه شود، مقارنه بين المجيئين هم ملاحظه شود،آن وقت معيّت تحقق پيدا كند. پس در عين اين كه مقصود بالافاده همين معيّت است و از اين جهتش‏جاى ترديد نيست، در همان مثال «زيدٌ قائمٌ» هم همينطور، مقصود بالافاده بنا بر مشهور كه در باب‏قضايا مسأله نسبت را مطرح مى‏كند، نسبت است. اما نسبت در عين اين كه مقصود بالافهام است، آيامى‏شود كه بالاستقلال ملاحظه شود؟ يعنى مخبِرى كه مى‏گويد: «زيدٌ قائمٌ» مفهوم نسبت را ملاحظه‏مى‏كند يا نسبتى را كه يك طرفش زيد است و يك طرفش قائم است، اضافه به زيد دارد و اضافه به‏قائم دارد و اگر اين نسبتِ را ملاحظه كرد، مى‏توانيم بگوييم كه نسبت، ملحوظ بالاستقلال نيست،نسبت در آنجايى ملحوظ بالاستقلال است كه شما مفهوم نسبت را تصور كنيد، اما آنجايى كه‏واقعيت نسبتى را مى‏خواهيد ملاحظه كنيد، واقعيتِ آن نسبت طرفين لازم دارد، بدون زيد و قائم‏نمى‏شود كه ملاحظه كنيد و اگر بدون زيد و قائم نشد «فهذا ليس ملحوظاً بالاستقلال».
    پس، آن خَلطى كه به نظر من در اينجا واقع شده، اين است كه بين عنوانِ مقصود بالذات و ملحوظبالذات مغالطه شده است. در «جاء زيدٌ مع عمرو» مقصود بالذات افاده معيّت است، اما معيّت ملحوظبالاستقلال نيست و نمى‏تواند معيّت ملحوظ بالاستقلال باشد، لذا اين اشكال ايشان هم به مرحوم‏آخوند(ره) وارد نيست.

    اشكال اساسى بر نظريه آخوند(ره) در وضع معناى حرفى

    عمده اشكالى كه به مرحوم آخوند(ره) وارد است، تنها همان است كه بين دليل و مدعاى ايشان‏تطبيقى نيست. مدعا بطلان استعمال اسم در مكان حرف و بالعكس است و اين معنا از آن دليل‏استفاده نمى‏شود. دليل مى‏گويد: «استعمالاً بغير ما وضع له»، و اما اين كه استعمال به غير ما وضع له‏باطل است، دليلى بر اين قائم نشده است، بلكه دليل بر عكسش است. براى اين كه استعمال بغير ماوضع له، مقامش از استعمال فى غير ما وضع له اگر بالاتر نباشد، پست‏تر نيست.

    بررسى نظريه دوم در وضع حروف

    قول دومى كه در باب حروف است، (اين قول هم احتمالاً به نجم الائمة سيد رضى، شارح كافيه‏نسبت داده شده است، همانگونه كه قول اول هم به ايشان نسبت داده شده بود) قايل هر كه باشد،مدّعىِ اين معناست كه اصلاً حروف، خالىِ از وضع است، حروف براى چيزى وضع نشده‏اند، معنا وموضوع‏له ندارند، فقط يك جهت وجود دارد كه آنها را از لغويّت خارج مى‏كند كه در حروف يك‏جنبه علاميّت و اماريت وجود دارد، علامت بر خصوصيتى در رابطه با متعلَّقشان هستند، در رابطه بامتعلق اينها نشانگر يك خصوصيتى هستند كه آن خصوصيت هم مال متعلَّقشان است و به اينهاارتباطى ندارد، آن خصوصيت در «من» كه داخل بر كلمه «بصره» شد، البته بصره به تنهايى، بصره‏خالى از «من» اين خصوصيت را ندارد، اما وقتى كه «من» داخل آن شد، بصره اين خصوصيت را پيدامى‏كند و آن خصوصيتِ مبتدَأ بودن بصره است كه خصوصيتى است در رابطه با بصره.
    اين طور نيست كه در كلمه البصره مبتدائيت لحاظ شده باشد، بصره چه ارتباطى با مبتدائيت‏دارد؟ خود «من» هم معنا ندارد، در «من» هم معناى ابتداء نيست، اما وقتى كه «من» بر سر كلمه بصره‏در آمد و داخل بصره شد، اين خصوصيتِ مبتدائيت در بصره مورد دلالت واقع مى‏شود و مورد افاده‏قرار مى‏گيرد. شاهدش حركات اعرابيه است كه در آخر كلمات واقع مى‏شوند، حركات اعرابيه«جائنى زيدٌ»، بهتر از «جائنى» آنجايى كه زيد امكان دارد كه هم فاعل باشد و هم مفعول باشد فرضاً،«ضرب زيدٌ» خود زيد در معناى موضوع‏له خودش كه مثلاً عبارت از اين جزئىِ خارجى هست، هيچ‏خصوصيت فاعليت و مفعوليت و ضاربيت و مضروبيت دخالت ندارد. با قطع نظر از آن مناقشاتى كه‏ما كرديم، موضوع له زيد آن موجود فى الخارج است، اما همين زيد وقتى كه دنبال ضَرَب واقع شد وحالت رفعى پيدا كرد، آن حالت رفعى، خود آن تنوينِ رفعى براى چيزى وضع نشده است، ليكن‏لحوقش به كلمه زيد يك خصوصيتى را در زيد ايجاد مى‏كند و مفاد كلام واقع مى‏سازد و آن‏خصوصيتِ فاعليت است، اين ضمه و رفع «لا معنى له و لا موضوع له اصلاً، بل هو علامة و امارةٌ على‏كون» زيدى كه معروض رفع واقع شده «يكون فاعلاً».
    پس اگر گفتيم: «ضرب زيدٌ» فاعليت از راه اماريتِ اين رفع استفاده مى‏شود، كما اين كه اگر او رامنصوب قرار داديم، مفعوليت در رابطه با نصب است، نه اين كه در معناى زيد عنوان فاعليت يامفعوليت نقش داشته باشد. پس همانطورى كه زيد خالىِ از اين عنوان است و با رفع و نصب يك‏خصوصيتى در آن به واسطه اين رفع و نصب پيدا مى‏شود، در باب حروف هم مسأله همين است،وقتى كه مى‏گوييد: «سرت من البصرة»، «من» «لا معنى له اصلاً و لا موضوع له اصلاً» بلكه آوردن اين«من» فقط اماره بر اين معناست كه خصوصيت مبتدائيت مفادِ بصره خواهد بود، بدون اين كه درمعناىِ حقيقىِ بصره نقش داشته باشد و دخالت داشته باشد، در معناى البصره هيچ گونه مبتدائيت وساير خصوصيات ديگر دخالت ندارد.
    در نتيجه قائلِ به اين حرف، مسأله حروف را به حركات اعرابيه تشبيه مى‏كند و مسأله را از راه‏اماريت و علاميّت مى‏خواهد تمام كند، بدون اين كه معنايى براى اينها وجود داشته باشد.

    نقدهاى استاد بر نظريه تشبيه حروف به حركات اعرابيه

    اشكالاتى به اين سخن وارد است:
    اولاً؛ اين مقايسه محكوم به بطلان است، نمى‏توانيد بين حروف و بين اين حركات مقايسه كنيد،براى اين كه اگر بخواهيم بفهميم كه چنين لفظى داراى معنا هست يا نه و معنايش كدام است، مرجع‏لغت است، به لغت كه مراجعه مى‏كنيم، مى‏بينيم كه هم براى اسماء معانى ذكر شده است و هم براى‏حروف معنا ذكر شده است، حروف در رديف اسماء، شأن و مقام دارند. معنايش اين است كه وضع،اختصاصى به دايره اسماء ندارد، بلكه همانطورى كه در اسماء وضع وجود دارد، در حروف هم وضع‏وجود دارد. لذا نمى‏توانيم باب حروف را از باب اسماء جدا كنيم و اينها را داخل در «ما لا وضع له»قرار بدهيم.
    مؤيّدش اين كه وقتى با جملاتى كه مشتمل بر حروف هست، مواجه مى‏شويم، مى‏بينيم كه نه‏تنها در لغت عرب آن حروف موقعيتى دارند، وقتى كه مى‏خواهيم آنها را مثلاً ترجمه به فارسى كنيم،مى‏بينيم كه در فارسى هم جانشين دارد، وقتى كه مى‏خواهيم «سرت من البصرة» را ترجمه كنيم،مى‏گوييم: سير كردم از بصره، كلمه از را در جاى من قرار مى‏دهيم. اما در باب حركات اعرابيه مسأله‏اينطورى نيست، وقتى كه شما مى‏خواهيد «جائنى زيد» را در فارسى ترجمه كنيد، مى‏گوييد: زيدآمد، به جاى آن حركت اعرابيه، ديگر در ترجمه فارسى چيزى را نداريد و لازم هم نيست كه داشته‏باشيد، اين حكايت از آن علاميّت و اماريت مى‏كند كه در مقام ترجمه جانشين ندارد، اما هر يك ازحروف را كه شما ملاحظه كنيد، جانشينى براى او بايد داشته باشيد.
    ثانياً؛ اماريّت و علاميت اين حركات از كجا پيدا شده است؟ «من الذى جعل الرّفع علامةللفاعلية؟» آيا علاميّتش ذاتى يا جعلى است؟ كسى بايد باشد كه رفع را علامت فاعليت قرار بدهد،والاّ شما از كجا مى‏فهميديد كه «الرّفع علامةٌ للفاعلية» آيا غير از واضع كسى ديگر در اين معنا نقش‏دارد؟ اين واضع است كه «جعل الرفع علامة للفاعلية»، اين واضع است كه «جعل النصب علامةللمفعولية». پس اين كه شما مى‏گوييد: اصلاً مسأله وضع مطرح نيست و حركات اعرابيه را به عنوان‏شاهد اين مسأله قرار مى‏دهيد، در خود حركات اعرابيه هم وضع تحقق دارد، منتها در آنجا كلمه‏علامت را به كار برده‏اند و در اينجا كلمه معنا را به كار برده‏اند، والاّ اصل وضع در حركات اعرابيه قابل‏انكار نيست، چون دلالت الفاظ، نه خودش، نه حركاتش، نه خصوصياتش، بر معانى و خصوصيات‏معانى هيچ كدام ذاتى نيست، اين دلالتها، دلالتهايى است كه مستند به جعل واضع است، لذا در خودآنها هم مسأله، مورد قبول نيست و حتى در آنها هم وضع، تحقق دارد. اگر كسى كلمه علاميت رابردارد و به جايش كلمه معنا را بگذارد، بگويد: «الرفع وضع لمعنى الفاعلية» چه اشكالى دارد و چه‏تالى فاسدى بر اين ترتّب پيدا مى‏كند؟ پس در خود مقيس عليه هم اين مدعاى شما كه عبارت از عدم‏الوضع باشد، قابل قبول نيست.
    3 - متكلم مخبِرى كه مى‏گويد: «سرت من البصرة» بيننا و بين وجداننا، «سرت» كه اضافه سير را به‏مخبِر بيان مى‏كند و بصره هم كه معناى خودش را دلالت مى‏كند، اين مبتدائيت از كجا استفاده‏مى‏شود؟ اينجا با «جائنى زيدٌ» كه حركت اعراب، علامت فاعليت است، يك فرقى دارد كه در «جائنى‏زيدٌ» ولو اين كه زيد، فاعل است، اما در عبارت نمى‏خواهيم روى مبناى فاعليت يك كلمه‏اى داشته‏باشيم، خصوصيت فاعليت را مى‏خواهيم بيان كنيم، اما لفظى كه «استعمل فى معنى الفاعل» در«جائنى زيدٌ» مطرح نيست، اما در «سرت من البصرة الى الكوفة» شما به نفس همين عبارت و اِخبارمى‏خواهيد مبتدائيت را بيان كنيد، لذا اگر بخواهيد «سرت من البصرة الى الكوفة» را ترجمه كنيد، آن‏را به صورت اسمى در بياوريد ، مى‏گوييد: «ابتداء سيرى من البصرة»، اما در «جائنى زيدٌ» روى عنوان‏فاعليت نظر نداريد كه يك لفظى در عنوان فاعليت استعمال شود، در «سرت من البصرة» نظر داريد،حالا كه نظر داشتيد، چه چيزى بر اين مبتدائيت دلالت مى‏كند؟ مبتدائيت مدلول چيست؟ آيا با آمدن‏كلمه «من» بر سر لفظ «البصرة» مبتدائيت هم به او اضافه مى‏شود(اين كه استعمال كلمه بصره در غيرموضوع له است) يا اين كه بصره فقط در معناى حقيقى خودش استعمال شده است؟
    اگر در معناى حقيقى خودش استعمال شده، پس اين مبتدائيتى كه شما به همين كلام مى‏خواهيدنفس همين خصوصيت را بيان كنيد، آيا به غير اين كه در رابطه با «من» بايد اين معنا را ملاحظه كنيد،چيز ديگرى در كار هست؟ لذا فرق روشنى بين اينجا و آنجا وجود دارد و ما چاره‏اى نداريم در باب‏حروف كه وضع را قائل شويم و بگوييم كه اينها موضوع له دارند، منتهى اين كه موضوع له آنهاچيست، بايد محل بحث واقع شود؛ اما به صورت كلى انكار وضع و موضوع‏له در باب حروف، از هركسى اين حرف و اين ادعا ثابت شده باشد، به هيچ وجه قابل قبول نيست.

    بررسى سخن مرحوم نائينى(ره) در وضعِ حروف

    قول سوم از مرحوم محقق نائينى(ره) است كه ايشان مفصّل در باب حروف وارد شده‏اند ومطالبى را بيان كرده‏اند. خلاصه حرف ايشان را عرض مى‏كنم تا بعد به تفصيلِ حرف ايشان بپردازيم.بين معانى حرفيه و اسميه تباين ذاتى وجود دارد كه اصلاً معانى حرفيه با معانى اسميه ارتباطى به هم‏ندارند. در حقيقت، نقطه مقابل مرحوم آخوند(ره) واقع مى‏شود كه مرحوم آخوند(ره) معناى حرفى‏و اسمى را در تمام مراحل متحد مى‏دانست، وضعاً و موضوعاًله و استعمالاً، ايشان مى‏فرمايد: معانى‏حرفيه با معانى اسميه قابل ارتباط نيستند و معانى اسميه معانى اخطاريه است و معانى حرفيه معانى‏ايجاديه.
    معانى اخطاريه عبارت از آن معانى است كه با قطع نظر از استعمال شما واقعيتى دارد، چه‏واقعيتِ در مقام وجود و چه واقعيتِ در عالم مفهوم، با قطع نظر از استعمال، واقعيتش محفوظ است.استعمال به منزله يك دلاّلى واقع مى‏شود، همانطورى كه دلاّل ايجاد ارتباط بين بايع و مشترى‏مى‏كند، بين زوج و زوجه ايجاد ارتباط مى‏كند، اين استعمال در رابطه با اين واقعيتها اين نقش را داردكه ذهن شما را متوجه آن واقعيات مى‏كند، منتقلِ به آن واقعيات مى‏كند. مثلاً شما هيچ توجهى به زيدنداشتيد، در عالم خودتان مشغول مطالعه بوديد، اما تا متكلم مى‏گويد: زيد، اين ذهن شما را با يك‏سيمى مثل اين كه متصل مى‏كند به آن معناى واقعى زيد، و در حقيقت اخطار مى‏كند آن معنى را درذهن شما، مجسّم مى‏كند آن معنا را در ذهن شما. پس زيد با قطع نظر از استعمال يك واقعيت‏محفوظ است و استعمال سبب ارتباط بين مخاطب و آن واقعيت مى‏شود، به نحوى كه آن واقعيت،مرتسمِ در ذهن مخاطب مى‏شود و مقصود از واقعيت تنها وجود خارجى نيست، در مفاهيم هم‏همينطور است، اگر متكلم كلمه انسان را استعمال كرد، انسان يك مفهوم است، يك ماهيتى است،شما در حال مطالعه بوديد، ذهنتان توجه به انسان نداشت، اما تا متكلم گفت: الانسان، بين شما و بين‏اين مفهوم رابطه برقرار مى‏شود و صورتى از اين مفهوم در ذهن شما تجسم پيدا مى‏كند.
    معناى اخطاريه معنايى است كه استعمال سبب مى‏شود كه آن معناى مستعملٌ فيه در ذهن‏مخاطب خطور كند و تجسم پيدا كند.
    معانى ايجاديه عبارت از مفاهيمى است كه با قطع نظر از استعمال هيچ واقعيتى ندارد، نه واقعيت‏وجودى دارد و نه واقعيت مفهومى دارد، بلكه استعمال مثل يك علت موجده است كه شى‏ء را به‏وجود ملبّس مى‏كند، استعمال نقش ايجاد كننده دارد، نه اين كه نقش اخطارى داشته باشد، نقشش‏مثل نقش علت موجده است، علت موجده قبل از آنكه تحقق پيدا بكند، از معلولش اثرى وجودندارد، اين علت موجده است كه لباس وجود را به معلول مى‏پوشاند.

    تمرينات

    اشكال مرحوم آقاى خوئى(ره) به مرحوم آخوند(ره) را پيرامون تبعى بودن معناى‏حروف توصيح دهيد
    اشكال اساسى بر نظريه آخوند(ره) در وضع معناى حرفى را بيان كنيد
    نظريه دوم در وضع حروف را توضيح دهيد
    نقدهاى استاد بر نظريه دوم در وضع حروف بيان كنيد