شنبه 29 ارديبهشت 1403 - 8 ذيقعده 1445 - 18 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج اصول
>
مباحث الفاظ - بحث اوامر - مقدمه واجب (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
وضع الفاظ
تدریس استاد
متن
40 وضع الفاظ 31
مقدمه درس
الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.
بحث ما در باب وضع بود، اين جهت را بحث كرديم كه آيا دلالت الفاظ بر معانى ذاتى است، يانياز به وضع دارد.
بحث ديگر اين بود كه واضع - كسى كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرده- آيا بشر است ياخداوند تبارك و تعالى بر فرضى كه بشر باشد، آيا شخص واحد اشخاص متعددّى در اين رابطه نقشداشتهاند.
بعضىها از روى يك سلسله آيات و روايات خواستهاند استفاده كنند كه واضع خداوند است و مادر دليلهاى آنها مناقشه كرديم.
متن درس
دليل مرحوم محقق نائينى(ره) بر اين كه واضع بشر نيست
لكن مرحوم محقق نائينى (اعلى اللَّه مقامه الشريف) در يك بحث مفصّل و طويل، خيلى روىاصرار ورزيدهاند كه واضع بودن بشر را از بين ببرند و محكوم كنند و بفرمايند كه بشر واضع لغاتنبوده اصلاً.
ايشان دو دليل اقامه كردهاند كه به آن اشاره كرديم، لكن به عنوان مقدمه بعضى از ايرادهايى كهممكن است به اين دو دليل وارد بشود، باز من اشارهاى به اين دو دليل مىكنم. همينطور دو مبعّد براىاين كه واضع بشر باشد، ذكر كردهاند.
اما دو دليلى كه به عقيده ايشان واضعيّت بشر را نفى مىكند، يكى عبارت از اين است كهمىفرمايد: مسأله وضع در تاريخ زندگى بشر از يك اهميّت خاصّى برخوردار است. براى اين كه آنهدفى كه مترتب بر وضع است، يك هدفى است كه با زندگى بشر خيلى ارتباط دارد و آن اين است كهوضع براى سهولت تفهيم و تفهّم مقرر شده است و در حقيقت غايت وضع، سهولت تفهيم و تفهّماست.
اگر مسأله وضع نبود، مىبايست مقاصد اشخاص به وسيله ايماء و اشاره و امثال اينها تفهيم وتفهّم بشود. انسان مىبيند كسى كه فاقد لسان است و به اصطلاح، لال است و از نعمت بيان برخوردارنيست، به علت اين كه فاقد بيان است، مقاصد خودش را با چه زحمتى تفهيم و تفهّم مىكند و چقدرمشكلات براى او وجود دارد. اما انسانى كه از اين نعمت برخوردار است و مىتواند حرف بزند و ازاين نعمت استفاده كند، چقدر زود مقاصد خودش را منتقل به ديگران مىكند. اين نعمت بيان بهتنهايى كافى نيست، نعمت بيان به ضميمه وضع، اين اثر را دارد. چون الفاظ در برابر معانى وضع شدهو حكايت از معانى مىكند، انسان مىتواند به وسيله اين الفاظ هر چه سريعتر و هرچه زودتر مقاصدخودش را به ديگران منتقل كند. پس در حقيقت، غرض از وضع، تفهيم و تفهّم بسهولةٍ است، آن همنه سهولتى كه قابل ملاحظه نباشد. اگر اين نبود، انسان در يك فشار بسيار عجيبى قرار مىگرفت.
بعد مىفرمايد: اگر واضع، بشر بود، با توجه به اين ارزشى كه وضع در زندگى و حيات انسانهادارد، مىبايست تاريخ كه كوچكترين مسائل مرتبط به انسانها را ثبت و ضبط مىكند، اين مسأله راضبط كرده باشد كه در فلان قرن، در فلان روز، در فلان مكان، در فلان موقعيت، فلان كس آمد الفاظرا در برابر معانى وضع كرد و براى نجات بشر و رسيدن به تفهيم و تفهّم بسهولةٍ، اين برنامه بزرگ رابه معرض اجرا در آورد. در حالى كه اگر شما سراسر كتابهاى تاريخى را مطالعه كنيد، هيچ كجا به اينمسأله برخورد نمىكنيد و هيچ تاريخى متعرّض اين نشده است كه فلان كس، مثل يعرب بن قحطان،(همينطور كه شايع است و از موقعى كه انسان معالم مىخوانده، كلمه يعرب بن قحطان به گوششخورده است،) در فلان شرايط و در فلان روز و فلان مكان در مقام وضع برآمد و الفاظ را در برابرمعانى وضع كرد؟ پس دليل اول ايشان اين است كه «لو كان الواضع بشراً لكان التاريخ متعرّضاً لهذهالجهة». در حاليكه تاريخ كمترين تعرضى در اين رابطه ندارد و هيچ اشارهاى به اين معنا حتّى درلابلاى كتب تواريخ ملاحظه نمىشود.
دليل دوم مرحوم نائينى(ره) «عدم تناهى الفاظ و معانى»
ايشان مىفرمايند: الفاظ، خود الفاظ و همينطور معانى مستقلاً غير متناهى هستند.
اما الفاظ غير متناهى هستند، براى اين كه شما نمىتوانيد حدّى براى الفاظ تعيين كنيد، الفاظ همشامل يك كلمه مىشود و هم شامل چند كلمه، چند كلمه هم كه حدّى ندارد و تركيباتش هم محدودو محصور نيست، لذا دايره الفاظ را نمىتوانيم متناهى فرض كنيم. دايره الفاظ غير متناهى است. ازيك كلمه شروع مىشود، دو كلمه، سه كلمه و بيشتر به انواع مختلف، به كيفيّات مختلف. هر طورىكه شما تصور كنيد نحوه ديگرش هم قابل تصور است.
همينطور معانى هم غير متناهى است. براى اين كه معانى محدود به ممكن الوجود نيست. ممكنالوجود را مىگيرد، واجب الوجود را هم مىگيرد، ممتنع الوجود را هم مىگيرد. براى اين كه ما بحثاز تحقق در خارج نداريم، بحث از وضع داريم، بحث از اين كه لفظى حكايت از يك معنايى بكند،حالا آن معنا ممكن الوجود باشد، يا واجب الوجود، يا ممتنع الوجود، ممتنع الوجود هم يك نحومعناست.
وقتى كه شما كلمه محال را استعمال مىكنيد، نمىگويم: اجتماعِ ضدّين، اجتماعِ نقيضين كهمضاف و مضاف اليه بشود. بلكه كلمه «محال»، كلمه «ممتنع»، كلمه «مستحيل»، و مانند آن و حتىمعدوم مگر شما براى معدوم كلمه معدوم را وضع نكردهايد؟ مگر شما نمىگوييد: موجود ومعدوم؟ پس هر دو در اين جهت اشتراك دارند كه هر دو لفظ هستند و در برابر معنا وضع شدهاند.موجود، لفظى است كه در برابر چيزى كه متصف به وجود است، وضع شده است. معدوم هم لفظىاست كه در برابر چيزى كه وجود ندارد وضع شده است، لذا در مسأله وضع همانطورى كهموجودات دخالت دارند معدومات هم مثل موجودات در اين مسأله دخيل هستند، وقت اگر شمابخواهيد همه اين معانى را بياوريد، «معدوم، ممكن الوجود، واجب، محال»، اينها مجموعشان غيرمتناهى است. و اگر الفاظ غير متناهى شد و معانى هم غير متناهى، ايشان نتيجه مىگيرند: پس بشرولو اين كه متعدد باشد، نمىتواند وضعى را كه در رابطه با الفاظ غير متناهى و معانى غير متناهىاست، متصدّى باشد. بلكه بايد كسى در اين رابطه دخالت داشته باشد كه خودش غير متناهى است واو خداوند تبارك و تعالى است.
لذا دليل دوم ايشان عدم تناهى الفاظ و عدم تناهى معانى است و اين كه حتماً بايد وضع با كسىارتباط داشته باشد، كه او هم غير متناهى باشد و او جز ذات مقدس خداوند نخواهد بود.
بعد دو مبعّد را تقريباً به صورت سؤال مطرح مىكنند، كه نتيجهاش استبعاد اين است كه واضعبشر باشد.
استبعاد واضع بودن بشر براى الفاظ
سؤال اولشان اين است كه اگر واضع بشر شد و الفاظ را در برابر معانى وضع كرد، آيا اينها را بايدبه ديگران منتقل كند؟ طبعاً بله، وقتى كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرد، بايد به ديگران منتقل كند.آيا اين انتقال، دفعى تحقق پيدا مىكند يا تدريجى؟
اگر شما بگوييد: دفعتاً و در آن واحد، انتقال پيدا مىكند، - مسأله وضع ميليونها الفاظ در برابرميليونها معانى، دفعتاً به ديگران انتقال پيدا مىكند - اين كه امتناع دارد. اگر امتناع عقلى نداشته باشد،امتناع عادى دارد كه دفعتاً وضع ميليونها الفاظ در برابر ميليونها معانى، به گوش ديگران برسد ومنتقل به ديگران بشود.
و اگر بگوييد كه تدريجاً واقع شده است، چه لزومى دارد كه دفعتاً تحقق پيدا كند؟ آن وقت سؤالمىكنيم: (مثلاً در ظرف ده سال مىخواهد انتقال پيدا كند)، كه در طول اين ده سال آن افرادى كه به آنهاانتقال پيدا نكرده است، يا افرادى كه همه معانى به آنها انتقال پيدا نكرده است، چطور تفهيم و تفهّممىكردند؟ اگر بخواهد انتقال پيدا كند، فرض كنيد واضع قمى باشد، اول در شهر قم، كم كم مثلاً درظرف ده سال به آفريقا مىرسد. اينجا سؤال مىشود كه اين آفريقاييها در اين ده سال چطور تفهيم وتفهّم مىكردند؟ آيا بدون الفاظ بوده؟ كه نمىشود ملتزم شد. آيا با الفاظ بوده؟ فرض اين است كههنوز مسأله وضع به گوش آنها نرسيده است، آن هم در زمانهاى سابق با آن بعد مكانها و نبودنوسايل و بطىء بودن مسافرتها از اين شهر به آن شهر و از اين كشور به آن كشور. چطور مىشود اينمعنا تحقق پيدا كند؟
لذا اگر بگوييد: اين انتقال تدريجى بوده است، ما سؤال مىكنيم آنهايى كه دير به آنها منتقل شدهاست، يا آنهايى كه هنوز يك سلسله معانى به آنها منتقل نشده است، چطور در رابطه با اين معانىتفهيم و تفهّم مىكردند؟ از راه الفاظ كه هنوز وضع به گوششان نخورده، يا در رابطه با يك سلسلهالفاظ و معانى؟
پس سؤال اول ايشان اين بود كه آيا مسأله وضع، انتقالش به ديگران دفعى بوده است كه اين امتناععادى دارد. آيا تدريجى بوده است؟ كه سؤال مىشود به آنهايى كه دير رسيده است بواسطه دورىزمان، مكان، يا به وسيله جهات ديگر، اينها در مقام تفهيم و تفهّم از چه طريقى استفاده مىكردند؟(اين مبعّدى است كه ايشان به صورت سؤال مطرح مىكنند و الا دليلشان همان دو دليل اول بود).
وضع الفاظ براى معانى در زمان عدم وجود وضع
و اما سؤال دومى كه ايشان مطرح مىكنند مىگويند: فرض كنيم واضع بشر است، مثلاً يعرب بنقحطان روى كرسى وضع نشست، الفاظ را براى معانى وضع كرد، چطور الفاظ را براى معانى وضعكرد؟ آيا گفت: «ايها الناس»؟ در حالى كه فرض اين است كه «ايها الناس» هنوز معنا پيدا نكرده است.آيا گفت: «وضعتُ»؟ كه خود كلمه «وضعتُ» دلالت بر چه چيز دارد؟ «وضعت لفظ الماء» براى چهچيز؟ اين كه ما مىگوييم: اشاره، قائم مقام لفظ مىشود، در مسائل جزئى اشاره، قائم مقام لفظمىشود و انسان مىتواند به بچهاش بگويد: كتاب را بده و مىتواند با اشاره بفهماند كه كتاب رابدهد. اما در مقام وضع، مسأله اينطور است كه نوعاً الفاظ، در برابر مفاهيم كليّه وضع مىشود، حالامىخواهد لفظ ماء را براى مفهوم كلى آب وضع كند. ايشان مىفرمايد: سؤال دوم من اين است كهچطور اين مسأله را فهمانده است كه «وضعت لفظ الماء» براى اين معناى كلى آب. هر طور كه شمابخواهيد تصور كنيد راه ندارد. مفهوم كلى آب را چطور مىتواند براى آنها مجسم كند و بگويد: منلفظ «ماء» را براى اين مفهوم كلى وضع كردم؟ حالا اشكال كلمه «وضعت» به كنار، «ايها الناس»اش بهكنار. همه اينها اين سؤالِ دومى است كه ايشان مطرح مىكنند و مىفرمايند: هيچ راهى و هيچ كيفيتى به نظر مانمىآيد كه يك بشرى در مقام وضع برآيد. بعد مىفرمايند چارهاى نيست جز اين كه واضع راخداوند تبارك و تعالى بدانيم.
وضع الفاظ، جعل تكوينى، تشريعى، الهام يا جبلّى
«ان قلت» كه در رابطه با خداوند تبارك و تعالى دو نوع جعل وجود دارد: جعل تكوينى و جعلتشريعى.
جعل تكوينى مربوط به مقام تكوين و خلقت موجودات است مثل از انسان، ملائكه، انس و جنّو ساير موجودات عالم، كه وقتى ما اطلاق جاعل به خداوند تبارك و تعالى در اين رابطه مىكنيم،جاعل يعنى خالق. پس يك جعل، جعل تكوينى است كه مربوط به مقام ايجاد است، موجودات اينجهان به دست خداوند تبارك و تعالى است.
يك جعل هم، جعل تشريعى است. جعل تشريعى يعنى تقنين الهى، يعنى قوانين و مقرراتى كهخداوند تبارك و تعالى وضع كرده است. قانون نماز، وجوب نماز، وجوب روزه، وجوب حج،حرمت شرب خمر و استحباب صلات ليل و امثال ذلك. در اين رابطه، وقتى كه به خداوند تبارك وتعالى اطلاق «جاعل» مىكنيم، يعنى جاعلِ به جعل تشريعى. يعنى خداوند مُشَرِّع است. يعنىخداوند مقنِّن است. خداوند دستوراتى را بر امّتها و بر امت اسلامى مخصوصاً، مقرر كرده است.
آن وقت كأنّ از ايشان سؤال مىشود كه شما كه مسأله وضع را مربوط به خداوند تبارك و تعالىمىدانيد، آيا وضع را در محدوده جعل تكوينى قرار مىدهيد يا در دايره جعل تشريعى؟ آيا مربوط بهعالم ايجاد و خلقت است يا مربوط به جهان تشريع و تقنين؟
ايشان در جواب مىفرمايد: مربوط به هيچكدام نيست، مگر كارهاى خداوند بايد محدود به ايندو باشد؟ آيا دليلى داريم كه هر كار خدا يا بايد داخل در دايره جعل تكوينى باشد يا در محدوده جعلتشريعى؟ نه؛ بلكه وضع، يك مسأله سومى است، يك امر سومى است كه نه ارتباط به جعل تكوينىدارد و نه ارتباط به جعل تشريعى دارد، كار خداوند هم هست.
باز كأنّ از ايشان سؤال مىشود كه قبول كرديم واضع خداوند است، بفرماييد: خداوند اين معنا راچطور به بشر منتقل كرد؟ در جعل تكوينى كه انتقال معنا ندارد، جاعل خودش است موجِد همخودش است، در جعل تشريعى هم كه به وسيله انبياء در اختيار بشر قرار داده مىشود، و مقرراتالهى براى مردم تبيين مىشود. در مسأله وضع چطور؟ وضع را چطور خداوند براى مردم بيان كردهاست؟
ايشان مىفرمايد: ما سه طريق را مىتوانيم تصور كنيم، يك طريق اين است كه وضع هم مثلجعل تشريعى از طريق نبيّى از انبياء در اختيار مردم گذاشته شده باشد. خداوند به نبى وحى كند كه بهمردم بگو: من لفظ «ماء» را در برابر اين مفهوم وضع كردم، لفظ مثلاً «خُبُز» را در مقابل نان وضع كردم.لفظ «نار» را در برابر آتش وضع كردم. همانطورى كه مقرّرات تشريعيّه به وسيله انبياء، در اختيارمردم گذاشته مىشود، بگوييم: اين هم به واسطه يك نبيّى از انبياء كه خداوند به او وحى فرستادهاست، در اختيار مردم گذاشته مىشود، اين يك راه.
راه دوم اين است كه مىفرمايد: بگوييم: نياز به نبىّ هم نيست، خداوند به نفوس بشريّت اين معناراالهام كرده است. اين يك مسأله الهامى است، مثل اين كه گاهى انسان ملهَم به يك سلسله از مسائلمىشود كه ديگر آن خصوصياتى كه در نبى معتبر است، در انسانِ ملهَم، معتبر نيست. نه لازم است كهمعصوم باشد و نه لازم است كه يك مراتب كاملاً بالايى از معنويّت را داشته باشد. گاهى افراد غيرمتقى هم يك مسائلى به آنها الهام مىشود.
بعد مىفرمايد: ممكن است يك مقدار بالاتر برويم، بگوييم: از الهام هم بالاتر است، مسألهفطرى و جِبِلّى است، زيرا الهام يك چيزى است كه گاهى ممكن است تحقق پيدا كند، اما اگر يكمسأله جبلّى و فطرى شد، ديگر ريشه دار مىشود، اصيل مىشود، و خداوند است كه اين جبلّت راايجاد كرده است و به وجود آورده، مثل فطرت توحيد كه «فطرت اللَّه التى فطر الناس عليها» كه اين آيهدو مطلب را افهام مىكند، هم اصل فطرت توحيد و هم اين كه اين فطرت از ناحيه خداوند تبارك وتعالى است. بعد بالاخره مىفرمايند: يكى از اين سه راه را ما اينجا ملتزم مىشويم و اين كه معروفشده است كه يعرب بن قحطان واضع لغت است، اين حرف را ما تكذيب مىكنيم، چنين مسألهاىنيست، بلكه واضع، خداوند تبارك و تعالى است.
اشكالات بيان مرحوم نائينى(ره)
به نظر مىرسد اشكالات متعددى بر اين بيان وارد است.ه نتيجه اين اشكالات اين است كه مانمىتوانيم اين بيان را بپذيريم و واضع را خداوند تبارك و تعالى بدانيم.
يك اشكال اين كه شما كه مىفرماييد: خداوند به نبيّى از انبياء وحى فرستاد كه مسأله وضع الفاظرا در برابر معانى به مردم منتقل كند، آيا چون واسطه وضع، نبىّ بوده است، ارزش وضع از بينمىرود يا ارزش وضع بالاتر مىرود؟ اگر وضع را مرتبط به بشر بدانيم و واضع را بشر بدانيم، مسألهوضع اهميّت بيشترى دارد يا اين كه واضع را خداوند تبارك و تعالى بدانيم و بگوييم: همان خدايىكه خالق موجودات است و همان خدايى كه مقنِّن و مشرِّع است، الفاظ را در برابر معانى وضع كردهاست؟
پيداست كه اگر واضع، خداوند باشد، ارزش وضع بالاتر مىرود و اهميّت وضع بيشتر مىشود.اگر مسأله اينطور است، در كداميك از كتب آسمانى و كتب تواريخ اين مسأله مورد تعرض واقع شدهاست؟ چرا هيچ تاريخى اين مسأله را ذكر نكرده است؟ در حاليكه به طريق اولى از مسأله واضعيّتبشر، بايد تاريخ واضعيت خداوند را ذكر كند، مگر مسأله وضع شوخى است؟ آن هم وضعِ مرتبط بهخداوند؟ وضعى كه ريشهاش خداوند است و نبوّت در آن به عنوان واسطه نقش دارد. چرا در تاريخمتعرض نشدهاند؟ فقط در برابر ما اين دليل را شما ذكر مىكنيد كه «لو كان الواضع بشراً لكان التاريخمتعرضاً له» ما مىگوييم: «لو كان اللَّه واضعاً لكان التاريخ» و يا لااقل بعضى از كتب سماويه ولو بهصورت قصه و به صورت حكايت بايد اين مسأله در آنها مورد تعرض واقع شده باشد. قرآن اينهمه قصهها و داستانها از انبياء گذشته دارد و بلكه يك قصّه را گاهى مكرّر در مكرّر براى مقاصدمختلف بيان مىكند، اين قرآنى كه انواع و اقسام نعمتها را براى انسان بيان مىكند، چرا نگفت: يكى ازنعمتهاى خداوند اين بود كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرد و شما را از يك مشقّت فوق العاده ورنج و زحمت زياد نجات داد؟
پس اين دليل تنها در مقابل ما نيست بلكه در مقابل شما به نحو قوىتر، پياده مىشود.
و اما راه دومى كه ذكر كرديد كه خداوند، نفوس را ملهَم كرده است، آيا مقصود شما از اين نفوس،كل نفوس است الى يوم القيامه يا يك نفوسى در ابتداى تاريخ بشر؟ اگر مقصود شما كل نفوس باشدكه ظاهر كلامتان هم همين است، ديگر جهل به لغت نبايد در عالم وجود داشته باشد، ديگر تمامكتابهاى لغت را انسان بايد دور بريزد. براى اين كه وقتى مسأله، مربوط به الهام است، وقتى كه مسألهمربوط به نفوس بشريّه است آن هم همه نفوس، ديگر فرقى بين من و شما و صاحب القاموس وصاحب كتابهاى لغت ديگر چيست؟ آنها چه مزيّتى بر من و شما دارند؟ مسأله به الهام ارتباط دارد،در الهام كه بين من و آنها فرقى وجود ندارد. پس چطور شد كه آنهامعلم لغت عرب هستند و عالم بهلغت عرب مخصوصاً، و من و شما جاهل به اين لغت هستيم؟ پس در مسأله الهام به تمامى، جاهل وعالم نفوس نمىشود تصور كرد.
اگر شما بگوييد: مقصود ما، كل نفوس نيست بلكه همان بشر ابتدايى كه مىخواست خانوادهبشريت را تشكيل بدهد و ابتداى كار بشر در روى زمين بود، به آنها مسأله الهام شد. اما ديگرانجاهلند، ديگران بايد بروند تعلّم كنند، ديگران از مسأله الهام دورند.
مىگوييم: با اين كه در عبارت شما هيچ اشارهاى به اين معنا نيست كه درباره نفوس خاصهاى،اين مسأله الهام، و يا بالاتر، مسأله جبلّت و فطرت مطرح باشد، با اين حال ما قبول مىكنيم، مىگوييم:آن نفوس اوليّه
تمرينات
استبعاد دوم و سوم مرحوم نائينى(ره) در واضع بودن بشر را مختصراً بنويسيد
اشكالى كه مرحوم نائينى(ره) در واضع بودن بشر مطرح كرده و همان اشكال بر بيانخودش نيز وارد است چيست
بنابر الهامى بودن وضع الفاظ، آيا اشكالى وارد است بنويسد
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...