• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 وضع الفاظ 31

    مقدمه درس


    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.
    بحث ما در باب وضع بود، اين جهت را بحث كرديم كه آيا دلالت الفاظ بر معانى ذاتى است، يانياز به وضع دارد.
    بحث ديگر اين بود كه واضع - كسى كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرده- آيا بشر است ياخداوند تبارك و تعالى بر فرضى كه بشر باشد، آيا شخص واحد اشخاص متعددّى در اين رابطه نقش‏داشته‏اند.
    بعضى‏ها از روى يك سلسله آيات و روايات خواسته‏اند استفاده كنند كه واضع خداوند است و مادر دليلهاى آنها مناقشه كرديم.

    متن درس


    دليل مرحوم محقق نائينى(ره) بر اين كه واضع بشر نيست

    لكن مرحوم محقق نائينى (اعلى اللَّه مقامه الشريف) در يك بحث مفصّل و طويل، خيلى روى‏اصرار ورزيده‏اند كه واضع بودن بشر را از بين ببرند و محكوم كنند و بفرمايند كه بشر واضع لغات‏نبوده اصلاً.
    ايشان دو دليل اقامه كرده‏اند كه به آن اشاره كرديم، لكن به عنوان مقدمه بعضى از ايرادهايى كه‏ممكن است به اين دو دليل وارد بشود، باز من اشاره‏اى به اين دو دليل مى‏كنم. همينطور دو مبعّد براى‏اين كه واضع بشر باشد، ذكر كرده‏اند.
    اما دو دليلى كه به عقيده ايشان واضعيّت بشر را نفى مى‏كند، يكى عبارت از اين است كه‏مى‏فرمايد: مسأله وضع در تاريخ زندگى بشر از يك اهميّت خاصّى برخوردار است. براى اين كه آن‏هدفى كه مترتب بر وضع است، يك هدفى است كه با زندگى بشر خيلى ارتباط دارد و آن اين است كه‏وضع براى سهولت تفهيم و تفهّم مقرر شده است و در حقيقت غايت وضع، سهولت تفهيم و تفهّم‏است.
    اگر مسأله وضع نبود، مى‏بايست مقاصد اشخاص به وسيله ايماء و اشاره و امثال اينها تفهيم وتفهّم بشود. انسان مى‏بيند كسى كه فاقد لسان است و به اصطلاح، لال است و از نعمت بيان برخوردارنيست، به علت اين كه فاقد بيان است، مقاصد خودش را با چه زحمتى تفهيم و تفهّم مى‏كند و چقدرمشكلات براى او وجود دارد. اما انسانى كه از اين نعمت برخوردار است و مى‏تواند حرف بزند و ازاين نعمت استفاده كند، چقدر زود مقاصد خودش را منتقل به ديگران مى‏كند. اين نعمت بيان به‏تنهايى كافى نيست، نعمت بيان به ضميمه وضع، اين اثر را دارد. چون الفاظ در برابر معانى وضع شده‏و حكايت از معانى مى‏كند، انسان مى‏تواند به وسيله اين الفاظ هر چه سريعتر و هرچه زودتر مقاصدخودش را به ديگران منتقل كند. پس در حقيقت، غرض از وضع، تفهيم و تفهّم بسهولةٍ است، آن هم‏نه سهولتى كه قابل ملاحظه نباشد. اگر اين نبود، انسان در يك فشار بسيار عجيبى قرار مى‏گرفت.
    بعد مى‏فرمايد: اگر واضع، بشر بود، با توجه به اين ارزشى كه وضع در زندگى و حيات انسانهادارد، مى‏بايست تاريخ كه كوچكترين مسائل مرتبط به انسانها را ثبت و ضبط مى‏كند، اين مسأله راضبط كرده باشد كه در فلان قرن، در فلان روز، در فلان مكان، در فلان موقعيت، فلان كس آمد الفاظرا در برابر معانى وضع كرد و براى نجات بشر و رسيدن به تفهيم و تفهّم بسهولةٍ، اين برنامه بزرگ رابه معرض اجرا در آورد. در حالى كه اگر شما سراسر كتابهاى تاريخى را مطالعه كنيد، هيچ كجا به اين‏مسأله برخورد نمى‏كنيد و هيچ تاريخى متعرّض اين نشده است كه فلان كس، مثل يعرب بن قحطان،(همينطور كه شايع است و از موقعى كه انسان معالم مى‏خوانده، كلمه يعرب بن قحطان به گوشش‏خورده است،) در فلان شرايط و در فلان روز و فلان مكان در مقام وضع برآمد و الفاظ را در برابرمعانى وضع كرد؟ پس دليل اول ايشان اين است كه «لو كان الواضع بشراً لكان التاريخ متعرّضاً لهذه‏الجهة». در حاليكه تاريخ كمترين تعرضى در اين رابطه ندارد و هيچ اشاره‏اى به اين معنا حتّى درلابلاى كتب تواريخ ملاحظه نمى‏شود.

    دليل دوم مرحوم نائينى(ره) «عدم تناهى الفاظ و معانى»

    ايشان مى‏فرمايند: الفاظ، خود الفاظ و همينطور معانى مستقلاً غير متناهى هستند.
    اما الفاظ غير متناهى هستند، براى اين كه شما نمى‏توانيد حدّى براى الفاظ تعيين كنيد، الفاظ هم‏شامل يك كلمه مى‏شود و هم شامل چند كلمه، چند كلمه هم كه حدّى ندارد و تركيباتش هم محدودو محصور نيست، لذا دايره الفاظ را نمى‏توانيم متناهى فرض كنيم. دايره الفاظ غير متناهى است. ازيك كلمه شروع مى‏شود، دو كلمه، سه كلمه و بيشتر به انواع مختلف، به كيفيّات مختلف. هر طورى‏كه شما تصور كنيد نحوه ديگرش هم قابل تصور است.
    همينطور معانى هم غير متناهى است. براى اين كه معانى محدود به ممكن الوجود نيست. ممكن‏الوجود را مى‏گيرد، واجب الوجود را هم مى‏گيرد، ممتنع الوجود را هم مى‏گيرد. براى اين كه ما بحث‏از تحقق در خارج نداريم، بحث از وضع داريم، بحث از اين كه لفظى حكايت از يك معنايى بكند،حالا آن معنا ممكن الوجود باشد، يا واجب الوجود، يا ممتنع الوجود، ممتنع الوجود هم يك نحومعناست.
    وقتى كه شما كلمه محال را استعمال مى‏كنيد، نمى‏گويم: اجتماعِ ضدّين، اجتماعِ نقيضين كه‏مضاف و مضاف اليه بشود. بلكه كلمه «محال»، كلمه «ممتنع»، كلمه «مستحيل»، و مانند آن و حتى‏معدوم مگر شما براى معدوم كلمه معدوم را وضع نكرده‏ايد؟ مگر شما نمى‏گوييد: موجود ومعدوم؟ پس هر دو در اين جهت اشتراك دارند كه هر دو لفظ هستند و در برابر معنا وضع شده‏اند.موجود، لفظى است كه در برابر چيزى كه متصف به وجود است، وضع شده است. معدوم هم لفظى‏است كه در برابر چيزى كه وجود ندارد وضع شده است، لذا در مسأله وضع همانطورى كه‏موجودات دخالت دارند معدومات هم مثل موجودات در اين مسأله دخيل هستند، وقت اگر شمابخواهيد همه اين معانى را بياوريد، «معدوم، ممكن الوجود، واجب، محال»، اينها مجموعشان غيرمتناهى است. و اگر الفاظ غير متناهى شد و معانى هم غير متناهى، ايشان نتيجه مى‏گيرند: پس بشرولو اين كه متعدد باشد، نمى‏تواند وضعى را كه در رابطه با الفاظ غير متناهى و معانى غير متناهى‏است، متصدّى باشد. بلكه بايد كسى در اين رابطه دخالت داشته باشد كه خودش غير متناهى است واو خداوند تبارك و تعالى است.
    لذا دليل دوم ايشان عدم تناهى الفاظ و عدم تناهى معانى است و اين كه حتماً بايد وضع با كسى‏ارتباط داشته باشد، كه او هم غير متناهى باشد و او جز ذات مقدس خداوند نخواهد بود.
    بعد دو مبعّد را تقريباً به صورت سؤال مطرح مى‏كنند، كه نتيجه‏اش استبعاد اين است كه واضع‏بشر باشد.

    استبعاد واضع بودن بشر براى الفاظ

    سؤال اولشان اين است كه اگر واضع بشر شد و الفاظ را در برابر معانى وضع كرد، آيا اينها را بايدبه ديگران منتقل كند؟ طبعاً بله، وقتى كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرد، بايد به ديگران منتقل كند.آيا اين انتقال، دفعى تحقق پيدا مى‏كند يا تدريجى؟
    اگر شما بگوييد: دفعتاً و در آن واحد، انتقال پيدا مى‏كند، - مسأله وضع ميليونها الفاظ در برابرميليونها معانى، دفعتاً به ديگران انتقال پيدا مى‏كند - اين كه امتناع دارد. اگر امتناع عقلى نداشته باشد،امتناع عادى دارد كه دفعتاً وضع ميليونها الفاظ در برابر ميليونها معانى، به گوش ديگران برسد ومنتقل به ديگران بشود.
    و اگر بگوييد كه تدريجاً واقع شده است، چه لزومى دارد كه دفعتاً تحقق پيدا كند؟ آن وقت سؤال‏مى‏كنيم: (مثلاً در ظرف ده سال مى‏خواهد انتقال پيدا كند)، كه در طول اين ده سال آن افرادى كه به آنهاانتقال پيدا نكرده است، يا افرادى كه همه معانى به آنها انتقال پيدا نكرده است، چطور تفهيم و تفهّم‏مى‏كردند؟ اگر بخواهد انتقال پيدا كند، فرض كنيد واضع قمى باشد، اول در شهر قم، كم كم مثلاً درظرف ده سال به آفريقا مى‏رسد. اينجا سؤال مى‏شود كه اين آفريقاييها در اين ده سال چطور تفهيم وتفهّم مى‏كردند؟ آيا بدون الفاظ بوده؟ كه نمى‏شود ملتزم شد. آيا با الفاظ بوده؟ فرض اين است كه‏هنوز مسأله وضع به گوش آنها نرسيده است، آن هم در زمانهاى سابق با آن بعد مكانها و نبودن‏وسايل و بطى‏ء بودن مسافرتها از اين شهر به آن شهر و از اين كشور به آن كشور. چطور مى‏شود اين‏معنا تحقق پيدا كند؟
    لذا اگر بگوييد: اين انتقال تدريجى بوده است، ما سؤال مى‏كنيم آنهايى كه دير به آنها منتقل شده‏است، يا آنهايى كه هنوز يك سلسله معانى به آنها منتقل نشده است، چطور در رابطه با اين معانى‏تفهيم و تفهّم مى‏كردند؟ از راه الفاظ كه هنوز وضع به گوششان نخورده، يا در رابطه با يك سلسله‏الفاظ و معانى؟
    پس سؤال اول ايشان اين بود كه آيا مسأله وضع، انتقالش به ديگران دفعى بوده است كه اين امتناع‏عادى دارد. آيا تدريجى بوده است؟ كه سؤال مى‏شود به آنهايى كه دير رسيده است بواسطه دورى‏زمان، مكان، يا به وسيله جهات ديگر، اينها در مقام تفهيم و تفهّم از چه طريقى استفاده مى‏كردند؟(اين مبعّدى است كه ايشان به صورت سؤال مطرح مى‏كنند و الا دليلشان همان دو دليل اول بود).

    وضع الفاظ براى معانى در زمان عدم وجود وضع

    و اما سؤال دومى كه ايشان مطرح مى‏كنند مى‏گويند: فرض كنيم واضع بشر است، مثلاً يعرب بن‏قحطان روى كرسى وضع نشست، الفاظ را براى معانى وضع كرد، چطور الفاظ را براى معانى وضع‏كرد؟ آيا گفت: «ايها الناس»؟ در حالى كه فرض اين است كه «ايها الناس» هنوز معنا پيدا نكرده است.آيا گفت: «وضعتُ»؟ كه خود كلمه «وضعتُ» دلالت بر چه چيز دارد؟ «وضعت لفظ الماء» براى چه‏چيز؟ اين كه ما مى‏گوييم: اشاره، قائم مقام لفظ مى‏شود، در مسائل جزئى اشاره، قائم مقام لفظمى‏شود و انسان مى‏تواند به بچه‏اش بگويد: كتاب را بده و مى‏تواند با اشاره بفهماند كه كتاب رابدهد. اما در مقام وضع، مسأله اينطور است كه نوعاً الفاظ، در برابر مفاهيم كليّه وضع مى‏شود، حالامى‏خواهد لفظ ماء را براى مفهوم كلى آب وضع كند. ايشان مى‏فرمايد: سؤال دوم من اين است كه‏چطور اين مسأله را فهمانده است كه «وضعت لفظ الماء» براى اين معناى كلى آب. هر طور كه شمابخواهيد تصور كنيد راه ندارد. مفهوم كلى آب را چطور مى‏تواند براى آنها مجسم كند و بگويد: من‏لفظ «ماء» را براى اين مفهوم كلى وضع كردم؟ حالا اشكال كلمه «وضعت» به كنار، «ايها الناس»اش به‏كنار. همه اينها اين سؤالِ دومى است كه ايشان مطرح مى‏كنند و مى‏فرمايند: هيچ راهى و هيچ كيفيتى به نظر مانمى‏آيد كه يك بشرى در مقام وضع برآيد. بعد مى‏فرمايند چاره‏اى نيست جز اين كه واضع راخداوند تبارك و تعالى بدانيم.

    وضع الفاظ، جعل تكوينى، تشريعى، الهام يا جبلّى

    «ان قلت» كه در رابطه با خداوند تبارك و تعالى دو نوع جعل وجود دارد: جعل تكوينى و جعل‏تشريعى.
    جعل تكوينى مربوط به مقام تكوين و خلقت موجودات است مثل از انسان، ملائكه، انس و جنّ‏و ساير موجودات عالم، كه وقتى ما اطلاق جاعل به خداوند تبارك و تعالى در اين رابطه مى‏كنيم،جاعل يعنى خالق. پس يك جعل، جعل تكوينى است كه مربوط به مقام ايجاد است، موجودات اين‏جهان به دست خداوند تبارك و تعالى است.
    يك جعل هم، جعل تشريعى است. جعل تشريعى يعنى تقنين الهى، يعنى قوانين و مقرراتى كه‏خداوند تبارك و تعالى وضع كرده است. قانون نماز، وجوب نماز، وجوب روزه، وجوب حج،حرمت شرب خمر و استحباب صلات ليل و امثال ذلك. در اين رابطه، وقتى كه به خداوند تبارك وتعالى اطلاق «جاعل» مى‏كنيم، يعنى جاعلِ به جعل تشريعى. يعنى خداوند مُشَرِّع است. يعنى‏خداوند مقنِّن است. خداوند دستوراتى را بر امّتها و بر امت اسلامى مخصوصاً، مقرر كرده است.
    آن وقت كأنّ از ايشان سؤال مى‏شود كه شما كه مسأله وضع را مربوط به خداوند تبارك و تعالى‏مى‏دانيد، آيا وضع را در محدوده جعل تكوينى قرار مى‏دهيد يا در دايره جعل تشريعى؟ آيا مربوط به‏عالم ايجاد و خلقت است يا مربوط به جهان تشريع و تقنين؟
    ايشان در جواب مى‏فرمايد: مربوط به هيچكدام نيست، مگر كارهاى خداوند بايد محدود به اين‏دو باشد؟ آيا دليلى داريم كه هر كار خدا يا بايد داخل در دايره جعل تكوينى باشد يا در محدوده جعل‏تشريعى؟ نه؛ بلكه وضع، يك مسأله سومى است، يك امر سومى است كه نه ارتباط به جعل تكوينى‏دارد و نه ارتباط به جعل تشريعى دارد، كار خداوند هم هست.
    باز كأنّ از ايشان سؤال مى‏شود كه قبول كرديم واضع خداوند است، بفرماييد: خداوند اين معنا راچطور به بشر منتقل كرد؟ در جعل تكوينى كه انتقال معنا ندارد، جاعل خودش است موجِد هم‏خودش است، در جعل تشريعى هم كه به وسيله انبياء در اختيار بشر قرار داده مى‏شود، و مقررات‏الهى براى مردم تبيين مى‏شود. در مسأله وضع چطور؟ وضع را چطور خداوند براى مردم بيان كرده‏است؟
    ايشان مى‏فرمايد: ما سه طريق را مى‏توانيم تصور كنيم، يك طريق اين است كه وضع هم مثل‏جعل تشريعى از طريق نبيّى از انبياء در اختيار مردم گذاشته شده باشد. خداوند به نبى وحى كند كه به‏مردم بگو: من لفظ «ماء» را در برابر اين مفهوم وضع كردم، لفظ مثلاً «خُبُز» را در مقابل نان وضع كردم.لفظ «نار» را در برابر آتش وضع كردم. همانطورى كه مقرّرات تشريعيّه به وسيله انبياء، در اختيارمردم گذاشته مى‏شود، بگوييم: اين هم به واسطه يك نبيّى از انبياء كه خداوند به او وحى فرستاده‏است، در اختيار مردم گذاشته مى‏شود، اين يك راه.
    راه دوم اين است كه مى‏فرمايد: بگوييم: نياز به نبىّ هم نيست، خداوند به نفوس بشريّت اين معناراالهام كرده است. اين يك مسأله الهامى است، مثل اين كه گاهى انسان ملهَم به يك سلسله از مسائل‏مى‏شود كه ديگر آن خصوصياتى كه در نبى معتبر است، در انسانِ ملهَم، معتبر نيست. نه لازم است كه‏معصوم باشد و نه لازم است كه يك مراتب كاملاً بالايى از معنويّت را داشته باشد. گاهى افراد غيرمتقى هم يك مسائلى به آنها الهام مى‏شود.
    بعد مى‏فرمايد: ممكن است يك مقدار بالاتر برويم، بگوييم: از الهام هم بالاتر است، مسأله‏فطرى و جِبِلّى است، زيرا الهام يك چيزى است كه گاهى ممكن است تحقق پيدا كند، اما اگر يك‏مسأله جبلّى و فطرى شد، ديگر ريشه دار مى‏شود، اصيل مى‏شود، و خداوند است كه اين جبلّت راايجاد كرده است و به وجود آورده، مثل فطرت توحيد كه «فطرت اللَّه التى فطر الناس عليها» كه اين آيه‏دو مطلب را افهام مى‏كند، هم اصل فطرت توحيد و هم اين كه اين فطرت از ناحيه خداوند تبارك وتعالى است. بعد بالاخره مى‏فرمايند: يكى از اين سه راه را ما اينجا ملتزم مى‏شويم و اين كه معروف‏شده است كه يعرب بن قحطان واضع لغت است، اين حرف را ما تكذيب مى‏كنيم، چنين مسأله‏اى‏نيست، بلكه واضع، خداوند تبارك و تعالى است.

    اشكالات بيان مرحوم نائينى(ره)

    به نظر مى‏رسد اشكالات متعددى بر اين بيان وارد است.ه نتيجه اين اشكالات اين است كه مانمى‏توانيم اين بيان را بپذيريم و واضع را خداوند تبارك و تعالى بدانيم.
    يك اشكال اين كه شما كه مى‏فرماييد: خداوند به نبيّى از انبياء وحى فرستاد كه مسأله وضع الفاظرا در برابر معانى به مردم منتقل كند، آيا چون واسطه وضع، نبىّ بوده است، ارزش وضع از بين‏مى‏رود يا ارزش وضع بالاتر مى‏رود؟ اگر وضع را مرتبط به بشر بدانيم و واضع را بشر بدانيم، مسأله‏وضع اهميّت بيشترى دارد يا اين كه واضع را خداوند تبارك و تعالى بدانيم و بگوييم: همان خدايى‏كه خالق موجودات است و همان خدايى كه مقنِّن و مشرِّع است، الفاظ را در برابر معانى وضع كرده‏است؟
    پيداست كه اگر واضع، خداوند باشد، ارزش وضع بالاتر مى‏رود و اهميّت وضع بيشتر مى‏شود.اگر مسأله اينطور است، در كداميك از كتب آسمانى و كتب تواريخ اين مسأله مورد تعرض واقع شده‏است؟ چرا هيچ تاريخى اين مسأله را ذكر نكرده است؟ در حاليكه به طريق اولى از مسأله واضعيّت‏بشر، بايد تاريخ واضعيت خداوند را ذكر كند، مگر مسأله وضع شوخى است؟ آن هم وضعِ مرتبط به‏خداوند؟ وضعى كه ريشه‏اش خداوند است و نبوّت در آن به عنوان واسطه نقش دارد. چرا در تاريخ‏متعرض نشده‏اند؟ فقط در برابر ما اين دليل را شما ذكر مى‏كنيد كه «لو كان الواضع بشراً لكان التاريخ‏متعرضاً له» ما مى‏گوييم: «لو كان اللَّه واضعاً لكان التاريخ» و يا لااقل بعضى از كتب سماويه ولو به‏صورت قصه و به صورت حكايت بايد اين مسأله در آنها مورد تعرض واقع شده باشد. قرآن اين‏همه قصه‏ها و داستانها از انبياء گذشته دارد و بلكه يك قصّه را گاهى مكرّر در مكرّر براى مقاصدمختلف بيان مى‏كند، اين قرآنى كه انواع و اقسام نعمتها را براى انسان بيان مى‏كند، چرا نگفت: يكى ازنعمتهاى خداوند اين بود كه الفاظ را در برابر معانى وضع كرد و شما را از يك مشقّت فوق العاده ورنج و زحمت زياد نجات داد؟
    پس اين دليل تنها در مقابل ما نيست بلكه در مقابل شما به نحو قوى‏تر، پياده مى‏شود.
    و اما راه دومى كه ذكر كرديد كه خداوند، نفوس را ملهَم كرده است، آيا مقصود شما از اين نفوس،كل نفوس است الى يوم القيامه يا يك نفوسى در ابتداى تاريخ بشر؟ اگر مقصود شما كل نفوس باشدكه ظاهر كلامتان هم همين است، ديگر جهل به لغت نبايد در عالم وجود داشته باشد، ديگر تمام‏كتابهاى لغت را انسان بايد دور بريزد. براى اين كه وقتى مسأله، مربوط به الهام است، وقتى كه مسأله‏مربوط به نفوس بشريّه است آن هم همه نفوس، ديگر فرقى بين من و شما و صاحب القاموس وصاحب كتابهاى لغت ديگر چيست؟ آنها چه مزيّتى بر من و شما دارند؟ مسأله به الهام ارتباط دارد،در الهام كه بين من و آنها فرقى وجود ندارد. پس چطور شد كه آنهامعلم لغت عرب هستند و عالم به‏لغت عرب مخصوصاً، و من و شما جاهل به اين لغت هستيم؟ پس در مسأله الهام به تمامى، جاهل وعالم نفوس نمى‏شود تصور كرد.
    اگر شما بگوييد: مقصود ما، كل نفوس نيست بلكه همان بشر ابتدايى كه مى‏خواست خانواده‏بشريت را تشكيل بدهد و ابتداى كار بشر در روى زمين بود، به آنها مسأله الهام شد. اما ديگران‏جاهلند، ديگران بايد بروند تعلّم كنند، ديگران از مسأله الهام دورند.
    مى‏گوييم: با اين كه در عبارت شما هيچ اشاره‏اى به اين معنا نيست كه درباره نفوس خاصه‏اى،اين مسأله الهام، و يا بالاتر، مسأله جبلّت و فطرت مطرح باشد، با اين حال ما قبول مى‏كنيم، مى‏گوييم:آن نفوس اوليّه

    تمرينات

    استبعاد دوم و سوم مرحوم نائينى(ره) در واضع بودن بشر را مختصراً بنويسيد
    اشكالى كه مرحوم نائينى(ره) در واضع بودن بشر مطرح كرده و همان اشكال بر بيان‏خودش نيز وارد است چيست
    بنابر الهامى بودن وضع الفاظ، آيا اشكالى وارد است بنويسد