• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • بسم الله الرحمن الرحيم‏
    بحث پيرامون صفات ثبوتيه و سلبيه خداوند
    بحث درباره صفات خداى متعال بود. عرض كرديم كه صفات، به اصطلاح اهل معقول و كلام به دو دسته تقسيم مى‏شود؛ يكى صفات سلبيه و يكى صفات ثبوتيه. ملاك اين كه صفتى از صفات ثبوتيه باشد يا نه اين است كه، اگر ما يك نقصى و محدوديتى را از خداى متعال سلب كنيم، اين از صفات سلبيه به حساب مى‏آيد. مثل نفى جسميت، نفى محدوديت، نفى مكان، نفى زمان و امثال اين‏ها و اگر يك كمالى را براى خداى متعال اثبات بكنيم، آن از صفات ثبوتيه است. صفات سلبيه را تا آنجا كه مورد حاجت بود، در جلسه قبل مورد بحث قرار داديم و حالا نوبت بحث درباره صفات ثبوتيه است. صفات سلبيه چون نفى نقص‏ها و عيب‏ها و محدوديت‏هاست، احتياج به اين ندارد كه ما چيزى را به ذات خدا نسبت بدهيم، در واقع داريم نفى مى‏كنيم، مى‏گوييم: خدا جسم نيست، قابل رؤيت نيست (رؤيت با چشم).
    اما صفات ثبوتيه چون چيزى را براى خدا اثبات مى‏كنيم، مى‏گوييم: فلان صفتى را دارد. در اينجا سؤال مى‏شود كه آيا واقعاً مى‏شود كه چيزى را به عنوان صفت براى خدا اثبات كرد؟ مخصوصاً با توجه به بعضى از روايات شريفه و بالاخص فرمايشات اميرالمؤمنين(ع) كه مى‏فرمايند: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه، لشهادة كل صفة انها غير الموصوف، كمال التوحيد الاخلاص له و كمال الاخلاص له، نفى الصفات عنه» بعد هم استدلال مى‏كنند: «لشهادة كل صفة انها غير الموصوف» هر صفتى نشانگر اين است كه او غير از موصوف خودش است. براى خدا نمى‏شود چيزى را اثبات كرد كه غير از او باشد. راه حل آن چيست؟ از يك طرف مى‏بينيم در بسيارى از روايات، صفاتى را براى خداى متعال اثبات كردند، و همين طور در قرآن كريم، از يك طرف هم در اين روايات آمده كه: «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» براى حل اين تناقضى كه به نظر مى‏رسد، بايد توجه كنيم به اين كه «صفت» در محاورات عرفى به چيزى گفته مى‏شود كه غير از خود ذات موصوف باشد. مثلاً ما وقتى مى‏گوييم كه: گلى خوشبو است، اين خوشبو را به عنوان يك صفت به گل نسبت مى‏دهيم، اين بوى خوش‏
    غير از خود گل است و لذا ممكن است كه اين بويش از بين برود، ولى گل باقى باشد. يا رنگ زيبايى دارد، ممكن است رنگش بپرد، عوض بشود، بد رنگ بشود، ولى باز خود گل هست. يا در صفاتى كه براى خودمان هست، مى‏گوييم: ما شاد هستيم، يا غمگين هستيم. اين غم و شادى كه به عنوان يك صفت براى نفس تلقى مى‏شود، چيزى است غير از خود نفس، براى اين كه ممكن است نفس باشد و شادى نباشد، يا نفس باشد و غم نباشد. بعد از اين هم كه غم و شادى بوجود آمد، ممكن است از بين برود در حالى كه هنوز نفس هست.
    پس آنچه در عرف به آن «صفت» گفته مى‏شود، در واقع همان است كه ما در فلسفه به آن «عرض» مى‏گوييم، چيزى است غير از موضوع. حتى اگر عرضى هميشه براى موضوع ثابت باشد، ولى به هر حال غير از موضوع است، اين دو تا تلازم دارند. فرضاً اگر يك موضوعى داشته باشيم كه هميشه يك عرضى را داشته باشد، ولى بالاخره عرض غير از موضوع است، چيزى است كه عقلاً قابل انفكاك است، ولو در خارج با هم متلازم باشند، اما تلازم معنايش وحدت نيست، آن چيز ديگرى است، اين هم چيز ديگرى است. دو تايى با هم موجودند، عرض روى موضوعش موجود است. عقلاً مى‏تواند از موضوع سلب بشود، يعنى مى‏توان موضوع را بدون آن عرض فرض كرد كه وجود خارجى داشته باشد.
    عدم امكان اثبات صفت به معناى «عرض» در بارى تعالى‏
    پس «صفت» به معناى عرفى‏اش كه همان «عرض» به اصطلاح فلسفى باشد، اين را براى خداى متعال نمى‏شود اثبات كرد. خداى متعال اجل از اين است كه موضوع براى عرضى واقع بشود، يا چيزى عارض ذاتش بشود. عرض، عارض ممكنات و مخلوقات مى‏شود و خدا هيچ عرضى ندارد. پس آن رواياتى كه مى‏فرمايد: «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» منظور آن صفاتى است كه به منزله أعراض است، صفت به معناى عرفى‏اش. آن چه در عرف صفت چيزى تلقى مى‏شود، عرضى است كه عارض آن موضوع شده است. اميرالمؤمنين(ع) يا ساير ائمه اطهار مى‏خواهند توجه بدهند به مردم كه صفاتى كه به خداى متعال نسبت مى‏دهيم، مثل اعراضى كه به موضوعات نسبت داده مى‏شود نيست. حتى علم، ما علمى كه تحصيل مى‏كنيم، اين چيزى است غير از ذات ما. نفس موجود بود و اين علم را نداشت، بعد اين علم را پيدا مى‏كند. گاهى هم ممكن است باز هم از او سلب بشود،
    فراموش بكند. پس علم هم اين علومى كه ما داريم، اين‏ها عين ذات ما نيست، اين‏ها همان عرضى است يا چيزى شبيه عرض است. به اين معنا هم نمى‏شود صفتى را به خداى متعال نسبت داد. پس اگر صفت به معناى چيزى غير از ذات موصوف باشد، به اين معنا براى خدا نمى‏شود هيچ صفتى را اثبات كرد و بايد هر صفتى را نفى كرد. پس اگر صفت به معناى چيزى زائد بر موصوف و مغاير با موصوف باشد، در مورد خداى متعال قابل صدق نيست. شاهد بر اين كه منظور مولا اميرالمؤمنين(ع) از نفى صفات چنين صفاتى است، همان جمله‏اى است كه بعد مى‏فرمايد: «لشهادة كل صفة انها غير الموصوف» پس معلوم است كه كلام حضرت ناظر به آن صفتى است كه غير از موصوف است، و آن معمولاً همان صفاتى است كه ما هم مى‏شناسيم. صفاتى كه عموم مردم براى اشياء مى‏شناسند و در محاورات عرفى آنها را «صفت» مى‏نامند، چنين صفاتى است، يعنى اعراضى است براى موضوعات.
    اما اگر مفهوم صفت را توسعه داديم، فهميديم كه بعضى از صفات هم هست كه عين موصوف است، چيزى زائد بر موصوف نيست. به اين معنا مى‏توانيم صفات را براى خداى متعال اثبات بكنيم. حالا از كجا ما بتوانيم تصور كنيم كه چيزى صفت است، اما عين ذات موصوف است و زائد بر ذات موصوف نيست. بهترين راهى كه مى‏توانيم پى به وجود چنين صفاتى ببريم، تأمل درباره خود نفس است (روح انسان). مى‏دانيد كه روح و هر مجردى علم به ذات خودش دارد، علم موجود مجرد به ذات خودش، علم نفس به خودش، همان آگاهى از خودش، اين عين نفس است. به عبارت ديگر خود نفس عين علم است، سنخ وجود نفس از سنخ علم است، نه اين كه نفس چيزى باشد و علم يك عرضى باشد كه عارض او شده است. در مورد علوم حصولى، تصورات و تصديقاتى كه داريم، اين‏ها غير از نفس است و معمولاً برادرانى كه آشنا هستند با بحث‏هاى فلسفى، معروف اين است كه علوم حصوليه كيف نفسانى هستند، كه يكى از اعراض است. اما علم نفس به ذات خودش، علم حضورى نفس به خودش، آن عين وجودش است، نه اين كه يك عرضى باشد كه عارض به ذات نفس شده باشد. مفهوماً دوتاست، مفهوم علم غير از مفهوم نفس است، اما وجوداً يكى است، يك وجود بيشتر نيست. كسانى كه چنين دقتى را بتوانند انجام بدهند و همين طور اگر در بحث‏هاى عقلى قدمى برداشته باشند و بدانند كه بسيارى از صفات هست كه عقل از ذات وجود انتزاع مى‏كند، به اصطلاح «ما بازاء عينى» ندارد، ولى صفتى است كه عقل انتزاع مى‏كند،
    يعنى از معقولات ثانويه فلسفى است، آنجا هم چنين صفاتى عين ذات است.
    از صفاتى كه ما به همه مخلوقات نسبت مى‏دهيم، صفت امكان است (ممكن). مى‏گوييم: ممكن الوجود يا فقير «انتم الفقراء الى الله»(1) اين فقر وجودى يا امكان ماهوى است. اين صفتى است كه عقل از ماهيت، امكان ماهوى را و فقر را از نحوه وجود مخلوقات انتزاع مى‏كند، اما چيزى غير از ذات آنها نيست. نه اين كه ماهيت بايد يك عرضى عارضش بشود تا اين كه بگوييم ممكن است، كه امكان يك چيزى غير از خود ماهيت باشد. صفت امكان كه به ماهيت نسبت داده مى‏شود، اين عين ذات ماهيت است، نه عين ذات ممكن. يعنى به حمل اولى، كه مفهوماً يكى نيست، ولى مصداقاً يكى است.
    بهر حال اگر ما بتوانيم اين معنا را درست تصور كنيم كه مى‏شود صفتى باشد، يعنى مفهومى بر يك شى‏ءاى حمل بشود، اما مصداقش غير از ذات موضوع چيزى نباشد. دو تا مفهوم است، اما يك مصداق بيشتر ندارد. عقل اين مفاهيم مختلف را از يك شى‏ء واحد بسيط انتزاع مى‏كند. اگر اين را بتوانيم تصور كنيم، آن وقت مسأله حل مى‏شود.
    زائد نبودن صفات خدا بر ذات او
    معناى اين كه صفات خدا زائد بر ذاتش نيست، معلوم مى‏شود كه يعنى چه. از يك طرف صفاتى را ما اثبات مى‏كنيم و از يك طرف هم چيزى زائد بر ذات نيست، بلكه همان ذات بسيط بى‏نهايت الهى است كه مصداق است براى حىّ، قيوم، عالم، قادر و ساير صفات. نه اين كه بايد يك چيزى به نام «علم» بر خدا اضافه بشود تا خدا بشود عالم. خدا يك چيز است، علمش هم يك چيز يا خدا يك چيز است، قدرتش هم يك چيز، اين طور نيست، اين محال است.
    حالا ادله محال بودنش و اين‏ها مفصل است، نمى‏خواهيم وارد آنها بشويم. خواستم توضيحى درباره اين داده بشود كه ما وقتى مى‏گوييم: صفات خدا عين ذات خداست، معنايش چيست؟ يعنى مفاهيمى است كه عقل درباره خدا اثبات مى‏كند، ولى مصداق آنها چيزى زائد بر ذات خدا نيست، مثل يك عرضى نيست كه بايد عارض موضوع بشود تا صفت خاصى از آن انتزاع بشود. سوادى نيست كه بايد عارض جسم بشود تا صفت اسود از آن انتزاع بشود، بلكه خود همان ذات موضوع‏
    است كه اين مفهوم را، عقل از آن بدست مى‏آورد. مفاهيم متعدد، اما مصداق واحد حقيقى است، نه اين كه باز هم واحد قابل تجزيه باشد، يك جزئش اسمش علم است، يك جزئش اسمش قدرت است، خدا كلش علم است، البته كل و جزء هم در مورد خدا به كار بردن صحيح نيست، براى اين كه كل هم در مقابل جزء گفته مى‏شود، ولى منظور اين است كه يعنى جزء ندارد. كل خدا علم است و كلش قدرت است نه اين كه خدا كه مى‏گوييم: علم و قدرت دارد، علمش يك چيزى باشد، قدرتش يك چيز ديگرى باشد. همه اين‏ها غير از خود ذات چيزى نيست. عقل اين مفاهيم را براى خداى متعال اثبات مى‏كند، بدون اين كه ما بازاء زائد بر ذات داشته باشد. يعنى معناى اين صفت اين نيست كه يك چيزى در مقابلش قرار مى‏گيرد غير از خود ذات، بلكه همان ذات است كه اين مفهوم به آن نسبت داده مى‏شود. پس از يك طرف اثبات صفات براى خداى متعال صحيح است، اما به همين معنا كه همه اين‏ها مفاهيمى است عقلى كه از ذات انتزاع مى‏شود، به اصطلاح معقول از «محمول بالضميمة» نيست، بلكه از قبيل «خارج محمول» است. اين مفهومى است كه عقل از ذات انتزاع مى‏كند بدون اين كه چيزى به ذات اضافه بشود تا اين مفهوم به دست بيايد، از خود ذات اين مفهوم را بدست مى‏آوريم.
    پس به اين صورت جمع مى‏شود بين اين دو دسته از روايات كه از يك طرف مى‏فرمايد: «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» يعنى نفى آن صفاتى كه غير از ذات است، و آن رواياتى كه صفات را اثبات مى‏كند، يعنى آن صفاتى كه عين ذات است. شاهد آن هم همان عبارتى كه به دنبال آن مى‏فرمايد: «لشهادة كل صفة انها غير الموصوف» اين يك مقدمه درباره اين است كه معناى اثبات صفات براى خداى متعال اين نيست كه چيزى غير از ذات مقدس او به او ضميمه بشود يا ضميمه بوده از اول. اصلاً اين طور نيست، چيزى غير از ذات در كار نيست، همه اين‏ها مفاهيمى است عقلى، معقولات ثانويه فلسفى است كه عقل از موضوع انتزاع مى‏كند بدون احتياج به ضميمه‏اى.
    اقسام صفات ثبوتيه‏
    صفات ثبوتيه الهى به دو دسته تقسيم مى‏شود؛ يك دسته صفات ذاتى و يك دسته صفات فعلى. منظور از اين تقسيم اين است كه، ما وقتى صفتى را به خداى متعال نسبت مى‏دهيم، خود ذات را در نظر مى‏گيريم و كمالاتى كه عقل براى ذات درك مى‏كند، كه آنها هم عين‏
    ذات است، چيزى زائد بر ذات نيست. ولى يك وقت صفتى را كه به خدا نسبت مى‏دهيم، از مقام فعل خدا اين صفت را بدست مى‏آوريم، يعنى چون خدا كارى را انجام مى‏دهد، اين صفت را به او نسبت مى‏دهيم. اگر كارش را در نظر نگيريم - كه البته كارى كه خدا مى‏كند همان ايجاد مخلوقات است - يا مخلوق را در نظر نگيريم، اين مفهوم بدست نمى‏آيد. آن دسته اول كه از كمالات خود ذات حكايت مى‏كند، آنها را مى‏گويند: «صفات ذاتيه».
    دسته دوم كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود، يعنى بايد كارى را در نظر بگيريم كه از خدا صادر مى‏شود تا اين صفت را به آن نسبت بدهيم، اين‏ها را مى‏گويند: «صفات فعليه» اين دسته دوم «صفات فعليه» وقتى دقت كنيد مى‏بينيد كه معناى اين كه كار خدا را بايد در نظر بگيريم يا مخلوق خدا را هم بايد در نظر بگيريم اين است كه يك مفهومى طرفينى، قائم به دو طرف بدست مى‏آيد. به اصطلاح، مفهومى اضافى است، مثلاً وقتى مى‏گوييم: خدا خلق كرد انسان را، فعل «خلق كردن خدا» را وقتى در نظر مى‏گيريم، يك صفتى انتزاع مى‏شود «ذو اضافة طرفينى» يعنى يك مفهومى است كه يك طرفش منسوب به خداى متعال است، يك طرفش هم منسوب به مخلوق است، كه خلق كردن اين مخلوق - اضافه دارد به مخلوق - آن وقت يك اضافه «متخالفة الاطراف» بوجود مى‏آيد - مورد كسانى كه آشنا هستند با مفاهيم فلسفى - و خالق و مخلوق، اضافه خالق، مخلوقى انتزاع مى‏شود كه خالقش به خدا نسبت داده مى‏شود، مخلوقش به مخلوق، يك مفهوم طرفينى است. مفهومى است اضافى كه از دو طرف با ملاحظه دو طرف انتزاع مى‏شود. يا مى‏گوييم: خدا روزى داد به مخلوقاتش، بايد يك مخلوقى باشد، يك روزى‏اى هم باشد، كه آن هم نمونه مخلوق ديگرى است از خدا. اين مخلوق از آن مخلوق استفاده كند، يعنى آن روزى را بخورد تا در دسترسش باشد كه از آن استفاده كند. چون خدا اين دو مخلوق را خلق كرده و يكى را وسيله انتفاع ديگرى قرار داده، مى‏گوييم: رازق است. مفهوم «رازقيت» بدون توجه به دو تا مخلوق و انتفاع يكى از ديگرى بدست نمى‏آيد. وقتى بخواهيد مفهوم رازق را تصور كنيد، غير از ذات خدا بايد يك مخلوق روزى خوارى را تصور كنيد، و يك مخلوق ديگرى را كه روزى اوست، آن وقت با توجه به اين‏ها بگوييد: چون خدا اين روزى را به آن مخلوقش داده، پس روزى دهنده است. اين روزى دهنده كه از «فعل» خدا انتزاع مى‏شود به مفهومى است «ذو طرفين» كه يك طرفش به فاعل منسوب است و يك طرفش به مفعول،
    به مخلوق، به مرزوق. اين‏ها را مى‏گويند صفات «فعليه» و به خاطر اين كه نسبت به طرفين دارد، گاهى هم به آن مى‏گويند صفات «اضافيه».
    (سؤال...و پاسخ استاد:) من توضيح ديگرى ندارم، باز بايد همين را تكرار كنم كه اگر براى انتزاع يك مفهومى، با نسبت دادن صفتى به خدا، بايد مخلوقش را هم در نظر بگيريم؟ كه اين صفت فعل است. اما اگر لزومى ندارد كه ما مخلوق را در نظر بگيريم، خود ذات را كه در نظر مى‏گيريم، اين صفت را به او نسبت مى‏دهيم، ولو هيچ مخلوقى در عالم نباشد. مثل حيات، خدا زنده است، براى اين كه مفهوم «حيات» را ما به خدا نسبت بدهيم، اين احتياج ندارد به اين كه يك مخلوقى را در نظر بگيريم، اگر هيچ مخلوقى هم نبود و مفهوم حيات ساده بود، اما خالق، رازق، مدبر و چيزهايى از اين قبيل، اين گونه مفاهيم كه دلالت بر يك فعلى از خدا دارد، بايد آن فعل را در نظر بگيريم كه آن فعل همان مخلوق است. تا آن فعل را در نظر نگيريم، اين صفت بدست نمى‏آيد، پس اين‏ها از صفات فعليه است.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) ما احتياج داريم، نه خدا. ما براى اين كه اين مفهوم را بدست بياوريم احتياج داريم، ذات خدا احتياجى به كسى ندارد. براى اين كه اين مفهوم اين را مى‏رساند مى‏شود گفت: خدا قدرت بر خلق دارد. خدا اگر هيچ مخلوقى هم نباشد قدرت دارد كه همه چيز را بيافريند، اين عين ذات خداست، احتياج ندارد به اين كه يك كارى كرده باشد تا بگوييم: قدرت دارد. اگر «خالق» يا «خلّاق» را به اين معنا بگيريم، يعنى كسى كه قدرت بر آفرينش دارد، اين از صفات ذات است، اين همان قدرت است. اما اگر مفهوم «خالق» را به همان معناى اضافى‏اش بگيريم، يعنى خلق كننده اين موجود، پس بايد يك موجودى باشد تا اين مفهوم اضافى بدست بيايد، خاصيت اين مفهوم است و به دليل اين كه اين مفهوم احتياج به غير خدا دارد، نمى‏شود بگويند: از صفات ذات است. خود اين شاهد است بر اين كه از صفات ذات نيست. براى اين كه اين مفهوم بدست بيايد ما بايد غير از خدا را در نظر بگيريم، رابطه بين خدا و خلقش را بايد در نظر بگيريم تا اين مفهوم را به خدا نسبت بدهيم. چنين مفهومى كه قائم به خلق است، يك پايش به مخلوق بند است، نمى‏شود بگويند: از ذات خداست. پس مفهومى است خارج از ذات، عقل اين مفهوم را انتزاع مى‏كند، به خدا هم نسبت مى‏دهد، صحيح هم هست، اما يك مفهوم اضافى است. اين در مقام ذات نيست، در مقام فعل است. تا فعلى از خدا صادر نشود و ما توجه به آن فعل نكنيم، اين مفهوم بدست نمى‏آيد، خاصيت اين مفهوم‏
    اين است.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) خالق بالقوه چرا، اما قدرت بر خلق كمال است. اگر منظورتان از بالقوه اين است كه يك كسى الان نمى‏تواند بيافريند، اما بايد يك چيزى به آن اضافه بشود تا بتواند خلق كند، به اين معنا چرا. اين بالقوه‏ها دلالت بر ماده مى‏كند و محدوديت و نقص. اما اگر يعنى قدرت بر آفريدن دارد، حالا چه بيافريند چه نيافريند، نه چيزى از او كم مى‏شود و نه چيزى به او اضافه مى‏شود، اين قدرت هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود، اين نقص نيست. قابل اين است كه در آن توسعه‏اى داده بشود، چيزى از آن حذف بشود، تجريد بشود، تعميم داده بشود، اين‏ها قدرتى است كه خداى متعال به ذهن آدم داده كه مفاهيم را گشادتر در نظر بگيرد، تنگ‏تر در نظر بگيرد، گاهى قيدى به آن بيافزايد، گاهى چيزى از آن حذف كند. اين خاصيتى است كه خداى متعال به صورت قدرتى به ذهن انسان داده است. بستگى دارد به اين كه ما اين لفظ را كه مى‏گوييم چه معنايى اراده كنيم؟ لفظ، لفظ است، دلالتش بر معنا قراردادى است. ما بايد ببينيم چه معنايى از اين لفظ اراده مى‏كنيم؟ وقتى مى‏گوييم: «خالق» يا «خلّاق» منظورمان قدرت بر خلق است؟ يا منظورمان آن مفهوم اضافى است؟ يعنى خالقيت نسبت به اين شى‏ء؟ اگر اين معناى اضافى كه از مقام فعل بدست مى‏آيد را اراده كنيم، اين از صفات فعل است. اگر «الخلّاق» گفتيم يا «الخالق» گفتيم و منظورمان همان قدرت بر خلق است، همين لفظ است، اما معناى خاصى را اراده كرديم. معنا مباين نيست با اين، بلكه فعليتش را حذف كرديم از آن، خالقيت بالفعل را از آن حذف كرديم قيدش را، اگر اين معنا را به اين صورت در نظر بگيريم، اين همان قدرت است، قدرت بر خلق، قدرت بر رزق دادن، قدرت بر هر چيز ديگرى، هر كارى.
    فرق بين صفات ذاتيه و فعليه‏
    پس فرق بين صفات ذاتيه و صفات فعليه دانسته شد؛ كه صفات ذاتيه مفاهيمى است كه عقل با توجه به كمالى از كمالات خداى متعال انتزاع مى‏كند، كمالاتى كه همه عين هم هستند و همه عين ذات هستند. هيچ كدام با هم مباينتى در وجود ندارند، مصداقشان يكى است كه همان ذات خداست. اگر عقل، كمال خاصى را در نظر گرفت و يك مفهومى را از آن انتزاع كرد كه آن كمال در خود ذات است، به خود ذات نسبت داده مى‏شود، از خود ذات انتزاع مى‏شود، اين صفت ذاتى است. اگر براى انتزاع يك مفهوم ما مى‏بايست غير از ذات چيز ديگرى را در
    نظر بگيريم كه البته غير از ذات هر چه باشد، ديگر چيست؟ مخلوق خداست، چيز ديگرى كه نداريم. در عالم هستى هر چه هست، خداست و مخلوقات او. اگر مى‏بايست چيز ديگرى را در نظر بگيريم، يعنى يكى از مخلوقاتش را بايد در نظر بگيريم يا همه‏اش را در نظر بگيريم و با توجه به مخلوق يك صفتى را انتزاع كنيم، صفت ذات طرفين، صفت متضايف كه اگر چنين است آن صفت از صفات فعليه خواهد بود و معنايش اين نيست كه ذات خدا خود به خود «فى مقام الذات» متصف به اين صفت است، بلكه وقتى فعلى انجام داد، با توجه به آن فعل اين مفهوم انتزاع مى‏شود و به او نسبت داده مى‏شود.
    پس صفت ذات نيست، بلكه از صفات فعليه است، يعنى فعلى بايد از خدا صادر بشود تا به لحاظ آن فعل، ما اين مفهوم را انتزاع كنيم و به خدا نسبت بدهيم.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) نكته خوبى گفتند. يكى از مفاهيمى كه ممكن است به دو صورت ما تصور كنيم، همين مفهوم علم است. علم را اگر به اين صورت در نظر بگيريم كه شامل علم به ذات هم باشد، خدا علم به خودش دارد، اين علم عين ذات است. براى انتزاع چنين مفهومى احتياج نداريم كه بگوييم يك چيز ديگرى هم بايد باشد تا به او بگوييم: عالم به اوست. خود ذات، عالم به خودش هست و در مقام ذات، علم به همه چيز دارد، كه حالا آن يك بحث ديگرى است. اين علمى كه در مقام ذات است، احتياج ندارد كه يك معلومى كه مخلوق خداست در خارج از ذات بوجود بيايد تا اين مفهوم انتزاع بشود. بنابراين علم به اين معنا عين ذات است، اما همين معناى علم را مى‏شود به صورتى در نظر گرفت كه مربوط به فعل باشد و در مقام فعل گفته بشود، كه همين مفهوم مى‏شود از صفات فعليه، چطور؟
    علم خداوند در قرآن‏
    در قرآن كريم ملاحظه فرموده‏ايد، در بسيارى از موارد علم را به اين صورت به خدا نسبت مى‏دهد: «الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفاً» خدا الان دانست كه در شما ضعف هست. اين «علم ان فيكم ضعفاً» مى‏شود علم ذاتى باشد؟ مى‏گويد: خدا الان دانست. الان «خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفاً» يا مثلاً مى‏فرمايد كه: «و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين» شما را خواهيم آزمود تا بدانيم كه چه كسانى اهل جهاد و اهل صبر هستند؟ خدا كه هميشه علم دارد. علم به جهادگرانى كه در يك زمانى تحقق پيدا مى‏كنند و جهادشان عينيت‏
    پيدا مى‏كند. اين مفهوم علم به «هذا الموجود فى هذا الزمان الخاص» با اين خصوصيات، اين از مقام فعل انتزاع مى‏شود. بايد يك كسى باشد، كارى انجام بدهد در حضور خدا، اينجا مفهوم «عَلِم يعلم» انتزاع مى‏شود، پس علم در اينجا به معنايى گرفته شده كه از صفات فعل است. همين مفهوم علم دو صورت دارد؛ گاهى شما مى‏توانيد به صورتى اخذ بكنيد كه هيچ احتياج بوجود يك مخلوقى نداشته باشيد، مثل علم خدا به ذات خودش و علمى كه در مقام ذات همه چيز دارد، فهميدن آن كار خيلى مشكلى است. حالا علم به ذات را در نظر بگيريم، اين علم عين ذات است و از صفات ذاتيه است و براى انتزاع آن احتياج به هيچ چيزى نداريم. اما «علم ان فيكم ضعفاً» يا «حتى نعلم المجاهدين فيكم» اين علمى كه به خدا نسبت داده مى‏شود، آن يك مفهوم اضافى است، يعنى وقتى اين در حضور خدا تحقق پيدا كرد، خدا هم علم به اين دارد، اين موجود زمانى است، قبل از اين اصلاً وجودى نداشت تا بگوييم علم به اين دارد، اينى نبود.
    در صفات فعليه اين خاصيت بوجود مى‏آيد كه مى‏شود قيد داشته باشد. يعنى چون از فعل انتزاع مى‏شود، فعل ممكن است قيودى داشته باشد، صفات فعليه هم تابعيت اين قيود را مى‏پذيرد. توضيحى بدهم؛ وقتى ما مى‏گوييم: خداى متعال انسان را در يك زمانى خلق كرد، اين آفرينش انسان قبل از خلق، قبل از آن زمان نبوده، در يك مقطع زمانى خاصى تحقق پيدا كرده است. يا خدا امروز به ما فلان روزى را داد، اين روزى در يك زمان خاصى تحقق پيدا مى‏كند. وقتى مى‏گوييم: خدا اين كار را كرد، يك فعل ماضى مى‏آوريم يا نسبت به آينده، فعل مضارع مى‏آوريم مى‏گوييم: فردا خدا چنين مى‏كند. فرداى قيامت مردم را مى‏برد به بهشت، مؤمنين را - «ان شاء الله» ما هم جزء آنها باشيم - اين چون در مفهوم قائم به طرفين است، مى‏شود فعلش هم زمانى باشد. خدا كه زمان ندارد، در مقام ذات الهى كه امروز و فردا نيست، او احاطه بر جميع ازمنه دارد. اما فعلى كه نسبت داده مى‏شود به يك شى‏ءاى كه آن محدود است در يك زمان خاصى، مى‏شود فعلش هم قيد زمانى پيدا كند. مى‏گوييم: «خلق الله فى سنة كذا» در فلان سال خدا خلق كرد. مثلاً اين فعلى كه قيد زمانى دارد، قيد زمانى در واقع در مخلوق است، خدا كه زمان ندارد، در بحث گذشته در صفات سلبيه عرض كرديم: يكى از صفات سلبيه خدا زمان نداشتن است، به خدا نمى‏شود زمان نسبت داد، در مقام ذات الهى امروز و فردا نيست، او بر همه چيز يكسان احاطه دارد، موجودات گذشته و حال و آينده براى او يكسان است. نمى‏شود
    بگويند: ديروز خدا دانست، امروز حالا مى‏داند، فردا خواهد دانست، فردا خواهد كرد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) اگر در صفات ذاتى زمان باشد، اين به ذات سرايت مى‏كند. اما صفات فعلى قائم به طرفين است، يك طرفش كه زمانى باشد، به لحاظ همان طرف متصف به زمان مى‏شود، نه به لحاظ آن طرف ديگر.
    پس اگر ما يك صفاتى را به خداى متعال نسبت داديم، مفاهيمى را به خدا نسبت داديم كه قيد زمانى دارد، اين قيد زمانى در مخلوق است، خدا زمان‏دار نيست، كارش هم در زمان واقع نمى‏شود. مخلوقى را كه خلق مى‏كند زمان‏دار است، در زمان خلق مى‏شود، نه اين كه انتسابش به خدا در زمان باشد، آنجا زمان نيست. پس يكى از خواص صفات فعليه اين است كه مى‏تواند قيد زمانى داشته باشد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) معناى اين كه در يك زمانى مى‏آفريند، اين است كه آن چه را مى‏آفريند در زمان است، نه اين كه آفرينش او در زمان است. اين خالقيت كه مفهوم اضافى است و يك طرفش زمانى است، به لحاظ آن انتسابش به آن طرف زمانى، قيد زمانى پيدا مى‏كند. اگر درست دقت بكنيد موجودى كه امروز و فردا ندارد، اين يكى از بزرگ‏ترين مشكلات براى ذهن انسان است كه بتواند تصور كند يك موجودى را كه امتداد نداشته باشد، جا نداشته باشد، زمان نداشته باشد، واهمه ما عاجز از اين است. عقل مى‏تواند اين را اثبات كند، اما ما هر چه فشار بياوريم بر ذهنمان كه يك موجودى را تصور بكنيم كه طول و عرض و عمق ندارد، جا ندارد، نمى‏شود بگويند در كجاست. قدرتش را نداريم ما. عقل مى‏گويد: زمان ندارد، اما ما نمى‏توانيم تصور كنيم. حالا اين چه طور است؟
    (سؤال...و پاسخ استاد:) بله، اين‏ها مفاهيمى است كه ما تصور مى‏كنيم، اما وقتى باز مصداق دو دو تا چهار تا را بخواهيم بگوييم، مى‏گوييم: اين دو و اين دو، مفهومش را تصور مى‏كنيم، بله، مفهوم بى زمانى، اما وقتى بخواهيم تصور جزئى داشته باشيم، قوه واهمه ما چيزى را تصور كند، اين چه طورى مى‏شود؟ قدرتش را نداريم، مگر كسانى كه خيلى در مسائل عقلى زحمت كشيده باشند، كاملاً ذهنشان ورزيده شده باشد و بهتر از آنها، كسانى كه مقدارى از حقايق معنوى مشاهده كرده باشند «رزقنا الله ان شاء الله و اياكم».
    غرض، با اين ذهن عادى نمى‏توانيم ما يك چيزى را تصور كنيم كه جا ندارد. الان همه ما مى‏دانيم كه خدا جا ندارد، اما وقتى بخواهيم‏
    توجه بكنيم به خدا مى‏گوييم: اى خدا، سرمان را مى‏كنيم بالا، خيال مى‏كنيم خدا آن بالاست، ناخودآگاه، باز همه مى‏گوييم: خدا جا ندارد، بالا و پايين ندارد، اما وقتى بخواهيم توجه كنيم ناخودآگاه توجه‏مان از اينجا نيست، اينجاها خدا نيست، خدا را بايد آن بالاها تصور كرد. اين كه بالا و پايين ندارد خدا، هر چه بخواهيم يك موجودى را تصور كنيم كه امتداد زمانى ندارد، نمى‏شود گفت: ديروز بود، امروز هست و اين امروز غير از ديروز است براى او، نمى‏توانيم. چون آن چه ديديم و درك مى‏كنيم همه در امتداد زمان بوده است. بايد يك زمانى بگذرد تا چيز ديگرى، تا فردا بوجود بيايد. ما نمى‏توانيم بگوييم يك كسى ديروز و امروز را يك جا ببيند، نمى‏شود. ديروز بايد بگذرد تمام بشود، امروز بيايد، تازه هم امروز را امروز ببيند، ديروز را هم ديروز ببيند. نمى‏توانيم تصور كنيم كه يك كسى ديروز و امروز را با هم ببيند. البته يك راههايى براى اين هست كه يك مقدار تقريب به ذهن بشود، بفهميم چنين چيزى مى‏شود، اما به هر حال درست نمى‏توانيم يك تصور روشنى از اين داشته باشيم.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) همين چيزهايى است كه در نهج البلاغه و ساير روايات فرموده‏اند، اين‏ها بحث در صفات خداست، كجا كنه به ذات خداست؟ ما همين را مى‏خواهيم بگوييم: خدا اجزاء ندارد «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه من حده فقد عدّه» اين‏ها چيزهايى است كه خود ائمه اطهار فرمودند. پس بحث اين كه ما بايد بپذيريم كه خدا زمانى نيست، زمان در مخلوقات است، در اجسام است، حتى مخلوقاتى هم هستند كه زمان ندارند. اجسام است كه فقط زمان دارد و اجسام است كه مكان دارد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) آن مى‏دانسته سر جاى خودش. اين مفهومى كه مى‏گويد: الان «علم» يعنى چه؟ يا «سيعلم» يعنى چه؟ حقيقتش اين است كه آن علم نسبتش به «علم و يعلم و سيعلم» مساوى است. آنجا نه «علم» به معناى ماضى است، نه «يعلم» به معنى حال، نه «سوفيا سيعلم» به معنى مضارع و مستقبل. آنجا حال و گذشته و آينده وجود ندارد. او احاطه بر همه چيز يكسان دارد، آن علم ذاتى است، اما علم در آن مفهوم زمان بود.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) احسنتم. پس مفهومى است كه با توجه به ما و با قيد زمانى ما انتزاع مى‏شود. اگر اين را تجريد كنيم از قيد زمانى‏اش، يادتان هست در كتابهاى نحوى، مى‏گويند: «كان» وقتى به خداى متعال نسبت داده مى‏شود، منصرف از زمان است «كان الله عليماً حكيماً»
    مى‏گويند: آنجا «كان» منصرف از زمان است، يك چنين تعبيرى در ادبيات هست. اگر آمديم منصرف كرديم، يعنى فعل ماضى را از قيد زمان گذشته‏اش حذف كرديم، از آن كه مساوى شد با مضارع، مضارع و مستقبل را هم از قيد زمان حال و آينده‏اش حذفش كرديم، اصلاً زمان نبود، اين همان علم ذاتى است. اما اگر با اين قيد بگيريم: «لقد سمع الله قول التى تجادلك فى زوجها» اين مفهوم كجا به كار مى‏رود؟ آن وقتى كه اين زنى نيامده بود شكايت از شوهرش پيش رسول الله(ص) بكند، مى‏شود بگويند: «سمع الله قول التى تجادلك»؟ خدا شنيد، چه وقت شنيد؟ همان وقت كه داشت مى‏گفت؟ نمى‏شود بگويند: ديروز شنيد حرفى را كه فردا مى‏زند، مى‏شود بگويند؟ مى‏داند، غير از چنين است. يك وقت مى‏گويند: من شما را دارم مى‏بينم. يك وقت مى‏گويند: مى‏دانستم كه شما بناست كه بياييد. اين دو مفهوم است. همه حرفها سر اين مفاهيم است، واقعيات عوض نمى‏شود، ذات خدا همان است، نه سر سوزنى از آن كم مى‏شود، نه به آن اضافه. هيچ نقصى هم به هيچ معنايى در ذات خداى متعال نيست، همه كمالات را هم دارد. كلام در اين است كه اين مفاهيمى كه ما به كار مى‏بريم، اين‏ها را بفهميم به ذات مى‏شود نسبت داد يا نه؟ به چه لحاظى نسبت مى‏دهيم؟ وقتى مى‏گوييم: «عَلِم، يعلم، سوف يعلم» بدانيم يعنى چه؟ اگر بگوييم: خدا ديروز شنيد حرف امروز من را، اين معنى اين كلمه نيست. بايد «سمع» را از اين قيد زمانى‏اش تجريد كنيم، بربگردانيم آن را به علم، آن مى‏شود يك مفهومى كه مى‏شود نسبت به آينده هم تعلق بگيرد. اما شنيد، ديد، اين تا مرئى نباشد، نمى‏شود بگويند: ديد. ديدن در جايى است كه مرئى‏اى باشد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) در اين كه همه مفاهيم ساخته ذهن ما است و ما حقيقت خدا را نمى‏يابيم كه جاى بحثى نيست. كلام در اين است كه خدايى كه به ما قدرت تعقل داده، اين عقلى كه به ما داده، چه اندازه مى‏تواند چيزى بفهمد؟ اگر به كار نگيريم، آن اندازه‏اى كه توانايى دارد، آن اندازه هم از آن كار نكشيم، آن نعمت خدا را ناسپاسى كرديم، بى‏كار بنشينيم اينجا و بگوييم: آقا عقل ما كه خدا را نمى‏شناسد، پس هيچى. مثل يك كسى كه اصلاً هيچ از صفات خدا خبرى ندارد، از افعال خدا خبرى ندارد، بگوييم: چه بحث بكنيم، چه نكنيم مساوى است، بالاخره حقيقت را كه نمى‏فهميم. اين مثل آن دانشمندى مى‏ماند كه بعد از پنجاه سال بگويد: حقيقت فلان چيز را نيافتم، با آن كسى كه موضوع و محمول قضيه را نمى‏تواند تصور كند، اين هر دو نفهميدند، اما
    نفهميدن‏ها خيلى فرق دارد. ما هم كنه ذات خدا را هيچ وقت نخواهيم يافت، مخصوصاً با عقل. عقل كارش درك مفاهيم است، اما خدا اين عقل را داده به ما براى اين كه همين كارى كه از آن برمى‏آيد، از او بكشيم. تا آنجايى كه پاى عقل پيش مى‏رود، برويم. اگر به كار نگيريم ناسپاسى كرده‏ايم. علوم ما همه همين‏ها است، اين همه فضيلتى كه براى علم هست، همين چيزهايى است كه با همين مفاهيم درست مى‏شود. همين مفاهيم را تعليم مى‏دادند انبياء و اولياء و قرآن كريم، تعاليمى كه مى‏دهند براى چه مى‏دهند؟ اوصافى كه براى خداى متعال ذكر مى‏فرمايد و به مردم مى‏گويد: «الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير» بگوييم: ما اصلاً چه مى‏دانيم علم خدا يعنى چه؟ چه بگوييم يعلم، چه بگوييم لا يعلم. آن چه كه ما مى‏فهميم كه نيست. چه بگوييم علم دارد، چه ندارد، چون آن علمى كه ما بالاخره به او نسبت مى‏دهيم كه آن علم نيست، علم او نيست، پس مساوى است. آيا اين طور است؟ خداى متعال از ما اين را مى‏خواهد؟ يا مى‏خواهد بفهميم كه خدا علم دارد، به همان اندازه‏اى كه عقل ما مى‏فهمد. هر قدر بيشتر در راه خدا قدم برداريم، خدا لطف بيشترى مى‏كند، ممكن است حقايق بيشترى را درك كنيم، ولى به هر حال معنايش اين نيست كه حالا كه كنه ذات خدا و كنه صفات خدا را نمى‏شناسيم، پس نه هيچ فكر بكنيم، نه هيچ بحث بكنيم، پس اين همه دستوراتى كه دادند، بياناتى كه ائمه اطهار فرمودند، براى چه كسى فرمودند؟
    بنابراين صفات فعليه، مفاهيمى است اضافى كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود و بالطبع فعل قيد زمانى هم مى‏تواند پيدا مى‏كند كه به لحاظ آن يكى از طرفينش است. پس «عَلِم يعلم» در اينجا به معناى صفت فعل است، يعنى «تحقق هذا الشى‏ء معلوماً لله» يعلم يعنى «يتحقق معلوماً لله» و «سوف يعلم» هم يعنى «سوف يوجد معلوماً لله» اما چون مفهوم يك مفهومى است كه در آن قيد زمانى هست، به لحاظ معلوم و متعلق خارجى انتزاع شده، تا آن متعلق را در نظر نگيريم، اين مفهوم با اين خصوصيت به عنوان صفت فعلى به خدا نسبت داده نمى‏شود. آنچه صفات ذاتى است، به هيچ معنايى قيد زمانى برنمى‏دارد، چون ذات خدا زمان ندارد، نمى‏شود بگويند: خدا ديروز حيات داشت، امروز حيات دارد، فردا حيات دارد. امروز و فردا در ذات خدا نيست. اين‏ها توهمات ما است. حيات ديروزى و امروزى و فردايى خدا ندارد، من و شما داريم. ما حيات ديروزمان غير از حيات امروز است و غير از حيات فرداست. ممكن است فردا نباشيم، حياتى نداشته باشيم، حيات‏
    فردايى غير از حيات امروزى است. امروز و الان حيات داريم، اما فردا معلوم نيست. اما حيات خدا در امروز و ديروز و فردا اين طورى نيست كه يك امتداد باشد، قابل تجزيه باشد كه يك جزئش حيات ديروزى‏اش است، يك جزئش حيات امروزى، يك جزئش هم حيات فردايى، آنجا زمان نيست، امتداد نيست. او احاطه بر همه چيز دارد، حال و گذشته و آينده يكسان است. اين را عقل اثبات مى‏كند، اما وهم نمى‏تواند تصور كند.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) همين است كه اثبات را همان طور كه عرض كرديم. اگر مخلوقى اثبات شد كه مجرد تام است، آن سر جاى خودش. اگر برهانى داشتيم، اثبات شد كه يك موجودى مجرد تام است، معنايش اين است كه زمان ندارد. ديروز و امروز و فردا هم نخواهد داشت.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) ظاهراً سؤال‏تان ارتباطى به اين بحث ندارد. حالا چه كسى گفت غير از حيات خدا حياتى نيست؟ مگر من و شما حيات نداريم؟ مفهومى را ما از موجودات درك مى‏كنيم با حذف نقايص، و در چند جلسه قبل عرض كردم اگر تشريف داشته بوديد. عرض كردم مفاهيمى كه به خدا نسبت مى‏دهيم، مفاهيمى است مشكك، قابل اين است كه يك مصداق بى‏نهايت داشته باشد، هر مفهومى كه اين چنين باشد، دلالت بر كمال كند و قابل اين باشد كه مصداق نامتناهى داشته باشد، اين مفهوم قابل انتساب به خداى متعال است، و هرگونه مفهومى كه شما اين گونه در نظر بگيريد، مى‏شود از صفات ذاتيه خدا به حساب آورد. هيچ محصور و حد و حصرى هم ندارد و لذا در ادعيه مى‏بينيد: «اللهم انى اسئلك بنورك بأنوره، من بهائك بأبهاه، من جمالك باجمله» مفاهيمى به خداى متعال نسبت داده شده كه معمولاً در كتابهاى معقول و كلام و اين‏ها جزء صفات به حساب نمى‏آيد، اما در دعاها هست؛ روح، بهاء، جمال، كمال، اين‏ها همه از صفات ذاتيه خداست. حب، محبت، خدا خودش را دوست دارد، از صفات ذاتيه خداست، حد و حصرى ندارد. هر مفهوم كمالى كه بتواند مصداق نامتناهى داشته باشد و مفهوم هم كمالى باشد، مشتمل بر نقص نباشد، مثل جسم نباشد، جسم اصلاً توأم با نفس است. مفهومى باشد قابل اين كه هيچ نقصى در آن نباشد، مصداق كامل «من جميع جهات» داشته باشد، هر چه اين طور مفهومى فرض كنيد مى‏شود صفت ذاتى خدا. ديگر وقت گذشت.
    و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين‏
    پرسش‏
    1 - ملاك ثبوتيه بودن يا سلبيه بودن صفات چيست؟
    2 - آيا صفت با عرض فرق دارند؟ صفت به معناى عرض در خدا راه دارد؟
    3 - زايد نبودن صفات خدا از ذات را توضيح دهيد؟
    4 - اقسام صفات ثبوتيه را بيان كنيد؟
    5 - فرق بين صفات فعليه و ذاتيه را تبيين كنيد؟
    6 - علم خداوند در قرآن را چگونه ميتوان توضيح داد؟


    1) - فاطر، قسمتى از آيه 21