• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم الله الرحمن الرحيم»
    پيرامون اثبات واجب الوجود
    در دو جلسه قبلبرهان وجود خداى متعال را بيان كرديم و عرض كرديم كه اين براهين اثبات مى‏كند كه در عالم هستىموجودى به نام «واجب الوجود» كه وجودش عين خودش است، كهاز جاى ديگرى، از شخص ديگرى، از علتى حاصل نشدهباشد، وجود دارد. اما اين كه اين موجودى كه صفت واجب الوجود بودن را داردچگونه موجودى است؟ آيا قابل انطباق بر موجودات مادى هست يا نه؟ از اين براهين بدست نمى‏آيد. براى اين كه ثابت بشود كه خداى متعال غير از ماديات است و مادى نمى‏تواند خدا باشد، بايد صفات ديگرى اثبات بشود.
    مقدمتاً بحثى را عنوان كرديم در اين كهآيا اساساً مى‏شود صفات خدا را شناخت يا نه؟ در جلسه گذشته به اين بحث پرداختيم و عرض كرديم كه صفات خداى متعال به عنوان مفاهيمى كلى قابل شناخت است، اما مصداق واجب، مصداق اين صفات در ذات واجب، قابل شناخت براى بشر نيست، چون ما احاطه بر ذات واجب تبارك و تعالى نمى‏توانيم پيدا كنيم و مصداق اتمّ اين صفات را كه خداى متعال است، حقيقتش را نمى‏توانيم بشناسيم. ولى نشناختن حقيقت صفاتيعنى مصداق اين صفات در ذات واجب، منافات ندارد كه مفاهيمى را ما درك كنيم كه اين مفاهيم قابل حمل بر خداى متعال، قابل صدق بر خداى متعال است، كما اين كه مفهوم موجود همين طور است.درباره خدا مى‏توانيم بگوييم موجود است، مفهوم موجود را حمل كنيمبا اين كه حقيقت وجود او را نمى‏توانيمدرك كنيم. فقط اين مفهوم عام را مى‏توانيم اطلاق كنيم، با توجه به اين كه مصداق اين مفهوم در مورد خداى متعال غير از مصاديقى است كه ما در ميان موجودات مى‏شناسيم. و لذا بايد گفت: «موجودٌ لا كوجود الاشياء، عالمٌ لا كعلمنا، قادرٌ لا كقدرتنا» مفهوم عالم، مفهوم قادر، اين‏ها را درك مى‏كنيم ما، اما مصداق عالم و قادر، غير از مصاديقى است كه ما با آنها آشنا هستيم.
    حالا در اين جلسه مى‏خواهيم بعضى از صفات را براى واجب تبارك و تعالى اثبات كنيم كه با اين صفات معلوم بشود كه خداى متعال جسمانى نيست، و به عبارت ديگر مصداق آن واجب الوجودى كه با
    برهان ثابت شد، يعنى در مورد اجسام نخواهد بود. در همه براهينى كه براى اثبات ذات واجب تبارك و تعالى اقامه شده، نتيجه‏اى كه گرفته مى‏شود، اين است كه؛ موجودى هست كه خودش احتياجى به علت ندارد، بلكه او علت براى ماسواى خودش است.
    پس از اين برهان، از همان برهانى كه ذات واجب را اثبات مى‏كند، بدست مى‏آيد؛صفت غنا و بى‏نيازى خداى متعال، چون اگر احتياج به چيزى داشته باشد، خواه در اصل وجودش فرض بشود يا در يك صفتى از صفات يا براى واجد شدن يك كمالى از كمالات، احتياج به غير داشته باشد، آن غير مى‏شود علت. چون در همان جلسه عرض كرديم كه منظور از علت همين است كه يك موجودى رفع نياز از يك موجود ديگرى بكند. اگر يك موجودى نياز به يك موجود ديگرى در يك جهتى از جهات داشته باشد، معلول خواهد بود. بايد اين موجود باشد تا او بوجود بيايد، اين موجود باشد تا آن عالم بشود، اين موجود باشد تا او قدرت پيدا بكند، يا هر امر وجودى ديگرى كه به او نسبت داده مى‏شود.
    نفى صفت احتياج از علت اولى (خداوند) و اثبات سرمدى بودن او
    پس معناى اين كه او علت اولى است و او خودش علت ندارداين است كه هيچ نيازى ندارد، اگر نياز داشته باشد، مى‏شود معلول. پس از همين برهانما صفت غنا را گفتيمكه تقريباً مساوى با واجب الوجود است«واجب الوجود» يعنى موجودى كه احتياج به علت نداردكه مى‏شود همان غنى. حالا با توجه به همين نكته كهواجب الوجود هيچ احتياجى به هيچ چيزى ندارد، غنى مطلق است، مى‏توانيم صفات ديگرى را اثبات بكنيم. از جمله اين كه هر موجودى واجب الوجود باشد، بايد ازلى و ابدى باشد، چرا؟ براى اين كه موجودى حادث است، اگر ازلى باشد، يعنى سابقه عدم ندارد، اگر ابدى استيعنى لاحقه عدم هم ندارد. نمى‏شود گفت: يك وقتى نبوده، بعد بوجود آمده، يا بعد از اين كه موجود شد، يك وقتى نابود مى‏شود. اگر يك وقتى نباشد و بعد بوجود بيايد، مى‏شود حادث. اگر يك وقتى باشد و يك وقتى امكان عدم داشته باشد، مى‏شود فانى. پس اين معنا را با دو صورتبه صورت «نفى و اثبات» مى‏توانيم بيان كنيم. در جلسه قبل عرض كردم كه بسيارى از صفات هست كه هم مى‏شود جنبه مثبتش را از صفات ثبوتيه دانست و هم مى‏شود جنبه منفى‏اش را از صفات سلبيه به حساب آورد. اگر بگوييم: خدا حادث نيست، اين يك صفت سلبى است. اگر بگوييم:
    ازلى است، اين صفت ثبوتى است. هر دو يك معنا را افاده مى‏كند، چه بگوييم: ازلى است، چه بگوييم: حادث نيست. همين طور چه بگوييم: ابدى است، چه بگوييم: فناپذير نيست. هر دوى اين‏ها يك مطلب را بيان مى‏كنند. گاهى مجموع اين‏ها را در يك مفهوم جمع مى‏كنند. مى‏گويند: خدا سرمدى است «سرمدى» يعنى هم ازلى استهم ابدى. نه سابقه عدم دارد، نه لاحقه عدم.
    اگر يك موجودى حادث باشد، اين معنايش چيست؟ معنايش اين است كهيك وقتى نبوده و بعدبوجود آمده است. چيزى كه يك وقت نباشد و بعد بوجود بيايد، دليل آن اين است كه در آن زمانى كه نبوده، علتِ وجود نداشته، و حالا كه بوجود آمده، يك علتى باعث وجود او شده، چون اگر چيزى علت نداشته باشد و خود به خود موجود باشد، اين زمان خاصى را اقتضا نمى‏كند، پس هميشه بايد موجود باشد. چون احتياج به علتى ندارد كه يك زمانى علتى بوجود بيايد تا او بوجود بيايد يا علتش تام بشودتا او بوجود بيايد. لازمه واجب الوجود بودن و بى‏نياز بودن از علت اين است كه وجودش ازلى و ابدى باشد. بنابراين اگر يك موجودى را ديديم كه حادث است يعنى يك وقتى نبوده، بعد بوجود آمده، مى‏فهميم كه ايننمى‏تواند خدا باشد، چون حدوثش در يك زمان از اين بوده كه علتش در آن زمانى موجود بوده كه بوجود آمده و فنائش دليل اين است كه علت وجودش از بين رفته، وقتى كه فانى مى‏شود، يعنى ديگر علت وجود ندارد، چون آن چه موجب وجودش شده، از بين رفته كه اين هم فانى شده است. اگر يك موجودى هيچ احتياجى به علت نداشته باشد، در هيچ زمانى هم معدوم نخواهد بود، نه مى‏شود فرض كردحادث بشود در يك زمانى، و نه مى‏شود فرض كرد كه معدوم بشود در يك زمانى.
    پس لازمه «واجب الوجود» بودن ازلى بودن و ابدى بودن است. همه پديده‏هاى مادى، تك تك‏شان مى‏دانيم كه حادث هستند، هيچ موجود مادى خاصى را ما نمى‏توانيم نشان بدهيم كه اين هميشه بوده، يا امكان عدم نداشته باشد، يا حتماً هميشه بايد موجود باشد، چنين موجود مادى‏اى سراغ نداريم. بله درباره اصل ماده حرفى است كه آيا اصل ماده قديم بوده يا نه؟ ولى تك تك موجودات ماده، هيچ قابل انكار نيست كه همه حادث هستند. پس هيچ يك از موجودات مادى، از پديده‏هاى مادى نمى‏توانند خدا باشند، چون اين‏ها حادث هستند. آيا اصل ماده، بنابر فرض اين كه بگوييم: اصل ماده قديم بوده، اين لازمه‏اش اين است كه خدا باشد؟ نه، تا اينجا هنوز درباره اينچيزى نمى‏دانيم، بايد از
    صفات ديگرى بفهميم كه آيا اصل ماده مى‏تواند خدا باشد، يا نمى‏تواند؟
    تا اينجا فهميديم كه هر پديده مادى كه داراى زمان خاصى است، يك وقت نبوده، بعد بوجود آمده، يا حالا كه موجود است، ممكن است معدوم بشود، چنين چيزى خدا نمىخواهد. اگر اين دو تا صفت را به يك معناازلى و ابدى بودن، يا مجموعش راسرمدى بناميم، يك صفت است، يا اگر به صورت سلبى حساب كنيم، حادث نبودن و فناپذير نبودن، از صفات سلبيه است. گفتيم كه واجب الوجود محتاج به هيچ چيز نمى‏تواند باشد. اگر محتاج به يك شىءاى باشد در يك جهتى از جهات، معلول خواهد بود و آن ديگر واجب الوجود نيست، واجب الوجود علت اولى است، هيچ نحو معلوليتى ندارد.
    بنابراين هر موجودى كه به نحوى «احتياج» در او فرض بشود، او خدا نخواهد بود. همه اجسام به نحوى داراى احتياج هستند، و چون خداى متعال غنى و بى‏نياز است، و هيچ گونه احتياجى ندارد، جسم خدا نخواهد بود.بيانش چيست؟ اولاً اجسامى كه ما مى‏شناسيم، همه مركب هستند. هر موجودى را شما در اين عالم سراغ بگيريد، مركب از اجزايى است. درخت، انسان، سنگ، هر جسمى را شما در اين عالم در نظر بگيريد، از اجزاى مختلفى تركيب شده‏اند. اگر به اصطلاح علمى از مركبات است، از عناصر گوناگون تركيب شده، مثلاً آب از اكسيژن و هيدروژن تركيب شده،اگر بسيطش را هم فرض بكنيد، باز از اتم‏ها تشكيل شده، اكسيژن تنها را در نظر بگيريد، آن مركب از چند عنصر نيست، ولى هر قطره آبى را شما در نظر بگيريد يا هر ذره‏اى از ذرات اكسيژن را، قابل تجزيه است تا به اتم‏ها برسد. اتم‏ها هم باز قابل تجزيه هستند، پس مركباتى كه ما در اين عالم سراغ داريم، كه همين اجسامى هستند كه مى‏شناسيم، اين‏ها نمى‏توانند خدا باشند، چون هر كدامشان احتياج به اجزاى خودشان دارند، اگر يك جزئش نباشد، آن مركب وجود نخواهد داشت.
    پس هر موجودى كه مركب از دو چيز باشد، حقيقتاً احتياج به آن جزء دارد و تا آن جزئش نباشدآن كل بوجود نمى‏آيد. پس محتاج است و معلول است، ولى خداى متعال چون علت اولى است و به هيچ نحو معلوليت ندارد و احتياجى به هيچ چيز ندارد، نمى‏توانيم بگوييم: مركب است. پس ماده اصلى عالم اگر كسى فرض بكند كه قديم است و هميشه بوده، ولى بالاخره مركب از اجزاء است، چيزى كه مركب باشد محتاج است، و واجب الوجود محتاج نيست، پس اجسام واجب‏
    الوجود نيستند.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) اين بحث عقلى است، سؤال مى‏كنيم اگر اين جزء ماده را بكنيم، اين كم مى‏شود از آن يا نه؟ ديگر آن ماده باقى نخواهد بود، آن كل مركب ديگر باقى نخواهد بود، كم نمى‏شود؟ صحبت سر فرض عقلى است. آيا قابل اين هست كه چيزى از آن كم بشود؟بگيريم يكى را از آن جدا كنيم، اگر جدا كنيم كه آن موجود قبلى با همه خصوصياتش نخواهد بود. براى اين كه داراى اين جزء باشد، احتياج به جزء دارد. صحبت سر مكانيزم و فعل و انفعالات نيست، صحبت سر اصل وجود ماده است. شما فرض كنيدعالم پر بود از اكسيژن، يا از هيدروژن، يك نوع ماده بسيط كه هيچ تركيبى از عناصر هم نباشد، اما اين آيا مجموعه‏اى از ذرات نيست؟ اگر يك جزئش نباشد كه ديگر اين كل نيست، كوچك‏تر خواهد بود. اگر يك جزء به آن افزوده شود، بزرگ‏تر خواهد شد. پس در يك صفتى از صفات، در يك شأنى از شؤون احتياج به يك چيز ديگر دارد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) ماده به مقام ماده كه يك مفهوم كلى است. صحبت سر وجود ماده خارجى است، اين ماده يك توده‏اى از اكسيژن، يك توده‏اى از اتم‏ها، يك توده‏اى از هر چيزى كه شما فرض كنيد، حتى اگر انرژى فرض كنيد، يك مقدارى دارد. اگر يك ذره‏اش را برداريم، كمتر مى‏شود. پس براى اين كه داراى اين باشد، اين مقدار بيشتر را داشته باشد، محتاج به آن واحد انرژى دارد. يك واحد ديگر بايد به آن اضافه بشود تا بشود بزرگ‏تر، اين نياز است.
    به هر حال اگر چيزىدر يك جهتى از جهات، براى اين كه يك صفتى را دارا شود، نياز به يك چيزى داشته باشد كه اگر آن نباشد، اين صفت را دارا نخواهد بود، اين مرتبه وجود را نخواهد داشت، پس محتاج است.براى اين كه اين مرتبه وجود را داشته باشد، احتياج به يك چيز ديگرى دارد، پس مى‏شود معلول. چون معلوليت با احتياج مساوى است. واجب الوجود آن است كه هيچ نفع و احتياجى نداشته باشد، يعنى نشود فرض كرد كه اگر چيزى به او اضافه بشود يا چيزى در او تأثير بكند، يك صفت ديگرى خواهد داشت. پس براى اين كه آن صفت را داشته باشد، احتياج به غير داردكه مى‏شود معلول. چون هيچ نحو معلوليتى در ذات واجب نيست، اين است كه نمى‏تواند جسم باشد، چون جسم احتياج به اجزائش دارد. اگر آب بخواهد وجود داشته باشد، هم بايد اكسيژن باشد هم هيدروژن، اگر اكسيژن نباشد، آب نيست. اگر هيدروژن نباشد، آب نيست. شما مى‏گوييد: هر دو هست،
    صحبت سر اين است كه آيا براى آب بودنش - در همين وضعى كه دارد- احتياج به اين دو جزء دارد يا ندارد؟ اين معنايش اين نيست كه فرض كنيد كه اول اكسيژن بود، بعد يك هيدروژنى آمد به آن اضافه شد، آن موقع بگوييماحتياج دارد. يا بگوييد: هميشه همين آب بوده و به همين صورت اكسيژن و هيدروژن هم بوده، بگوييم: معنايش اين است كه هميشه احتياج داشته به اين دو جزء. معناى احتياج اين نيست كهيك زمانى بايد فرض كنيم كه اين صفت را نداشتهاست. اگر بگوييد: هميشه آب بوده و هميشه هم مركب از اكسيژن و هيدروژن هم بوده، معنايش اين است كه هميشه احتياج به هر دو داشته. عقل مى‏گويد: اگر يك جزئش نبود، آيا آب بود؟ خواهيد گفت: نه. پس براى آب بودن، احتياج دارد به يك چيز ديگر، اكسيژنش احتياج به هيدروژن دارد، هيدروژنش احتياج به اكسيژن دارد. حالا ممكن است يك فرض دقيق‏ترى بكنيم، در مورد تركيب حقيقى روشن است كه هر مركب حقيقى اگر يك جزئش نباشد، آن مركب نخواهد بود. اگر فرض بكنيم كه تركيب حقيقى‏اى نيست كه اجزاى بالفعلى داشته باشد، يك موجود بسيط فرض كنيم كه الان داراى اجزائى نيست. مثل آب نيست كه از اكسيژن و هيدروژن تركيب بشود. يا مثل يك مولكول نيست كه از اتم‏ها تشكيل شده باشد. يا حتى مثل اتم نيست كه از الكترون و پرتون تركيب شده باشد. فرض كنيد يك ذره الكترون اگر فرض كنيم اين بسيط باشد، يعنى ديگر اجزاى بالفعلى نداشته باشد. الان كه نمى‏دانيم الكترون چيست؟ يك وقتى ممكن است كه كشف بشود كه آن هم مركب است.
    راه نداشتن صفات جسم در واجب الوجود
    فرض عقلى، يعنى اگر فرض كنيم يك وجودى باشد بسيط كه هيچ تركيبى بالفعل نداشته باشد، اما جسمانى است، يعنى طولى دارد، عرضى دارد، عمقى دارد، اما اجزاى بالفعلى ندارد.نمى‏شود گفت: اين يك جزء، اين هم يك جزء، بلكه يك امر بسيطى است. كوچك‏ترين ذره‏اى كه براى ماده مى‏شود فرض كرد، حتى از اتم كوچك‏تر، اين چطور؟ آيا اين برهان مى‏تواند واجب الوجود بودن چنين چيزى را نفى كند؟ البته از راههاى متعددى ما مى‏توانيم اثبات بكنيم كه چنين چيزى باز خدا نمى‏تواند باشد كه يكى همين است كه بگوييم: اگر بخواهد بزرگتر بشود، چطور؟ احتياج به چيزى دارد؟ اگر يك جزئى به آن اضافه بشود، بزرگتر مى‏شود يا نمى‏شود؟ پس براى بزرگتر شدنش احتياج دارد.
    اما از خود همين راه كه چون جسم است و داراى طول و عرض و
    عمق هست هم مى‏توانيم اثبات بكنيم كه چنين چيزى نمى‏تواند خدا باشد. به چه دليل؟ سؤال مى‏كنيم كه اين جسمى كه شما فرض كرديد، طول دارد يا نه؟ اگر طول نداشته باشد، امتداد نداشته باشد، كه ديگر جسم نخواهد بود. مفهوم جسم در صورتى بر چيزى صدق مى‏كند كه امتدادى داشته باشد، طول وعرضى داشته باشد، بلكه حتماً بايد عمق هم داشته باشد والا طول و عرض تنها اگر باشد، جسم نيست، سطح است. جسم در صورتى صدق مى‏كند بر موجودى، كه سه نوع امتداد داشته باشد؛طول و عرض و عمق. اما فرض كنيم كه اين يك پارچه است، از دو جزء بالفعل تشكيل نشده، به اصطلاح فلسفى داراى اجزاء بالقوه است، يعنى عقل مى‏تواند فرض كند كه اين امتداد كوچك‏تر باشد، نصف اين امتداد داشته باشد، چون هر چيزى كه امتداد دارد، عقلاً قابل تقسيم است، ولو در خارج هم نشود چنين چيزى.هيچ راهى هم نداشته باشيم براى اين كه اين اجزائش را تجزيه كنيم، اما عقل مى‏تواند فرض كند كه اين نصف مى‏شود امتدادش، هر قدر كوچك باشد. بعد از آن كه نصف شد، باز هم عقل تا مادامى كه امتداد دارد، اين را قابل تجزيه مى‏داند. و لذا هر امتدادى تا بى‏نهايت قابل تجزيه است، اين يكى از اصول رياضى است، هر كسى با رياضيات آشنايى داشته باشد، مى‏داند. هر كميتى تا بى‏نهايت قابل تجزيه است، ولو در خارج تجزيه نشود، راهى براى تجزيه خارجى‏اش نداشته باشيم، اما عقل آن را قابل تجزيه مى‏داند، اگر يك ميلى‏متر است، بگوييد: نصفآن، اگر نصفش را فرض كرديد، باز هم نصفِ نصف، بلكه يك هزارم يك ميلى‏متر، يك ميليونيم يك ميلى‏متر، يك ميلياردم يك ميلى‏متر، باز هم هر چه شما تصور بكنيد، آن قابل تجزيه است. ولو در خارج ما نتوانيم تجزيه كنيم و حتى برسد به جايى كه ديگر ما نبينيم، ولى وجود دارد. هر امتدادى تا بى‏نهايت قابل تجزيه است. پس اگر يك جسم بسيطى فرض بكنيم كه ديگر قابل تجزيه خارجى هم نباشد، اما عقلاً قابل تجزيه است.
    حالا سؤال مى‏كنيم، مى‏گوييم: عقل كه مى‏تواند كوچك‏تر از اين را فرض بكند، يعنى امكان تجزيه اين را مى‏پذيرد و ناچار است بپذيرد، چون امتداد دارد، اگر اين تجزيه مى‏شد، آن جسم اولى از بين نمى‏رفت؟ اگر يك خط يك مترى را شما پاره‏اش كنيد، ببرديدش، بشود دو تا نيم مترى، ديگر خط يك مترى نخواهد بود، پس امكان فنا دارد. اگر تجزيه بشود، ولو تجزيه خارجى نباشد، ولى عقل مى‏تواند فرض كنيد كه اين تجزيه مى‏شود، محال نمى‏داند، پس عقل امكان فنا در اين مى‏بيند و واجب الوجودامكان فنا ندارد. اين لازمه‏اش اين نيست كه‏
    بگوييم: يك جزئش فانى بشود، نه، مى‏تواند دو جزءآن هم موجود باشد، اما از هم جدا بشود. فرض اين كه اين دو جزء از هم جدا بشوند، اين امتداد بشود دو تا امتداد كوچك‏تر، امتداد يك ميلى‏مترى بشوددو تا امتداد نيم ميلى‏مترى وفانى هم نشود، از بين هم نرود، اما ديگر يك ميلى‏مترى نيست، آن از بين مى‏رود، آن امتداد خاص از بين مى‏رود، پس امكان فنا دارد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) تا هر جايى شما بگوييد، بالاخره اولى‏اش را وقتى ممكن شد، دومى اش هم همين طور است، فرقى نمى‏كند. از نظر امتداد، فرض كنيد امتداد بى‏نهايت، قابل اين هست كه اين امتداد بى‏نهايت را تقسيم بر دو كنيم، نه تقسيم خارجى، نمى‏خواهيم از هم جدا كنيم در خارج. عقل مىتواند نصفش را در نظر بگيرد بدون آن، نه معنايش اين است كه نصف حقيقى دارد، يعنى بى‏نهايت دوم عدد معقولى است. ما نمى‏توانيم، چون بى‏نهايت را نمى‏شود جدايش كنند از هم، آن صحيح، فرضش را عرض مى‏كنم. فرض بى‏نهايت معنايش اين نيست كه قابل تقسيم نباشد. و لذا بى‏نهايت دوم هم مى‏توانيم ما فرض كنيم و بعضى محاسبات روى بى‏نهايت‏ها انجام مى‏گيرد. حتى بى‏نهايت به توان بى‏نهايت هم مى‏توانيم داشته باشيم، محاسباتى هست روى بى‏نهايت‏ها. هر چه كميت داشته باشد، اگر شما گفتيد كه بى‏نهايت امتداد، اصلاً معقول نيست و تنها يك فرض عقلى استكه آن درباره اجسام صدق نمى‏كند. اگر جسمى داشته باشد در خارج كه فرضاً بى‏نهايت باشد، بالاخره كوچك‏تر از آن هم مى‏شود فرض كرد، فرض عقلى داريم.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) ماده كه در اينجا مى‏گوييميعنى جسم، ماده فيزيكى منظور است، نه ماده فلسفى.ماده فلسفى كه وجود بالفعلى ندارد خودش، به اصطلاح خاصشيعنى؛هيولاى اولى‏، اگر منظورتان است. ماده كه اينجا مى‏گوييميعنى جسم، مساوى با جسم است، ماده فيزيكى منظور است. پس اگر چيزى مادى باشد، جسمانى باشد، يا خودش اصالتاً طول و عرض دارد يا به تبع جسم، چون جسمانى است، صفتى است براى جسم، خود جسم كه طول و عرض دارد، صفتش هم به تبع خود جسم قابل تقسيم خواهد بود. هر چه متصف به امتداد بشود، متصف به كميت متصل بشود، بُعد داشته باشد، چنين چيزى نمى‏تواند واجب الوجود باشد، چون قابل تجزيه استعقلاً، پس امكان فنا دارد و واجب الوجود امكان فنا ندارد. در صفت اول عرض كرديم: ازلى و ابدى است، يعنى امكان فنا ندارد، نه امكان حدوث دارد، نه‏
    امكان فنا، يعنى فرض حادث بودن و فرض فانى شدن با واجب الوجود بودن نمى‏سازد. پس اگر چيزى امتداد داشته باشد، فرض فناپذيرى دارد. فرض عرض مى‏كنم، نه فناى خارجى لازم باشد. ممكن است جسمى فرض كنيم كه هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود، عقلاً چنين فرضى محال نيست، مگر دليل خارجى داشته باشيم. يا مثلاً اجسامى كه در قيامت، مؤمنين در قيامت الى الابد موجود هستند، ديگرفانى كه نمى‏شوند.در بهشت آنهايى كه هستند، ديگر هميشه هستند. فرض اين كه يك جسمى در خارج الى الابد موجود باشد، محال نيست «خالدين فيها ابداً» اما اين معنايش اين نيست كه حالا كه عمر ابدى دارد، ديگر خدا شده «العياذ بالله» فرض اين كه يك موجودى هميشه بوده يا هميشه باشد، معنايش خدا بودن نيست، آيا چنين چيزى داريم يا نداريم؟ دليل شرعى بر وجودش داريم يا نداريم،آن بحث ديگرى است. ممكن است دليل شرعى بفرمايد كه:همه اجسام سابقه عدم زمانى دارند. اگر چنين چيزى ثابت شد، دليل خاص، دليلى داريم. اما فرض اين كه يك موجود جسمانى هميشه بوده باشد، اين محال نيست، اما معنايش اين نيست كه خداست. اين معنايش اين است كه هميشه بوده وهميشه احتياج داشته است. براى اين كه به ذهن نزديك‏تر بيايد؛ شما موجودى را فرض كنيد كه عمرش يك ساعت است. در اين يك ساعتاحتياج به خدا دارد. اگر يك ساعت زودتر بوجود آمده بود، چقدر احتياج داشت به علت؟ دو ساعت احتياج داشت، چون عمرش دو ساعت بود، به اندازه دو ساعت احتياج بود. اگر باز يك ساعت زودتر بوجود آمده بود، عمرش سه ساعتى بود، احتياجش چند برابر مى‏شد؟ سه برابر مى‏شد. اگر فرض كنيد يك موجودى هميشه بوده، بى‏نهايت وجود داشته از نظر زمان، اين معنايش اين است كه بى‏نهايت احتياج داشته، وجودى است نيازمند، ممكن الوجود، اما هميشه بوده، معنايش اين است كه هميشه هم احتياج داشته است. صرف اين كه فرض كنيم هميشه بوده، آن را مستغنى از علت نمى‏كند، بلكه ذاتش يك ذات نيازمند و فقير و وابسته و طفيلى است، همان طور كه الى الابد اگر باشد، آن را بى‏نياز از خدا نمى‏كند.
    نياز اجسام به علت حتى اگر ازلى يا ابدى باشند
    اعتقاد همه مسلمانها اين است كه: مؤمنين الى الابد در بهشت هستند، كفار هم الى الابد در جهنمند. چون حالا ابدى مى‏شود، بى‏نياز از خدا مى‏شود؟ احتياجش هم ابدى خواهد بود، فرض ازليت يا ابديت‏
    در يك شىءاى مساوى با خدا بودن نيست، بلكه ملازم از آن طرف است كه اگر چيزى ازلى نبود و ابدى نبود، خدا نيست. اما آنچنان نيست كه هر چه فرض شود ازلى است يا ابدى است، حتماً خدا باشد. ملازمه دو طرفى نيست، يك طرفى است. هر گردويى گرد است، هر گردى گردو نيست. خدا حتماً بايد ازلى و ابدى باشد، اما اين معنايش نيست كه هر چه فرض كرديد كه ابدى استبگوييد خداست. نه، انسانها در قيامت ابدى هستند و خدا هم نمى‏شوند. اگر ازلى‏اش را هم فرض كرديد، باز هم خدا نمى‏شود. اگر ازلى هم بود، باز خدا او را در ازل آفريده بود. بستگى دارد به اين كه اين وجود، چه وجودى باشد، وجود مستقل قائم به ذات است، يا طفيلى است. اگر ذاتاً طفيلى است، اين مخلوق است، خواه ازلى باشد، خواه ابدى، خواه حادث، فرقى نمى‏كند. اگر ازلى باشد، نيازش هم ازلى است، بى‏نهايت است. ابدى هم باشد، نيازش بى‏نهايت است.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) به همين دليلى كه عرض كردم، نيست اصلاً. گفتيم وجود طفيلى است. شما ببيند يك مثال ساده‏ترى بزنم. شما قلم‏تان را دست مى‏گيريد و حركت مى‏دهيد روى كاغذ، درست است؟ حركت قلم احتياج دارد به حركت دست شما. اگر دست شما حركت نكند، قلم حركت نمى‏كند. حالا اگر يك ساعت دستتان را حركت بدهيد، قلم چقدر حركت مى‏كند؟ يك ساعت. اگر يك روز حركت بدهيد، چقدر حركت مى‏كند؟ يك روز. اگر بى‏نهايت دستتان را حركت بدهيد، فرض شود دستى باشد هميشه ازلى و ابدى، و قلمى را هميشه به حركت دربياورد، اين لازمه‏اش اين استديگر قلم احتياج به دست نداشته باشد؟ حركت قلم هميشه از دست است. اگر فرض كرديم دستى در ازل بود تا ابد، هميشه حركت مى‏كند و قلمى را حركت مى‏دهد، اين لازمه‏اش اين است كه اين حركت قلمى كه هميشگى است، ازلى و ابدى است، احتياج به دست نداشته باشد؟ اين حركت طفيلى است، حركتى است تابع يك شى ديگر. بستگى دارد به اين كه آن چه اندازه عمر داشته باشد و چه اندازه اين را به حركت دربياورد؟ صرف فرض ازليت، مساوى با خدا بودن نيست، كما اين كه در ابدى بودنش هم اين طور است. اگر يك كسى بگويد: شما كه فرض كرديد كه مردم در بهشتند، ابدى هستند آنجا، محال است خارج بشوند از بهشت، اين‏ها ديگر هستند، پس احتياج به خدا ندارند. خدا يك بهشت ابدى آفريد، مؤمنين را هم در آن بهشت سكونت داد، ديگر آنها احتياج به خدا ندارند، پس خدا مى‏شوند؟ نه خير، الى الابد احتياج به خدا دارند.
    چون وجودشان طفيلى است. اگر فرض مى‏شد كه ازلى باشد، اما همين وجودطفيلى در ازل هم بوده، اگر فرض كنيم، فرضش مستلزم اين نيست كه خدا بشود. آيا چنين چيزى هست يا نيست؟ بحث ديگرى است، به بحث اينجا مربوط نيست. اما آن طور كه بعضى خيال كرده‏اند كه لازمه مخلوق بودن، حدوث زمانى است، اين طور نيست. لازمه مخلوق بودن، نياز است، طفيلى بودن است. اگر عمر كوتاهى دارد، در همين عمر كوتاهش به همين اندازه احتياج دارد. اگر عمرش طولانى‏تر بشود، نيازش هم چند برابر مى‏شود. اگر برود تا ازل، تا ازل احتياج دارد. اگر برود تا ابد، تا ابد احتياج دارد. وجود طفيلى هيچ وقت مستغنى نمى‏شود، هر قدر عمرش طولانى باشد و حتى برسد به ازل و از آن طرف هم برسد تا ابد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) چون دل ما مى‏خواهد، بله؟ چه فرق مى‏كند؟ ملاك طول عمر است، اين طول عمر از اين طرف باشد، يا از آن طرف باشد. البته، معنايش يكى است. مسبوق به عدم است، يعنى ازلى است. فرض بنده اين است كه: فرض ازلى بودن يك شىءاى، يعنى زمان بى‏نهايت داشتن، چيز ديگرى نيست. زمان بى‏نهايت داشتن معنايش اين نيست كه اين وجود، وجود طفيلى نيست، اين طفيلى است با عمر بى‏نهايت. اگر حدوثى باشد، خود حدوث دليل است بر نياز است، اين يكى از دلائل نياز است.و لذا عرض كردم: وقتى گفتيمخدا ازلى است، هر چه ازلى نباشد، خدا نخواهد بود. مجردات اگر دقت بفرماييد، اصلاً نه ازلى زمانى‏اند، نه ابدى زمانى. آنها اصلاً زمان ندارند تا بگوييد: ازلى است يا ابدى.اين يكى از اشتباهاتى است كه در اذهان هست. موجود مجرد حالا در بحث بعدى عرض مى‏كنم. موجود مجرد اصلاً زمان ندارد تا بگوييد زمانش كوتاه است يا دراز؟
    (سؤال...و پاسخ استاد:) فرض كنيد نسازد، پس دليل خاص داريم. من عرض مى‏كنم فرضش محال نيست. اگر دليل تعبدى داشتيم، خيلى چيزها هست كه فرضش محال نيست، اما پيغمبر و امام مى‏فرمايند: اين طور نبوده، يا يك دليل ديگرى قائم مى‏شود، آن مسأله ديگرى است. بنده عرضم اين است كه فرض ازليت به معناى خدا بودن نيست، و فرض ابديت هم به معنى خدابودن نيست. ما اگر گفتيم: ازليت از صفات خداست، ابديت از صفات خداست، معنايش اين نيست كه هر چه ابدى است، خداست. انسانها در قيامت ابدى هستند، اما خدا نيستند «خالدين فيها ابداً» ابديت مگر نگفتيم از صفات خداست؟ بله، از صفات اهمّ است. معناى اين كه ابديت از صفات خداست، اين نيست‏
    كه هر چه ابدى استخداست. معنايش اين است كه خدا فناپذير نيست. آيا موجود ديگرى هم داريم كه فناپذير نباشد؟ دليل مى‏خواهيم، قرآن مى‏فرمايد: بله، مؤمنين در قيامت فانى نمى‏شوند.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) نه، به همين دليل كه عرض كردم، فرض ازلى بودن موجود طفيلى، اين را در نظر بگيريد. مثل همان حركت قلم. (سؤال...و پاسخ استاد:) «هذه بضاعتنا ردّت الينا» حالا عرض مى‏كنم كه آنجا به معنى نفى زمان است. حالا فرض كرديم كه يك موجودى است داراى زمان بى‏نهايت، اين را نمى‏شود بگويندخداست.حالا خدا فوق زمان و مكان است، اين يك مطلب ديگرى است، حالا بعد عرض مى‏كنيم.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) دليل اگر آوريدعلى الرأس و العين، بنده كه دليلى سراغ ندارم براى اين، چون فرض كرديم كه وجود طفيلى است، مثل حركت قلمى است كه با يك دستى دارد مى‏جنبد. اگر فرض كنيد كه دستى در ازل اين قلم را در ازل به حركت در آورده، اين معنايش اين نيست كه اين حركت قلم بى‏نياز از دست است.هر دو ازلى است، اما يكى علت است، يكى معلول. اين توهمى است كه ما مى‏كنيم، خيال مى‏كنيم هر چه يك نفس صفت بى‏نهايتى داشته باشد، مى‏شود خدا، اين اشتباه است. بى‏نهايت بودن در يك بُعد، در يك جهت، اين معنايش خدا بودن نيست. براى يك نفر مادى ممكن است مشكل باشد اثبات بكنيم اين حرف را، اما همه ما مسلمانيم و معتقديم مؤمنين در بهشت عمرشان بى‏نهايت است. مگر قائل نيستيم؟ كفار هم در جهنم عمرشان تا بى‏نهايت است.صرف اين كه عمرشان بى‏نهاست است مى‏شوند خدا؟هر بى‏نهايت معنايش خدا نيست. خدا كه «فوق ما لا يتناهى‏ بما لا يتناهى‏» است، اين مسألهديگرى است. استغناى خدا بى‏نهايت است.به اصطلاح فلسفىمرتبه وجود خدا بى‏نهايت است، نه بُعد خدا. خدا كه بُعد ندارد. نه زمان خدا، خدا زمان ندارد اصلاً.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) اين فرضش تناقض است. اگر دقت بفرماييد مجردات يعنى آنهايى كه زمان ندارند، آن وقت چه طور در زمان هستند؟ حالا باشد تا اين را بعد عرض كنم ان شاء الله. با همين بحثى كه امروز آقايان مجال بدهند عرض بكنم، روشن مى‏شود.
    پس هر موجودى كه امتداد داشته باشد، اين قابل فناست، چرا؟ براى اين كه عقل مى‏تواند فرض كند كه اين امتدادش كمتر بشود، تجزيه بشود و وقتى تجزيه شد، آن امتداد قبلى نابود مى‏شود. هر موجود امتداددارى، امكان عقلى فنا دارد، نه فناى خارجى،چون ممكن‏
    است فناى خارجى هم پيدا نكند. باز مثل همين اجسام موجودات، اجسام مؤمنين در بهشت، اين‏ها را مى‏گويند فانى نمى‏شوند، اجزايشان هم پراكنده نمى‏شود. تا ابد اين اتصال باقى است، ولى عقلاً قابل فنا هست. عقل مى‏تواند فرض كند كه اين جسم دو پاره بشود. اگر دو پاره شد، مى‏شود چه؟ آن كه جسم اولى، آن شكل اولى، آن هيئت اولى، آن امتداد اولى از بين رفت. پس امتداد هر جا باشد، فناپذير است. امكان فنا دارد و چيزى كه امكان فنا داشته باشد، خدا نيست، پس خدا جسم نيست. يك نوع ديگر امتداد هم داريم و آن امتداد از لحاظ زمان است. شما هر جسمى را فرض كنيد، يك عمر زمانى دارد، شصت سال، هفتاد سال، صد سال، هزار سال، بالاخره يك عمر زمانى دارد. هر پديده‏اى را فرض كنيد، يك ساعت، يك روز، كمتر، بيشتر، يك امتداد زمانى دارد. درست است اين امتدادش را چشم ما نمى‏بيند، يك امتدادى نيست كه ما بتوانيم با يكى از حواسمان درك كنيم، اما به هر حال مى‏دانيم اين امتداد را دارد.
    حالا اگر يك پديده‏اى يك ثانيه فقط عمر داشته باشد، مى‏توانيد فرض كنيد كه اين عمرش بشود نصف؟ فرضش كه ممكن است. همان طور كه امتدادهاى مخصوص،يعنى طول و عرض و عمق قابل تجزيه و در نتيجه قابل فنا هستند، هر چيزى كه عمر زمانى داشته باشد، كم يا زياد، قابل تجزيه است، مى‏شود كمترش را هم فرض كرد، اين هم يك امتداد است.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) فرض كرديم كه اين در يك ثانيه بود (وجود) دارد. عمر انسان، عمر شريف چقدر است؟ مى‏شود كمتر از اين، «ان شاء الله» خدا عمر شما را دو برابر كند و بيشتر. حالا آن عمر مقدرى كه شما داريد، كمتر از آن را هم مى‏شود فرض كرد؟ نمى‏شود فرض كرد؟ فرض ندارد؟ آن معنايش اين است كه واقع است. فرضكه منافات با نبودن خارجى ندارد. الان شما اينجا تشريف داريد، نمى‏توانيم فرض كنيم: اگر اين آقاامروز تشريف نياورده بودند، چه مى‏شد؟ فرض كه دارد. پس وقوع خارجى‏اش را ما نمى‏خواهيم فرض بكنيم، مى‏خواهيم امكان اين دارد كه عقل فرض تجزيه پذيرى‏اش را مى‏تواند بكند، فرض نبودش را مى‏تواندبكند. واجب الوجود، فرض نبود هم ندارد. بله، ضرورت به شرط محمول مى‏فرماييد، يعنى چون مى‏دانيم موجود است، در حين موجود بودن نمى‏شود معدوم باشد، اين ضرورت به شرط محمول است. در حالى كه ما در ضرورت ذاتى بحث مى‏كنيم. تفصيلش را كه شما بهتر مى‏دانيد، يك چيزى ذاتاً يك وقت مى‏گوييم‏
    ضرورت دارد، يك وقت مى‏گوييم: در حينى كه وجود دارد، آيا ممكن است نباشد؟ نه، در حينى كه موجود است، محال است نباشد، اين ضرورت به شرط محمول است. آنچه كه ما الان داريم بحث مى‏كنيم، اين است كه ذاتاً ضرورت داشته باشد، ضرورت ذاتى، نه ضرورت به شرط محمول.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) آقا اين دست من پنج تا انگشت دارد، مى‏شود يكى از انگشت‏هايش نباشد؟ اگر من چهار تا انگشت داشتم محال بود؟ با اين كه پنج تا انگشت من دارم، اما فرض اين كه من چهار انگشتى بودم كه فرض محالى نيست، اين فرض است. خودتان قبول كرديد. شما خودتان فرموديدكه مى‏شود چهار انگشتى باشد. من هم دارم همين را عرض مى‏كنم، فرض است. البتهما بود را نمى‏گوييم. ما مى‏گوييم: امتداد را مى‏شود نصفش كرد، طول را مى‏شود نصفش كرد. طول زمانى را هم مى‏شود نصفش كنند. خواه كوتاه باشد، خواه دراز. يك ثانيه، يك هزارم ثانيه باشد، يا يك ميليارد سال، يك ميليارد سال نورى. هر چه مى‏خواهد دلتان، بزرگتر فرض كنيد، قابل تجزيه است. مى‏شود كمترش را فرض كرد. وقتى كمترش را عرض كرديم، يعنى آن نابود مى‏شود، آن امتداد نصف مى‏شود، اگر به آن اضافه بشود، باز آن امتداد قبلى از بين رفته، آن امتداد قبلى يك ثانيه‏اى بود. اگر شد يك دقيقه‏اى، اين امتداد ديگرى است، همان طور كه در طول خارجى ملاحظه مى‏فرماييد. در زمان مشكل‏تر است فرضش. اما با توجه به اين كه هر امتدادى قابل تجزيه است، فرض كرديد يك پديده‏اى است كه عمر يك ساعتى در زمان دارد، درست است اين فرض عمرش يك ساعتى است، اما عقل مى‏تواند فرض كند كه اين اگر عمرش نيم ساعتى بود، محال نبود. پس مى‏توانست عمرى كمتر داشته باشد.
    پس زمان، يك امتدادى است.اين امتداد قابل تجزيه است. هر چيزى كه اين امتداد را داشته باشد، قابل تجزيه است، پس واجب الوجود نيست. به عكس نقيض، پس واجب الوجود زمان ندارد، او فوق زمان است، او آفريننده زمان است، خودش زماندار نيست. زمان يك امتدادى است كه نشاندهنده عمر اشياء است.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) ما روى همين معنايى كه درك مى‏كنيم، بحث مى‏كنيم. اين را شما درك مى‏كنيد كه يك چيزى عمر يك ساعتى دارد؟ يعنى ساعت شما اين را نشان مى‏دهد كه....
    (سؤال...و پاسخ استاد:) آن چيزى كه واقع هست كه نمى‏شود ماندنى باشد. نه، اين فرضيه نيست. مى‏گويم: اين را شما مى‏بينيد، يك‏
    موجودى از اين ساعت بوجود مى‏آيد تا اين ساعت،يك ساعت، 60 دقيقه اين عقربه كار مى‏كند، اين‏ها هست. رفيق شما مى‏آيد پهلوى شما مى‏نشيند، يك ساعت پهلوى شما مى‏نشيند، بعد بلند مى‏شود مى‏رود، آيا واقعاً اين يك ساعت پهلوى شما نشست يا نه؟ به جاى يك ساعت، مى‏شد نيم ساعت بنشيند يا نه؟ اين همان عمر زمانى اشياء است. هر پديده‏اى چنين عمرى دارد، پديده‏هاى مادى، يعنى يك امتدادى در وجود اين هست كه اين امتداد زمانى است و اين امتداد قابل تجزيه است. چون قابل تجزيه است معنايش اين است كه آن امتداد كلش فناپذير است. چيزى كه فناپذير باشد، واجب نيست. پس خدا عمر زمانى ندارد، ولو اسمش را بگذاريد بى‏نهايت. نمى‏شود بگويند: خدا از ازل در زمان بوده است. خدا در زمان نبوده، خدا زمان آفرين است. هر وقت عالمى خلق كرده، زمان را با آن عالم آفريده است. همان طور كه طول جسمانى، طول محسوس عالم را، طول و عرض و عمقش را وقتى يك جسمى را مى‏آفريند، طول و عرض و عمق هم با آن آفريده مى‏شود، يعنى جسم چيزى كه طول و عرض و عمق دارد ديگر. همان طور كه اين سه طول محسوس را دارد، يك طول نامحسوس ديگر هم دارد، آن طول زمانى است، عمرش است، اجلش است. اين كه در قرآن كريم تكيه مى‏فرمايد: هر كس اجل مسمايى دارد، اين بى‏خود نيست. نكته خيلى دقيقى دارد. موجود جسمانى بى اجل نمى‏شود، بى تعداد زمانى نمى‏شود.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) مثل مكان مى‏ماند، مثل طول و عرض مى‏ماند، مثل همه چيز، همه چيز مخلوق خداست و به همين دليل كه مخلوق خداست، خدا خودش اين صفت را ندارد. صفات مخلوقين براى مخلوقين است.مگر يك مفهوم كلى‏اى باشد كه مرتبه عالى‏اش را خدا داشته باشد، مراتب ضعيفش را موجودات.
    ماحصل بحث در صفات خدا
    پس حاصل اين بحث اين شد؛خدا مركب نيست، براى اين كه هر مركبى احتياج دارد. خدا جسم نيست، براى اين كه هر جسمى امتداد دارد. هر امتدادى قابل تجزيه و در نتيجه قابل عدم است، پس خدا امتداد جسمانى ندارد. سوم اين كه؛خدا امتداد زمانى هم ندارد، بى زمان است. چون زمان هم امتدادى است قابل تجزيه و امكان عدم دارد. مى‏تواند كمتر باشد، كمترش هم مى‏تواند كمتر باشد، پس امكان فنا دارد. موجودى كه واجب الوجود است، نه تركيبى در او هست، چون‏
    تركيب محتاج به اجزاء است، نه امتداد دارد، چون امتداد قابل عدم است. امكان عدم دارد، امكان فانى شدن دارد و نه زمان دارد. در نتيجه دو تا ديگر صفت هم اثبات مى‏شودو آن اين است كهخدا با چشم ديدنى نمى‏شود. كما اين كه با هيچ حس ديگرى هم درك نمى‏شود، چون ديدن مخصوص اجسام است. و همين طور ثابت مى‏شود كه خدا حركت هم ندارد،چون حركت بى‏زمان نمى‏شود، هر حركتى لازمه‏اش زمان است. حركت امر تدريجى است، يعنى عمر زمانى دارد. وقتى خدا زمان ندارد، حركت هم نخواهد داشت. اما حركت ندارد،معنايش اين نيست كه سكون دارد، سكون عدم ملكه حركت است. يعنى چيزى متصف به سكون مى‏شود كه امكان اتصاف به حركت هم داشته باشد. جسم يا ساكن است يا متحرك، اگر جسم نبود، نه ساكن است، نه متحرك، پس چيست؟ ثابت است. ثبات دارد نه سكون.
    بعضى از اين فلاسفه غربى خيال كرده‏اند، وقتى ما مى‏گوييمخدا حركت ندارد، يعنى اين كه خدا سكون دارد و اين سكون نقص است.در حالى كه حركت خودش باعث يك كمالى مى‏شود، غافل از اين كه معناى نفى حركت، اثبات سكون نيست. وقتى مى‏گوييمخدا حركت نمى‏كند، معنايش اين نيست كه اين ساكن و آرام يك جا نشسته، اصلاً سكون و حركت هر دو از اجسام است. خدا مطلقا تغيّرى ندارد، يعنى ثبات دارد، ثابت است وجودش، نه ساكن. سكون و حركت هر دو مخصوص اجسام است. سكون عدم ملكه حركت است. پس خدا وجودش ثبات دارد، هيچ نحو تغييرى در آن پديد نمى‏آيد. اگر حركت مى‏داشتبايد زمان داشته باشد. اثبات كرديم كه زمان ندارد، پس مجموعه‏اى از صفات سلبيه‏اى براى واجب اثبات شد كه همه اين‏ها اثبات مى‏كند كه خدا جسم نيست «سبحان ربك رب العزة عما يصفون».
    پرسش‏
    1 - براى اثبات مادى نبودن واجب الوجود از چه راهى بايد استفاده كرد؟
    2 - آيا صفاتى كه براى وجود اثبات مى‏شود عين صفات خداوند است؟ چرا؟
    3 - محتاج نبودن بارى تعالى به چه معناست؟ توضيح دهيد؟
    4 - آيا صفات اجسام مى‏تواند در واجب الوجود راه داشته باشد؟ چرا؟
    5 - ماحصل بحث در اثبات خداوند را بيان كنيد؟