جمعه 14 ارديبهشت 1403 - 22 شوال 1445 - 3 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 8
متن
«بسم الله الرحمن الرحيم»
پيرامون اثبات واجب الوجود
در دو جلسه قبلبرهان وجود خداى متعال را بيان كرديم و عرض كرديم كه اين براهين اثبات مىكند كه در عالم هستىموجودى به نام «واجب الوجود» كه وجودش عين خودش است، كهاز جاى ديگرى، از شخص ديگرى، از علتى حاصل نشدهباشد، وجود دارد. اما اين كه اين موجودى كه صفت واجب الوجود بودن را داردچگونه موجودى است؟ آيا قابل انطباق بر موجودات مادى هست يا نه؟ از اين براهين بدست نمىآيد. براى اين كه ثابت بشود كه خداى متعال غير از ماديات است و مادى نمىتواند خدا باشد، بايد صفات ديگرى اثبات بشود.
مقدمتاً بحثى را عنوان كرديم در اين كهآيا اساساً مىشود صفات خدا را شناخت يا نه؟ در جلسه گذشته به اين بحث پرداختيم و عرض كرديم كه صفات خداى متعال به عنوان مفاهيمى كلى قابل شناخت است، اما مصداق واجب، مصداق اين صفات در ذات واجب، قابل شناخت براى بشر نيست، چون ما احاطه بر ذات واجب تبارك و تعالى نمىتوانيم پيدا كنيم و مصداق اتمّ اين صفات را كه خداى متعال است، حقيقتش را نمىتوانيم بشناسيم. ولى نشناختن حقيقت صفاتيعنى مصداق اين صفات در ذات واجب، منافات ندارد كه مفاهيمى را ما درك كنيم كه اين مفاهيم قابل حمل بر خداى متعال، قابل صدق بر خداى متعال است، كما اين كه مفهوم موجود همين طور است.درباره خدا مىتوانيم بگوييم موجود است، مفهوم موجود را حمل كنيمبا اين كه حقيقت وجود او را نمىتوانيمدرك كنيم. فقط اين مفهوم عام را مىتوانيم اطلاق كنيم، با توجه به اين كه مصداق اين مفهوم در مورد خداى متعال غير از مصاديقى است كه ما در ميان موجودات مىشناسيم. و لذا بايد گفت: «موجودٌ لا كوجود الاشياء، عالمٌ لا كعلمنا، قادرٌ لا كقدرتنا» مفهوم عالم، مفهوم قادر، اينها را درك مىكنيم ما، اما مصداق عالم و قادر، غير از مصاديقى است كه ما با آنها آشنا هستيم.
حالا در اين جلسه مىخواهيم بعضى از صفات را براى واجب تبارك و تعالى اثبات كنيم كه با اين صفات معلوم بشود كه خداى متعال جسمانى نيست، و به عبارت ديگر مصداق آن واجب الوجودى كه با
برهان ثابت شد، يعنى در مورد اجسام نخواهد بود. در همه براهينى كه براى اثبات ذات واجب تبارك و تعالى اقامه شده، نتيجهاى كه گرفته مىشود، اين است كه؛ موجودى هست كه خودش احتياجى به علت ندارد، بلكه او علت براى ماسواى خودش است.
پس از اين برهان، از همان برهانى كه ذات واجب را اثبات مىكند، بدست مىآيد؛صفت غنا و بىنيازى خداى متعال، چون اگر احتياج به چيزى داشته باشد، خواه در اصل وجودش فرض بشود يا در يك صفتى از صفات يا براى واجد شدن يك كمالى از كمالات، احتياج به غير داشته باشد، آن غير مىشود علت. چون در همان جلسه عرض كرديم كه منظور از علت همين است كه يك موجودى رفع نياز از يك موجود ديگرى بكند. اگر يك موجودى نياز به يك موجود ديگرى در يك جهتى از جهات داشته باشد، معلول خواهد بود. بايد اين موجود باشد تا او بوجود بيايد، اين موجود باشد تا آن عالم بشود، اين موجود باشد تا او قدرت پيدا بكند، يا هر امر وجودى ديگرى كه به او نسبت داده مىشود.
نفى صفت احتياج از علت اولى (خداوند) و اثبات سرمدى بودن او
پس معناى اين كه او علت اولى است و او خودش علت ندارداين است كه هيچ نيازى ندارد، اگر نياز داشته باشد، مىشود معلول. پس از همين برهانما صفت غنا را گفتيمكه تقريباً مساوى با واجب الوجود است«واجب الوجود» يعنى موجودى كه احتياج به علت نداردكه مىشود همان غنى. حالا با توجه به همين نكته كهواجب الوجود هيچ احتياجى به هيچ چيزى ندارد، غنى مطلق است، مىتوانيم صفات ديگرى را اثبات بكنيم. از جمله اين كه هر موجودى واجب الوجود باشد، بايد ازلى و ابدى باشد، چرا؟ براى اين كه موجودى حادث است، اگر ازلى باشد، يعنى سابقه عدم ندارد، اگر ابدى استيعنى لاحقه عدم هم ندارد. نمىشود گفت: يك وقتى نبوده، بعد بوجود آمده، يا بعد از اين كه موجود شد، يك وقتى نابود مىشود. اگر يك وقتى نباشد و بعد بوجود بيايد، مىشود حادث. اگر يك وقتى باشد و يك وقتى امكان عدم داشته باشد، مىشود فانى. پس اين معنا را با دو صورتبه صورت «نفى و اثبات» مىتوانيم بيان كنيم. در جلسه قبل عرض كردم كه بسيارى از صفات هست كه هم مىشود جنبه مثبتش را از صفات ثبوتيه دانست و هم مىشود جنبه منفىاش را از صفات سلبيه به حساب آورد. اگر بگوييم: خدا حادث نيست، اين يك صفت سلبى است. اگر بگوييم:
ازلى است، اين صفت ثبوتى است. هر دو يك معنا را افاده مىكند، چه بگوييم: ازلى است، چه بگوييم: حادث نيست. همين طور چه بگوييم: ابدى است، چه بگوييم: فناپذير نيست. هر دوى اينها يك مطلب را بيان مىكنند. گاهى مجموع اينها را در يك مفهوم جمع مىكنند. مىگويند: خدا سرمدى است «سرمدى» يعنى هم ازلى استهم ابدى. نه سابقه عدم دارد، نه لاحقه عدم.
اگر يك موجودى حادث باشد، اين معنايش چيست؟ معنايش اين است كهيك وقتى نبوده و بعدبوجود آمده است. چيزى كه يك وقت نباشد و بعد بوجود بيايد، دليل آن اين است كه در آن زمانى كه نبوده، علتِ وجود نداشته، و حالا كه بوجود آمده، يك علتى باعث وجود او شده، چون اگر چيزى علت نداشته باشد و خود به خود موجود باشد، اين زمان خاصى را اقتضا نمىكند، پس هميشه بايد موجود باشد. چون احتياج به علتى ندارد كه يك زمانى علتى بوجود بيايد تا او بوجود بيايد يا علتش تام بشودتا او بوجود بيايد. لازمه واجب الوجود بودن و بىنياز بودن از علت اين است كه وجودش ازلى و ابدى باشد. بنابراين اگر يك موجودى را ديديم كه حادث است يعنى يك وقتى نبوده، بعد بوجود آمده، مىفهميم كه ايننمىتواند خدا باشد، چون حدوثش در يك زمان از اين بوده كه علتش در آن زمانى موجود بوده كه بوجود آمده و فنائش دليل اين است كه علت وجودش از بين رفته، وقتى كه فانى مىشود، يعنى ديگر علت وجود ندارد، چون آن چه موجب وجودش شده، از بين رفته كه اين هم فانى شده است. اگر يك موجودى هيچ احتياجى به علت نداشته باشد، در هيچ زمانى هم معدوم نخواهد بود، نه مىشود فرض كردحادث بشود در يك زمانى، و نه مىشود فرض كرد كه معدوم بشود در يك زمانى.
پس لازمه «واجب الوجود» بودن ازلى بودن و ابدى بودن است. همه پديدههاى مادى، تك تكشان مىدانيم كه حادث هستند، هيچ موجود مادى خاصى را ما نمىتوانيم نشان بدهيم كه اين هميشه بوده، يا امكان عدم نداشته باشد، يا حتماً هميشه بايد موجود باشد، چنين موجود مادىاى سراغ نداريم. بله درباره اصل ماده حرفى است كه آيا اصل ماده قديم بوده يا نه؟ ولى تك تك موجودات ماده، هيچ قابل انكار نيست كه همه حادث هستند. پس هيچ يك از موجودات مادى، از پديدههاى مادى نمىتوانند خدا باشند، چون اينها حادث هستند. آيا اصل ماده، بنابر فرض اين كه بگوييم: اصل ماده قديم بوده، اين لازمهاش اين است كه خدا باشد؟ نه، تا اينجا هنوز درباره اينچيزى نمىدانيم، بايد از
صفات ديگرى بفهميم كه آيا اصل ماده مىتواند خدا باشد، يا نمىتواند؟
تا اينجا فهميديم كه هر پديده مادى كه داراى زمان خاصى است، يك وقت نبوده، بعد بوجود آمده، يا حالا كه موجود است، ممكن است معدوم بشود، چنين چيزى خدا نمىخواهد. اگر اين دو تا صفت را به يك معناازلى و ابدى بودن، يا مجموعش راسرمدى بناميم، يك صفت است، يا اگر به صورت سلبى حساب كنيم، حادث نبودن و فناپذير نبودن، از صفات سلبيه است. گفتيم كه واجب الوجود محتاج به هيچ چيز نمىتواند باشد. اگر محتاج به يك شىءاى باشد در يك جهتى از جهات، معلول خواهد بود و آن ديگر واجب الوجود نيست، واجب الوجود علت اولى است، هيچ نحو معلوليتى ندارد.
بنابراين هر موجودى كه به نحوى «احتياج» در او فرض بشود، او خدا نخواهد بود. همه اجسام به نحوى داراى احتياج هستند، و چون خداى متعال غنى و بىنياز است، و هيچ گونه احتياجى ندارد، جسم خدا نخواهد بود.بيانش چيست؟ اولاً اجسامى كه ما مىشناسيم، همه مركب هستند. هر موجودى را شما در اين عالم سراغ بگيريد، مركب از اجزايى است. درخت، انسان، سنگ، هر جسمى را شما در اين عالم در نظر بگيريد، از اجزاى مختلفى تركيب شدهاند. اگر به اصطلاح علمى از مركبات است، از عناصر گوناگون تركيب شده، مثلاً آب از اكسيژن و هيدروژن تركيب شده،اگر بسيطش را هم فرض بكنيد، باز از اتمها تشكيل شده، اكسيژن تنها را در نظر بگيريد، آن مركب از چند عنصر نيست، ولى هر قطره آبى را شما در نظر بگيريد يا هر ذرهاى از ذرات اكسيژن را، قابل تجزيه است تا به اتمها برسد. اتمها هم باز قابل تجزيه هستند، پس مركباتى كه ما در اين عالم سراغ داريم، كه همين اجسامى هستند كه مىشناسيم، اينها نمىتوانند خدا باشند، چون هر كدامشان احتياج به اجزاى خودشان دارند، اگر يك جزئش نباشد، آن مركب وجود نخواهد داشت.
پس هر موجودى كه مركب از دو چيز باشد، حقيقتاً احتياج به آن جزء دارد و تا آن جزئش نباشدآن كل بوجود نمىآيد. پس محتاج است و معلول است، ولى خداى متعال چون علت اولى است و به هيچ نحو معلوليت ندارد و احتياجى به هيچ چيز ندارد، نمىتوانيم بگوييم: مركب است. پس ماده اصلى عالم اگر كسى فرض بكند كه قديم است و هميشه بوده، ولى بالاخره مركب از اجزاء است، چيزى كه مركب باشد محتاج است، و واجب الوجود محتاج نيست، پس اجسام واجب
الوجود نيستند.
(سؤال...و پاسخ استاد:) اين بحث عقلى است، سؤال مىكنيم اگر اين جزء ماده را بكنيم، اين كم مىشود از آن يا نه؟ ديگر آن ماده باقى نخواهد بود، آن كل مركب ديگر باقى نخواهد بود، كم نمىشود؟ صحبت سر فرض عقلى است. آيا قابل اين هست كه چيزى از آن كم بشود؟بگيريم يكى را از آن جدا كنيم، اگر جدا كنيم كه آن موجود قبلى با همه خصوصياتش نخواهد بود. براى اين كه داراى اين جزء باشد، احتياج به جزء دارد. صحبت سر مكانيزم و فعل و انفعالات نيست، صحبت سر اصل وجود ماده است. شما فرض كنيدعالم پر بود از اكسيژن، يا از هيدروژن، يك نوع ماده بسيط كه هيچ تركيبى از عناصر هم نباشد، اما اين آيا مجموعهاى از ذرات نيست؟ اگر يك جزئش نباشد كه ديگر اين كل نيست، كوچكتر خواهد بود. اگر يك جزء به آن افزوده شود، بزرگتر خواهد شد. پس در يك صفتى از صفات، در يك شأنى از شؤون احتياج به يك چيز ديگر دارد.
(سؤال...و پاسخ استاد:) ماده به مقام ماده كه يك مفهوم كلى است. صحبت سر وجود ماده خارجى است، اين ماده يك تودهاى از اكسيژن، يك تودهاى از اتمها، يك تودهاى از هر چيزى كه شما فرض كنيد، حتى اگر انرژى فرض كنيد، يك مقدارى دارد. اگر يك ذرهاش را برداريم، كمتر مىشود. پس براى اين كه داراى اين باشد، اين مقدار بيشتر را داشته باشد، محتاج به آن واحد انرژى دارد. يك واحد ديگر بايد به آن اضافه بشود تا بشود بزرگتر، اين نياز است.
به هر حال اگر چيزىدر يك جهتى از جهات، براى اين كه يك صفتى را دارا شود، نياز به يك چيزى داشته باشد كه اگر آن نباشد، اين صفت را دارا نخواهد بود، اين مرتبه وجود را نخواهد داشت، پس محتاج است.براى اين كه اين مرتبه وجود را داشته باشد، احتياج به يك چيز ديگرى دارد، پس مىشود معلول. چون معلوليت با احتياج مساوى است. واجب الوجود آن است كه هيچ نفع و احتياجى نداشته باشد، يعنى نشود فرض كرد كه اگر چيزى به او اضافه بشود يا چيزى در او تأثير بكند، يك صفت ديگرى خواهد داشت. پس براى اين كه آن صفت را داشته باشد، احتياج به غير داردكه مىشود معلول. چون هيچ نحو معلوليتى در ذات واجب نيست، اين است كه نمىتواند جسم باشد، چون جسم احتياج به اجزائش دارد. اگر آب بخواهد وجود داشته باشد، هم بايد اكسيژن باشد هم هيدروژن، اگر اكسيژن نباشد، آب نيست. اگر هيدروژن نباشد، آب نيست. شما مىگوييد: هر دو هست،
صحبت سر اين است كه آيا براى آب بودنش - در همين وضعى كه دارد- احتياج به اين دو جزء دارد يا ندارد؟ اين معنايش اين نيست كه فرض كنيد كه اول اكسيژن بود، بعد يك هيدروژنى آمد به آن اضافه شد، آن موقع بگوييماحتياج دارد. يا بگوييد: هميشه همين آب بوده و به همين صورت اكسيژن و هيدروژن هم بوده، بگوييم: معنايش اين است كه هميشه احتياج داشته به اين دو جزء. معناى احتياج اين نيست كهيك زمانى بايد فرض كنيم كه اين صفت را نداشتهاست. اگر بگوييد: هميشه آب بوده و هميشه هم مركب از اكسيژن و هيدروژن هم بوده، معنايش اين است كه هميشه احتياج به هر دو داشته. عقل مىگويد: اگر يك جزئش نبود، آيا آب بود؟ خواهيد گفت: نه. پس براى آب بودن، احتياج دارد به يك چيز ديگر، اكسيژنش احتياج به هيدروژن دارد، هيدروژنش احتياج به اكسيژن دارد. حالا ممكن است يك فرض دقيقترى بكنيم، در مورد تركيب حقيقى روشن است كه هر مركب حقيقى اگر يك جزئش نباشد، آن مركب نخواهد بود. اگر فرض بكنيم كه تركيب حقيقىاى نيست كه اجزاى بالفعلى داشته باشد، يك موجود بسيط فرض كنيم كه الان داراى اجزائى نيست. مثل آب نيست كه از اكسيژن و هيدروژن تركيب بشود. يا مثل يك مولكول نيست كه از اتمها تشكيل شده باشد. يا حتى مثل اتم نيست كه از الكترون و پرتون تركيب شده باشد. فرض كنيد يك ذره الكترون اگر فرض كنيم اين بسيط باشد، يعنى ديگر اجزاى بالفعلى نداشته باشد. الان كه نمىدانيم الكترون چيست؟ يك وقتى ممكن است كه كشف بشود كه آن هم مركب است.
راه نداشتن صفات جسم در واجب الوجود
فرض عقلى، يعنى اگر فرض كنيم يك وجودى باشد بسيط كه هيچ تركيبى بالفعل نداشته باشد، اما جسمانى است، يعنى طولى دارد، عرضى دارد، عمقى دارد، اما اجزاى بالفعلى ندارد.نمىشود گفت: اين يك جزء، اين هم يك جزء، بلكه يك امر بسيطى است. كوچكترين ذرهاى كه براى ماده مىشود فرض كرد، حتى از اتم كوچكتر، اين چطور؟ آيا اين برهان مىتواند واجب الوجود بودن چنين چيزى را نفى كند؟ البته از راههاى متعددى ما مىتوانيم اثبات بكنيم كه چنين چيزى باز خدا نمىتواند باشد كه يكى همين است كه بگوييم: اگر بخواهد بزرگتر بشود، چطور؟ احتياج به چيزى دارد؟ اگر يك جزئى به آن اضافه بشود، بزرگتر مىشود يا نمىشود؟ پس براى بزرگتر شدنش احتياج دارد.
اما از خود همين راه كه چون جسم است و داراى طول و عرض و
عمق هست هم مىتوانيم اثبات بكنيم كه چنين چيزى نمىتواند خدا باشد. به چه دليل؟ سؤال مىكنيم كه اين جسمى كه شما فرض كرديد، طول دارد يا نه؟ اگر طول نداشته باشد، امتداد نداشته باشد، كه ديگر جسم نخواهد بود. مفهوم جسم در صورتى بر چيزى صدق مىكند كه امتدادى داشته باشد، طول وعرضى داشته باشد، بلكه حتماً بايد عمق هم داشته باشد والا طول و عرض تنها اگر باشد، جسم نيست، سطح است. جسم در صورتى صدق مىكند بر موجودى، كه سه نوع امتداد داشته باشد؛طول و عرض و عمق. اما فرض كنيم كه اين يك پارچه است، از دو جزء بالفعل تشكيل نشده، به اصطلاح فلسفى داراى اجزاء بالقوه است، يعنى عقل مىتواند فرض كند كه اين امتداد كوچكتر باشد، نصف اين امتداد داشته باشد، چون هر چيزى كه امتداد دارد، عقلاً قابل تقسيم است، ولو در خارج هم نشود چنين چيزى.هيچ راهى هم نداشته باشيم براى اين كه اين اجزائش را تجزيه كنيم، اما عقل مىتواند فرض كند كه اين نصف مىشود امتدادش، هر قدر كوچك باشد. بعد از آن كه نصف شد، باز هم عقل تا مادامى كه امتداد دارد، اين را قابل تجزيه مىداند. و لذا هر امتدادى تا بىنهايت قابل تجزيه است، اين يكى از اصول رياضى است، هر كسى با رياضيات آشنايى داشته باشد، مىداند. هر كميتى تا بىنهايت قابل تجزيه است، ولو در خارج تجزيه نشود، راهى براى تجزيه خارجىاش نداشته باشيم، اما عقل آن را قابل تجزيه مىداند، اگر يك ميلىمتر است، بگوييد: نصفآن، اگر نصفش را فرض كرديد، باز هم نصفِ نصف، بلكه يك هزارم يك ميلىمتر، يك ميليونيم يك ميلىمتر، يك ميلياردم يك ميلىمتر، باز هم هر چه شما تصور بكنيد، آن قابل تجزيه است. ولو در خارج ما نتوانيم تجزيه كنيم و حتى برسد به جايى كه ديگر ما نبينيم، ولى وجود دارد. هر امتدادى تا بىنهايت قابل تجزيه است. پس اگر يك جسم بسيطى فرض بكنيم كه ديگر قابل تجزيه خارجى هم نباشد، اما عقلاً قابل تجزيه است.
حالا سؤال مىكنيم، مىگوييم: عقل كه مىتواند كوچكتر از اين را فرض بكند، يعنى امكان تجزيه اين را مىپذيرد و ناچار است بپذيرد، چون امتداد دارد، اگر اين تجزيه مىشد، آن جسم اولى از بين نمىرفت؟ اگر يك خط يك مترى را شما پارهاش كنيد، ببرديدش، بشود دو تا نيم مترى، ديگر خط يك مترى نخواهد بود، پس امكان فنا دارد. اگر تجزيه بشود، ولو تجزيه خارجى نباشد، ولى عقل مىتواند فرض كنيد كه اين تجزيه مىشود، محال نمىداند، پس عقل امكان فنا در اين مىبيند و واجب الوجودامكان فنا ندارد. اين لازمهاش اين نيست كه
بگوييم: يك جزئش فانى بشود، نه، مىتواند دو جزءآن هم موجود باشد، اما از هم جدا بشود. فرض اين كه اين دو جزء از هم جدا بشوند، اين امتداد بشود دو تا امتداد كوچكتر، امتداد يك ميلىمترى بشوددو تا امتداد نيم ميلىمترى وفانى هم نشود، از بين هم نرود، اما ديگر يك ميلىمترى نيست، آن از بين مىرود، آن امتداد خاص از بين مىرود، پس امكان فنا دارد.
(سؤال...و پاسخ استاد:) تا هر جايى شما بگوييد، بالاخره اولىاش را وقتى ممكن شد، دومى اش هم همين طور است، فرقى نمىكند. از نظر امتداد، فرض كنيد امتداد بىنهايت، قابل اين هست كه اين امتداد بىنهايت را تقسيم بر دو كنيم، نه تقسيم خارجى، نمىخواهيم از هم جدا كنيم در خارج. عقل مىتواند نصفش را در نظر بگيرد بدون آن، نه معنايش اين است كه نصف حقيقى دارد، يعنى بىنهايت دوم عدد معقولى است. ما نمىتوانيم، چون بىنهايت را نمىشود جدايش كنند از هم، آن صحيح، فرضش را عرض مىكنم. فرض بىنهايت معنايش اين نيست كه قابل تقسيم نباشد. و لذا بىنهايت دوم هم مىتوانيم ما فرض كنيم و بعضى محاسبات روى بىنهايتها انجام مىگيرد. حتى بىنهايت به توان بىنهايت هم مىتوانيم داشته باشيم، محاسباتى هست روى بىنهايتها. هر چه كميت داشته باشد، اگر شما گفتيد كه بىنهايت امتداد، اصلاً معقول نيست و تنها يك فرض عقلى استكه آن درباره اجسام صدق نمىكند. اگر جسمى داشته باشد در خارج كه فرضاً بىنهايت باشد، بالاخره كوچكتر از آن هم مىشود فرض كرد، فرض عقلى داريم.
(سؤال...و پاسخ استاد:) ماده كه در اينجا مىگوييميعنى جسم، ماده فيزيكى منظور است، نه ماده فلسفى.ماده فلسفى كه وجود بالفعلى ندارد خودش، به اصطلاح خاصشيعنى؛هيولاى اولى، اگر منظورتان است. ماده كه اينجا مىگوييميعنى جسم، مساوى با جسم است، ماده فيزيكى منظور است. پس اگر چيزى مادى باشد، جسمانى باشد، يا خودش اصالتاً طول و عرض دارد يا به تبع جسم، چون جسمانى است، صفتى است براى جسم، خود جسم كه طول و عرض دارد، صفتش هم به تبع خود جسم قابل تقسيم خواهد بود. هر چه متصف به امتداد بشود، متصف به كميت متصل بشود، بُعد داشته باشد، چنين چيزى نمىتواند واجب الوجود باشد، چون قابل تجزيه استعقلاً، پس امكان فنا دارد و واجب الوجود امكان فنا ندارد. در صفت اول عرض كرديم: ازلى و ابدى است، يعنى امكان فنا ندارد، نه امكان حدوث دارد، نه
امكان فنا، يعنى فرض حادث بودن و فرض فانى شدن با واجب الوجود بودن نمىسازد. پس اگر چيزى امتداد داشته باشد، فرض فناپذيرى دارد. فرض عرض مىكنم، نه فناى خارجى لازم باشد. ممكن است جسمى فرض كنيم كه هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود، عقلاً چنين فرضى محال نيست، مگر دليل خارجى داشته باشيم. يا مثلاً اجسامى كه در قيامت، مؤمنين در قيامت الى الابد موجود هستند، ديگرفانى كه نمىشوند.در بهشت آنهايى كه هستند، ديگر هميشه هستند. فرض اين كه يك جسمى در خارج الى الابد موجود باشد، محال نيست «خالدين فيها ابداً» اما اين معنايش اين نيست كه حالا كه عمر ابدى دارد، ديگر خدا شده «العياذ بالله» فرض اين كه يك موجودى هميشه بوده يا هميشه باشد، معنايش خدا بودن نيست، آيا چنين چيزى داريم يا نداريم؟ دليل شرعى بر وجودش داريم يا نداريم،آن بحث ديگرى است. ممكن است دليل شرعى بفرمايد كه:همه اجسام سابقه عدم زمانى دارند. اگر چنين چيزى ثابت شد، دليل خاص، دليلى داريم. اما فرض اين كه يك موجود جسمانى هميشه بوده باشد، اين محال نيست، اما معنايش اين نيست كه خداست. اين معنايش اين است كه هميشه بوده وهميشه احتياج داشته است. براى اين كه به ذهن نزديكتر بيايد؛ شما موجودى را فرض كنيد كه عمرش يك ساعت است. در اين يك ساعتاحتياج به خدا دارد. اگر يك ساعت زودتر بوجود آمده بود، چقدر احتياج داشت به علت؟ دو ساعت احتياج داشت، چون عمرش دو ساعت بود، به اندازه دو ساعت احتياج بود. اگر باز يك ساعت زودتر بوجود آمده بود، عمرش سه ساعتى بود، احتياجش چند برابر مىشد؟ سه برابر مىشد. اگر فرض كنيد يك موجودى هميشه بوده، بىنهايت وجود داشته از نظر زمان، اين معنايش اين است كه بىنهايت احتياج داشته، وجودى است نيازمند، ممكن الوجود، اما هميشه بوده، معنايش اين است كه هميشه هم احتياج داشته است. صرف اين كه فرض كنيم هميشه بوده، آن را مستغنى از علت نمىكند، بلكه ذاتش يك ذات نيازمند و فقير و وابسته و طفيلى است، همان طور كه الى الابد اگر باشد، آن را بىنياز از خدا نمىكند.
نياز اجسام به علت حتى اگر ازلى يا ابدى باشند
اعتقاد همه مسلمانها اين است كه: مؤمنين الى الابد در بهشت هستند، كفار هم الى الابد در جهنمند. چون حالا ابدى مىشود، بىنياز از خدا مىشود؟ احتياجش هم ابدى خواهد بود، فرض ازليت يا ابديت
در يك شىءاى مساوى با خدا بودن نيست، بلكه ملازم از آن طرف است كه اگر چيزى ازلى نبود و ابدى نبود، خدا نيست. اما آنچنان نيست كه هر چه فرض شود ازلى است يا ابدى است، حتماً خدا باشد. ملازمه دو طرفى نيست، يك طرفى است. هر گردويى گرد است، هر گردى گردو نيست. خدا حتماً بايد ازلى و ابدى باشد، اما اين معنايش نيست كه هر چه فرض كرديد كه ابدى استبگوييد خداست. نه، انسانها در قيامت ابدى هستند و خدا هم نمىشوند. اگر ازلىاش را هم فرض كرديد، باز هم خدا نمىشود. اگر ازلى هم بود، باز خدا او را در ازل آفريده بود. بستگى دارد به اين كه اين وجود، چه وجودى باشد، وجود مستقل قائم به ذات است، يا طفيلى است. اگر ذاتاً طفيلى است، اين مخلوق است، خواه ازلى باشد، خواه ابدى، خواه حادث، فرقى نمىكند. اگر ازلى باشد، نيازش هم ازلى است، بىنهايت است. ابدى هم باشد، نيازش بىنهايت است.
(سؤال...و پاسخ استاد:) به همين دليلى كه عرض كردم، نيست اصلاً. گفتيم وجود طفيلى است. شما ببيند يك مثال سادهترى بزنم. شما قلمتان را دست مىگيريد و حركت مىدهيد روى كاغذ، درست است؟ حركت قلم احتياج دارد به حركت دست شما. اگر دست شما حركت نكند، قلم حركت نمىكند. حالا اگر يك ساعت دستتان را حركت بدهيد، قلم چقدر حركت مىكند؟ يك ساعت. اگر يك روز حركت بدهيد، چقدر حركت مىكند؟ يك روز. اگر بىنهايت دستتان را حركت بدهيد، فرض شود دستى باشد هميشه ازلى و ابدى، و قلمى را هميشه به حركت دربياورد، اين لازمهاش اين استديگر قلم احتياج به دست نداشته باشد؟ حركت قلم هميشه از دست است. اگر فرض كرديم دستى در ازل بود تا ابد، هميشه حركت مىكند و قلمى را حركت مىدهد، اين لازمهاش اين است كه اين حركت قلمى كه هميشگى است، ازلى و ابدى است، احتياج به دست نداشته باشد؟ اين حركت طفيلى است، حركتى است تابع يك شى ديگر. بستگى دارد به اين كه آن چه اندازه عمر داشته باشد و چه اندازه اين را به حركت دربياورد؟ صرف فرض ازليت، مساوى با خدا بودن نيست، كما اين كه در ابدى بودنش هم اين طور است. اگر يك كسى بگويد: شما كه فرض كرديد كه مردم در بهشتند، ابدى هستند آنجا، محال است خارج بشوند از بهشت، اينها ديگر هستند، پس احتياج به خدا ندارند. خدا يك بهشت ابدى آفريد، مؤمنين را هم در آن بهشت سكونت داد، ديگر آنها احتياج به خدا ندارند، پس خدا مىشوند؟ نه خير، الى الابد احتياج به خدا دارند.
چون وجودشان طفيلى است. اگر فرض مىشد كه ازلى باشد، اما همين وجودطفيلى در ازل هم بوده، اگر فرض كنيم، فرضش مستلزم اين نيست كه خدا بشود. آيا چنين چيزى هست يا نيست؟ بحث ديگرى است، به بحث اينجا مربوط نيست. اما آن طور كه بعضى خيال كردهاند كه لازمه مخلوق بودن، حدوث زمانى است، اين طور نيست. لازمه مخلوق بودن، نياز است، طفيلى بودن است. اگر عمر كوتاهى دارد، در همين عمر كوتاهش به همين اندازه احتياج دارد. اگر عمرش طولانىتر بشود، نيازش هم چند برابر مىشود. اگر برود تا ازل، تا ازل احتياج دارد. اگر برود تا ابد، تا ابد احتياج دارد. وجود طفيلى هيچ وقت مستغنى نمىشود، هر قدر عمرش طولانى باشد و حتى برسد به ازل و از آن طرف هم برسد تا ابد.
(سؤال...و پاسخ استاد:) چون دل ما مىخواهد، بله؟ چه فرق مىكند؟ ملاك طول عمر است، اين طول عمر از اين طرف باشد، يا از آن طرف باشد. البته، معنايش يكى است. مسبوق به عدم است، يعنى ازلى است. فرض بنده اين است كه: فرض ازلى بودن يك شىءاى، يعنى زمان بىنهايت داشتن، چيز ديگرى نيست. زمان بىنهايت داشتن معنايش اين نيست كه اين وجود، وجود طفيلى نيست، اين طفيلى است با عمر بىنهايت. اگر حدوثى باشد، خود حدوث دليل است بر نياز است، اين يكى از دلائل نياز است.و لذا عرض كردم: وقتى گفتيمخدا ازلى است، هر چه ازلى نباشد، خدا نخواهد بود. مجردات اگر دقت بفرماييد، اصلاً نه ازلى زمانىاند، نه ابدى زمانى. آنها اصلاً زمان ندارند تا بگوييد: ازلى است يا ابدى.اين يكى از اشتباهاتى است كه در اذهان هست. موجود مجرد حالا در بحث بعدى عرض مىكنم. موجود مجرد اصلاً زمان ندارد تا بگوييد زمانش كوتاه است يا دراز؟
(سؤال...و پاسخ استاد:) فرض كنيد نسازد، پس دليل خاص داريم. من عرض مىكنم فرضش محال نيست. اگر دليل تعبدى داشتيم، خيلى چيزها هست كه فرضش محال نيست، اما پيغمبر و امام مىفرمايند: اين طور نبوده، يا يك دليل ديگرى قائم مىشود، آن مسأله ديگرى است. بنده عرضم اين است كه فرض ازليت به معناى خدا بودن نيست، و فرض ابديت هم به معنى خدابودن نيست. ما اگر گفتيم: ازليت از صفات خداست، ابديت از صفات خداست، معنايش اين نيست كه هر چه ابدى است، خداست. انسانها در قيامت ابدى هستند، اما خدا نيستند «خالدين فيها ابداً» ابديت مگر نگفتيم از صفات خداست؟ بله، از صفات اهمّ است. معناى اين كه ابديت از صفات خداست، اين نيست
كه هر چه ابدى استخداست. معنايش اين است كه خدا فناپذير نيست. آيا موجود ديگرى هم داريم كه فناپذير نباشد؟ دليل مىخواهيم، قرآن مىفرمايد: بله، مؤمنين در قيامت فانى نمىشوند.
(سؤال...و پاسخ استاد:) نه، به همين دليل كه عرض كردم، فرض ازلى بودن موجود طفيلى، اين را در نظر بگيريد. مثل همان حركت قلم. (سؤال...و پاسخ استاد:) «هذه بضاعتنا ردّت الينا» حالا عرض مىكنم كه آنجا به معنى نفى زمان است. حالا فرض كرديم كه يك موجودى است داراى زمان بىنهايت، اين را نمىشود بگويندخداست.حالا خدا فوق زمان و مكان است، اين يك مطلب ديگرى است، حالا بعد عرض مىكنيم.
(سؤال...و پاسخ استاد:) دليل اگر آوريدعلى الرأس و العين، بنده كه دليلى سراغ ندارم براى اين، چون فرض كرديم كه وجود طفيلى است، مثل حركت قلمى است كه با يك دستى دارد مىجنبد. اگر فرض كنيد كه دستى در ازل اين قلم را در ازل به حركت در آورده، اين معنايش اين نيست كه اين حركت قلم بىنياز از دست است.هر دو ازلى است، اما يكى علت است، يكى معلول. اين توهمى است كه ما مىكنيم، خيال مىكنيم هر چه يك نفس صفت بىنهايتى داشته باشد، مىشود خدا، اين اشتباه است. بىنهايت بودن در يك بُعد، در يك جهت، اين معنايش خدا بودن نيست. براى يك نفر مادى ممكن است مشكل باشد اثبات بكنيم اين حرف را، اما همه ما مسلمانيم و معتقديم مؤمنين در بهشت عمرشان بىنهايت است. مگر قائل نيستيم؟ كفار هم در جهنم عمرشان تا بىنهايت است.صرف اين كه عمرشان بىنهاست است مىشوند خدا؟هر بىنهايت معنايش خدا نيست. خدا كه «فوق ما لا يتناهى بما لا يتناهى» است، اين مسألهديگرى است. استغناى خدا بىنهايت است.به اصطلاح فلسفىمرتبه وجود خدا بىنهايت است، نه بُعد خدا. خدا كه بُعد ندارد. نه زمان خدا، خدا زمان ندارد اصلاً.
(سؤال...و پاسخ استاد:) اين فرضش تناقض است. اگر دقت بفرماييد مجردات يعنى آنهايى كه زمان ندارند، آن وقت چه طور در زمان هستند؟ حالا باشد تا اين را بعد عرض كنم ان شاء الله. با همين بحثى كه امروز آقايان مجال بدهند عرض بكنم، روشن مىشود.
پس هر موجودى كه امتداد داشته باشد، اين قابل فناست، چرا؟ براى اين كه عقل مىتواند فرض كند كه اين امتدادش كمتر بشود، تجزيه بشود و وقتى تجزيه شد، آن امتداد قبلى نابود مىشود. هر موجود امتداددارى، امكان عقلى فنا دارد، نه فناى خارجى،چون ممكن
است فناى خارجى هم پيدا نكند. باز مثل همين اجسام موجودات، اجسام مؤمنين در بهشت، اينها را مىگويند فانى نمىشوند، اجزايشان هم پراكنده نمىشود. تا ابد اين اتصال باقى است، ولى عقلاً قابل فنا هست. عقل مىتواند فرض كند كه اين جسم دو پاره بشود. اگر دو پاره شد، مىشود چه؟ آن كه جسم اولى، آن شكل اولى، آن هيئت اولى، آن امتداد اولى از بين رفت. پس امتداد هر جا باشد، فناپذير است. امكان فنا دارد و چيزى كه امكان فنا داشته باشد، خدا نيست، پس خدا جسم نيست. يك نوع ديگر امتداد هم داريم و آن امتداد از لحاظ زمان است. شما هر جسمى را فرض كنيد، يك عمر زمانى دارد، شصت سال، هفتاد سال، صد سال، هزار سال، بالاخره يك عمر زمانى دارد. هر پديدهاى را فرض كنيد، يك ساعت، يك روز، كمتر، بيشتر، يك امتداد زمانى دارد. درست است اين امتدادش را چشم ما نمىبيند، يك امتدادى نيست كه ما بتوانيم با يكى از حواسمان درك كنيم، اما به هر حال مىدانيم اين امتداد را دارد.
حالا اگر يك پديدهاى يك ثانيه فقط عمر داشته باشد، مىتوانيد فرض كنيد كه اين عمرش بشود نصف؟ فرضش كه ممكن است. همان طور كه امتدادهاى مخصوص،يعنى طول و عرض و عمق قابل تجزيه و در نتيجه قابل فنا هستند، هر چيزى كه عمر زمانى داشته باشد، كم يا زياد، قابل تجزيه است، مىشود كمترش را هم فرض كرد، اين هم يك امتداد است.
(سؤال...و پاسخ استاد:) فرض كرديم كه اين در يك ثانيه بود (وجود) دارد. عمر انسان، عمر شريف چقدر است؟ مىشود كمتر از اين، «ان شاء الله» خدا عمر شما را دو برابر كند و بيشتر. حالا آن عمر مقدرى كه شما داريد، كمتر از آن را هم مىشود فرض كرد؟ نمىشود فرض كرد؟ فرض ندارد؟ آن معنايش اين است كه واقع است. فرضكه منافات با نبودن خارجى ندارد. الان شما اينجا تشريف داريد، نمىتوانيم فرض كنيم: اگر اين آقاامروز تشريف نياورده بودند، چه مىشد؟ فرض كه دارد. پس وقوع خارجىاش را ما نمىخواهيم فرض بكنيم، مىخواهيم امكان اين دارد كه عقل فرض تجزيه پذيرىاش را مىتواند بكند، فرض نبودش را مىتواندبكند. واجب الوجود، فرض نبود هم ندارد. بله، ضرورت به شرط محمول مىفرماييد، يعنى چون مىدانيم موجود است، در حين موجود بودن نمىشود معدوم باشد، اين ضرورت به شرط محمول است. در حالى كه ما در ضرورت ذاتى بحث مىكنيم. تفصيلش را كه شما بهتر مىدانيد، يك چيزى ذاتاً يك وقت مىگوييم
ضرورت دارد، يك وقت مىگوييم: در حينى كه وجود دارد، آيا ممكن است نباشد؟ نه، در حينى كه موجود است، محال است نباشد، اين ضرورت به شرط محمول است. آنچه كه ما الان داريم بحث مىكنيم، اين است كه ذاتاً ضرورت داشته باشد، ضرورت ذاتى، نه ضرورت به شرط محمول.
(سؤال...و پاسخ استاد:) آقا اين دست من پنج تا انگشت دارد، مىشود يكى از انگشتهايش نباشد؟ اگر من چهار تا انگشت داشتم محال بود؟ با اين كه پنج تا انگشت من دارم، اما فرض اين كه من چهار انگشتى بودم كه فرض محالى نيست، اين فرض است. خودتان قبول كرديد. شما خودتان فرموديدكه مىشود چهار انگشتى باشد. من هم دارم همين را عرض مىكنم، فرض است. البتهما بود را نمىگوييم. ما مىگوييم: امتداد را مىشود نصفش كرد، طول را مىشود نصفش كرد. طول زمانى را هم مىشود نصفش كنند. خواه كوتاه باشد، خواه دراز. يك ثانيه، يك هزارم ثانيه باشد، يا يك ميليارد سال، يك ميليارد سال نورى. هر چه مىخواهد دلتان، بزرگتر فرض كنيد، قابل تجزيه است. مىشود كمترش را فرض كرد. وقتى كمترش را عرض كرديم، يعنى آن نابود مىشود، آن امتداد نصف مىشود، اگر به آن اضافه بشود، باز آن امتداد قبلى از بين رفته، آن امتداد قبلى يك ثانيهاى بود. اگر شد يك دقيقهاى، اين امتداد ديگرى است، همان طور كه در طول خارجى ملاحظه مىفرماييد. در زمان مشكلتر است فرضش. اما با توجه به اين كه هر امتدادى قابل تجزيه است، فرض كرديد يك پديدهاى است كه عمر يك ساعتى در زمان دارد، درست است اين فرض عمرش يك ساعتى است، اما عقل مىتواند فرض كند كه اين اگر عمرش نيم ساعتى بود، محال نبود. پس مىتوانست عمرى كمتر داشته باشد.
پس زمان، يك امتدادى است.اين امتداد قابل تجزيه است. هر چيزى كه اين امتداد را داشته باشد، قابل تجزيه است، پس واجب الوجود نيست. به عكس نقيض، پس واجب الوجود زمان ندارد، او فوق زمان است، او آفريننده زمان است، خودش زماندار نيست. زمان يك امتدادى است كه نشاندهنده عمر اشياء است.
(سؤال...و پاسخ استاد:) ما روى همين معنايى كه درك مىكنيم، بحث مىكنيم. اين را شما درك مىكنيد كه يك چيزى عمر يك ساعتى دارد؟ يعنى ساعت شما اين را نشان مىدهد كه....
(سؤال...و پاسخ استاد:) آن چيزى كه واقع هست كه نمىشود ماندنى باشد. نه، اين فرضيه نيست. مىگويم: اين را شما مىبينيد، يك
موجودى از اين ساعت بوجود مىآيد تا اين ساعت،يك ساعت، 60 دقيقه اين عقربه كار مىكند، اينها هست. رفيق شما مىآيد پهلوى شما مىنشيند، يك ساعت پهلوى شما مىنشيند، بعد بلند مىشود مىرود، آيا واقعاً اين يك ساعت پهلوى شما نشست يا نه؟ به جاى يك ساعت، مىشد نيم ساعت بنشيند يا نه؟ اين همان عمر زمانى اشياء است. هر پديدهاى چنين عمرى دارد، پديدههاى مادى، يعنى يك امتدادى در وجود اين هست كه اين امتداد زمانى است و اين امتداد قابل تجزيه است. چون قابل تجزيه است معنايش اين است كه آن امتداد كلش فناپذير است. چيزى كه فناپذير باشد، واجب نيست. پس خدا عمر زمانى ندارد، ولو اسمش را بگذاريد بىنهايت. نمىشود بگويند: خدا از ازل در زمان بوده است. خدا در زمان نبوده، خدا زمان آفرين است. هر وقت عالمى خلق كرده، زمان را با آن عالم آفريده است. همان طور كه طول جسمانى، طول محسوس عالم را، طول و عرض و عمقش را وقتى يك جسمى را مىآفريند، طول و عرض و عمق هم با آن آفريده مىشود، يعنى جسم چيزى كه طول و عرض و عمق دارد ديگر. همان طور كه اين سه طول محسوس را دارد، يك طول نامحسوس ديگر هم دارد، آن طول زمانى است، عمرش است، اجلش است. اين كه در قرآن كريم تكيه مىفرمايد: هر كس اجل مسمايى دارد، اين بىخود نيست. نكته خيلى دقيقى دارد. موجود جسمانى بى اجل نمىشود، بى تعداد زمانى نمىشود.
(سؤال...و پاسخ استاد:) مثل مكان مىماند، مثل طول و عرض مىماند، مثل همه چيز، همه چيز مخلوق خداست و به همين دليل كه مخلوق خداست، خدا خودش اين صفت را ندارد. صفات مخلوقين براى مخلوقين است.مگر يك مفهوم كلىاى باشد كه مرتبه عالىاش را خدا داشته باشد، مراتب ضعيفش را موجودات.
ماحصل بحث در صفات خدا
پس حاصل اين بحث اين شد؛خدا مركب نيست، براى اين كه هر مركبى احتياج دارد. خدا جسم نيست، براى اين كه هر جسمى امتداد دارد. هر امتدادى قابل تجزيه و در نتيجه قابل عدم است، پس خدا امتداد جسمانى ندارد. سوم اين كه؛خدا امتداد زمانى هم ندارد، بى زمان است. چون زمان هم امتدادى است قابل تجزيه و امكان عدم دارد. مىتواند كمتر باشد، كمترش هم مىتواند كمتر باشد، پس امكان فنا دارد. موجودى كه واجب الوجود است، نه تركيبى در او هست، چون
تركيب محتاج به اجزاء است، نه امتداد دارد، چون امتداد قابل عدم است. امكان عدم دارد، امكان فانى شدن دارد و نه زمان دارد. در نتيجه دو تا ديگر صفت هم اثبات مىشودو آن اين است كهخدا با چشم ديدنى نمىشود. كما اين كه با هيچ حس ديگرى هم درك نمىشود، چون ديدن مخصوص اجسام است. و همين طور ثابت مىشود كه خدا حركت هم ندارد،چون حركت بىزمان نمىشود، هر حركتى لازمهاش زمان است. حركت امر تدريجى است، يعنى عمر زمانى دارد. وقتى خدا زمان ندارد، حركت هم نخواهد داشت. اما حركت ندارد،معنايش اين نيست كه سكون دارد، سكون عدم ملكه حركت است. يعنى چيزى متصف به سكون مىشود كه امكان اتصاف به حركت هم داشته باشد. جسم يا ساكن است يا متحرك، اگر جسم نبود، نه ساكن است، نه متحرك، پس چيست؟ ثابت است. ثبات دارد نه سكون.
بعضى از اين فلاسفه غربى خيال كردهاند، وقتى ما مىگوييمخدا حركت ندارد، يعنى اين كه خدا سكون دارد و اين سكون نقص است.در حالى كه حركت خودش باعث يك كمالى مىشود، غافل از اين كه معناى نفى حركت، اثبات سكون نيست. وقتى مىگوييمخدا حركت نمىكند، معنايش اين نيست كه اين ساكن و آرام يك جا نشسته، اصلاً سكون و حركت هر دو از اجسام است. خدا مطلقا تغيّرى ندارد، يعنى ثبات دارد، ثابت است وجودش، نه ساكن. سكون و حركت هر دو مخصوص اجسام است. سكون عدم ملكه حركت است. پس خدا وجودش ثبات دارد، هيچ نحو تغييرى در آن پديد نمىآيد. اگر حركت مىداشتبايد زمان داشته باشد. اثبات كرديم كه زمان ندارد، پس مجموعهاى از صفات سلبيهاى براى واجب اثبات شد كه همه اينها اثبات مىكند كه خدا جسم نيست «سبحان ربك رب العزة عما يصفون».
پرسش
1 - براى اثبات مادى نبودن واجب الوجود از چه راهى بايد استفاده كرد؟
2 - آيا صفاتى كه براى وجود اثبات مىشود عين صفات خداوند است؟ چرا؟
3 - محتاج نبودن بارى تعالى به چه معناست؟ توضيح دهيد؟
4 - آيا صفات اجسام مىتواند در واجب الوجود راه داشته باشد؟ چرا؟
5 - ماحصل بحث در اثبات خداوند را بيان كنيد؟
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...