• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم الله الرحمن الرحيم»
    در جلسه گذشته بعضى از براهينى كه براى اثبات ذات واجبتبارك و تعالى بيان شده بوداشاره كرديم. يكى از برهان‏ها را تقرير كرديم و به چند تا ديگر از براهين هم اشاره كرديم، و چون آنها احتياج به مقدمات فلسفى بيشترى داشتاز تقرير آنها صرف نظر كرديم. عقل با استناد به اين براهين اثبات مى‏كند كه در عالم هستىموجودى هست بى‏نياز، كه براى وجود داشتن خوداحتياج به هيچ چيز ديگرى نداردو همه موجودات نيازمند، هستى خودشان را از او دريافت مى‏كنند. اما اين اندازه كافى نيست كه خدا را آن چنان كه بايد بشناسيم. براى اين كه ممكن است كسانى گمان كنند كه مثلاً ماده هم مى‏تواند واجب الوجود باشد. و اساساً ماديون هم غالباً انكار وجود واجب الوجود را به اين معنا كه مفاد اين برهان استنمى‏كنند. آنها هم مى‏گويند يك موجودى هست كه احتياج به ايجاد ندارد، ولى آن خود ماده است. پس در واقع آنها هم واجب الوجود را به يك معنا مى‏پذيرند، منتها اختلاف الهيون با ماديون در اين است كه آيا واجب الوجود مى‏تواند ماده باشد، مى‏تواند جسم باشد؟يا به تعبير ديگر آيا خدا مى‏تواند جسم باشد يا نه؟ پس براى اين كه ما خدا را آن طور كه هست و اديان الهى معرفى كرده‏اندبشناسيم، احتياج است به اين كه صفات او را بشناسيم، بدانيم چه صفاتى داردو چه صفاتى ندارد، تا ببينيم آن صفاتى كه دارد، اگر در موجودى يافت نشد، بدانيم كه آن خدا نيست. و آن صفاتى كه ندارد اگر در موجودى يافت شد، باز بدانيم كه آن خدا نيست. چون خدا چنين صفاتى را نبايد داشته باشد و دسته ديگرى از صفات را مى‏بايد داشته باشد.
    ولى قبل از اين كه به اين بحث بپردازيم، يك سؤال اساسى مطرح مى‏شود و آن اين است كه آيا اصلاً ما صفات خدا را مى‏توانيم بشناسيم يا نه؟ و چه ملاكى هست براى اين كه ما صفاتى را به خدا نسبت بدهيم كه اصطلاحاً «صفات ثبوتيه» ناميده مى‏شود و چه صفاتى را از خدا سلب كنيم كه اصطلاحاً صفات «سلبيه» ناميده مى‏شود؟ چه ملاكى هست براى تعيين صفات ثبوتيه و سلبيه؟ و همين طور چه ملاكى هست كه ما چند صفت ثبوتيه براى خدا اثبات كنيم و چند صفت را از خدا سلب كنيم؟ در واقع سه سؤال شد؛ يكى اين كه آيا صفات خدا قابل شناختن هست؟ و يكى اين كه ملاك تشخيص صفات ثبوتيه از صفات سلبيه چيست؟ و يكى اين كه ملاك تعدد صفات كه چند صفت براى خدا اثبات مى‏كنيم چيست؟ خواه صفات ثبوتيه باشد، خواه صفات سلبيه‏
    باشد.
    يك وقت هست به استناد دليل‏هاى تعبدى ما صفاتى را به خدا نسبت مى‏دهيم. مى‏گوييم چون در قرآن كريم يا در روايات شريفه اين صفات براى خدا اثبات شده، ما هم اين‏ها را اثبات مى‏كنيم و بالعكس، چون در قرآن و روايات يك سلسله از صفات از خدا سلب شده ما هم اين‏ها را سلب مى‏كنيم. ولى اين استدلال براى وقتى مفيد است كه ما اثبات دين و قرآن كرده باشيم.در حالى كه ما هنوز در قدم اول هستيم. فعلاً با كسى مواجه هستيم در اين بحث‏ها كه تازه پذيرفته يك موجود واجب الوجودى هست، هنوز نوبت به اثبات پيامبر و قرآن و اين‏ها نرسيده، تا ما بر اساس آنها صفاتى را براى خدا اثبات كنيم. پس مبناى استدلال بايد بر عقل باشد.
    حالا سؤال اول را مطرح مى‏كنيمكه آيا عقل مى‏تواند صفات خدا را بشناسد؟ يا عقل قاصر است از اين كه صفات خدا را درك كند؟ اگر عقل قاصر باشد، معنايش اين است كه ما حق نداريم بدون استناد به وحى، صفتى را به خدا نسبت بدهيم. براى اين كه اين مطلب روشن بشود، بعضى خيال كرده‏اند كه معناى اثبات صفات به وسيله عقل اين است كه عقل، كنه صفات خدا را درك مى‏كند، در صورتى كه چنين چيزى براى عقل ميسر نيست. همان طور كه كنه ذات خدا را عقل نمى‏تواند بشناسد، كنه صفات خدا را هم عقل نمى‏تواند بشناسد. براى اين مطلب استدلالى هم مى‏شود كه عقل ما هر چه را مىشناسد، بوسيله يك مفاهيمى است كه اين مفاهيم را ما از ممكنات و مخلوقات بدست آورده‏ايم، مثلاً صفت علم. ما مى‏خواهيم به عنوان يك صفت ثبوتى بگوييم: خدا داراى علم است، ما چه معنايى از علم درك مى‏كنيم؟ مفهوم علم را از كجا بدست آورده‏ايم؟ بدون شك ما مصداق علم را اول در خودمان يافته‏ايم، بعد در موجودات ديگرى مثل خودمان، و بعد يك مفهوم كلى علم از اين‏ها بدست آورده‏ايم. حالا مى‏خواهيم اين مفهوم را به خدا نسبت بدهيم. ما دو حالت خودمان را مقايسه مى‏كنيم با هم.نسبت به بعضى چيزها مى‏بينيم علم نداريم، الان در خارج از اين مسجد و اين مكان چه مى‏گذرد؟ چه كسانى رفت و آمد مى‏كنند؟ما علم نداريم، چون نمى‏بينيم. اما حضار مجلس را مى‏بينيم و علم داريم كه اين افراد هستند. اين معنايى را كه در خودمان درك مى‏كنيم يك علم محدود بسيار ناقصى است كه از چشم و گوش حاصل مى‏شود. مجموعه ديدنى‏ها و شنيدنى‏هاى خودمان را به اضافه ساير ادراكاتى كه از قواى مختلف بدست مى‏آوريم، يك مفاهيمى از آن مى‏گيريم به نام علم، قدرت، حيات و امثال اين‏ها.پس اين مفاهيم از يك مصدايق محدود و جزئى و ناقص گرفته شده است. معنايى را هم كه ما از اين‏ها مى‏فهميم، همين‏هاست. چگونه مى‏شود اين مفاهيم را به خدا نسبت داد؟ وقتى مى‏گوييم: خدا عالم است، يعنى‏
    مثل همين علم‏هايى كه ما داريم؟ مسلماً علم خدا اين طورى نيست.از راه چشم و گوش پيدا نمى‏شود، ولى ما غير از همين علم‏ها چيزى نمى‏شناسيم. علمى كه ما مى‏شناسيم، همين علم‏هاى محدود است. حالا امر ما داير است بين اين كه علم را به خدا نسبت بدهيمبه همين معنايى كه مى‏دانيم، كه اين صحيح نيست، براى اين كه علم خدا اين طورى نيست. يا نسبت ندهيم به خدا، بگوييم: نمى‏دانيم، صفت خدا را نمى‏دانيم چيست؟ براى اين كه در دام تشبيه گرفتار نشويم و خدا را به مخلوقاتش تشبيه نكنيم، بهتر اين است كه بگوييم: ما معناى علم خدا را نمى‏دانيم چيست؟ چون در قرآن فرموده: خدا عالم است، ما هم مى‏گوييم عالم است.اما معنايش چيست؟ نمى‏دانيم. در قرآن فرموده: خدا قادر است، ما هم مى‏گوييم قادراست، اما اين لفظ چه معنايى دارد؟ نمى‏دانيم. آن معنايى كه ما مى‏دانيم در مورد خدا صادق نيست، آنها يك امور محدود و متناهى است، ولى صفات خدا نامتناهى است. بله، صفات سلبيه را مى‏شود.ما يك نقص‏هايى را در خودمان مى‏بينيم، مثل: عجز، جهل، اين‏ها را مى‏توانيم از خدا سلب كنيم، چون مى‏دانيم كه اين‏ها صفات نقصى است، در خود ما هم وقتى باشد، اين دلالت بر نقص ما مى‏كند، اين‏ها را مى‏توانيم از خدا سلب كنيم. پس يك شبهه‏اى در اينجا هست كهاصولاً عقل مى‏تواند صفات خدا را درك كند و مفاهيمى را به خدا نسبت بدهد؟ كه ما اين مفاهيم را از امور محدود و ناقص دريافت داشتيم، و يا از عقل چنين كارى ساخته نيست و صحيح نيست كه ما اين گونه مفاهيم را به خدا نسبت بدهيم؟ همين اندازه مى‏توانيم بگوييم: خدا جاهل نيست، اما نمى‏توانيم بگوييم: عالم است، چون علمى كه ما مى‏فهميم، آن متناسب با خدا نيست. همين اندازه مى‏توانيم بگوييم: خدا عاجز نيست، اما نمى‏توانيم بگوييم: قادر است، چون آن قدرتى كه ما مى‏شناسيم، آن متناسب با خدا نيست.
    پس براى اين كه در دام تشبيه نيافتيم، بهتر اين است كه ما از مفاهيم ثبوتيه اصلاً صرف نظر كنيم، اين يك شبهه است. البته اين شبهه را به صورت‏هاى مختلفى هم گاهى تأييد مى‏كنند. مثلاً در قرآن كريم مى‏فرمايد: «فلا تضربوا لله الامثال» يا «سبحان الله عما يصفون» يا «ليس كمثله شىء»پس اين‏ها دلالت مى‏كند بر اين كه ما اين مفاهيمى را كه به اشياء ديگر نسبت مى‏دهيم، اين‏ها را نبايد به خدا نسبت بدهيم، و الا لازمه‏اش اين است كه خدا هم مثل موجودات باشد. اگر به زيد گفتيم: عالمٌ، به خدا هم گفتيم: عالمٌ، اين تشبيه مى‏شود. اگر به زيد گفتيم: قادرٌ، به خدا هم گفتيم: قادرٌ، اين تشبيه مى‏شود. پس بهتر اين است كه اصلاً اين مفاهيم را به كار نبريم. نه تنها بهتر اين است، بلكه حق نداريم، اصلاً آن چه را كه ما درك مى‏كنيم، قابل اطلاق بر خدا نيست. اين شبهه‏اى است كه در اينجا وجود دارد و بعضى از كسانى كه در علم كلام كتابهايى نوشته‏اند، بعضى‏
    از متأخرين، به اين شبهه دامن زده‏اند و كار را به جايى رسانده‏اند كه بعضى از آنها گفته‏اند: حتىدرباره خدا نمى‏شود گفت: موجود است، يعنى مى‏شود گفت، منتها معنى‏اش را ما نمى‏دانيم، اين كه بگوييم: خدا هست، وجود دارد، حتى اين را ما حق نداريم بگوييم. براى اين كه ما وجودى را كه مى‏فهميم، وجودهاى محدود را مى‏شناسيم، خدا كه وجودش محدود نيست. پس آن معنايى را كه ما مى‏شناسيمحق نداريم به خدا نسبت بدهيم. اگر بگوييم: موجود است، يعنى معدوم نيست، همين اندازه، وگرنه نمى‏توانيم يك صفت وجودى و ثبوتى را به خدا نسبت بدهيم. حتى كار را به اينجا هم كشانده‏اند كه «الله موجودٌ» را هم ما معنايش را نمى‏دانيم. فقط حق داريم بگوييم: خدا معدوم نيست، اما موجود است، ما نمى‏توانيم بفهميم يعنى چه؟
    اين يك نوع كج فكرى و كج انديشى است و تفريط در حق عقل است، و ريشه‏اش از عدم توانايى در حل مسائل عقلى بوجود مى‏آيد. براى اين كه اين شبهه حل بشود، بايد ببينيم اين مفاهيمى را كه ما درك مى‏كنيم، اين‏ها چگونه هستند و چند نوعند؟ بدون شك بعضى از مفاهيم هست كه از نقص‏ها حكايت مى‏كندمثل: مفهوم جهل، عجز، كورى، كرى، اين يك دسته از مفاهيم است. البته اين مفاهيم را همه مى‏دانند كه به خدا نمى‏شود نسبت داد. نمى‏شود گفت: خدا جهل دارد، عجز دارد، كور است، كر است «العياذ بالله» آن مفاهيمى كه دلالت بر امور عدمى و محض و قصور مى‏كند، اين‏ها را همه عقلا مى‏دانند كه به خداى متعال نمى‏شود نسبت داد.
    يك دسته مفاهيم هست كه دلالت بر وجودهاى محدودبه شرط محدوديت مى‏كند.معنايش عدم نيست، دلالت بر يك ثبوتى مى‏كند، دلالت بر يك امر وجودى مى‏كند. اما امر موجودى كه داراى محدوديت است، به شرط محدوديت، كه اگر آن حد را از آن بگيريم، آن مفهوم ديگر نخواهد بود. اين هم يك دسته از مفاهيم است. حالا ملاحظه بفرماييد، شما مى‏گوييد: زمين، اين دلالت بر يك وجودى مى‏كند، يك موجودى هست كه «زمين» اسمش است، اما اگر اين زمين گسترش پيدا بكند تا همه آسمانها را فرا بگيرد، باز هم زمين است؟ اين ديگر مى‏شود آسمان. زمين بودن زمين به همين است كه محدود باشد و به اصطلاح تحت آسمان باشد، در جهت پايين آسمان قرار گرفته باشد، حالا به معناى صحيحش. اگر اين معنا وسعت پيدا بكند كه آسمانها را هم فرا بگيرد، آن وقت ديگر زمين نيست، بلكه هم زمين است و هم آسمان و همه چيز. همين طور مفهوم آسمان را شما در نظر بگيريد، آسمان وقتى آسمان است كه در بالا باشد، اگر آن آسمان بيايد در زير پاى ما در زمين، آن ديگر آسمان نيست. معناى آسمان اين است كه بالا باشد، مى‏گويند: سماء از «سموّ» گرفته شده به معنى علوّ. يا در همين موجودات زمينى، حيوانات را ملاحظه بفرماييد،
    گلها را، گياهها را، خوردنى‏ها را، پوشيدنى‏ها را. به يك حيوانى مثلاً مى‏گوييم: اسب، اگر اسب خصوصيات شتر را داشته باشد كه ديگر اسب نيست. اسب دلالت مى‏كند بر يك موجودى، اما آن موجودى كه محدوديت‏هايى دارد. به درخت انار مى‏گوييم: درخت انار، اين محدوديت‏هايى دارد، يك ميوه خاصى را بوجود مى‏آورد. اگر درخت انار، گلابى و انگور هم به بار بياورد، درخت انار است؟ انار بودن به يك حد خاصى است. يعنى يك موجودى با حدود خاصى، با مشخصاتى، با محدوديت‏هايى. اين‏ها را در اصطلاح فلسفه به آن مى‏گوييم: «مفاهيم ماهوى» يا «معقولات اولى» مفهومهايى كه از موجودى حكايت مى‏كنند كه داراى حدى است، بلكه وقتى دقت كنيماصلاً از همان حدش حكايت مى‏كند، نه از وجودش، براى اين كه در ماهيت، وجود نيست «الماهية من حيث هى هى، من صرف هى هى» حالا به آن بحثهاى فلسفى كارى نداريم. اين مفاهيم وقتى بر يك موجودى هم اطلاق مى‏شود«موجود بما انه محدود بالحد الخاص» است. اگر آن حد را نداشته باشد، اين مفهوم بر آن صدق نمى‏كند.
    انساندلالت بر يك موجودى مى‏كند، داراى كمالاتى هم هست، اما انسان مَلَك نيست، زمين نيست، آسمان نيست، درخت نيست، گاو نيست، شتر نيست. آن وقتى انسان است كه يك حدود خاصى داشته باشد، ساير چيزها داخل در اين نباشد. اين مفاهيم حكايت مى‏كند از موجودهاى محدود«بما انه محدود» بلكه به نظر دقيق‏تر،فقط از حد آن حكايت مى‏كند، نه از وجودش، اين هم يك دسته از مفاهيماست.و اين مفاهيم هم قابل اطلاق بر خدا نيست، براى اين كه خدا محدوديت ندارد. اين‏ها شرط صدقش اين بود كه مصداق آن محدود به حدود خاص و معينى باشد. خدا حد ندارد، پس اين مفاهيم هم بر خدا صادق نيست. نمى‏شود «العياذ بالله» بگويند: خدا انسان است، خدا زمين است، خدا آسمان است، خدا حيوان است، خدا گياه است، هيچ كدام از اين مفاهيم بر خدا صدق نمى‏كند، چرا؟ براى اين كه همه اين‏ها اطلاق مى‏شوند بر موجود محدود «بما انه محدود».
    اما يك دسته ديگر از مفاهيم كه از يك كمالى بدون شكحكايت مى‏كند، كم باشد يا زياد، محدود باشد يا نامحدود، اين‏ها مفاهيم مشكك هستند، كش‏دار هستند، حد خاصى در آن نيست. دلالت بر وجودى مى‏كنند، اما نه به شرط محدوديت، بلكه مى‏توانند مصداق محدودى داشته باشند و مى‏توانند مصداق نامحدودىمثل خود مفهوم وجود داشته باشند. بنده كه دارم حرف مى‏زنم وجود دارم، شما هم كه داريد گوش مى‏كنيدوجود داريد، اما همه وجودها محدود است. آيا اگر يك موجود نامحدودى باشد، ديگر مفهوم وجود به آن اطلاق نمى‏شود؟ آن هم وجود نامحدودى دارد. پس مفهوم وجود چنان نيست‏
    كه بر يك موجودى اطلاق شود «بشرط المحدودية»اين شرط را ندارد. مفهومى است كش‏دار، مشكك و معقولات ثانويه عقلى، معقولات ثانويه فلسفى، اين‏ها از اين قبيل‏اند. مفاهيمى هستند كه عقل از يك حيثيت وجودى انتزاعمى‏كندولى «لا بشرط المحدودية» لا بشرط. علم بسيار ناقص علم است، علم نامتناهى الهى همعلم است. مفهوم علم درباره همه اين‏ها سازگار است، اختلاف در مصاديق است.
    آن چه را عقل ما نمى‏تواند درك كند، مصداق نامتناهى اين مفهوم است، اما خود مفهوم را مى‏تواند درك كند. يك مفهومى است كه هم بر مصداق محدود قابل صدق است، هم بر مصداق نامحدود، مصاديق محدودش براى ما قابل شناختن است تا حدودى، مصاديق نامحدودش يا مصداق نامحدودش كه خداى متعال باشد، آن مصداق براى ما قابل شناختن نيست، نه اين كه معنى‏اش را هم نمى‏فهميم.علم را مى‏فهميم يعنى چه؟ اما علمى كه هيچ گونه حدى نداشته باشد، ما اين علم را نيافتيم، نديديم، سراغ نداريم، احاطه‏اى به آن نمى‏توانيم پيدا كنيم، ولى بالاخره آن هم علم است«علمٌ غير محدود» قدرت‏هايى كه ما داريم،درست است قدرتى كه من مى‏گويميعنى زورم مى‏رسد يك چيزى را از زمين بلند كنم، قدرت مثلاً اين است، يا به معناى ديگر آن كه مفهوم اختيار هم در آن گنجانيده مى‏شود، مى‏گويم: قدرت دارم كه اين كار را انجام بدهم يا ندارم، قدرت دارم سخن بگويم يا نگويم، اين يك چيز محدودى است، آنچه را كه من مى‏شناسم، مصداق اين قدرت، محدود است. اما مفهوم قدرت، شرطش اين نيست كه مصداقش بايد محدود باشد. به عبارت ديگرعقل ما گاهى از مصداق محدود، مفهومى را انتزاع مى‏كند و حدش را حذف مى‏كند. درست است آن چه را كه ما مى‏شناسيميك چيز محدودى است، اما عقل اين را تحليل مى‏كند به دو حيثيت: يكى اصل وجود و كمال، يكى هم محدوديتشكه قيد محدوديت را حذف مى‏كنيم. اين مفهوم را در موردى به كار مى‏برند كه مى‏تواند نامحدود هم باشد، معنى «لا بشرط» بودنيعنىهمين. مصداق‏هايى را كه ما يافته‏ايماين‏ها توأم با حد بود، اما عقل براى مفهوم‏گيرى دستش باز استكه اين قيد، محدوديتش را حذف مى‏كند.
    اين يك هنرى است كه عقل دارد، قدرتى است كه خدا به عقل داده است. عقل مى‏تواند مفاهيمى از موجودات بگيرد و قيدِ محدوديتش را حذف كند. آن وقت يك مفهومى بدست مى‏آيد مشككو كش‏دار. هم قابل صدق بر مصاديق محدود است، هم قابل صدق بر مصاديق نامحدود. و هر كسى بالبداهه مى‏داند، بالضروره درك مى‏كند كه مفهوم اين را كه بگوييم: علم نامحدوداين متناقض نيست، علمى است نامحدود، تناقضش در مفهوم نيست. اگر لازمه علممحدوديت بود، وقتى صفت نامحدود براى آن مى‏آورديم، مى‏شد مثل اين‏
    كه بگوييم محدودِ نامحدود، كه اين تناقض مى‏شد. آيا ما وقتى مى‏گوييم: علمِ نامحدود، هيچ تناقضى هست؟ چرا؟ براى اين كه در علم محدوديت نخوابيده، معناى علم اين نيست كه بايد محدود باشد، اين است كه گاهى صفت محدود براى آن مى‏آوريم، مى‏گوييم: علم محدود مثل علم‏هاى ما. گاهى مى‏گوييم: علم نامحدود، مثل علم خدا. پس علم خدا هم علم است، اما نامحدود. پس خَلطى كه اين آقايان كرده‏اند، در واقع خلط بين مفهوم و مصداق است. آنچه را عقل ما نمى‏تواند بشناسد و درك كند، مصداق نامحدود است، اما معنايش اين نيست كه مفهوم هم قابل درك براى عقل نباشد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) على الظاهر اين دو تا مسأله هيچ ربطى به همديگر ندارند. آنها گفته‏اند: آب وصل به دريا منتشر مى‏شود، چه ربطى به اين حرفها دارد؟ ما داريم مى‏گويم: اين مفهوم هم بر خدا ثابت است، هم بر انسان. صحبت اتصال و انفصالى نبود. علم ما جدا، منفصل، متعدد، كثير، هر چه شما بگوييد، هيچ ربطى هم به علم خدا ندارد. كلام در اين است كه مفهوم علم در دو مورد به يك معناست با دو مصداق مختلف، يا در معنا هم فرق دارد؟ حالا كوفى‏ها هر چه گفته‏اند براى دلشان گفته‏اند، ربطى به اينجا ندارد.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) اجازه بفرماييد. پس عقل ما مى‏تواند مفاهيمى را درك مى‏كند«لا بشرط» از محدوديت و عدم محدوديت، قيدى نداشته باشد اين مفهومكه بايد مصداقش محدود باشد، يا نامحدود؟ مى‏تواند بر مصداق محدود صدق كند، يا مى‏تواند بر مصداق نامحدود صدق كند. چنين مفاهيمى براى خداى متعال قابل اثبات است، بلكه همه اين‏گونه مفاهيم از صفات خدا خارج نيست. براى اين كه دلالت بر يك كمالى مى‏كند، مى‏تواند كمال نامتناهى باشد، خدا كه همه كمالاتش نامتناهى است. پس هر مفهومى شما پيدا كنيد كه دلالت بر يك امر ثبوتى كمالى مى‏كند و شرط صدقش محدوديت نيست. مى‏توانيد آن را به عنوان صفتى براى خدا در نظر بگيريد، هيچ اشكالى ندارد و اين گونه صفات «الى ما شاء الله» در قرآن كريم، در آيات و روايات به كار گرفته شده، گرچه اصطلاحاً كتابهاى كلامى نمى‏آيند اين‏ها را به عنوان صفات خدا مطرح كنند، ولى به كار رفته، سرّش همين است. اين دو تا شرط را بايد داشته باشد؛اولاً دلالت بر كمال كند، نه دلالت بر نقص، ثانياً شرط محدوديت مصداق، در مفهوم نباشد. هرگونه مفهومى پيدا كرديد، شما كه اين دو تا شرط را دارد، مى‏توانيد آن را صفتى از صفات الهى بدانيد و «لله الاسماء الحسنى» كل اسماء حسنا براى خداست، هر اسمى كه بهترين است، بهترين بودنش اين است كه هم دلالت بر كمال بكند و هم نامتناهى است، آن اسم خدا خواهد بود، پس جواب سؤال دوم هم معلوم شد؛ كه مابراى تعيين تعداد صفات ثبوتيه الهى هيچ محدوديتى ندارد. اگر چند تا صفت را متكلمين به خصوص روى آن‏
    تكيه كرده‏اند، يا حكما تعداد محدودترى را به عنوان صفات ثبوتيه ذكر كرده‏اند، اين‏ها به خاطر نيازهاى بيشترى براى اثبات اين صفات بوده، وگرنه هر صفت كمالى‏اى، هر مفهومى كه دلالت بر كمال كند و شرط آن مفهوم محدوديت مصداق نباشد، از صفات خداوند است.
    حالا يك سؤال ديگر هم بود؛ كه به چه ملاكى ما يك صفاتى را براى خدا اثبات كنيم، تا بشود صفات ثبوتيه؟ يك صفاتى را از خدا سلب كنيم تا بشود صفات سلبيه؟ با اين توضيحى كه دادم جواب سؤال سوم هم روشن شد. هر مفهومى كه دلالت بر نقص مى‏كند، دلالت بر عدم يا قصور مى‏كند، همه اين‏ها از صفات سلبيه است، چند تاصفات سلبيه؟ «الى ما شاء الله» حد و حصرى ندارد. هر مفهوم نقصى از صفات سلبيه است. جسم نيست، زمين نيست، آسمان نيست، زمان ندارد، مكان ندارد، همه اين‏ها محدود است. همه اين محدوديتها، البته اين دسته دوم بود، عجز ندارد، قصور ندارد، نقص ندارد، عيب ندارد، شريك ندارد، كرى ندارد، كورى ندارد، شلى ندارد. هر چيزى كه در آنها نقص بدانيم، اين‏ها از صفات سلبيه است. يك دسته ديگر صفات سلبيه داريم.آنهايى كه دلالت بر موجودات مى‏كند، اما موجود «بشرط المحدودية» مثل مفاهيم ماهوى؛انسان، حيوان، زمين، آسمان، در، ديوار، درخت، فرش، همه اين‏ها دلالت بر موجود مى‏كنند، اما موجودى كه بايد محدود باشد كه اگر محدود نبود، ديگر اين مفهوم بر آن ثابت نيست. پيداست كه شرط صدق اين مفهوم محدوديت مصداق است. اصلاً ماهيت يعنى همين، ماهيت يعنى از حدود وجود انتزاع مى‏شود. پس موجودى بايد محدود باشد، تا از وجودش ماهيت را انتزاعكنيم.
    در فلسفه آنهايى كه آشنا هستند مى‏دانند يك بحثى هست كهماهيت براى واجب الوجود نيست. اگر همين معنا را، همين مطلبى را كه عرض كردم، درست هضم كنيم، اين مسأله حل شده است، احتياج به آن براهين عميق فلسفى ندارد. اصلاً ماهيت، يعنى مفهومى كه از يك موجود محدود «بما انه محدود» انتزاء شده، يا به تعبير ديگر از حدود يك موجود انتزاء شده، پس بايد يك موجودى باشد داراى وجود. خدا حد ندارد، پس ماهيت هم ندارد.
    پس صفات سلبيه بر دو دسته هستند: يك دسته مفاهيمى كه دلالت بر نقص مى‏كند، اصلاً معناشون نقص است، مثل خود كلمه نقص،عدم، سلب، قصور، عيب و انواع عيوبى كه هست. همه اين‏ها از خدا سلب مى‏شود چون خدا نه عيب و نقصى دارد نه هيچ قصورى، كمال محض است. اين يك دسته مفاهيمِ صفات سلبيه هست كه سلب مى‏شود از خدا، يك دسته هم مفاهيم ماهوى، چون مفاهيم ماهودى اگرچه بر موجود اطلاق مى‏شود «بما انه موجود» حتى اگر بر فرد موجود هم اطلاق كنيم، اما شرطش، محدوديت آن وجود نيست.
    چنين مفاهيمى هم از خداى متعال سلب ميشود.
    در بين معقولات ثانيه هم مفاهيمى هست كه لازمه‏اش نقص است، ولو ماهيتى است، اما باز مفهوم طورى گرفته شده است كه از حيثيت قصور و نقص حكايت مى‏كند، مثل مفهوم «استعداد» به معناى فلسفى آن، كه يعنى قوه‏اى كه به فعليت در نيامده. همين مفهوم قوه در مقابل فعليت، نه قوه به معنى قدرت، قوه به معنى مفهوم كمالى‏اش آن بر خدا هم اطلاق مى‏شود: «ان اللّه قوى العزيز» «ذوا قوةٍ». قوه به آن معنا، قوه فاعلى كه دلالت بر كمال مى‏كند، آن همان معقولات ثانيه حضورى است.
    اما قوه در مقابل فعليت، يعنى يك كمالى مى‏تواند واجب بشود، اما هنوز نشده، اين حيثيت هنوزى‏اش كه نشده، هنوز فعليت پيدا نكرده، دلالت بر قصور مى‏كند، ناقص است، اين مفاهيم هم باز به خداى متعال اطلاق نمى‏شود. پس يك دسته از مفاهيم فقط بر خداى متعال اطلاق مى‏شود، مفاهيمى كه از وجود اطلاق گرفته شده و شرطش محدوديت وجود نيست، آنها هم بر وجودهاى محدود اطلاق مى‏شود، هم بر خدا و تشبيهى هم لازم نمى‏آيد، تشبيه آن وقتى لازم مى‏آيد كه بگوييم مصداق‏هاى آن مثل هم هستند.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اما اين هم توى آن هست كه هنوز نشده. اين كمال است يا نقص است؟ (ادامه سؤال از استاد) نسبت به آنى كه قابليت ندارد، يك حسن نسبى است. (ادامه سؤال از استاد) نسبت به اين كه قابليت ندارد، آن را هم ندارد، اين هم يك حسنى است، اما نسبت به آن كه فعليتش را دارد، نقص است ديگر.
    پس نتيجه بحث اين كه صفات الهى عبارت است از: مفاهيمى كه از وجود «بما انه وجود» انتزاء مى‏شود، و شرطآن محدوديت وجود نيست، اين يكى. از حدود وجود انتزاء نشده تا ماهيت باشد، دلالت بر عدم نمى‏كند، لازمه‏اش هم عدم نيست مثل: مفهوم استعداد، قوه و از اين جور مفاهيم هم نيست. و همينطور حركت، كه حالا آقايانى كه با بحث‏هاى فلسفه آشنا هستند، خوب مى‏توانند مصاديق متعددى را براى آن پيدا كنند. در ضمن بحث‏هاى آينده هم اشاره خواهيم كرد.پس اين ملاك كلى شد. هر مفهومى كه دلالت بر وجود «لا بشرط المحدوديه» داشته باشد، اين بر خدا اطلاق مى‏شود و مى‏شود آن را از صفات خدا به حساب آورد، از صفات ثبوتى. هر چه دلالت بر عدم يا قصور مى‏كند، منفى است، از صفات سلبيه است. هر چه دلالت بر ماهيت، يعنى موجود «بما انه محدود» بكند، آنهم از خدا سلب مى‏شود. هر چه دلالت بر وجود مى‏كند، اما وجود توأم با عدم، ولو ماهيت نيست، مفهوم ماهوى نيست، اما حيثيت عدمى لازمه آن است، از معقولات ثانيه است، اما با توجه به جهت قصور و نقص گرفته شده. اين‏ها همه از صفات سلبيه است. چند تا
    هست؟ «الى ما شاء اللّه» حد و حصرى ندارد. همانطور كه صفات ثبوتيه‏اش حد و حصرى ندارد، صفات سلبيه هم حد و حصرى ندارد. منتها اهل معقول، اهل كلام به خاطر اغراض خاصى، اهميت خاصى كه بعضى صفات داشته، اين‏ها را محل بحث قرار داده‏اند و گفته‏اند چند تا صفات ثبوتيه داريم، چند تا صفات سلبيه، كه حالا در آن اختلافاتى هم هست كه بعداً عرض مى كنم. اين يك مقدمه‏اى براى اين كه ما مى‏توانيم صفاتى را به خداى متعال نسبت بدهيم با همان مفاهيمى كه مى‏شناسيم، آن چه را ما نمى‏شناسيم، مصداق اين مفهوم است. اختلافى كه خداى متعال با مخلوقاتش در صدق اين مفاهيم دارد، به لحاظ مصداق است، نه به لحاظ مفهوم. مفهوم يكى است، مصاديق مختلف است. خدا وجود دارد، ما هم وجود داريم. آن آقايى كه مى‏گفتند صوفيه، اينجا اختلاف ما با صوفيه است. آنها مى‏گويند: غير از خدا هيچ چيز وجود ندارد، ما مى‏گوييم: نه، بنده و شما هم وجود داريم، منتها اختلاف در مصاديق است، اين وجود محدود است. آن وجود نامحدود.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) مگر ما از دخول و خروج با شما بحث كرديم آقا. فعلاً سر اين است كه اصلاً صفتى را به خدا مى‏توانيم نسبت بدهيم يا نه؟ صحبت سر دخول و خروجى نيست فعلاً.
    اين مقدمه بحث، حالا ما مى‏خواهيم يك سلسله صفات سلبيه را اول اثبات كنيم، تا به وسيله شناختن اين صفات سلبيه، بدانيم كه خدا از قبيل اين مخلوقاتى كه ما مى‏شناسيم، نيست. اين مخلوقات نمى‏شود، خدا باشد. ماده و ماديات نمى‏شود خدا باشد. آن واجب الوجودى كه عقل اثبات مى‏كرد، بر ماده قابل انطباق نيست. به خاطر اين كه آن واجب الوجود يك صفاتى دارد كه ماده ندارد، و يك صفاتى را ندارد كه ماده دارد. براى اين مطلب مى‏خواهيم برهان اقامه كنيم.
    يك نكته را باز عرض كنم. گاهى اثبات صفتى لازمه‏اش، نفى نقيضش است. يعنى اين گاهى نيست، هميشه همينطور است. اگر مفهوم سلبى نقيض يك مفهوم وجودى باشد، ما مفهوم ثبوتى را كه اثبات مى‏كنيم، معنايش اين است كه نقيضش سلب شده است ديگر. اثبات علميعنى: نفى جهل، نفى جهل يعنى اثبات علم، اين دو تا متلازم است. اگر ما بگوييم: علم از صفات خداست - صفات ثبوتيه- لازمه‏اش اين است كه نفى جهل از صفات سلبيه باشد. اگر بگوييم: نفى جهل از صفات سلبيه است، لازمه‏اش اين است كه علم از صفات ثبوتيه باشد. هر مفهومى را وقتى با نقيضش در نظر بگيريم- اضداد نه، نقيضش را عرض كردم- وقتى مفهوم ثبوتى نسبت به خداى متعال داده شد، نقيضش سلب خواهد شد. خدا موجود است، پس معدوم نيست. خدا عالم است، پس جاهل نيست. خدا قادر است، پس عاجز نيست. فرقى نمى‏كند چه‏
    وجودى‏اش را اثبات كنيم آن نقيضش سلب مى‏شود. چه نقيضش را سلب كنيم، وجودش اثبات مى‏شود.
    خب يك سؤال فرعى اينجا پيدا مى‏شودكه چرا اين معلمين عقايد، اهل كلام يا فلسفه، بعضى جاها آمده‏اند روى صفات وجودى تكيه كرده‏اند و به عنوان صفت ثبوتى ذكر كرده‏اند. بعضى جاها به عنوان صفت سلبى ذكر كرده‏اند، نقيضش را سلب كردند. خب مى‏شد همه صفات ثبوتى را ذكر كنند، لازمه‏اش نفى نقيض بود. مى‏شد همه صفات سلبى را ذكر كنند، لازمه‏اش اثبات صفات ثبوتى بود، اين چه فرقى مى‏كند. به عبارت ديگر، چرا علم و قدرت و حيات را اين‏ها را از صفات ثبوتيه مى‏شمارند؟ نمى‏گويند: نفى جهل، نفى قدرت، نفى حيات كه موت باشد، اين‏ها از صفات سلبيه خداست. توى هيچ كتاب كلامى اين‏ها ذكر نمى‏شود كه يكى از صفات سلبيه خدا نفى جهل است، نفى قدرت است، اين را ذكر نمى‏كنند. آنجا فقط صفات ثبوتيه‏اش را ذكر مى‏كنند. بعضى جاها مى‏آيند به عنوان صفات سلبيه، اين نقايض را سلب مى‏كنند كه لازمه‏اش هم البته اثبات وجود طرف مقابلش است. مثلاً مى‏گويند خدا جسم نيست، جسميت را سلب مى‏كنند. خب به جاى اين بگويند مجرد هست، اين دو تا يكى است. چرا نمى‏گويندتجرد از صفات ثبوتيه است؟ مى‏گويند جسم از صفات سلبيه است. بايد سلب بشود. مى‏گويند: خدا مركب نيست. خب بگويند: بسيطه است. نمى‏آيند بساطت را از صفات ثبوتيه بشمارند، نفى تركيب را مى‏گويند از صفات سلبيهاست.اين سرّش چيست؟ اين نكته‏اى دارد كه مربوطه به سهولت تعليم است. گاهى ما با مفاهيم وجودى بيشتر آشنا هستيم، ذهن ما مفهوم ثبوتى را، طرف ثبوتى را بيشتر مى‏شناسد با نفى نقيض، وقتى صفت ثبوتى را اثبات كرديم، نقيضش نفى مى‏شودديگر احتياج به اين ندارد كه يك صفت سلبى هم در مقابلش اثبات كنيم. وقتى گفتيم خدا حيات دارد، ديگر احتياج ندارد كه بگوييم يكى از صفات سلبيه خدا هم اين است كه ميت نيست.
    گاهى عكس قضيه است. ما با مفهوم ثبوتى ذهنمان آشنا نيست. يك جورى است كه سلب را بهتر مى‏شناسيم. يك چيزى را كه مى‏خواهيم سلب كنيم، با آن آشناتر هستيم، همين مفهوم جسميت و تجرد را در نظر بگيريد. ما مى‏توانيم بگوييم: يكى از صفات ثبوتيه خدا، تجرد است. يكى از صفات سلبيه خدا، نفى جسميت است، چرا اين را انتخاب كرده‏اند؟ مى‏گويند نفى جسميت از صفات سلبيه است، در مقابلش نمى‏گويند تجرد از صفات ثبوتيه است، چرا؟ خب شما از هر كسى سؤال كنيد: شما جسم را بهتر مى‏شناسيد؟ يا مجرد را؟ اين جسم را خوب مى‏شناسد. وقتى بگويند: جسم نيست، اين مى‏فهمد چه چيزهايى را بايد از خدا نفى بكند، آن طرف مقابلش بايد اثبات بشود. ولو آن‏
    طرف مقابل را درست نشناسد، مفهوم روشنى از آن نداشته باشد، اما از اين جهت اين را كه نفى مى‏كند، آن معنا اثبات مى‏شود. تركيب و وساطت، ما هر چه مى‏شناسيم، همه‏اش مركبات است. معمولاً چيزهايى كه ما درك مى‏كنيم، يك نوع تركيبى داردمركب از اجزائى است. انسان مركب از روح و بدن هست، مركب از اعضا و جوارح هست. اجسام مركب از اجزاء هستند. غالباً چيزهايى را كه ما مى‏شناسيم، مركباتند. با وسايط ما آنچنان آشنا نيستيم، چيزى كه بسيط محض باشد، هيچ نوع تركيبى نداشته باشد. شايد اصلاً هيچ مصداقى از آن در ذهنمان نيايد. اين است كه نمى‏آيند بگويند: بساطت از صفات ثبوتيه است، بلكه مى‏گويند: نفى تركيب از صفات سلبيه استولى اين دو تا يكى است. چه بگوييم: بساطت از صفات ثبوتيه است، چه بگوييم: نفى تركيب از صفات سلبيه است، هر كدام را اثبات كنيم، آن ديگرى هم اثبات خواهد شد، يعنى نقيضش، سلب مى‏شود. منتها براى سهولت تعليم آن مفاهيمى را كه روشن‏تر بودهرا مطرح مى‏كنند. اگر مفهومى قابل صدق بر خداست، اثباتش مى‏كنند، اگر قابل صدق نيست، نفيش مى‏كنند، مى‏شود از صفات سلبيه.
    معيار را اين قرار مى‏دهند كه يك مفهوم آشنا با ذهنى در نظر گرفته بشود، حالا خواه مفهومش ثبوتى باشد يا سلبى. مفهوم كلامى باشد يا نقصى. اگر اين مفهوم آشنا كه ذهن ما با آن آشنايى دارد، قابل صدق بر خداست، اين از صفات ثبوتيه است، مثل قدرت، حيات، علم. اما اگر يك مفهومى دور از ذهن باشد، مثل تجرد، تجرد نمى‏دانيم يعنى چى؟ اصلاً ما خودمان وقتى بخواهيم مفهوم تجرد را درك بكنيم، بايد با نفى جسميت درك كنيم، بلكه اگر دقت كنيم تجرد اصلاً مفهوم سلبى است. مفهوم، مفهوم سلبى است، اشتباه نشود، يك وقت خيال نكنيد بگوييد: فلانى گفت تجرد سلبى است. مفهوم تجرد يعنى: برهنه بودن، برهنه يعنى چى؟ يعنى لباس ندارد. اصلاً معناى تجرد يعنى جسم‏ندارى، مجرد بودن يعنى: نداشتن جسم، مجرد از جسم، مجرد از ماده. مفهوم تجرد، خودش يك مفهومى است متضمن سلب، ولو شكل مفهوم ثبوتى است، اما متضمن معنى سلب است. مثل «امكان» كه ظاهرش معناى ثبوتى است، اما حقيقتش سلب را ضرورت است. ممكن را به صورت يك مفهوم ثبوتى ما تلقى مى‏كنيم، مى‏گوييم: زيد ممكنٌ، اما حقيقتش يعنى چى؟ يعنى نه ضرورت وجود دارد، نه ضرورت عدم. مجرد هم آن معنايى كه ما درك مى‏كنيم، براى قصور ماست، والا آن مرتبه وجودش خيلى كامل‏تر از جسم است، جسم يك شعاعى است از آن. با اراده مجرد بوجود مى‏آيد. قائم به اوست. آن وجود خيلى كاملتر است، اما خب ما با آن آشنا نيستيم. وقتى هم بخواهيم مفهوم مجرد را درك كنيم، مى‏گوييم: آنچه كه جسم ندارد، مجرد از جسم است. اصطلاح جالبى هم نيست، به خاطر اين كه تجريد، مجرد اسم‏
    مفعول از تجريد است. يعنى بايد برهنه شده باشد، كأنّهاول بايد يك لباسى تن او باشد، بعد آن لباس را از تن او بكنند. بگويند تجريد شدى. و حال اين كه آن معنى مجردى كه ما اراده مى‏كنيم، اين نيست. ولى چون ذهن ما آشنا نيست با آن مفهوم، مصاديقش طورى نيست كه ما آنها را بالعيان ديده باشيم، آشنايى كافى داشته باشيم، براى درك آن مفهوم از اين راه سلب استفاده مى‏كنيم، مى‏گوييم چيزى كه جسميت ندارد.
    به هر حال، پس خلاصه عرايضم كه فكر نمى‏كنم براى بحث اصلى كه نظر داشتم، وقت باشد، خلاصه مى‏كنم فشرده در چند جمله. مفاهيم ثبوتى، صفات ثبوتى الهى، مفاهيمى است كه از عقل، از وجود «بما انه وجود» از كمال «بما انه كمال» انتزاء مى‏كند. «لا بما انه وجود محدود يا كمال محدود» هر گونه مفهومى كه دلالت بر هر كمالى بكند كه شرط محدوديت نداشته باشد، از صفات ثبوتيه الهى است.
    اما صفات سلبيه چند دسته‏اند: يك دسته سلب ماهيات، هر ماهيتى شما فرض كنيد، از خدا سلب مى‏شود، چرا؟ براى اين كه ولو مصداق موجود دارد، از امر موجودى انتزاء مى‏شود، اما به شرط محدوديت. كل ماهيات مسئول از خداست، از صفات سلبيه است. اگر ميليونها ماهيت، شما در نظر بگيريد هر يك از اين‏ها يك صفت سلبيه است كه از خدا گرفته مى‏شود. «يس بجسم، ليس ببقراً، ليس بحمار، ليس جمر، ليس بفرس، همه اين‏ها، خدا هيچ كدام از اين‏ها نيست، اين يك دسته از صفات سلبى.
    يك دسته از صفات سلبيه هست كه از عدم، اصلاً از حيثيت معدوميت حكايت مى‏كند كه آن هم پيداست كه بر خدا اطلاق مى‏شود. يك هم از وجود توأم با عدم، نه موجود محدود «بما انه محدود» كه بشود ماهيت. از حيثيت وجود توأم با عدم، اين‏ها هم مى‏شود همه از صفات سلبيه، مثل معقولات ثانيه فلسفى‏اى كه متضمن نوعى اشتباك و توأم بودن با عدم هست، مثل مفهوم قوه، استعداد، قابليت، از اين جور مفاهيم. اين‏ها مى‏شود مفاهيم سلبيه.
    (سؤال...و پاسخ استاد:) مثل انسان، خدا انسان نيست. چرا؟ (ادامه سؤال از استاد) سلب انسانيت، چرا؟ براى اين كه انسان حكايت مى‏كند از موجود محدود «بما انه محدود» يا تعبير دقيقترش اصلاً حكايت مى‏كند از حد الوجود و به خدا حد دارد. چرا صفات، ملاك صفات سلبيه از صفات ثبوتيه چيست؟ همين است، ملاكش معلوم شد، آنها دلالت بر كمال مى‏كند، قابل صدق بر كمال نامتناهى است، اما آن مفاهيم صفات سلبيه اين خاصيت را ندارد. تعدادش چند تاست؟ هيچ حد و حصرى ندارد. چرا بعضى از صفات را ثبوتيه دانسته‏اند، با اين كه مى‏شد نقيضش را از صفات سلبيه حساب كنند؟ حيات را از صفات ثبوتيه دانسته‏اند، نگفته‏اند، عدم الموت از صفات سلبيه هست، و
    برعكس بعضى از جاها صفات سلبيه را مطرح كرده‏اند، با اينكه مى‏شد نقيضش را ذكر كنند و بگويند: آن از صفات ثبوتيه است. نكته‏اش اين است كه ذهن ما گاهى با يك مفاهيم وجودى آشناتر است و قابل صدق بر خداست، آنها را به عنوان صفات ثبوتيه مطرح مى‏كند، گاهى با يك مفاهيمى آشناست كه آنها متضمن نقص و محدوديت هستند، اين است كه سلب آنها را مطرح مى‏كنند به عنوان صفات سلبيه.