جمعه 14 ارديبهشت 1403 - 22 شوال 1445 - 3 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 6
متن
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
در جلسه گذشته عرض شد كه هر برهان عقلى بر هر مطلبى اقامه بشود، نتيجهاى كه بدست مىآيد، از مفاهيم كلى تشكيل شده. در مورد خداى متعال هم ما وقتى برهان اقامه مىكنيم، قضيهاى بدست مىآيد كه از مفاهيم كلى تشكيل شده و بعد بايد برهان ديگرى اقامه كنيم بر اين كه اين كلى يك مصداق بيشتر ندارد. از اين جهت حكماى الهى و محققين از متكلمين، آن مفهوم كلى را كه براى خداى متعال انتخاب كردهاند، كه اول آن مفهوم را اثبات كنند و بعد ساير مفاهيم را، تا وجود اللّه تبارك و تعالى كه مستجمع جميع صفات كماليه هست، ثابت بشود، آن مفهوم اولى را واجب الوجود در نظر گرفتهاند كه مفهومى باشد حاكى از ذات، صرفنظر از افعال. چون مفهوم خالق يا صانع يا چيزهاى ديگرى از اين قبيل با توجه به فعل خدا انتزاع مىشود. تا فعل خلق را در نظر نگيريم، خالق انتزاع نمىشود. از اين جهت اين مفهوم را در نظر گرفتهاند كه صرفنظر از فعل و مخلوقات خدا، از خود ذات انتزاع بشود.
فرض كرديم كه اين مفهوم شبيه مفهوم غنى و مفهوم صمد هست. كسانى اگر دوست نداشته باشند اين لفظ را به كار ببرند، مىتوانند به جاى آن مفهوم غنى يا صمد را به كار ببرند كه در قرآن كريم و در روايات و ادعيه ما آمده. براهينى كه براى اثبات وجود خداى متعال در كتابهاى عقلى اعم از فلسفى و كلامى اقامه شده، از جهات مختلفى با هم تفاوت دارد. بعضى از براهين هست كه محتاج به مقدمات زيادى است، يعنى اول بايد يك سلسله از مسائل عقلى را حل كرد، از آنها يك اصولى به دست آورد، از مجموعه آن اصول برهان مركبى را، قياس مركبى را تشكيل دارد تا وجوب واجب تبارك و تعالى اثبات بشود. مثل برهان حدوث كه متكلمين اقامه كردهاند يا برهان حركت كه فلاسفه طبيعى اقامه كردهاند يا براهين ديگرى كه فلاسفه الهى و متكلمين به آنها استناد كردهاند. غالباً در اين براهين چندين مطلب قبلاً مىبايست اثبات بشود تا بر اساس آنها وجود خدا را اثبات كنيم. مثلاً در برهان حركت، بايد اول اثبات بشود كه حركتى در عالم هستدر مقابل كسانى كه، اصلاً منكر وجود حركت هستند. بودند از ميان فلاسفه، كسانى كه وجود حركت را اصلاً انكار مىكردند. مىگفتند آن چه در خارج وجود پيدا مىكند، ثابت است، منتها اين ثابتها در كنار هم و پشت سر هم كه قرار مىگيرد، ما خيال مىكنيم يك امر متحركى بوجود آمده، بحث مفصلى استدر كتب فلسفى مطرح مىشود، بعضى از نحلههاى فلسفى سابق يونان كه به نام «اليادىها» ناميده مىشدند، اينها معتقد بودند اصلاً حركتى وجود ندارد. خب پس اقامه برهان حركت اولاً متوقف بر اين است كه ما اثبات كنيم كه حركت است، بعد اثبات كنيم كه هر حركتى، محرك مىخواهد، اين دو تا مطلب. بعد اثبات
كنيم كه محركها مىبايست منتهى شود به يك محرك غير متحرك، اين سه تا مطلب. بعد اثبات كنيم كه آن محركى كه غير متحرك است، نمىتواند مادى باشد، اين چهار تا. آن وقت از مجموع اين مقدمات نتيجه مىگيريم كه يك موجودى هست كه حركت آفرين است و خودش حركت ندارد، پس مادى نيست، موجودى است ماوراى طبيعت و ايجاد كننده حركت در اين عالماست.
اين به عنوان نمونه عرض كردم كه مىبايست چند تا مقدمه اثبات بشود. يا براهين ديگرى كه هر كدام از چندين مقدمه تشكيل مىشود، كه اول آنها را بايد اثبات كنيم. در ميان اين براهين، بعضى برهانها هست كه از مقدمات كمترى تشكيل مىشود، و آنها را مىبايست سادهترين براهين تلقى كردو در عين حال متقنترين براهين هم هست. يعنى از چند مقدمه بديهى يا قريب به بداهت تشكيل مىشود و به آسانى اثبات مىكند كه موجودى به نام واجب الوجود داريم، اما بايد توجه داشته باشيم كه اين برهانها فقط در مقام اثبات همين مطلب هستند، كه در عالم هستى موجودى هست كه مىتوان آن را واجب الوجود بالذات ناميد، اما چند تاست؟ آيا در عالم ماده هست يا ماوراء ماده؟ اين برهانها متكفّل اثبات اينها نيستند، فقط همين را مىخواهند اثبات كنند كه در عالم هستى، موجود واجب الوجود يا غنىاى داريم. يك يا هزارها، موجودى هست كه اينها بى نياز هستند، نيازى به موجود ديگرى ندارند. بعد با برهان توحيد اثبات مىشود كه اينها يكى بيشتر نيست. فرض اين كه واجب الوجود چند تا باشد، فرض غلطى استكه يك برهان ديگرى مىخواهد. باز برهانهاى ديگرى مىبايست اقامه كرد كه چنين موجودى جسمانى نيست، موجود جسمانى نمىتواند واجب الوجود باشد. از مجموع براهينى كه در اثبات واجب الوجود و وحدت واجب الوجود و صفات ثبوتيه واجب الوجود و همينطور صفات سلبيه، به دست مىآيد كه موجودى هست به نام «اللّه» تبارك و تعالى كه واجد جميع صفات كماليه و منزّه از جميع نقايص و صفات سلبيه هست. پس نبايد انتظار داشته باشيم از براهينى كه اثبات واجب الوجود مىكند، كه صفات واجب را هم خود به خود و بدون كمك گرفتن از مقدمات ديگر و براهين ديگر اثبات بكند. اين برهانها ابتدائاً فقط اثبات مىكنند كه يك موجود بى نيازى هست، همين. چند تاهست؟ كجاهست؟ چگونه موجودى است؟ اين برهانها ديگر متكفّل اثبات او نيستند. از راههايى است كه فطرت انسان را بيدار مىكند، بياناتى است بيدار كننده فطرت، تقريباً همه صفاتى را كه ما براى واجب مىخواهيم اثبات كنيم، با همان بيدار شدن فطرت انسان، اثبات مىشود. بياناتى كه در قرآن كريمو در روايات هست،براى بيدار كردن فطرت، اين كه جهانى با اين اسرار و شگفتىها را چه كسى آفريده؟ اين فطرت انسان را بيدار مىكند كه متوجه بشود به آن درك مبهمى كه خداى متعال در وجودش به وديعت نهاده و آن علم حضورى ناآگاهانهاى كه عرض كرديم، تا به آگاهى برسد و توجه پيدا بكند به يك موجود غيبى كه داراى علم و قدرت بى نهايت هست. اما اين براهينى كه مىخواهيم با سبك
استدلالات عقلى در مقابل كسانى كه منكر وجود خدا هستند، و فطرتشان آنقدر آلوده شده كه به اين آسانىها بيدار نمىشود، مىخواهيم برهان اقامه كنيم، بايد راههاى پر پيچ و خمى را بپيماييم. با يك تنبّه دادن، با يك شوك وارد كردن در شخص، خود به خود متوجه نمىشود، بايد عقلش را به حاكميت بطلبيم، آرام آرام، اندك اندك براى او اثبات كنيم كه عقل تو چنين چيزهايى را درك مىكند، يكى يكى وقتى اين صفات براى او ثابت شد، آن وقت اثبات مىشود كه آن خدايى كه در اديان، در كتب آسمانى، عبادت او لازم شمرده شده، چه كسى است؟
به هر حال فعلاً ما در صدد اين هستيم كه با برهان عقلى اثبات كنيم كه در عالم هستى اجمالاً موجودى هست كه واجب الوجود است، بى نياز است. ساير صفات را بعداً بايد با براهين ديگرى اثبات كنيم. از سادهترين براهينى كه مىشود براى اثبات اين مطلب اقامه كرد، اين است: كه به حسب حصر عقلى، هر موجودى يا نيازمند است يا بى نياز. ما هر قضيهاى را كه محمولش دائر بين نفى و اثبات باشد در نظر بگيريم، اين حصر عقلى استو فرض سومى ندارد. يعنى اگر محمول قضيهاى، احد النقيضين بود، تنها يك قضيه ديگر در مقابل آن فرض مىشود. مثلاً بگوييم در اين مكان حالا روز است يا شقّ دومش اين است كه روز نيست، ديگر از اين دو حال خارج نيست. هر موجودى يا انسان است يا انسان نيس، اين ديگر شقّ سوم ندارد. اگر دو تا محمول نقيضين باشند، يكى سلب ديگرى بكند، اين شقّ سوم براى آن فرض نمىشود. حصر عقلى است، داير مدار بين دو تا فرض. موجود خارجى يا نيازمند است يا بى نياز، ديگر شقّ سوم ندارد. يا نياز به چيزى دارد يا ندارد، اين يك قضيه.اين قضيهاى است حصر عقلى و بديهى، هيچ كس در چنين قضيهاى شك نمىتواند بكند. مثل همه قضاياى مردد الطرفينى است كه طرفينش نقيض هم ديگر باشند. بعد مىگوييم اگر همه موجودات خارجى بى نياز باشند، يعنى هر موجودى كه در عالم وجود داشته باشد، بى نيازى باشد، پس موجود بى نياز اثبات مىشود. ما مىخواهيم اثبات كنيم كه يك موجود بى نيازى هست، يكى يا چند تا، فعلاً مىخواهيم بگوييم موجودى هست كه بى نياز باشد. اگر فرض كنيم همه موجودات عالم بى نياز هستند، پس اثبات شد كه وجود بى نياز داريم. اگر فرض كنيم كه همه موجودات عالم نيازمند هستند، آيا اين فرض صحيحى است يا فرض ناصحيحى؟ البته آن هم فرض غلطى بود، ولى چون مقصود ما در ضمن آن بود، احتياجى به ابطال آن نداريم. فرض اين كه همه موجودات بى نياز باشند، يك فرض غلطى است. ولى چون متضمن مقصود ما هست، يعنى ضمناً اثبات مىكند كه موجود بى نيازى هست، ديگر احتياجى به ابطال اين نداريم. اگر فرض كنيم همه موجودات نيازمند هستند و هيچ موجود بى نيازى در عالم وجود ندارد، آيا اين فرض صحيحى است يا نه؟ فلاسفه براى ابطال اين فرض، مقدماتى ذكر كردهاند و از راههاى پر پيچ و خمى عبور كردهاند. گفتهاند: اين معنايش اين است كه يك سلسله علل نامتناهى فرض بشود، يعنى فرضِ تسلسل است و تسلسل محال
است، پس رفتند سراغ اثبات اين كه تسلسل چرا محال است؟
براى اثبات اين مطلب براهين متعددى اقامه كردهاند كه در كتب مربوطه ضبط شده. ولى ما ظاهراً احتياجى به اين براهين نداشته باشيم. اگر درست تصور بشود در مورد وجود، يعنى موجودى در وجود خودش نيازمند باشد، تسلسل در جاهاى ديگرى هم فرض مىشود كه آنها هم احتياج به برهان دارد. اما اگر فرض كنيم موجودى وقتى بخواهد وجود پيدا كند، نيازمند به چيزى است كه به او وجود بدهد، يعنى خودش وجود ندارد، نيازمند به او هست در وجود، پس يك چيز ديگرى بايد به او وجود ببخشد، ايجادش كند. و فرض كنيم كه اين رابطه، رابطه علت هستى بخش، علتى كه معلول را به وجود بياورد، بيافريند. اگر اين بخواهد متسلسل باشد، يعنى الف، ب را به وجود بياورد، ب، يعنى بگوييم ب از الف بوجود آمده، الف از جيم، همينطور... تا برود بى نهايت و در بين اين موجودات هيچ موجودى كه خودش وجود داشته باشندو از خود بى نياز باشد، چنين موجودى نباشد، اين فرضاصلاً فرض غلطى است. اگر درست دقت كنيم احتياج به برهان ندارد. منتها تصورش يك مقدارى مشكل است. ما عادت كردهايم كه علت و معلول را با همين علل اعدادى بشناسيم. يعنى مىگوييم فرض كنيد كه علت پيدايش تخم مرغ، مرغ است. مرغ از كجا بوجود آمده؟ آن هم از يك تخم مرغ ديگرى، تخم مرغ از كجا بوجود آمده؟ از يك مرغ ديگرى. اگر كسى بگويد تا بى نهايت پيش رفته، ابتدائاً به نظر ما محال نمىآيد. خب باشد چه اشكالى دارد؟ همينطور بى نهايت مرغ و تخم مرغ باشد، هر مرغى، تخم مرغى مىآورد، هر تخم مرغ يك مرغى. اين براى ما روشن نمىشود كه اين محال است يا محال نيست؟ اين احتياج به برهان و براهين تسلسل به درد يك همچين جايى مىخورد.
اما اگر درست دقت بكنيم كه يك معلولى براى وجودخود احتياج به يك چيزى هست، احتياج به يك چيزى دارد كه تا آن بوجود نيايد، اين بوجود نمىآيد. يك شرط و مشروطى است، يك توقف وجودى است. شرط و مشروط هم باز يك تغيير مسامحهاى است. يك توقفى است بين اين دو تا، كه اگر آن نباشد، اين نيست. حالا اگر فرض كنيم كه آن هم متوقف بر يك شىء ديگرى است. پس تا آن اولى نباشد، دومى نيست و تا دومى نباشد، سومى نيست. اگر فرض كنيم كه هر چه موجود است، وجودش، وجود شرطى است. يك وجود طفيلى است، وابسته به يك چيز ديگرى است و به هيچ موجودى نمىرسيم كه آن ديگر وابسته نباشد، همه وابستهاند، هر كدام وابسته به يك چيز ديگرى و همينطور پيش مىرود، به هيچ جا نمىرسد كه آن وجودش از خودش باشد. اگر درست تصور بكنيم اين را، خواهيم دانست كه اين فرض محالى است، منتها براى اين كه روشنتر بشود، يك قدرى از مثالهاى سادهتر در نظر بگيريم. فرض كنيد ما اين عدهاى كه اين جا نشستهايم، همه تصميم بگيريم كه هيچ كدام ابتدائاً از در خارج نشويم. به هر كدام بگويند: شما بفرماييد بيرون، مىگويد: من وقتى مىروم كه يك كس ديگرى برود قبل از من، تا ديگرى نرود من نمىروم.
رفتن من مشروط به اين است كه ديگرى قبلاً برود وگرنه من نمىروم. همه چنين تصميمى را بگيرند. اگر همه ما چنين تصميمى بگيريم، كى بيرون خواهيم رفت؟ هيچ وقت. براى اين كه فرض محالى است. همه رفتنشان مشروط باشد به رفتن ديگرى. در اين شرطها وقتى يكى از اينها تحقق پيدا (مىكند) كرد كه ديگر مشروطى هم نباشد، بعد دنبالش آنهاى ديگر هم تحقق پيدا مىكند. اما اگر واقعاً حركت هر كدام از ما مشروط باشد به يك حركت ديگرى، اين هيچ وقت تحقق پيدا نمىكند.
دانههاى تسبيح را فرض بكنيد، بگوييد اين دانه تسبيح بايد فشار بدهم تا آن دانه حركت بكند، حالا دانه تسبيح معمولاً اين جور نيست. بچههايى كه گردو بازى مىكنند، خوب مثالى است. يا چند تا توپ. چند تا گردو رديف هم بچينيد شما و بخواهيد هر كدام از اين گردوها به وسيله ديگرى حركت كند. يعنى اين گردو بخورد به دومى، دومى به سومى، سومى به چهارمى، به اين صورت حركت بكند. اگر فرض كنيد كه همه اينها، بايد حركتش متوقف باشد بر حركت ديگرى، هيچ وقت اينها حركت نخواهد كرد. چون تا يكى حركت نكند، دومى به حركت در نمىآيد. يك سلسله زنجير يا زنجير، مثال بهترى است. تا يك دانهاش حركت نكند، دومى به حركت در نمىآيد. اگر فرض كنيم همه اين دانهها مشروط است حركتش به يك دانه ديگرى، هيچ وقت حركت نمىكند. چون بالاخره يكى بايد ابتدائاً حركت كند تا در آن ديگرى حركت بوجود بيايد. اين يكى نمىشود حركتش متوقف باشد بر حركت ساير دانهها، يكى بايد حركتش يا از خودش باشد يا از جايى خارج از اين سلسله. اگر ما فرض كنيم يك سلسله نامتناهى از موجودات، بگوييم تعدادش هم نامتناهى. اما طورى بايد باشد كه هر كدام وجودش متوقف بر ديگرى است، تا اين بوجود نيايد آن يكى نمىآيد. تا دومى نيايد سومى بوجود نيايد. اگر همه اينها وجودشان مشروط باشد، هيچ وقت اين سلسله بوجود نخواهد آمد. فقط يك امرى در ذهن شما خواهد بود.
يا يك مثال سادهترى، فرض كنيد يك تيم دونده، در اين مسابقات مىخواهند چند نفر مسابقه دو بدهند. يك خطى كشيدهاند، همه جلوى خط ايستادهاند، مىخواهند شروع كنند به حركت، تا مسابقه انجام بگيرد، اما همه تصميم گرفتهاند كه نفر دوم باشند. ابتدائاً حركت نكنند، تا يكى ديگر حركت نكند، اين حركت نكند. حركت هر كدام، اگر بنا باشد متوقف باشد بر حركت ديگرى، مشروط باشد به آن، كه تا آن حركت نكند، اين يكى هم حركت نكند. كى اينها شروع به دويدن خواهند كرد؟ هيچ وقت. يك مجموعهاى كه همه آنها داراى شرط باشند، متوقف بر ديگرى باشد، وجودش يا يك حالتش بستگى به آن يكى ديگر داشته باشد، بالاخره بايد به يك چيزى برسد كه آن ناوابسته باشد. همه اگر وابسته باشند، هيچ وقت اينها بوجود نخواهند آمد. اين اگر درست تصورش بكنيم، دليل نمىخواهد، اين بديهى است. مجموعهاى مشروط يعنى يك چيز ديگرى هست كه جزء اين مشروطها نيست. مشروط به آن شرط
هستند. آن ديگر مشروط نيست. مجموعهاى از عالم، ولو نامتناهى است افرادش، اما اگر همه اينها وابسته هستند، يعنى وابسته به چيزى كه آن ديگر وابسته نيست. اگر آن هم وابسته باشد، آن هم مىشود جز همين سلسله. همه اينها وابستهاند. مىگوييد وابسته است به يك علتى كه آن هم معلول است، يعنى آن هم وابسته است ديگر. آن ديگر وابسته به چيست؟ آن هم به چيز ديگرى. خب نهايتاً، نهايت ندارد، اين جور فرض مىكنيم. مىگوييم در خارج شما مىگوييد نهايت ندارد و در يك زمان اين جورى نيست، شما مجموعه اين عالم نامتناهى را و اين علل نامتناهى را كه فرض كرديد، تا يك چيزى نباشد كه آن محور باشد، آن مبنا باشد، آن شرط باشد نه مشروط، آن مستقل باشد نه وابسته، آن غنى باشد نه فقير، اين تحقق پيدا نمىكند.
باز مثال ديگرى مىتوانيد در نظر بگيريد. فرض كنيد ما همهمان در اين جا خداى نكرده حبس شدهايم، زندانى شديم و گرسنه هستيم. من بخواهم از شما يك نانى قرض بكنم، شما بخواهيد از آن رفيقتان، دومى از سومى، سومى از چهارمى و همينطور. هيچ كدام نان نداريم همه بايد از همديگر قرض بكنند. تا يك نانى از خارج نيايد كه قرض كردنى نباشد، - يك جايى نانى باشد- شكممن و شما سير نخواهد شد. ما مىخواهيم از همديگر نان قرض بكنيم. يا مىخواهيم پولى فرض كنيد عاريه بگيريم از همديگر، من از شما پول قرض كنم، شما هم از يكى ديگرى. كتابى را مىخواهيم مطالعه كنيم، مىخواهيم عاريه كنيم. من كتاب ندارم، مىخواهم از شما عاريه بگيرم. شما هم نداريد مىخواهيد از يكى ديگر عاريه بگيريد. تا بالاخره يك كتابى مال صاحب اصلى اش نباشد، اين كتاب بدست من و شما نمىرسد. اگر يك كسى كتابى داشت، داد به من، من هم مىتوانم به شما عاريه بدهم، دومى هم به سومى، سومى هم به چهارمى. اما اگر هيچ كتابدارى نباشد، هيچ وقت كتاب عاريهاى هم به دست من و شما نمىرسد. پس هر سلسلهاى كه دست به دست بخواهد چيزى بگردد، آن چيز وجود باشد يا چيز ديگرى، وقتى بخواهد از يكى به ديگرى منتقل بشود، اين يكى وابسته به ديگرى بشود، بايد برسد به يك جايى كه آن ديگر مال خودش باشد. مثال سادهترى كه همه مىدانند و همه جا گفته مىشود اين است كه: چربى هر چيزى از روغن است، اما چربى روغن از خودش است. نورانيت هر چيزى از نور است، روشنى نور ديگر از خودش است. اگر بنا باشد روشنى نور هم از چيز ديگرى باشد، خب آن چيز از كجا؟ بگوييم آنهم همينطور از هم قرض گرفتهاند روشنايىرا. هيچ چيز روشنى هم وجود ندارد. آينه هايى كه نور در آنها منعكس مىشود. از اين آينه به آن آينه، از دومى به سومى، از سومى به چهارمى. بالاخره اگر نورى باشد از اين آينه به آن يكى منعكس مىشود، اما اگر نورى نباشد، هزار تا آينه را در مقابل هم قرار بدهيد، بالاخره نورى از اينها نمىتابد. اگر نورى باشد، مىتابد به اين يكى و از اين يكى به آن دومى و دومى به سومى، چيزى كه خودش روشن باشد، بوسيله اين آينهها هم منتقل مىشود از نقطهاى به نقطهاى، اما تا نورى نيست كه خود به خود روشن باشد، همه
تاريك خواهند بود.
اگر وجود هم مىبايست از يكى به ديگرى منتقل بشود، يعنى معلولى از علتى صادر بشود، علتى هم از علت دومى و دوم هم از سومى. بالاخره بايد برسد به يك جايى كه يك وجودى از خودش داشته باشد. و الا هيچ كدام از اينها وجود نخواهند يافت. اگر درست تصور بشود تسلسل در علل، هيچ برهان نمىخواهد، قضيه بديهى است. منتها تصورش مشكل است. دقت مىخواهد كه آدم فرض را درست در نظر بگيرد كه لازمه اين فرض چيست؟ پس انتقال چيزى از نقطهاى به نقطهاى، از ابزارى به ابزارى، از وسيلهاى به وسيلهاى، اگر هر كدام از اينها متوقف بر ديگرى باشد، بالضروره بايد برسد به چيزى كه آن توقف نداشته باشد. بنابراين فرض اين كه همه موجودات نيازمند هستند، همه گدا هستند و هيچ دارايى در بين اينها نيست، اين هيچ وقت دارايى در دست اينها پيدا نمىشود، همه گدا هستند. پس دارايى كى به دست اينها مىآيد؟ يك دارايى بايد باشد كه به يكى از آنها بدهد، آن دومى هم بدهد به سومى، سومى هم به چهارمى. دست به دست بگردد عاريتاً همينطور از اين يكى به ديگرى منتقل بشود. اما اگر اصلاً پولى در بساط نيست، دارايى وجود ندارد تا منتقل بشود، مالكى نيست. همه عاريه بگير هستند. خب عاريه از چه كسى؟ عاريه معنايش اين است كه يك مالكى هست كه ما از او عاريه مىگيريم. اگر همه از هم عاريه مىگيرند و مالكى وجود ندارد، پس عاريه يعنى چى؟ اگر همه بخواهيم پول از همديگر قرض بكنيم، من ندارم از شما، شما از سومى، سومى از چهارمى و هيچ پولدارى نباشد، پس كجاست اين پولى كه قرض آمده؟ اين همان اصل بديهى است كه «كل ما فى الغيب ينتهى الى ما بالذات» اگر عاريهاى هست، بايد برسد به يك اصلى. اگر وابسته است، بايد برسد به يك مستقل. اگر همه گدا هستند، بايد برسد به يك دارايى، و الا هميشه گدا خواهند بود. يعنى هميشه معدوم خواهند بود، چون اين گدايى در وجود است، گدايى وجود مىخواهد بكند. تا قبل از اين كه وجودى به او برسد، هيچ است. پس تا يك وجودى از يك منبع وجودى سر نزند كه او اصالتاً داشته باشد و عين ذاتش باشد، او در جاى ديگر نبايد قرض بگيرد. هيچ موجودى در عالم پيدا نخواهد شد. اگر فرض كرديم كه همه موجودات در وجود گدا هستند، يعنى وجود ندارند. از خودشان ندارند، اين فرضش عين فرض اين است كه يك موجودى هست كه وجود از خودش است كه او به اينها مىدهد و الا از كجا پيدا مىشد؟ بنابراين اين فرض كه همه موجودات نيازمند باشند، فرض غلطى است.
فرض سومى مىشود كرد: كه بعضى از موجودات بى نياز باشند، بعضى نيازمند. پس باز وجودِ نيازمند اثبات مىشود و فرض صحيح هم همين است. منتها ما حالا نداريم كه روى اين فرض در اين جا تكيه بكنيم، چون اصل واجب الوجود را مىخواهيم اثبات بكنيم. مىگوييم يا همه موجودات، همه شان بايد واجب الوجود باشند يا لا اقل يكى از آنها بايد واجب الوجود باشد. فرض عالم هستى بدون واجب
الوجود، فرض مجموعه اعدادى است كه همه صفر باشند. فرض گداهايى است كه پولدار مىشوند با پول عاريهاى، اما مالكى در آن جا وجود ندارد، پولى وجود ندارد. فرض گرسنه هايى هست كه با غذاى عاريهاى سير مىشوند، اما غذادارى در كار نيست. فرض آينه هايى است كه نور از همديگر بگيرند، اما نورى در بين نيست. همه اين فرضها اگر درست تصور بشود، بالضروره باطل است. يعنى عقل با بداهت به بطلانش پى مىبرد. مستلزم تناقض است. وجود يك سلسله موجودات وابسته يعنى وابسته به يك چيزى ماورايشان، كه آن ديگر جز وابستهها نخواهد بود. فرض كنيم كه همه وابستهاند، اما ناوابستهاى نيست. اين فرض متناقض است. اگر همهرا يك كاسه به يك طرف فرض كرديم گفتيم: همه اينها وابسته، وابسته هم يعنى وابسته به شىء ديگرى، پس شىء ديگر كجاست؟ خود اين فرض دلالت مىكند كه بايد يك موجود ناوابستهاى باشد. چون هيچ معلولى بى علت نمىشود. اگر فرض كرديم همه معلولند، منتها معلولى با مراتبشان، معلول مع الواسطه، ناچار بايد علت نامعلولى باشد. بايد عليت وجودش از خودش باشد، و الا مىشود مثل يك فرض كنيد تيم دوندهاى كه بخواهند هر كدام نفر دوم باشند، نفر اولى در كار نيست، در نتيجه هيچ وقت اين دوندگى شروع نمىشود. و دهها مثال ديگرى كه در اين زمينه هست اگر درست دقت بشود، درك مىشود كه فرض، فرض نامعقولى است، مشتمل بر تناقض است. پس فرض موجودات ناوابسته، مستلزم فرض موجودى استكه آن وابسته نباشد. فرض مجموع معلولات كه همه معلولند، مستلزم فرض ديگرى است كه آن معلول نباشد، بلكه علت باشد فقط. حالا خواه اين را، اين سلسله را متناهى فرض كنيد، خواه نامتناهى. البته وقتى رسيد به يك مبدأيى، از آنطرف ديگر متناهى خواهد بود.
اين در واقع روح برهان فارابى است. آن برهان اسدّ و اخصرى كه فارابى نقل كرده، روحش همين است، كه سلسله معلولات اگر هر كدام هم علت باشندهم معلول، بالضروره متوقف بر يك علتى است كه آن ديگر معلول نباشد، و الا تناقض دارد. اين برهانى است بر ابطال تسلسل بر علل- همان برهان اسدّ و اخسر اگر يك عده آقايان ملاحظه فرمودهاند در كتابهاى فلسفى - اين سادهترين برهان است براى ابطال تسلسل در اين جا، بلكه از يك نظر مىشود گفتاين برهان نيست. در واقع بيان خود تصور موضوع و محمول است و اين بديهى است. با توجه به اينها، خلاصه برهان اين شد: موجود از دو فرض خارج نيست يا نيازمند است يا بى نياز، يا وابسته است يا مستقل، يا واجب الوجود است يا ممكن الوجود، هر كدام از اين تعبيرات انتخاب كند. اگر بى نياز باشد، سوت المطلوب، اگر نيازمند باشد، اين نيازمند محتاج خواهد بود به يك بى نياز، و الا هيچ وقت بوجود نمىآيد.
بعضى مقدمه ديگرى به آن ضميمه كردهاند: محال بودن دور تسلسل. آن هم مىشود برهان صديقينى كه شيخ در «اشارات» اقامه كرده. اين برهانى كه عرض كردم
اين سادهترين برهان است، فقط دو تا مقدمه مىخواهد: يكى تقسيم موجود به غنى و فقير يا بى نياز و نيازمند، يكى هم يك مقدمه ديگرى كه «كل ما بالعرض ينتهى الى ما بالذات»، هر وابستهاى احتياج به يك موجود ناوابسته دارد. اگر كل عالم هم وابسته باشد، بايد براى آنها يك ناوابستهاى باشد. والا هيچ وقت مجموع معلولاتى كه همه آنها، ولو نامتناهى هم باشند، اما همه معلوليت دارند، بدون يك علتى وراى خودشان تحقق نخواهند داشت.
(سوال از استاد:... و جواب آن) بله، اگر توجه فرموده بوديد، شايد، تازه تشريف آوردند، دير يك مقدارى تشريف آوردند. بنده عرض كردماصلاً يك برهان مىخواهيم بر اين اقامه كنيم كه واجب الوجودى هست، يكى يا دو تا يا ده هزار تا، اين برهان متكفل نيست. واجب الوجود مادى است يا مجرد، اين برهان در مقام اثباتش نيست. ما از اين برهان فقط همين را مىخواهيم كه در عالم يك يا بى نهايت موجودى هست كه وجودش بى نياز است. واجب الوجود براى او صادق است. چند تاهست؟ چه سنخى هست؟ مادى است يا مجرد؟ طبيعى است يا غير طبيعى؟ برهان را اينها نمىخواهند اثبات كنند. ما فقط مىخواهيم بگوييم واجب الوجودى هست، بعد چند تا برهان ديگر بايد ضميمه بشود تا آن خدايى كه ما مىخواهيم، با آن اوصاف كماليهاى كه مىگوييم، آن را اثبات كند. اين فقط متكفل همين است اين برهان. حتى اگر يك كسى فرض كنيم كه يك موجود مادى يا كل ماده واجب الوجود باشد، اين برهان نفيش نمىكند. اين همين اندازه مىگويد واجب الوجودى است. چه هست؟ چه اوصافى دارد؟ بعداً بايد اثبات كنيم با براهين ديگر. مشابه اين برهان عرض كردم با يك مقدمه زائدى، همان برهان صديقين است كه شيخ در «اشارات» دارد كه «الموجود اما واجبٌ و اما ممكن»، اگر واجب باشد، «وهو المطلوب»، اگر ممكن باشد، «و هم يستلزم الواجب و الا لداره تسلسل» اگر ما بگوييم سلسلهاى از علل هست كه هيچ وقت به نهايت نمىرسد، تسلسل است و باطل. اگر بگوييم هر كدام به همديگر وجود مىدهند، اين آن را موجود مىكند و آن اين را هم موجود مىكند، اين هم كه دور است و باطل، پس دفعاً لدور و التسلسل بايد سلسله ممكنات برسد به واجب، اما در اين برهان بايد قبلاً دور و تسلسل ابطال شده باشد. از چه راهى؟ باز حالا مىرويم سراغ براهين تسلسل. البته بطلان دور بديهى است، احتياج به برهان ندارد. بطلان تسلسل هم اگر در مورد علل باشد، همينطور كه عرض كردم، اگر درست تصور بشود، قضيه بديهى است. در مورد معلولات، معلولات اگر متسلسل باشد، آيا ممكن است يا نه؟ آن برهان مىخواهد، آن بديهى نيست. اما علل نامتناهى يعنى فرض موجوداتى كه همه نيازمند هستند، تحقق هم پيدا مىكنند، اما بى نيازى هم در كار نيست. پولدار مىشوند، اما پولدارى در كار نيست. گرسنهها سير مىشوند، اما نان بدهاى در كار نيست. فرضش محال است، يعنى موضوع و محمول قضيه با هم متناقض است، با اين كه وابستهاند، اما وابسته به خارج نيستند، معنىاش اين مىشود. همه موجودات
وابستهاند، اما همه آنها وابسته به خارج از خودشان نيستند. اين در واقع بازگشتآن به تناقض است. اگر همه معلولند، يعنى معلول چيز ديگرى هستند. همه اينها معلولند، يك جا، يك كاسه اينها معلول، معلول چه؟ معلول بى علت نمىشود، پس علت بايد در وراى اينها باشد. اگر داخل اين است علت، كه آن هم خودش معلول است، كه باز اين جز همين معلولات بود. وقتى ما همه معلولات را چه بى نهايت، چه نامتناهى، پشت اين خط، همه برود تا بى نهايت، هر چه موجود است همه معلول. اگر همه معلولند، معلول شىء ديگرى بايد باشند كه آن ديگر معلول نباشد، چون همه معلولات را يك كاسه اين طرف فرض كرديم. درست اگر تصور بشود، بطلان تسلسل در علل، بديهى است، احتياج به برهان ندارد. آن براهينى كه براى ابطال تسلسل آوردند: برهان تطبيق، سلّمى، مسامة، ساير براهين، اصلاً احتياجى به آن نيست و بايد در جاى خودش بحث بشود كه آيا آن برهانها تام هست يا نه؟
شبيه همين برهان، براهينى است متشابه هم، اين را عرض مىكنم كه برادرانى كه در كتابهاى فلسفى قول مىفرمايند.
(سؤال... و پاسخ استاد:) هر كدام برايشان هم علت باشد و هم معلول. فرض كرده بوديم كه هم علت هستند هم معلول هستند، يعنى هر كدام در عين حالى كه علت براى چيز ديگرى است، خودش هم معلول چيز ديگرى است. ب علت است براى الف و معلول است نسبت به ج، همه اينها را دارد، هم علتند، هم معلولند، اگر اينطور باشد، پس همه معلول هستند. وقتى فرض كرديم كه همه هم علتند، هم معلولند، پس همه معلول هستند، معلول چه؟ پس علت بايد در ماورايش باشدكه آن ديگر ماوراى اين معلول هاست، آن ديگر نبايد معلول باشد، چون همه معلولها را يك كاسه كرديم. گفتيم همه اينها معلولند، با اين كه علت هم هستند، اما معلول هم هستند. هر چى شما فرض كنيد كه معلول باشد، همه يك طرف، برو تا بى نهايت. از اين جا پشت اين خط، همه معلولند، سلسله شان را هم فرض كنيد نامتناهى باشد، اما معلول چى؟ آن يكى معلول دومى، دومى معلول سومى، تا مىرسد به اين خط. اين معلولِ چه؟ اگر معلول است، معلول ماوراى خودش است كه ماورا ديگر معلول نيست. چون هر چه معلول بود همه را تا اين جا فرض كرديم.
و از يك نظر مفاد همان برهان وسط طرف شيخ هست، منتها به شرط آن كه آن را در علل فقط در نظر بگيريم، نسبت به معلولاتش جاى مناقشه دارد، البته حالا در مقام بحثش نيستيم. نظير اين برهان، برهان ديگرى است كه تكيه روى وجوب است. احتياج دارد به يك مقدمهاى كه در اين برهانها نبود. آن مقدمه اين است كه «الشىء ما لم يجب لم يوجب» وجود مساوى و مسابق است با وجوب. اگر اين مقدمه را ضميمه بكنيم، برهان ديگرى بدست مىآيد كه آن برهان را مرحوم خواجه بهتر پسنديده. مىگويد اگر شىاى تا به حد وجوب نرسد، يعنى راه عدم به كلى براى او مسدود نشود، اين بوجود نمىآيد. قاعده معروفى است، در فلسفه مطرح كردهاند، بخواهيد بيشتر
مطالعه كنيد همين قاعده را در باب خودش در همه كتابهاى فلسفى مطرح شده. هر وجودى، هر موجودى هر جا وجود پيدا كنند، على نعت الوجود تحقق پيدا مىكند، آن وقتى موجود مىشود كه ديگه امكان عدم نداشته باشد. تا امكان عدم باشد، موجود نمىشود. خب حالا اين وجوب يا از خودش است، خودش ذاتاً اين وجوب را دارد، يا از جاى ديگرى مىآيد. اگر خودش وجوب را دارد كه همان واجب الوجود بالذات ثابت مىشود. اگر اين وجوب بايد از جاى ديگرى بيايد، بايد منتهى بشود به واجب الوجود بالذات. براى اين كه بالغير است از وجوبهاى ديگر و هر بالغيرى بايد به بالذات منتهى بشود.
(سوال از استاد:... و جواب آن) بنا بر آن قاعده.عرض كردم مبتنى است بر آن قاعده كه حتى رجحان و اولويتى كه بعضى از متكلمين فرمودهاند، اين كافى نيست. اين درست تصور نكردهاند قضيه را. خيال كردهاند كه با اولويت مسئله درست مىشود در مورد افعال اختيارى، در صورتى كه اين جورى نيست. هر چيزى بايد وجوب پيدا كند، يا وجوب از خودش داشته باشد، واجب الوجود بالذات، يا از فاعلى وجود پيدا كند. فاعلش خواه طبيعى باشد، نارى است، ايجاد حرارت مىكند. خورشيدى است نورافشانى مىكند. يا بايد فاعل مختار باشد، هر وقت اختيار كرد، آن وقت فعل وجود پيدا مىكند. به هر حال وجوب بايد پيدا كند، ولو از ناحيه فاعل مختار، منافاتى با اختيار ندارد.
بنابراين اگر اين قاعده را اثبات كنيم اول، اين برهان را هم مىتوانيم اقامه كنيم كه هر موجودى هر جا باشد، توأم با وجود است، وجوب با بالذات است يا بالغير. اگر بالذات است، فهو المطلوب، واجب الوجود بالذات ثابت مىشود. اگر بالغيب باشد، كل ما بالغيب ينتهى الى ما بالذات، پس واجب بالذاتى بايد باشد. مقدمات باز راههاى ديگرى هست كه اول اثبات كنند كه موجودات خارجى، اينها ممكن الوجود هستند، از راههاى مختلفى، كه يكى از آنها هم حدوثاست. مىبينيم دائماً در عالم موجودات تازه به تازه به وجود مىآيد. حدوث نشانه امكان است. يعنى نشانه اين است كه مىشد باشد و مىشد نباشد. اگر واجب الوجود بود كه هميشه موجود بود، نبايد در يك حالى معدوم باشد. پس اينها نشانه اين است كه همه اينهايى را كه مىشناسيم در عالم، اينها همه ممكن الوجودند، پس بايد واجب الوجودى وراى اين عالم داشته باشد. اين احتياج به مقدماتى دارد، البته اگر اثبات بشود، ما هم نتيجهاى را كه از براهين بعدى مىخواهيم بگيريم، همين جا بدست مىآيد كه واجب الوجود از سنخ اين عالم نيست، ماوراى طبيعت خواهد بود. چون همه اينها ممكن الوجودند. اما اين مقدماتى مىخواهد كه ما بگوييم اثبات كنيم كه دانه دانه اينها موجوداتى كه در اين عالم هستند، ممكن الوجود هستند. بايد نشانههاى امكان را بشناسيم، بدانيم چه جور موجوداتى ممكن الوجود هستند كه اين كار آسانى نيست. اين چيزى است كه بعداً ما براى اثبات واجب از آن استفاده مىكنيم. ولى به هر حال اگر كسى از راههايى اثبات كرده باشد،
علامات امكان را شناخته باشد و بداند از آن راه اثبات بكند كه موجودات آن عالم همه ممكن الوجودند، آن وقت به ضميمه آن برهانمقدمات قبلى به اين نتيجه مىرسد كه پس خدايى فوق اين عالم هست، كه آن واجب الوجود است و اين موجودات واجب الوجود نيستند. و بالاخره اگر ما بر مقدماتى كه در حكمت متعاليه اثبات شده: اصالت وجود، تشكيكى بودن وجود، و عين الرفع بودن معلول نسبت به علت، اگر اين سه تا مقدمه را ما اثبات كرده باشيم، برهان صديقين طبق تعبير صدر المتألهين مىتوانيم اقامه بكنيم.
(سوال از استاد:... و جواب آن) يكىاش همين حدوث است. يك وقتى باشد، يك وقت نباشد. يكى از نشانه هايش، يكى از نشانه هايش محدود بودن است. اگر چيزى حد داشته باشد، اين نشانه ضعف است، نشانه نفس است، نشانه قصور است، نشانه امكان است. اگر قابل فنا باشد، بشود معدوم بشود، باز نشانه امكان است. (ادامه سوال از استاد) حدوث يك اماره است، محدود بودن اماره ديگرىاست. هر دو سه تاى اينهايى كه عرض كردم، همه اماره امكان است. محدود بودن، قابل فنا بودن، مسكوك به عدم بودن، يعنى: حدوث. (ادامه سوال از استاد) نه، شرايط نيست، شرايط را عرض نكردم، امارات عرض كردم. (ادامه سوال از استاد) يعنى هر يك از اينها اماره است. (ادامه سوال از استاد) اگر ديديم كه موجودات حادثند، مىفهميم كه اين واجب الوجود نيست. هر موجودى، بنده و جنابعالى حادث هستيم، هميشه كه نبوديم، اين نشانه اين است كه ممكن الوجوديم، اين يك اماره. قابل فنا هستيم، اين هم اماره دوم. (ادامه سوال از استاد) آنها هم همينطور. اين كوه كه هميشه نبوده. خاك هم هميشه نبوده. اول كوه بوده، بعد شده خاك، ريزش كرده، كم كم شده خاك يا هر چيز ديگرى كه به هر حال اگر ثابت شد كه مسروق به عدم است، كه در اين صورت، نشانه امكان است، بالعكس نه، تلازم نيست، اماره از يك طرف است. اگر حدوث ثابت شد، نشانه امكان است، اما اين جور نيست كه اگر ثابت نشد، پس ممكن نيست. (ادامه سوال از استاد) بله، من عرض كردم كه احتياج دارد كه اولاً اثبات كنند كه اينها ممكن است، و اين خودش يك مقدمات زيادى ميخواهدو لذا اين برهان مشكلترين است از آن براهين سابقه. اول بايد اثبات بكند كه همه موجودات اين عالم ممكن است، كه خود اين مقدماتى مىخواهد و لذا ما آن برهان را ترجيح مىدهيم، كه مقدمات كمترى مىخواهد.
اگر اثبات شد اصالت وجود و تشكيك وجود و رابط بودن معلول نسبت به علت، بهترين براهين برهان صديقينى است كه صدر المتألهين اقامه كرده، البته اون سه تا مقدمه را مىخواهد كه آنها مقدماتى است بسيار شريف و ارزنده، اما اثباتش هم خيلى ساده نيست. پس اشرف براهينى كه در اين باب اقامه شده، تا آن جا كه بنده عقلم مىرسد، البته براهين ديگرى هم هست، بعضى از راه همين كه اصلاً واجب الوجود يعنى همان كه هميشه هست، يعنى بايد باشد، اگر نباشد كه واجب الوجود نيست. گفته
اصلاً قضيه بديهى است. يا از راه ضرورت ازلى گفتهاند: واجب الوجود، وجودش ازلى است و اصلاً احتياج به اثبات ندارد و چيزهاى از اين قبيل گفته شده، راههاى ديگرى، كه اينها شايد كما بيش قابل مناشه باشد. لااقل فهمش مشكل باشد. در بين براهينى كه اثباتش منطقاً براى هر كسى روشن هست، چند تا برهان بود كه اشاره كردم، در بين اينها اشرف از همه «برهان صدر المتألهين» است، ولى مبتنى بر سه تا مقدمه است كه اصالت وجود و تشكيك وجود و رابط بودن معلول نسبت به علت است.
صرف نظر از اينها سادهترين برهانى كه براى همه مىشود گفت، اين است كه آقا وجود يا بى نياز است يا نيازمند. اگر نيازمند است پس رفع نيازش بايد بوسيله چيزى باشد كه آن بى نياز باشد و هو واجب الوجود.
وصلى الله على سيدنا محمد
پايان تصحيح اول
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...