• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    در جلسه گذشته عرض شد كه هر برهان عقلى بر هر مطلبى اقامه بشود، نتيجه‏اى كه بدست مى‏آيد، از مفاهيم كلى تشكيل شده. در مورد خداى متعال هم ما وقتى برهان اقامه مى‏كنيم، قضيه‏اى بدست مى‏آيد كه از مفاهيم كلى تشكيل شده و بعد بايد برهان ديگرى اقامه كنيم بر اين كه اين كلى يك مصداق بيشتر ندارد. از اين جهت حكماى الهى و محققين از متكلمين، آن مفهوم كلى را كه براى خداى متعال انتخاب كرده‏اند، كه اول آن مفهوم را اثبات كنند و بعد ساير مفاهيم را، تا وجود اللّه تبارك و تعالى كه مستجمع جميع صفات كماليه هست، ثابت بشود، آن مفهوم اولى را واجب الوجود در نظر گرفته‏اند كه مفهومى باشد حاكى از ذات، صرفنظر از افعال. چون مفهوم خالق يا صانع يا چيزهاى ديگرى از اين قبيل با توجه به فعل خدا انتزاع مى‏شود. تا فعل خلق را در نظر نگيريم، خالق انتزاع نمى‏شود. از اين جهت اين مفهوم را در نظر گرفته‏اند كه صرفنظر از فعل و مخلوقات خدا، از خود ذات انتزاع بشود.
    فرض كرديم كه اين مفهوم شبيه مفهوم غنى و مفهوم صمد هست. كسانى اگر دوست نداشته باشند اين لفظ را به كار ببرند، مى‏توانند به جاى آن مفهوم غنى يا صمد را به كار ببرند كه در قرآن كريم و در روايات و ادعيه ما آمده. براهينى كه براى اثبات وجود خداى متعال در كتابهاى عقلى اعم از فلسفى و كلامى اقامه شده، از جهات مختلفى با هم تفاوت دارد. بعضى از براهين هست كه محتاج به مقدمات زيادى است، يعنى اول بايد يك سلسله از مسائل عقلى را حل كرد، از آنها يك اصولى به دست آورد، از مجموعه آن اصول برهان مركبى را، قياس مركبى را تشكيل دارد تا وجوب واجب تبارك و تعالى اثبات بشود. مثل برهان حدوث كه متكلمين اقامه كرده‏اند يا برهان حركت كه فلاسفه طبيعى اقامه كرده‏اند يا براهين ديگرى كه فلاسفه الهى و متكلمين به آنها استناد كرده‏اند. غالباً در اين براهين چندين مطلب قبلاً مى‏بايست اثبات بشود تا بر اساس آنها وجود خدا را اثبات كنيم. مثلاً در برهان حركت، بايد اول اثبات بشود كه حركتى در عالم هستدر مقابل كسانى كه، اصلاً منكر وجود حركت هستند. بودند از ميان فلاسفه، كسانى كه وجود حركت را اصلاً انكار مى‏كردند. مى‏گفتند آن چه در خارج وجود پيدا مى‏كند، ثابت است، منتها اين ثابت‏ها در كنار هم و پشت سر هم كه قرار مى‏گيرد، ما خيال مى‏كنيم يك امر متحركى بوجود آمده، بحث مفصلى استدر كتب فلسفى مطرح مى‏شود، بعضى از نحله‏هاى فلسفى سابق يونان كه به نام «اليادى‏ها» ناميده مى‏شدند، اينها معتقد بودند اصلاً حركتى وجود ندارد. خب پس اقامه برهان حركت اولاً متوقف بر اين است كه ما اثبات كنيم كه حركت است، بعد اثبات كنيم كه هر حركتى، محرك مى‏خواهد، اين دو تا مطلب. بعد اثبات‏
    كنيم كه محرك‏ها مى‏بايست منتهى شود به يك محرك غير متحرك، اين سه تا مطلب. بعد اثبات كنيم كه آن محركى كه غير متحرك است، نمى‏تواند مادى باشد، اين چهار تا. آن وقت از مجموع اين مقدمات نتيجه مى‏گيريم كه يك موجودى هست كه حركت آفرين است و خودش حركت ندارد، پس مادى نيست، موجودى است ماوراى طبيعت و ايجاد كننده حركت در اين عالماست.
    اين به عنوان نمونه عرض كردم كه مى‏بايست چند تا مقدمه اثبات بشود. يا براهين ديگرى كه هر كدام از چندين مقدمه تشكيل مى‏شود، كه اول آنها را بايد اثبات كنيم. در ميان اين براهين، بعضى برهان‏ها هست كه از مقدمات كمترى تشكيل مى‏شود، و آنها را مى‏بايست ساده‏ترين براهين تلقى كردو در عين حال متقن‏ترين براهين هم هست. يعنى از چند مقدمه بديهى يا قريب به بداهت تشكيل مى‏شود و به آسانى اثبات مى‏كند كه موجودى به نام واجب الوجود داريم، اما بايد توجه داشته باشيم كه اين برهان‏ها فقط در مقام اثبات همين مطلب هستند، كه در عالم هستى موجودى هست كه مى‏توان آن را واجب الوجود بالذات ناميد، اما چند تاست؟ آيا در عالم ماده هست يا ماوراء ماده؟ اين برهان‏ها متكفّل اثبات اينها نيستند، فقط همين را مى‏خواهند اثبات كنند كه در عالم هستى، موجود واجب الوجود يا غنى‏اى داريم. يك يا هزارها، موجودى هست كه اينها بى نياز هستند، نيازى به موجود ديگرى ندارند. بعد با برهان توحيد اثبات مى‏شود كه اينها يكى بيشتر نيست. فرض اين كه واجب الوجود چند تا باشد، فرض غلطى استكه يك برهان ديگرى مى‏خواهد. باز برهان‏هاى ديگرى مى‏بايست اقامه كرد كه چنين موجودى جسمانى نيست، موجود جسمانى نمى‏تواند واجب الوجود باشد. از مجموع براهينى كه در اثبات واجب الوجود و وحدت واجب الوجود و صفات ثبوتيه واجب الوجود و همينطور صفات سلبيه، به دست مى‏آيد كه موجودى هست به نام «اللّه» تبارك و تعالى كه واجد جميع صفات كماليه و منزّه از جميع نقايص و صفات سلبيه هست. پس نبايد انتظار داشته باشيم از براهينى كه اثبات واجب الوجود مى‏كند، كه صفات واجب را هم خود به خود و بدون كمك گرفتن از مقدمات ديگر و براهين ديگر اثبات بكند. اين برهان‏ها ابتدائاً فقط اثبات مى‏كنند كه يك موجود بى نيازى هست، همين. چند تاهست؟ كجاهست؟ چگونه موجودى است؟ اين برهان‏ها ديگر متكفّل اثبات او نيستند. از راههايى است كه فطرت انسان را بيدار مى‏كند، بياناتى است بيدار كننده فطرت، تقريباً همه صفاتى را كه ما براى واجب مى‏خواهيم اثبات كنيم، با همان بيدار شدن فطرت انسان، اثبات مى‏شود. بياناتى كه در قرآن كريمو در روايات هست،براى بيدار كردن فطرت، اين كه جهانى با اين اسرار و شگفتى‏ها را چه كسى آفريده؟ اين فطرت انسان را بيدار مى‏كند كه متوجه بشود به آن درك مبهمى كه خداى متعال در وجودش به وديعت نهاده و آن علم حضورى ناآگاهانه‏اى كه عرض كرديم، تا به آگاهى برسد و توجه پيدا بكند به يك موجود غيبى كه داراى علم و قدرت بى نهايت هست. اما اين براهينى كه مى‏خواهيم با سبك‏
    استدلالات عقلى در مقابل كسانى كه منكر وجود خدا هستند، و فطرتشان آنقدر آلوده شده كه به اين آسانى‏ها بيدار نمى‏شود، مى‏خواهيم برهان اقامه كنيم، بايد راههاى پر پيچ و خمى را بپيماييم. با يك تنبّه دادن، با يك شوك وارد كردن در شخص، خود به خود متوجه نمى‏شود، بايد عقلش را به حاكميت بطلبيم، آرام آرام، اندك اندك براى او اثبات كنيم كه عقل تو چنين چيزهايى را درك مى‏كند، يكى يكى وقتى اين صفات براى او ثابت شد، آن وقت اثبات مى‏شود كه آن خدايى كه در اديان، در كتب آسمانى، عبادت او لازم شمرده شده، چه كسى است؟
    به هر حال فعلاً ما در صدد اين هستيم كه با برهان عقلى اثبات كنيم كه در عالم هستى اجمالاً موجودى هست كه واجب الوجود است، بى نياز است. ساير صفات را بعداً بايد با براهين ديگرى اثبات كنيم. از ساده‏ترين براهينى كه مى‏شود براى اثبات اين مطلب اقامه كرد، اين است: كه به حسب حصر عقلى، هر موجودى يا نيازمند است يا بى نياز. ما هر قضيه‏اى را كه محمولش دائر بين نفى و اثبات باشد در نظر بگيريم، اين حصر عقلى استو فرض سومى ندارد. يعنى اگر محمول قضيه‏اى، احد النقيضين بود، تنها يك قضيه ديگر در مقابل آن فرض مى‏شود. مثلاً بگوييم در اين مكان حالا روز است يا شقّ دومش اين است كه روز نيست، ديگر از اين دو حال خارج نيست. هر موجودى يا انسان است يا انسان نيس، اين ديگر شقّ سوم ندارد. اگر دو تا محمول نقيضين باشند، يكى سلب ديگرى بكند، اين شقّ سوم براى آن فرض نمى‏شود. حصر عقلى است، داير مدار بين دو تا فرض. موجود خارجى يا نيازمند است يا بى نياز، ديگر شقّ سوم ندارد. يا نياز به چيزى دارد يا ندارد، اين يك قضيه.اين قضيه‏اى است حصر عقلى و بديهى، هيچ كس در چنين قضيه‏اى شك نمى‏تواند بكند. مثل همه قضاياى مردد الطرفينى است كه طرفينش نقيض هم ديگر باشند. بعد مى‏گوييم اگر همه موجودات خارجى بى نياز باشند، يعنى هر موجودى كه در عالم وجود داشته باشد، بى نيازى باشد، پس موجود بى نياز اثبات مى‏شود. ما مى‏خواهيم اثبات كنيم كه يك موجود بى نيازى هست، يكى يا چند تا، فعلاً مى‏خواهيم بگوييم موجودى هست كه بى نياز باشد. اگر فرض كنيم همه موجودات عالم بى نياز هستند، پس اثبات شد كه وجود بى نياز داريم. اگر فرض كنيم كه همه موجودات عالم نيازمند هستند، آيا اين فرض صحيحى است يا فرض ناصحيحى؟ البته آن هم فرض غلطى بود، ولى چون مقصود ما در ضمن آن بود، احتياجى به ابطال آن نداريم. فرض اين كه همه موجودات بى نياز باشند، يك فرض غلطى است. ولى چون متضمن مقصود ما هست، يعنى ضمناً اثبات مى‏كند كه موجود بى نيازى هست، ديگر احتياجى به ابطال اين نداريم. اگر فرض كنيم همه موجودات نيازمند هستند و هيچ موجود بى نيازى در عالم وجود ندارد، آيا اين فرض صحيحى است يا نه؟ فلاسفه براى ابطال اين فرض، مقدماتى ذكر كرده‏اند و از راههاى پر پيچ و خمى عبور كرده‏اند. گفته‏اند: اين معنايش اين است كه يك سلسله علل نامتناهى فرض بشود، يعنى فرضِ تسلسل است و تسلسل محال‏
    است، پس رفتند سراغ اثبات اين كه تسلسل چرا محال است؟
    براى اثبات اين مطلب براهين متعددى اقامه كرده‏اند كه در كتب مربوطه ضبط شده. ولى ما ظاهراً احتياجى به اين براهين نداشته باشيم. اگر درست تصور بشود در مورد وجود، يعنى موجودى در وجود خودش نيازمند باشد، تسلسل در جاهاى ديگرى هم فرض مى‏شود كه آنها هم احتياج به برهان دارد. اما اگر فرض كنيم موجودى وقتى بخواهد وجود پيدا كند، نيازمند به چيزى است كه به او وجود بدهد، يعنى خودش وجود ندارد، نيازمند به او هست در وجود، پس يك چيز ديگرى بايد به او وجود ببخشد، ايجادش كند. و فرض كنيم كه اين رابطه، رابطه علت هستى بخش، علتى كه معلول را به وجود بياورد، بيافريند. اگر اين بخواهد متسلسل باشد، يعنى الف، ب را به وجود بياورد، ب، يعنى بگوييم ب از الف بوجود آمده، الف از جيم، همينطور... تا برود بى نهايت و در بين اين موجودات هيچ موجودى كه خودش وجود داشته باشندو از خود بى نياز باشد، چنين موجودى نباشد، اين فرضاصلاً فرض غلطى است. اگر درست دقت كنيم احتياج به برهان ندارد. منتها تصورش يك مقدارى مشكل است. ما عادت كرده‏ايم كه علت و معلول را با همين علل اعدادى بشناسيم. يعنى مى‏گوييم فرض كنيد كه علت پيدايش تخم مرغ، مرغ است. مرغ از كجا بوجود آمده؟ آن هم از يك تخم مرغ ديگرى، تخم مرغ از كجا بوجود آمده؟ از يك مرغ ديگرى. اگر كسى بگويد تا بى نهايت پيش رفته، ابتدائاً به نظر ما محال نمى‏آيد. خب باشد چه اشكالى دارد؟ همينطور بى نهايت مرغ و تخم مرغ باشد، هر مرغى، تخم مرغى مى‏آورد، هر تخم مرغ يك مرغى. اين براى ما روشن نمى‏شود كه اين محال است يا محال نيست؟ اين احتياج به برهان و براهين تسلسل به درد يك همچين جايى مى‏خورد.
    اما اگر درست دقت بكنيم كه يك معلولى براى وجودخود احتياج به يك چيزى هست، احتياج به يك چيزى دارد كه تا آن بوجود نيايد، اين بوجود نمى‏آيد. يك شرط و مشروطى است، يك توقف وجودى است. شرط و مشروط هم باز يك تغيير مسامحه‏اى است. يك توقفى است بين اين دو تا، كه اگر آن نباشد، اين نيست. حالا اگر فرض كنيم كه آن هم متوقف بر يك شىء ديگرى است. پس تا آن اولى نباشد، دومى نيست و تا دومى نباشد، سومى نيست. اگر فرض كنيم كه هر چه موجود است، وجودش، وجود شرطى است. يك وجود طفيلى است، وابسته به يك چيز ديگرى است و به هيچ موجودى نمى‏رسيم كه آن ديگر وابسته نباشد، همه وابسته‏اند، هر كدام وابسته به يك چيز ديگرى و همينطور پيش مى‏رود، به هيچ جا نمى‏رسد كه آن وجودش از خودش باشد. اگر درست تصور بكنيم اين را، خواهيم دانست كه اين فرض محالى است، منتها براى اين كه روشن‏تر بشود، يك قدرى از مثال‏هاى ساده‏تر در نظر بگيريم. فرض كنيد ما اين عده‏اى كه اين جا نشسته‏ايم، همه تصميم بگيريم كه هيچ كدام ابتدائاً از در خارج نشويم. به هر كدام بگويند: شما بفرماييد بيرون، مى‏گويد: من وقتى مى‏روم كه يك كس ديگرى برود قبل از من، تا ديگرى نرود من نمى‏روم.
    رفتن من مشروط به اين است كه ديگرى قبلاً برود وگرنه من نمى‏روم. همه چنين تصميمى را بگيرند. اگر همه ما چنين تصميمى بگيريم، كى بيرون خواهيم رفت؟ هيچ وقت. براى اين كه فرض محالى است. همه رفتنشان مشروط باشد به رفتن ديگرى. در اين شرطها وقتى يكى از اينها تحقق پيدا (مى‏كند) كرد كه ديگر مشروطى هم نباشد، بعد دنبالش آنهاى ديگر هم تحقق پيدا مى‏كند. اما اگر واقعاً حركت هر كدام از ما مشروط باشد به يك حركت ديگرى، اين هيچ وقت تحقق پيدا نمى‏كند.
    دانه‏هاى تسبيح را فرض بكنيد، بگوييد اين دانه تسبيح بايد فشار بدهم تا آن دانه حركت بكند، حالا دانه تسبيح معمولاً اين جور نيست. بچه‏هايى كه گردو بازى مى‏كنند، خوب مثالى است. يا چند تا توپ. چند تا گردو رديف هم بچينيد شما و بخواهيد هر كدام از اين گردوها به وسيله ديگرى حركت كند. يعنى اين گردو بخورد به دومى، دومى به سومى، سومى به چهارمى، به اين صورت حركت بكند. اگر فرض كنيد كه همه اينها، بايد حركتش متوقف باشد بر حركت ديگرى، هيچ وقت اينها حركت نخواهد كرد. چون تا يكى حركت نكند، دومى به حركت در نمى‏آيد. يك سلسله زنجير يا زنجير، مثال بهترى است. تا يك دانه‏اش حركت نكند، دومى به حركت در نمى‏آيد. اگر فرض كنيم همه اين دانه‏ها مشروط است حركتش به يك دانه ديگرى، هيچ وقت حركت نمى‏كند. چون بالاخره يكى بايد ابتدائاً حركت كند تا در آن ديگرى حركت بوجود بيايد. اين يكى نمى‏شود حركتش متوقف باشد بر حركت ساير دانه‏ها، يكى بايد حركتش يا از خودش باشد يا از جايى خارج از اين سلسله. اگر ما فرض كنيم يك سلسله نامتناهى از موجودات، بگوييم تعدادش هم نامتناهى. اما طورى بايد باشد كه هر كدام وجودش متوقف بر ديگرى است، تا اين بوجود نيايد آن يكى نمى‏آيد. تا دومى نيايد سومى بوجود نيايد. اگر همه اينها وجودشان مشروط باشد، هيچ وقت اين سلسله بوجود نخواهد آمد. فقط يك امرى در ذهن شما خواهد بود.
    يا يك مثال ساده‏ترى، فرض كنيد يك تيم دونده، در اين مسابقات مى‏خواهند چند نفر مسابقه دو بدهند. يك خطى كشيده‏اند، همه جلوى خط ايستاده‏اند، مى‏خواهند شروع كنند به حركت، تا مسابقه انجام بگيرد، اما همه تصميم گرفته‏اند كه نفر دوم باشند. ابتدائاً حركت نكنند، تا يكى ديگر حركت نكند، اين حركت نكند. حركت هر كدام، اگر بنا باشد متوقف باشد بر حركت ديگرى، مشروط باشد به آن، كه تا آن حركت نكند، اين يكى هم حركت نكند. كى اينها شروع به دويدن خواهند كرد؟ هيچ وقت. يك مجموعه‏اى كه همه آنها داراى شرط باشند، متوقف بر ديگرى باشد، وجودش يا يك حالتش بستگى به آن يكى ديگر داشته باشد، بالاخره بايد به يك چيزى برسد كه آن ناوابسته باشد. همه اگر وابسته باشند، هيچ وقت اينها بوجود نخواهند آمد. اين اگر درست تصورش بكنيم، دليل نمى‏خواهد، اين بديهى است. مجموعه‏اى مشروط يعنى يك چيز ديگرى هست كه جزء اين مشروطها نيست. مشروط به آن شرط
    هستند. آن ديگر مشروط نيست. مجموعه‏اى از عالم، ولو نامتناهى است افرادش، اما اگر همه اينها وابسته هستند، يعنى وابسته به چيزى كه آن ديگر وابسته نيست. اگر آن هم وابسته باشد، آن هم مى‏شود جز همين سلسله. همه اينها وابسته‏اند. مىگوييد وابسته است به يك علتى كه آن هم معلول است، يعنى آن هم وابسته است ديگر. آن ديگر وابسته به چيست؟ آن هم به چيز ديگرى. خب نهايتاً، نهايت ندارد، اين جور فرض مى‏كنيم. مى‏گوييم در خارج شما مى‏گوييد نهايت ندارد و در يك زمان اين جورى نيست، شما مجموعه اين عالم نامتناهى را و اين علل نامتناهى را كه فرض كرديد، تا يك چيزى نباشد كه آن محور باشد، آن مبنا باشد، آن شرط باشد نه مشروط، آن مستقل باشد نه وابسته، آن غنى باشد نه فقير، اين تحقق پيدا نمى‏كند.
    باز مثال ديگرى مى‏توانيد در نظر بگيريد. فرض كنيد ما همه‏مان در اين جا خداى نكرده حبس شده‏ايم، زندانى شديم و گرسنه هستيم. من بخواهم از شما يك نانى قرض بكنم، شما بخواهيد از آن رفيقتان، دومى از سومى، سومى از چهارمى و همينطور. هيچ كدام نان نداريم همه بايد از همديگر قرض بكنند. تا يك نانى از خارج نيايد كه قرض كردنى نباشد، - يك جايى نانى باشد- شكممن و شما سير نخواهد شد. ما مى‏خواهيم از همديگر نان قرض بكنيم. يا مى‏خواهيم پولى فرض كنيد عاريه بگيريم از همديگر، من از شما پول قرض كنم، شما هم از يكى ديگرى. كتابى را مى‏خواهيم مطالعه كنيم، مى‏خواهيم عاريه كنيم. من كتاب ندارم، مى‏خواهم از شما عاريه بگيرم. شما هم نداريد مى‏خواهيد از يكى ديگر عاريه بگيريد. تا بالاخره يك كتابى مال صاحب اصلى اش نباشد، اين كتاب بدست من و شما نمى‏رسد. اگر يك كسى كتابى داشت، داد به من، من هم مى‏توانم به شما عاريه بدهم، دومى هم به سومى، سومى هم به چهارمى. اما اگر هيچ كتابدارى نباشد، هيچ وقت كتاب عاريه‏اى هم به دست من و شما نمى‏رسد. پس هر سلسله‏اى كه دست به دست بخواهد چيزى بگردد، آن چيز وجود باشد يا چيز ديگرى، وقتى بخواهد از يكى به ديگرى منتقل بشود، اين يكى وابسته به ديگرى بشود، بايد برسد به يك جايى كه آن ديگر مال خودش باشد. مثال ساده‏ترى كه همه مى‏دانند و همه جا گفته مى‏شود اين است كه: چربى هر چيزى از روغن است، اما چربى روغن از خودش است. نورانيت هر چيزى از نور است، روشنى نور ديگر از خودش است. اگر بنا باشد روشنى نور هم از چيز ديگرى باشد، خب آن چيز از كجا؟ بگوييم آنهم همينطور از هم قرض گرفته‏اند روشنايىرا. هيچ چيز روشنى هم وجود ندارد. آينه هايى كه نور در آنها منعكس مى‏شود. از اين آينه به آن آينه، از دومى به سومى، از سومى به چهارمى. بالاخره اگر نورى باشد از اين آينه به آن يكى منعكس مى‏شود، اما اگر نورى نباشد، هزار تا آينه را در مقابل هم قرار بدهيد، بالاخره نورى از اينها نمى‏تابد. اگر نورى باشد، مى‏تابد به اين يكى و از اين يكى به آن دومى و دومى به سومى، چيزى كه خودش روشن باشد، بوسيله اين آينه‏ها هم منتقل مى‏شود از نقطه‏اى به نقطه‏اى، اما تا نورى نيست كه خود به خود روشن باشد، همه‏
    تاريك خواهند بود.
    اگر وجود هم مى‏بايست از يكى به ديگرى منتقل بشود، يعنى معلولى از علتى صادر بشود، علتى هم از علت دومى و دوم هم از سومى. بالاخره بايد برسد به يك جايى كه يك وجودى از خودش داشته باشد. و الا هيچ كدام از اينها وجود نخواهند يافت. اگر درست تصور بشود تسلسل در علل، هيچ برهان نمى‏خواهد، قضيه بديهى است. منتها تصورش مشكل است. دقت مى‏خواهد كه آدم فرض را درست در نظر بگيرد كه لازمه اين فرض چيست؟ پس انتقال چيزى از نقطه‏اى به نقطه‏اى، از ابزارى به ابزارى، از وسيله‏اى به وسيله‏اى، اگر هر كدام از اينها متوقف بر ديگرى باشد، بالضروره بايد برسد به چيزى كه آن توقف نداشته باشد. بنابراين فرض اين كه همه موجودات نيازمند هستند، همه گدا هستند و هيچ دارايى در بين اينها نيست، اين هيچ وقت دارايى در دست اينها پيدا نمى‏شود، همه گدا هستند. پس دارايى كى به دست اينها مى‏آيد؟ يك دارايى بايد باشد كه به يكى از آنها بدهد، آن دومى هم بدهد به سومى، سومى هم به چهارمى. دست به دست بگردد عاريتاً همينطور از اين يكى به ديگرى منتقل بشود. اما اگر اصلاً پولى در بساط نيست، دارايى وجود ندارد تا منتقل بشود، مالكى نيست. همه عاريه بگير هستند. خب عاريه از چه كسى؟ عاريه معنايش اين است كه يك مالكى هست كه ما از او عاريه مى‏گيريم. اگر همه از هم عاريه مى‏گيرند و مالكى وجود ندارد، پس عاريه يعنى چى؟ اگر همه بخواهيم پول از همديگر قرض بكنيم، من ندارم از شما، شما از سومى، سومى از چهارمى و هيچ پولدارى نباشد، پس كجاست اين پولى كه قرض آمده؟ اين همان اصل بديهى است كه «كل ما فى الغيب ينتهى الى ما بالذات» اگر عاريه‏اى هست، بايد برسد به يك اصلى. اگر وابسته است، بايد برسد به يك مستقل. اگر همه گدا هستند، بايد برسد به يك دارايى، و الا هميشه گدا خواهند بود. يعنى هميشه معدوم خواهند بود، چون اين گدايى در وجود است، گدايى وجود مى‏خواهد بكند. تا قبل از اين كه وجودى به او برسد، هيچ است. پس تا يك وجودى از يك منبع وجودى سر نزند كه او اصالتاً داشته باشد و عين ذاتش باشد، او در جاى ديگر نبايد قرض بگيرد. هيچ موجودى در عالم پيدا نخواهد شد. اگر فرض كرديم كه همه موجودات در وجود گدا هستند، يعنى وجود ندارند. از خودشان ندارند، اين فرضش عين فرض اين است كه يك موجودى هست كه وجود از خودش است كه او به اينها مى‏دهد و الا از كجا پيدا مى‏شد؟ بنابراين اين فرض كه همه موجودات نيازمند باشند، فرض غلطى است.
    فرض سومى مى‏شود كرد: كه بعضى از موجودات بى نياز باشند، بعضى نيازمند. پس باز وجودِ نيازمند اثبات مى‏شود و فرض صحيح هم همين است. منتها ما حالا نداريم كه روى اين فرض در اين جا تكيه بكنيم، چون اصل واجب الوجود را مى‏خواهيم اثبات بكنيم. مى‏گوييم يا همه موجودات، همه شان بايد واجب الوجود باشند يا لا اقل يكى از آنها بايد واجب الوجود باشد. فرض عالم هستى بدون واجب‏
    الوجود، فرض مجموعه اعدادى است كه همه صفر باشند. فرض گداهايى است كه پولدار مى‏شوند با پول عاريه‏اى، اما مالكى در آن جا وجود ندارد، پولى وجود ندارد. فرض گرسنه هايى هست كه با غذاى عاريه‏اى سير مى‏شوند، اما غذادارى در كار نيست. فرض آينه هايى است كه نور از همديگر بگيرند، اما نورى در بين نيست. همه اين فرض‏ها اگر درست تصور بشود، بالضروره باطل است. يعنى عقل با بداهت به بطلانش پى مى‏برد. مستلزم تناقض است. وجود يك سلسله موجودات وابسته يعنى وابسته به يك چيزى ماورايشان، كه آن ديگر جز وابسته‏ها نخواهد بود. فرض كنيم كه همه وابسته‏اند، اما ناوابسته‏اى نيست. اين فرض متناقض است. اگر همهرا يك كاسه به يك طرف فرض كرديم گفتيم: همه اينها وابسته، وابسته هم يعنى وابسته به شىء ديگرى، پس شىء ديگر كجاست؟ خود اين فرض دلالت مى‏كند كه بايد يك موجود ناوابسته‏اى باشد. چون هيچ معلولى بى علت نمى‏شود. اگر فرض كرديم همه معلولند، منتها معلولى با مراتبشان، معلول مع الواسطه، ناچار بايد علت نامعلولى باشد. بايد عليت وجودش از خودش باشد، و الا مى‏شود مثل يك فرض كنيد تيم دونده‏اى كه بخواهند هر كدام نفر دوم باشند، نفر اولى در كار نيست، در نتيجه هيچ وقت اين دوندگى شروع نمى‏شود. و ده‏ها مثال ديگرى كه در اين زمينه هست اگر درست دقت بشود، درك مى‏شود كه فرض، فرض نامعقولى است، مشتمل بر تناقض است. پس فرض موجودات ناوابسته، مستلزم فرض موجودى استكه آن وابسته نباشد. فرض مجموع معلولات كه همه معلولند، مستلزم فرض ديگرى است كه آن معلول نباشد، بلكه علت باشد فقط. حالا خواه اين را، اين سلسله را متناهى فرض كنيد، خواه نامتناهى. البته وقتى رسيد به يك مبدأيى، از آنطرف ديگر متناهى خواهد بود.
    اين در واقع روح برهان فارابى است. آن برهان اسدّ و اخصرى كه فارابى نقل كرده، روحش همين است، كه سلسله معلولات اگر هر كدام هم علت باشندهم معلول، بالضروره متوقف بر يك علتى است كه آن ديگر معلول نباشد، و الا تناقض دارد. اين برهانى است بر ابطال تسلسل بر علل- همان برهان اسدّ و اخسر اگر يك عده آقايان ملاحظه فرموده‏اند در كتابهاى فلسفى - اين ساده‏ترين برهان است براى ابطال تسلسل در اين جا، بلكه از يك نظر مى‏شود گفتاين برهان نيست. در واقع بيان خود تصور موضوع و محمول است و اين بديهى است. با توجه به اين‏ها، خلاصه برهان اين شد: موجود از دو فرض خارج نيست يا نيازمند است يا بى نياز، يا وابسته است يا مستقل، يا واجب الوجود است يا ممكن الوجود، هر كدام از اين تعبيرات انتخاب كند. اگر بى نياز باشد، سوت المطلوب، اگر نيازمند باشد، اين نيازمند محتاج خواهد بود به يك بى نياز، و الا هيچ وقت بوجود نمى‏آيد.
    بعضى مقدمه ديگرى به آن ضميمه كرده‏اند: محال بودن دور تسلسل. آن هم مى‏شود برهان صديقينى كه شيخ در «اشارات» اقامه كرده. اين برهانى كه عرض كردم‏
    اين ساده‏ترين برهان است، فقط دو تا مقدمه مى‏خواهد: يكى تقسيم موجود به غنى و فقير يا بى نياز و نيازمند، يكى هم يك مقدمه ديگرى كه «كل ما بالعرض ينتهى الى ما بالذات»، هر وابسته‏اى احتياج به يك موجود ناوابسته دارد. اگر كل عالم هم وابسته باشد، بايد براى آن‏ها يك ناوابسته‏اى باشد. والا هيچ وقت مجموع معلولاتى كه همه آنها، ولو نامتناهى هم باشند، اما همه معلوليت دارند، بدون يك علتى وراى خودشان تحقق نخواهند داشت.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بله، اگر توجه فرموده بوديد، شايد، تازه تشريف آوردند، دير يك مقدارى تشريف آوردند. بنده عرض كردماصلاً يك برهان مى‏خواهيم بر اين اقامه كنيم كه واجب الوجودى هست، يكى يا دو تا يا ده هزار تا، اين برهان متكفل نيست. واجب الوجود مادى است يا مجرد، اين برهان در مقام اثباتش نيست. ما از اين برهان فقط همين را مى‏خواهيم كه در عالم يك يا بى نهايت موجودى هست كه وجودش بى نياز است. واجب الوجود براى او صادق است. چند تاهست؟ چه سنخى هست؟ مادى است يا مجرد؟ طبيعى است يا غير طبيعى؟ برهان را اينها نمى‏خواهند اثبات كنند. ما فقط مى‏خواهيم بگوييم واجب الوجودى هست، بعد چند تا برهان ديگر بايد ضميمه بشود تا آن خدايى كه ما مى‏خواهيم، با آن اوصاف كماليه‏اى كه مى‏گوييم، آن را اثبات كند. اين فقط متكفل همين است اين برهان. حتى اگر يك كسى فرض كنيم كه يك موجود مادى يا كل ماده واجب الوجود باشد، اين برهان نفيش نمى‏كند. اين همين اندازه مى‏گويد واجب الوجودى است. چه هست؟ چه اوصافى دارد؟ بعداً بايد اثبات كنيم با براهين ديگر. مشابه اين برهان عرض كردم با يك مقدمه زائدى، همان برهان صديقين است كه شيخ در «اشارات» دارد كه «الموجود اما واجبٌ و اما ممكن»، اگر واجب باشد، «وهو المطلوب»، اگر ممكن باشد، «و هم يستلزم الواجب و الا لداره تسلسل» اگر ما بگوييم سلسله‏اى از علل هست كه هيچ وقت به نهايت نمى‏رسد، تسلسل است و باطل. اگر بگوييم هر كدام به همديگر وجود مى‏دهند، اين آن را موجود مى‏كند و آن اين را هم موجود مى‏كند، اين هم كه دور است و باطل، پس دفعاً لدور و التسلسل بايد سلسله ممكنات برسد به واجب، اما در اين برهان بايد قبلاً دور و تسلسل ابطال شده باشد. از چه راهى؟ باز حالا مى‏رويم سراغ براهين تسلسل. البته بطلان دور بديهى است، احتياج به برهان ندارد. بطلان تسلسل هم اگر در مورد علل باشد، همينطور كه عرض كردم، اگر درست تصور بشود، قضيه بديهى است. در مورد معلولات، معلولات اگر متسلسل باشد، آيا ممكن است يا نه؟ آن برهان مى‏خواهد، آن بديهى نيست. اما علل نامتناهى يعنى فرض موجوداتى كه همه نيازمند هستند، تحقق هم پيدا مى‏كنند، اما بى نيازى هم در كار نيست. پولدار مى‏شوند، اما پولدارى در كار نيست. گرسنهها سير مى‏شوند، اما نان بده‏اى در كار نيست. فرضش محال است، يعنى موضوع و محمول قضيه با هم متناقض است، با اين كه وابسته‏اند، اما وابسته به خارج نيستند، معنى‏اش اين مى‏شود. همه موجودات‏
    وابسته‏اند، اما همه آنها وابسته به خارج از خودشان نيستند. اين در واقع بازگشتآن به تناقض است. اگر همه معلولند، يعنى معلول چيز ديگرى هستند. همه اينها معلولند، يك جا، يك كاسه اينها معلول، معلول چه؟ معلول بى علت نمى‏شود، پس علت بايد در وراى اينها باشد. اگر داخل اين است علت، كه آن هم خودش معلول است، كه باز اين جز همين معلولات بود. وقتى ما همه معلولات را چه بى نهايت، چه نامتناهى، پشت اين خط، همه برود تا بى نهايت، هر چه موجود است همه معلول. اگر همه معلولند، معلول شىء ديگرى بايد باشند كه آن ديگر معلول نباشد، چون همه معلولات را يك كاسه اين طرف فرض كرديم. درست اگر تصور بشود، بطلان تسلسل در علل، بديهى است، احتياج به برهان ندارد. آن براهينى كه براى ابطال تسلسل آوردند: برهان تطبيق، سلّمى، مسامة، ساير براهين، اصلاً احتياجى به آن نيست و بايد در جاى خودش بحث بشود كه آيا آن برهان‏ها تام هست يا نه؟
    شبيه همين برهان، براهينى است متشابه هم، اين را عرض مى‏كنم كه برادرانى كه در كتابهاى فلسفى قول مى‏فرمايند.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) هر كدام برايشان هم علت باشد و هم معلول. فرض كرده بوديم كه هم علت هستند هم معلول هستند، يعنى هر كدام در عين حالى كه علت براى چيز ديگرى است، خودش هم معلول چيز ديگرى است. ب علت است براى الف و معلول است نسبت به ج، همه اينها را دارد، هم علتند، هم معلولند، اگر اينطور باشد، پس همه معلول هستند. وقتى فرض كرديم كه همه هم علتند، هم معلولند، پس همه معلول هستند، معلول چه؟ پس علت بايد در ماورايش باشدكه آن ديگر ماوراى اين معلول هاست، آن ديگر نبايد معلول باشد، چون همه معلول‏ها را يك كاسه كرديم. گفتيم همه اينها معلولند، با اين كه علت هم هستند، اما معلول هم هستند. هر چى شما فرض كنيد كه معلول باشد، همه يك طرف، برو تا بى نهايت. از اين جا پشت اين خط، همه معلولند، سلسله شان را هم فرض كنيد نامتناهى باشد، اما معلول چى؟ آن يكى معلول دومى، دومى معلول سومى، تا مى‏رسد به اين خط. اين معلولِ چه؟ اگر معلول است، معلول ماوراى خودش است كه ماورا ديگر معلول نيست. چون هر چه معلول بود همه را تا اين جا فرض كرديم.
    و از يك نظر مفاد همان برهان وسط طرف شيخ هست، منتها به شرط آن كه آن را در علل فقط در نظر بگيريم، نسبت به معلولاتش جاى مناقشه دارد، البته حالا در مقام بحثش نيستيم. نظير اين برهان، برهان ديگرى است كه تكيه روى وجوب است. احتياج دارد به يك مقدمه‏اى كه در اين برهان‏ها نبود. آن مقدمه اين است كه «الشىء ما لم يجب لم يوجب» وجود مساوى و مسابق است با وجوب. اگر اين مقدمه را ضميمه بكنيم، برهان ديگرى بدست مى‏آيد كه آن برهان را مرحوم خواجه بهتر پسنديده. مى‏گويد اگر شى‏اى تا به حد وجوب نرسد، يعنى راه عدم به كلى براى او مسدود نشود، اين بوجود نمى‏آيد. قاعده معروفى است، در فلسفه مطرح كرده‏اند، بخواهيد بيشتر
    مطالعه كنيد همين قاعده را در باب خودش در همه كتابهاى فلسفى مطرح شده. هر وجودى، هر موجودى هر جا وجود پيدا كنند، على نعت الوجود تحقق پيدا مى‏كند، آن وقتى موجود مى‏شود كه ديگه امكان عدم نداشته باشد. تا امكان عدم باشد، موجود نمى‏شود. خب حالا اين وجوب يا از خودش است، خودش ذاتاً اين وجوب را دارد، يا از جاى ديگرى مى‏آيد. اگر خودش وجوب را دارد كه همان واجب الوجود بالذات ثابت مى‏شود. اگر اين وجوب بايد از جاى ديگرى بيايد، بايد منتهى بشود به واجب الوجود بالذات. براى اين كه بالغير است از وجوبهاى ديگر و هر بالغيرى بايد به بالذات منتهى بشود.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بنا بر آن قاعده.عرض كردم مبتنى است بر آن قاعده كه حتى رجحان و اولويتى كه بعضى از متكلمين فرموده‏اند، اين كافى نيست. اين درست تصور نكرده‏اند قضيه را. خيال كرده‏اند كه با اولويت مسئله درست مى‏شود در مورد افعال اختيارى، در صورتى كه اين جورى نيست. هر چيزى بايد وجوب پيدا كند، يا وجوب از خودش داشته باشد، واجب الوجود بالذات، يا از فاعلى وجود پيدا كند. فاعلش خواه طبيعى باشد، نارى است، ايجاد حرارت مى‏كند. خورشيدى است نورافشانى مى‏كند. يا بايد فاعل مختار باشد، هر وقت اختيار كرد، آن وقت فعل وجود پيدا مى‏كند. به هر حال وجوب بايد پيدا كند، ولو از ناحيه فاعل مختار، منافاتى با اختيار ندارد.
    بنابراين اگر اين قاعده را اثبات كنيم اول، اين برهان را هم مى‏توانيم اقامه كنيم كه هر موجودى هر جا باشد، توأم با وجود است، وجوب با بالذات است يا بالغير. اگر بالذات است، فهو المطلوب، واجب الوجود بالذات ثابت مى‏شود. اگر بالغيب باشد، كل ما بالغيب ينتهى الى ما بالذات، پس واجب بالذاتى بايد باشد. مقدمات باز راههاى ديگرى هست كه اول اثبات كنند كه موجودات خارجى، اينها ممكن الوجود هستند، از راههاى مختلفى، كه يكى از آنها هم حدوثاست. مى‏بينيم دائماً در عالم موجودات تازه به تازه به وجود مى‏آيد. حدوث نشانه امكان است. يعنى نشانه اين است كه مى‏شد باشد و مى‏شد نباشد. اگر واجب الوجود بود كه هميشه موجود بود، نبايد در يك حالى معدوم باشد. پس اينها نشانه اين است كه همه اينهايى را كه مى‏شناسيم در عالم، اينها همه ممكن الوجودند، پس بايد واجب الوجودى وراى اين عالم داشته باشد. اين احتياج به مقدماتى دارد، البته اگر اثبات بشود، ما هم نتيجه‏اى را كه از براهين بعدى مى‏خواهيم بگيريم، همين جا بدست مىآيد كه واجب الوجود از سنخ اين عالم نيست، ماوراى طبيعت خواهد بود. چون همه اينها ممكن الوجودند. اما اين مقدماتى مى‏خواهد كه ما بگوييم اثبات كنيم كه دانه دانه اينها موجوداتى كه در اين عالم هستند، ممكن الوجود هستند. بايد نشانه‏هاى امكان را بشناسيم، بدانيم چه جور موجوداتى ممكن الوجود هستند كه اين كار آسانى نيست. اين چيزى است كه بعداً ما براى اثبات واجب از آن استفاده مى‏كنيم. ولى به هر حال اگر كسى از راههايى اثبات كرده باشد،
    علامات امكان را شناخته باشد و بداند از آن راه اثبات بكند كه موجودات آن عالم همه ممكن الوجودند، آن وقت به ضميمه آن برهانمقدمات قبلى به اين نتيجه مى‏رسد كه پس خدايى فوق اين عالم هست، كه آن واجب الوجود است و اين موجودات واجب الوجود نيستند. و بالاخره اگر ما بر مقدماتى كه در حكمت متعاليه اثبات شده: اصالت وجود، تشكيكى بودن وجود، و عين الرفع بودن معلول نسبت به علت، اگر اين سه تا مقدمه را ما اثبات كرده باشيم، برهان صديقين طبق تعبير صدر المتألهين مى‏توانيم اقامه بكنيم.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) يكى‏اش همين حدوث است. يك وقتى باشد، يك وقت نباشد. يكى از نشانه هايش، يكى از نشانه هايش محدود بودن است. اگر چيزى حد داشته باشد، اين نشانه ضعف است، نشانه نفس است، نشانه قصور است، نشانه امكان است. اگر قابل فنا باشد، بشود معدوم بشود، باز نشانه امكان است. (ادامه سوال از استاد) حدوث يك اماره است، محدود بودن اماره ديگرىاست. هر دو سه تاى اينهايى كه عرض كردم، همه اماره امكان است. محدود بودن، قابل فنا بودن، مسكوك به عدم بودن، يعنى: حدوث. (ادامه سوال از استاد) نه، شرايط نيست، شرايط را عرض نكردم، امارات عرض كردم. (ادامه سوال از استاد) يعنى هر يك از اينها اماره است. (ادامه سوال از استاد) اگر ديديم كه موجودات حادثند، مى‏فهميم كه اين واجب الوجود نيست. هر موجودى، بنده و جنابعالى حادث هستيم، هميشه كه نبوديم، اين نشانه اين است كه ممكن الوجوديم، اين يك اماره. قابل فنا هستيم، اين هم اماره دوم. (ادامه سوال از استاد) آنها هم همينطور. اين كوه كه هميشه نبوده. خاك هم هميشه نبوده. اول كوه بوده، بعد شده خاك، ريزش كرده، كم كم شده خاك يا هر چيز ديگرى كه به هر حال اگر ثابت شد كه مسروق به عدم است، كه در اين صورت، نشانه امكان است، بالعكس نه، تلازم نيست، اماره از يك طرف است. اگر حدوث ثابت شد، نشانه امكان است، اما اين جور نيست كه اگر ثابت نشد، پس ممكن نيست. (ادامه سوال از استاد) بله، من عرض كردم كه احتياج دارد كه اولاً اثبات كنند كه اينها ممكن است، و اين خودش يك مقدمات زيادى ميخواهدو لذا اين برهان مشكلترين است از آن براهين سابقه. اول بايد اثبات بكند كه همه موجودات اين عالم ممكن است، كه خود اين مقدماتى مى‏خواهد و لذا ما آن برهان را ترجيح مى‏دهيم، كه مقدمات كمترى مى‏خواهد.
    اگر اثبات شد اصالت وجود و تشكيك وجود و رابط بودن معلول نسبت به علت، بهترين براهين برهان صديقينى است كه صدر المتألهين اقامه كرده، البته اون سه تا مقدمه را مى‏خواهد كه آنها مقدماتى است بسيار شريف و ارزنده، اما اثباتش هم خيلى ساده نيست. پس اشرف براهينى كه در اين باب اقامه شده، تا آن جا كه بنده عقلم مى‏رسد، البته براهين ديگرى هم هست، بعضى از راه همين كه اصلاً واجب الوجود يعنى همان كه هميشه هست، يعنى بايد باشد، اگر نباشد كه واجب الوجود نيست. گفته‏
    اصلاً قضيه بديهى است. يا از راه ضرورت ازلى گفته‏اند: واجب الوجود، وجودش ازلى است و اصلاً احتياج به اثبات ندارد و چيزهاى از اين قبيل گفته شده، راه‏هاى ديگرى، كه اينها شايد كما بيش قابل مناشه باشد. لااقل فهمش مشكل باشد. در بين براهينى كه اثباتش منطقاً براى هر كسى روشن هست، چند تا برهان بود كه اشاره كردم، در بين اينها اشرف از همه «برهان صدر المتألهين» است، ولى مبتنى بر سه تا مقدمه است كه اصالت وجود و تشكيك وجود و رابط بودن معلول نسبت به علت است.
    صرف نظر از اينها ساده‏ترين برهانى كه براى همه مى‏شود گفت، اين است كه آقا وجود يا بى نياز است يا نيازمند. اگر نيازمند است پس رفع نيازش بايد بوسيله چيزى باشد كه آن بى نياز باشد و هو واجب الوجود.
    وصلى الله على سيدنا محمد
    پايان تصحيح اول