جمعه 14 ارديبهشت 1403 - 22 شوال 1445 - 3 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 5
متن
«بسم الله الرحمن الرحيم»
از بحثهاى گذشته اين نتايج بدست آمد؛ اول اين كه مهمترين و ضرورىترين وظيفه هر انسان عاقل تلاش براى شناختن اعتقادات حقه و اصول دين است. دوم اين كه مهمترين اصل در ميان اصول دين، اعتقاد به خداى يگانه است. سوم اين كه شناختن خدا به دو صورت تصور مىشود؛ يكى شناخت حضورى و شهود قلبى، كه در روايات شريفه «رؤيت قلبى» ناميده شده و يكى شناخت اصولى و عقلى. مطلب ديگر اين كه افراد متعارف در شرايط عادى، علم حضورى آگاهانه نمىتوانند به خداى متعال پيدا كنند و به تعبير ديگر قلبشان خدا را مشاهده نمىكند. مشاهدهاى كه آگاه باشند از آن و مؤثر باشد در شناخت خدا و در شناخت ساير عقايد. بله، به يك معنا، يك شهود حضورى براى همه انسانها هست، كه شايد آيه ميثاق اشاره به آن باشد: «الست بربكم قالوا بلى» ولى آن شهود آگاهانهاى نيست كه همه كس علم به آن داشته باشندو توجه به آن پيدا كنند. بله، افراد استثنايىاى ممكن است باشند كه البته بودهاند و حالا هم هستند، كه آنها يك نورانيت خاص قلبى دارند كه اين شهود به صورت آگاهانه براى آنها حاصل مىشود و ديگر احتياجى به دليل براى شناختن خدا ندارند. ولى اين مخصوص افراد خاصى است. افراد متعارف از چنين شهودى بهرهمند نيستند. پس شناختن خدا براى افراد متعارف تنها از راه دليل عقلى ميسر است. اينها نتايجى بود كه از بحثهاى گذشه بدست آمد.
بر اين اساس ما مىخواهيم يك تلاًش عقلى كنيم براى اثبات وجود خداى متعال كه اساسىترين اصل در اصول دين است. مقدمتاً بايد توجه داشته باشيم كه ابزار كار عقلمفاهيم كلى است. عقل هيچگاه نمىتواند يك شناخت شخصى نسبت به يك موجودى پيدا كند. شناخت شخصى در مورد علوم حضورى ميسر است. شما وقتى تصميم بر يك كارى مىگيريد، تصميم خودتان را مىيابيد، شخص تصميمتان را درك مىكنيد، اين يك علم حضورى است به تصميم خودتان. اما عقل وقتى بخواهد چيزى را اثبات كند، از راه مفاهيم كلى اثبات مىكند. البته ممكن است برهان اقامه بشود بر اين كه اين مفهوم كلى يك مصداق بيشتر ندارد، ولى به هر حال آن مصداق را با مرآت
مفهوم كلى، با ابزار مفهوم كلى درك مىكند. عقل اصلاً موجودى است، قوه مدركهاى است كه فقط مفاهيم كلى را درك مىكند. بنابراين هر برهان عقلىاى مابراى وجود خداى متعال و صفات و اسماى حسناى الهى اقامه كنيم، همه اينها در قالب يك مفاهيم كلى خواهد بود. اگر دقت بكنيم، همه ما خدا را با يك مفهوم كلى مىشناسيم. از هر كه بپرسند خدا يعنى چه؟ خدا يك لفظى است، يك معنايى دارد. وقتى شما به بچهتان مىخواهيد بگوييد خدا هست، مىگويد: خدا يعنى چه؟ چه جوابش مىدهيد؟ موضوع له اين لفظ چيست؟ و وقتى خودتان دقت كنيد كه مىگوييم خدا هست، از كلمه خدا چه مىفهميد؟ شايد اكثر ما اگر چنين سؤالى از ما بشود، خواهيم گفت: خدا يعنى آفريدگار جهان، آن كسى كه اين جهان را آفريده است. حالاً اين مفاهيم را ملاحظه كنيد، ببنيد يك مفهوم شخصى است؟ يك درك شخصى به شما مىدهد؟يا يك مفهوم كلى است؟ كسى كه، يك مفهوم كلى است. آفريدن، يك مفهوم كلى است. پس مفهومى هم كه ما از خدا داريميك مفهوم كلى است، منتها مىدانيم كه اين مفهوم منحصر به فرد است و به همين دليل است كه وقتى وجود خدا را اثبات مىكنيم، باز بايد دليل اقامه كنيم كه خدا يكى است. اگر آن دليل ما را به يك موجود شخصى مىرساند، ديگر احتياج نداشت كه يك برهان ديگرى اقامه كنيمكه اين يكى است. آن مفاد برهان، يك مفهوم كلى است. عقلاً محال نيست كه چند تا مصداق داشته باشد، اين است كه بايد دليل اقامه كنيم بر اين كه اين مفهومى كه شما داريد، يك مصداق بيشتر ندارد.
به هر حال مفاهيمى كه ما در برهان به كار مىبريم و در نتيجه برهان بدست مىآوريم، يك سلسله مفاهيم كلى است كه حكايت از صفاتى از خداى متعال مىكند. آشناترين اين مفاهيم با ذهن ما، مفهوم خالق است، آفريدگار. ولى اين مفهوم رسايى نيست، مفهومى است كه از فعلخدا انتزاع شده. آفريدگار يعنى كسى كه كار آفريدن را انجام مىدهد و انجام داده. تا فعلآفريدن را در نظر نگيريد، عنوان آفريدگار بدست نمىآيد. يا مفهومى كه بعضى ديگر از متكلمين به كار گرفتهاند: مفهوم صانع، مىگويند: اثبات صانع. در كتابهاى قديمى كلام، غالباًتعبير صانع را به كار مىبردهاند. صانع يعنى سازنده، صنعتگر. تا مسأله صنعت و ساختن را در نظر نگيريمكه چيزى را مىسازد خدا، كارى را انجام مىدهد، اين مفهوم به دست نمىآيد. اينها مفاهيمى است كه از مقام فعلانتزاع مىشود. يا به تعبير ديگر از صفات فعليه الهى است. اينها خود به خود دلالت بر ذات خدا نمىكند. اين است كه صاحب نظران
دقيق، سعى كردهاند يك مفهومى پيدا بكنند كه دلالت بر ذات خدا بكند، صرف نظر از افكارش و از اين جهت است كه حكماى الهى و متكلمين بزرگ، امثال خواجه نصيرالدين طوسى و علامه حلى(ره) مفهوم واجب الوجود را انتخاب كردهاند كه اين مفهوم از مقام فعل انتزاع نمىشود. لزومى ندارد كه يك كارى را، يك مخلوقى رااز خدا در نظر بگيريم تا اين مفهوم به دست بيايد، بلكه اين مفهوم دلالت مىكند بر اين كه موجودى هست كه وجود او ضرورت دارد، محتاج به هيچ چيزى نيست، واجب الوجود بالذات است، ذاتاًوجودش ضرورى است. كارى را در نظر نگرفتهايمتا اين مفهوم به دست بيايد. در اسماء و صفاتى كه در شرع مقدس نسبت به خداى متعال به كار رفته، غير از لفظ الله كه دلالت بر وجود ذات خداى متعال مىكند، و يك عَلم شخصى به حساب مىآيد، مفهومى كه با واجب الوجود نزديكتر باشد، مفهوم غنىاى است، بىنياز است. متأسفانه ما در فارسى، لفظى كه عيناًمفهوم غنا و غنى را بيان بكندنداريم. وقتى مىخواهيم بگوييم غنا يعنى چه؟ مىگوييم: بىنيازى، كه يك مفهوم سلبى است. مفهوم مركبى است از ادات سلبى و نياز، يعنى حاجت. در فارسى لفظى كه عيناًمعناى غنى داشته باشد، تا آنجايى كه بنده آشنا هستم نداريم. به جاى غنى مىگوييم: كسى كه حاجت ندارد. ولى در عربى اين مفهومهست، مفهوم غنى نزديكترين مفهومى است كه نظر فلاسفه و حكما را در انتخاب واجب الوجود تأمين مىكند. و از اين جهت، بعضى از حكما مثل شيخ اشراق در بعضى از كتابهايشان، همين تعبير غنى را به كار بردهاند.
به هر حال ماخدا را بايد به يك مفهومى تصور كنيم تا بعد برهان اقامه كنيم كه اين مفهوم مصداق دارد. معناى اقامه برهان بر وجود خداى متعال اين است كه اين مفهومى را كه ما تصور كردهايم، مصداقى دارد كه در خارج موجود است. تنها يك مفهوم ساختگى ذهنى نيست.
(سؤال...وپاسخ استاد:) مفهوم صمد را فرمودند، آن هم مفهوم بسيار پربارى است. متأسفانه معناى صحيحش را نمىدانيم چيست؟ به يك معنا صمد هم همان معناى غنى هست، ولى معناى صمد را درست نمىدانيم يعنى چه؟ در روايات هم به صورتهاى مختلف تفسير شده؛ گاهى به معناى اين شده كه يعنى موجودى كه موجودات ديگر به او نيازمند هستند، اين تقريباً همان معناى غنى مىشود. در بعضى روايات به معناى تو پر، موجودى كه تو خالى نيست، اجوف نيست، به اين صورت معنا شدهكه يك مفهوم مبهمترى است، مشكلترى است. بله، صمد هم به يك معناهمان معناى غنى را دارد. شايد غنىتر باشد از
مفهوم غنى، اما يك مفهوم غامضى استكه فهميدنش آسان نيست.
(سؤال از استاد...و پاسخ استاد:) مفهوم، هر مفهوم عقلى را شما فرض كنيد، حتى مفهوم وجود، مفهومى است كلى. عقل، جز مفهوم كلى چيزى را درك نمىكند. حتى مفهوم وجود، مفهومى است كلى. پس هر برهانى ما اقامه كنيم، حاصلش اين خواهد بود كه فلان مفهوم كلى منطبق مىشود بر يك موجودى كه ما او را نمىبينيم و درك نمىكنيم، اما مصداق اين مفهوم است.موجودى است در خارج كه مصداق مفهوم آفريدگار است، موجودى كه مصداق مفهوم غنى است يا مصداق مفهوم واجب الوجود بالذات است، نتيجه براهين اين مىشود. شايد يكى از معانى جمله معروفى كه مىگويند: براى خدا نمىشود برهان اقامه كردهمين است. يعنى برهان، معرفت شخصى به ذات خدا نمىدهد. برهان يك مفهوم كلى به به دست ما مىدهد. البته اين تعبير معانى ديگرى هم دارد كه حالاجاى بحث درباره اين جمله نيست. به هر حال انتظارى كه مىشود داشت از براهين عقلى، بيش از اين نيست كه براى يك سلسله مفاهيم اثبات كند كه مصداقى در خارج وجود دارد و آن مصداق از قبيل مصاديق مخلوق نيست. آن مصداقى است فراتر از اينها، عالىتر از اينها. موجودى است كاملتر، بىنياز مطلق و مفاهيمى از اين قبيل. اين را عرض كردم براى اين كه ممكن است به ذهن خيلىها بيايد كه چرا در كتابهاى كلامى و فلسفى، بحث را روى عنوان واجب الوجود بردهاندو نگفتهاند مثلاً: «فصل فى اثبات الخالق» يا آن چنان كه بعضى از متكلمين سابق گفته بودند: «فى اثبات الصانع» چه امتيازى داشته واجب الوجود كه اين مفهوم را انتخاب كردهاند؟ نكتهاش همين بود كه ساير مفاهيم از مقام فعلانتزاع مىشود، خواستهاند يك مفهومى انتخاب كنند كه دلالت بر ذات بكند، صرف نظر از فعل.
براهينى كه حكماى الهى و متكلمين، علماى كلام، علماى اصول عقايد اقامه كردهاند، كم و بيش اصول موضوعهاى دارد يا به تعبير ديگر مبانىاى دارد. چون ما وقتى مىخواهيم برهان بر يك شىاى اقامه بكنيم، بايد قبلاً يك معلوماتى داشته باشيم كه به كمك آن معلومات مجهولى را معلوم كنيم، كار برهان اين است ديگر. فرض بر اين است كه ما يك معلوماتى داريم بديهى يا منتهى به بديهى، از آنها كمك مىگيريم تا يك امر غير بديهى را ثابت كنيم، استدلاًل همين است، بايد دو تا مقدمه معلوم داشته باشيم به صورت صغرا و كبرا، يا به صورت مقدمه و تالى ذكر بكنيم، بعدش نتيجهگيرى بكنيم. آن مقدماتى كه
مىبايست بدانيم تا به كمك آنها اثبات كنيم كه خدا هست، واجب الوجود هست، يا صفات واجب را اثبات كنيم، آنها چيست؟ علماى كلام معمولاً قبل از ورود در بحث اثبات وجود خدا و صفات الهى، يك سلسله از مباحث فلسفى را مطرح مىكنند به نام امور عامه. مثلاً كتاب تجريد خواجه را وقتى ملاحظه بفرماييد، يا ساير كتابهايى كه بزرگان علم كلام نوشتهاند، يك بخش مهمى ابتدادر امور عامه بحث مىكند كه عمدتاًمباحث فلسفه اولى است. البته با ديدگاه خاصى كه خودشان دارند و نظرهاى خاصى كه در پارهاى از موارد دارند و اختلاف نظرهايى كه گاهى با حكماى ديگر دارند. ولى به هر حال اين سلسله از مباحث را به عنوان مقدمات و مبادى علم كلام مطرح مىكنند. علتش هم اين است كه وقتى مىخواهند جا به جا استدلالاتى ذكر كنند براى وجود خدا، براى وحدت، براى علم، براى قدرت يا ساير صفات الهى و بعد براى نبوت، امامت، معاد، هر جا بخواهند برهان عقلى اقامه كنند، احتياج به يك سلسله مقدمات قبلى دارد. اين است كه يك جا آمدهاند اين مقدمات را در اول كتابهاى كلامى ذكر كردهاند، تا ذهن خواننده، متعلم با اين مفاهيم آشنا باشد كه هر جا خواستند از اين مقدمات استفاده كنندديگر احتياج نباشد كه در همان جا بيايند آن مسأله را مطرح كنند و در اطرافش بحث كنند، تا برهان طولانى بشود. مقدماتش قبلاً دانسته شده باشد، حل شده باشد، تا هر جا هر نيازى هست، از يكى از آن مقدمات معلومه استفاده كنند و برهان اقامه كنند. ما هم اگر بخواهيم همين روش را انتخاب كنيم، بايد يك سلسله مباحث فلسفى را اينجا مطرح كنيم و با وقت كمى كه براى اين بحث داريم، اين شيوه بحث مناسب نيست. اين است كه به قدر ضرورت براى براهينى كه در مقام اثبات وجود خدا هست، از مقدماتى كه براى اين براهين لازم است، اشارهاى فقط مىكنيم. ان شاء الله برادران مطالب را اولاً كه اكثرشان حضور ذهن دارند، با مفاهيم عقلى آشنا هستند، اگر كسانى هم آشنا نباشند، بعد ان شاء الله دنبال مىكنند و نقطه ضعفهايى اگر در بيان هست يا قصورى هست، با خواندن تفصيل آن مباحثان شاء الله حل مىشود.
مهمترين مطلبى كه ما مىبايست قبل از ورود در بحث خداشناسى به عنوان يك اصل، يك اصل عقلى در نظر بگيريم، اصل عليت است. اكثر براهين توحيد، اگر نگوييم همه براهين، متوقف بر اين است. البته معنايش اين نيست كه اين اصل فقط به درد باب توحيد مىخورد. همه علوم به يك معنا احتياج به اين اصل دارند. ولى مباحثى هم كه ما داريم،
احتياج به چنين اصل دارد. اين است كه توضيح مختصرى درباره اين اصل مىدهيم و بعد بعضى براهين را عرض خواهيم كرد.
اول بايد ببينيم معناى عليت چيست؟ مفهوم علت و معلولچيست؟ كلمه علت در لغت به معناى بيمارى است، عليل يعنى بيمار. در عرف، علت به معناى هدف و غرض به كار مىرود. علت اين كه آن كار را انجام داده چه بود، يعنى هدفت چه بود؟ انگيزه تو براى اين كار چه بوده؟ اما در فلسفه، در مباحث عقلى وقتى علت مىگوييم، يك معناى خاص يعنى غير از معناى علت به معناى بيمارى و عامتر از غرض و هدف، يك معناى وسيعترى را اراده مىكنيم كه توضيحش اين است: اگر دو تا موجود را در نظر بگيريم كه وجود يكى متوقف بر ديگرى باشد، نيازمند به آن يكى باشد، تا آن يكى به وجود نيايداين هم بوجود نخواهد آمد، اگر چنين فرضى داشته باشيم. حالا نمىخواهيم بگوييم هست، تعريف مىكنيم، مفهوم تصورى است. اگر دو موجودى باشند كه يكى از آنها نيازمند به ديگرى باشد، تا آن يكى نباشد اين بوجود نيايد، به اين موجود نيازمند مىگوييم معلول و به آن يكى مىگوييم علت «العلة ما يتوقف عليه شىء» هر چيزى كه چيز ديگرى بر آن متوقف باشد، در اصطلاح فلسفى اسمش است. بنابراين اگر خدا را هم ما بگوييم علت، طبق اين اصطلاح تعبير غلطى نيست. چون منظورمان يعنى چيزى كه رفع نياز از موجود ديگرى مىكند. اگر كسانى اشكال مىكنند كه چرا تعبير واجب الوجود يا علت العلل در مورد خدا به كار مىبريم، آنها هر تعبير ديگرى را كه مىخواهند به جاى اين انتخاب كنند. منظور ما اين است كه يك مفهوم روشنى داشته باشيم كه در برهان از آن استفاده كنيم. اگر گفتيم خدا علت العلل است، يعنى وجودى كه همه چيز به او متوقف است، اگر او نباشد، هيچ چيز نخواهد بود، معنايش اين است، اين معنا، معناى صحيحى است. لفظش را اگر كسى نمىپسندد، هر لفظ ديگرى كه مىخواهد انتخاب كند. يا بعضى مىگويند رابطه خدا با خلق، رابطه عليت نيست. خلق، خالقيت غير از عليت است. سؤال مىكنيم: آيا اگر خدا نباشد، عالم پيدا مىشود يا نه؟ مسلماًنه، خب علت هم معنايش چيز ديگرى نيست. گفتيم علت يعنى موجودى كه تا اين نباشد، موجود ديگرى به وجود نمىآيد كه بشود علت آن. پس معناى عليت، چيزى نيست كه بشود سلب كرد از خدا، البته به همان معناى فلسفى كه عرض كردم. پس مفهوم علت به معناى عامش در فلسفههمين است: چيزى كه موجود ديگرى به آن نيازمند است، اما چه طور نيازمندى؟ انواع مختلفى دارد. يك وقت هست كه
موجود ديگر فقط به همين موجود نيازمند است و بس، يعنى اگر اين موجود بود، آن بوجود مىآيد، ولو هيچ موجود ديگرى در عالم نباشد، اين را مىگوييم علت تامة. يك وقت هست نه، احتياج به خيلى چيزها دارد، مجموعهاى از اشياء بايد باشد، تا اين تحقق پيدا كند. اين هم باز مىشود علت، اما علت ناقصة. پس به حسب تعريف، علت يعنى موجودى كه معلول به آن نيازمند است، يعنى موجود ديگرى به آن نيازمند است. بر اساس اين تعريف، هيچ معلولى بدون علت تحقق نخواهد يافت. حالا كار نداريم كه در خارج عليتى داريم يا نداريم. اگر موجودى مصداق معلول باشد، يعنى مفهوم معلول بر آن صادق باشد، بدون يك موجود ديگرى كه مصداق علت باشد، تحقق نخواهد يافت. چرا؟ براى اين كه فرض كرديم معلول يعنى آن چه كه محتاج است، تا يك شىء ديگرى نباشد، اين بوجود نمىآيد، اصلاً معناى معلول اين بود. فرض كرديم مفهوم معلول يعنى موجود محتاج و علت يعنى آن چه كه رفع احتياج آن را مىكند. پس اگر موجودى وجودش محتاج به يك شىء ديگرى باشد، معلول شىء ديگرى باشد، محال است كه تا علتش نباشد به وجود بيايد، و الا پس محتاج نخواهد بود. اگر بدون او هم بوجود بيايد، پس معلوم مىشود محتاج نبوده و فرض كرديم محتاج است. پس اين قضيه كه«كل معلول يحتاج الى العلة» يا «كل موجود محتاج يحتاج الى العلة» يا به تعبير فلسفى «كل ممكن الوجود يحتاج الى العلة» اين قضيه بديهى است. بديهى است يعنى چه؟ يعنى صرف تصور موضوع و محمول براىاين تصديق كفايت مىكند. اگر كسانى با اصطلاحات منطقى جديد آشنا باشند، اين قضيه از قبيل قضاياى تحليلى است. يعنى مفهوم موضوع را وقتى ما تحليل مىكنيم، مفهوم محمول از درون آن درمىآيد. وقتى مىگوييم معلول، يعنى چيزى كه احتياج به علت دارد، طبعاًچيزى كه احتياج به علت دارد، احتياج به علت خواهد داشت. اين دو دوتا چهار تا است، البته از دو دوتا چهار تا هم روشنتر است. روشنتر از قضيه «الكل اعظم من الجزء» است. كلّ يعنى چيزى كه مشتمل بر جزء است و جزء ديگرى. اين طبعاًبزرگتر از جزء خواهد بود. اما آن به اين اندازه روشن نيست، چون اصلاً معناى معلول يعنى چيزى كه احتياج به علت دارد. پس چيزى كه معلول است، يعنى چيزى كه احتياج به علت دارد. مثل قضاياى حمل اولى است، مثل «انسان انسانٌ» است. به عقيده ما همه بديهيات اوليه بازگشتش به قواعد تحليلى است، كه حالاجاى بحثش در منطق است. اين قضيه كه «المعلول يحتاج الى العلة» اين برهان
نمىتواند داشته باشد، بديهى اولى است. خودتصور موضوع براى تصديق كافى است. بعضى خيال كردهاند كه معناى اصل عليت اين است كه هر موجودى احتياج به علت دارد، اين قضيه نه تنها بديهى نيست، بلكه صحيح هم نيست، صادق هم نيست، اصلاً دروغ است. اما بديهى نيست؛ براى اينكه وقتى شما مفهوم موجود را تحليل بكنيد، احتياج به علت درنمىآيد. هر موجودى، موجود چيست؟ آنچه كه موجود است. درون مفهوم موجود احتياج به علت نخواهى ديد. پس قضيه تحليلى نيست. اما صادق نيست؛ براى اين كه ما مىخواهيم اثبات بكنيم كه خدا وجود دارد و احتياج به علت ندارد. پس اگر هر موجودى احتياج به علت داشته باشد، مدعاى ما را همين جا ابطال مىكند و هيچ دليلى بر اين مطلب نداريم كه هر وجودى احتياج به علت دارد، بلكه دليل بر عدمش داريم كه هر موجودى احتياج به علت ندارد، بعضى از موجودات احتياج به علت دارند و آنها موجوداتى هستند كه محتاج باشند، فقير بالذات باشند، جزء «انتم الفقراء» باشند. فقير احتياج به غنى دارد. ممكن الوجود احتياج به واجب الوجود دارد. اما هر موجودى احتياج به كسى ندارد. كسى كه غنى مطلق است، احتياج به هيچ كس ندارد.
پس اين قضيه مفهومش را اگر درست تصور كنيم، يك قضيه بديهى است، اما قضاياى بديهى هيچ وقت مصداق خودشان را در خارج اثبات نمىتوانند بكنند. قضاياى حقيقيه هستند كه حكم قضاياى شرطيه را دارند. وقتى ما مىگوييم «الكل اعظم من الجزء» اين قضيه متكفل اين نيست كه در خارج كل و جزئى داريم ما، كه كل از جزئش بزرگتر است و جزء از كلش كوچكتر است. اگر در عالمكل و جزئى هم نداشتيم اين قضيه صادق بود، چون قضيه حقيقيه است. يعنى معنايش تقريباًاين مىشود كه اگر كلى در عالم تحقق پيدا كند، مصداقى براى مفهوم كل در عالم داشته باشيم، از مصداق جزئش بزرگتر خواهد بود. آيا هست يا نيست را اين قضيه اثبات نمىكند. وقتى بگوييم هر معلولى احتياج به علت دارد، اين اثبات نمىكند كه ما در خارج يك معلولى هم داريم كه احتياج به علت دارد. اگر موجودى مصداق مفهوم معلول باشد، احتياج به موجود ديگرى خواهد داشت كه آن مصداق مفهوم علت است. قضاياى كلى عقلى كه از قبيل قضاياى حقيقيه هستند، نه از قبيل قضاياى خارجيه، مصداقى را نشان نمىدهند، بلكه يك مفهوم كلى است، مىگويد: اگر اين مصداق داشته باشد اين حكم را خواهد داد.
پس صرف اين قضيه ما نمىتوانيم بگوييم مصداقى در خارج داريم. بايد ببينيم در خارج چنين چيزى هست كه مصداق مفهوم معلول باشد يا نه؟ هم مىتوانيم مصداق اين قضيه را از راه ادراكات حضورى و باطنى خودمان اثبات كنيم و هم از راه ادراكات حسى و تجربى. يقينىتر از آن البته از راه علم حضورى است. شما در درون خودتان تأمل كنيد. بهترين مصداقش همان صور ذهنى يا اراده خودتان است. يك صورت ذهنى را كه در ذهن خودتان مىسازيد، تصور مىكنيد، اگر شما نباشيد، اين صورت مىتواند وجود داشته باشد؟ شما ساختهايد اين مفهوم را، اين صورت ذهنى را. اگر شما نبوديد اين صورت وجود پيدا مىكرد؟ مىبينيد كه اين وجود طورى است كه وابسته به شما است. اگر شما نباشيد، اين صورت نخواهد بود. و حتى نمىشود اين صورت را از ذهن شما كَند و گذاشتش آنجا. حالا ذهن شما اين صورت را ساخت، اما يك طورى است كه نمىشود از ذهن شما كَند، اصلاً قائم به ذهن شماست. محتاج به ذهن شما و نفس شماست. يا اراده، شما تصميم مىگيريد كه فلان كارى را بكنيد. وقتى تصميم مىگيريد، يك حالتى در نفس شما پديد مىآيد - حالا حالت به معناى عامش- خلاصه احساس مىكنيديك چيزى پيدا شده كه قبلاً نبود، قبلاً تصميم نداشتيد، حالا تصميم گرفتهايد. يك چيزى به وجود آمده در نفس شما، اگر شما يك تصميم گيرنده نبوديد، آن تصميم به وجود مىآمد؟ شماييد كه اين تصميم را گرفتيد، ايجاد كرديد اين حالت را در خودتان. اين را با علم حضورى در درون خودش انسان مىيابد. پس در عالم وجود ما داريم موجوداتى كه معلولند،يعنى محتاج يك چيز ديگرى هستند. در محسوسات هم «الى ما شاء الله»اگر درختى كه شما در باغچهتان هست آب به آن ندهيد چند وقت، خشك مىشود. نيست؟ پس بقاى اين درخت، سبز بودن اين درخت، محتاج به آب است، پس موجودى است معلول، محتاج است. اگر آب نباشد، مىخشكد. اگر اطرافش را محاصره كنيد كه هوا به آن نفوذ نكند، يك درختى را بگذاريد در يك ظرف پلاستيكى و هوايش را كاملاً بكشيد، هيچ ذره هوايى واردش نشود. بعد از چند روز مىخشكد. اگر نور نرسد به آن، برگ سبز و گل و ميوه نخواهد داد. پس احتياج به خيلى چيزها دارد. اگر زمينى نباشد كه مواد غذايى را از زمين جذب كند، مىخشكد. اگر ريشهاش بريده بشود، ريشه نداشته باشد، مىخشكد. اگر همه شاخ و برگش را بزنيد، مىخشكد. و قبل از اين كه اين درخت سبز بشود، مىبايست يك كسى نهال اين درخت را غرس كرده باشد، يا
بذرش را كاشته باشد. قبلاً مىبايست بذرى باشد يا نهالى باشد، هستهاى باشد كه كاشته بشود تا اين كه سبز بشود. پس احتياج به آن بذر هم يا آن هسته هم يا آن نهال هم دارد. و يك كسى مىبايست آن نهال را در زمين غرسكند، پس احتياج به يك باغبان هم داشته. مىبينيد يك دانه درخت براى اين كه در خارج وجود داشته باشد، چقدر نياز دارد. معلول يعنى چه؟ معنايش يعنى اين كه يك موجودى كه نياز داشته باشد. نياز كه غير از اينها نيست، پس اينها معلول است. هر جا موجودى باشد كه يك نوع وابستگى به يك چيزى داشته باشد كه تا آن نباشداين موجود يا بوجود نمىآيد، يا دوام پيدا نمىكند، علت محدثه و علت معدة، اين مىشود معلول. پس در خارج هم، هم با علم حضورى درك مىكنيم، در آنجاهايى كه علم حضورى ما راه دارد و هم از راه حس و تجربه درك مىكنيم كه در خارج معلول داريم. پس در خارج موجوداتى كه محتاج به چيز ديگرى هستند، تحقق دارد و اين قضيه صرف فرض نيست. اين طور نيست كه اگر معلولى در خارج بوجود بيايد، احتياج به علت خواهد داشت. معلول در خارج فراوان داريم، اما دقيقاًمصاديقش را بخواهيم تعيين كنيم، به اين آسانىها در همه جا ميسر نيست. فعلاً مىخواهيم بگوييم اين قضيه مصداق دارد، در خارج موجوداتى داريم كه معلول هستند و اينها احتياج به علت دارند.
اما چند نوع عليت داريم و چه مقدمات ديگرى، قضاياى ديگرى راجع به عليت بايد بشناسيم تا براهين توحيد را اقامه كنيم، براهين اثبات وجود، اثبات وجود واجب تبارك و تعالى، مهمترينش را به آن اشاره مىكنيم. در اين مثال درخت، وقتى دقت بفرماييد، ديديد كه اين درخت احتياج به خيلى چيزها دارد، اما اين احتياجات در يك سطح و يك شكل نيست. يك نوع احتياج اين است كه بايد يك نهالى باشد تا رشد كند و بشود درخت، اين را در اصطلاح فلسفى به آن مىگويند: علت مادى. يك زمينهاى باشد، يك مايهاى باشد كه اين تحول پيدا كند، بشود يك شىء ديگرى. آن مايه اولىاش را به آن مىگويند، نسبت به صورت مىگويند: ماده، نسبت به خود شىء، به كل شىء مىگويند علت معده، اين يك طور احتياج است. پديدههايى كه در اين عالم تحقق پيدا مىكنند، موجودات مادى معمولاً بايد يك چيز قبلى باشد تا تغيير شكل بدهند، بشوند يك شى ديگرى. بله، اولين مادهطبعاًديگر احتياج به ماده قبلى ندارد. ولى اين پديدههاى مادى كه در اين عالم ما مىبينيم، اينها معمولاً اين طورى هستند. بايد اول يك چيزى باشد، يك تغيير شكلى در آن حاصل بشود تا بشود شىء ديگرى، يك نوع احتياج.
يك نوع احتياج اين است كه گاهى چيزهاى ديگرى بايد به آن ضميمه بشود. ديديد درخت براى اين كه رشد بكند، بايد آب را جذب بكند، اين را مىگويند آن علت مادى. گاهى چيزهايى به عنوان شرط در نظر گرفته مىشود، مثلاً اين كه هوا بايد زياد سرد نباشد، مقدارى حرارت داشته باشد. وجود حرارت در اطراف درخت شرط است براى بقاى اين درخت، والاً مىخشكد، اين هم يك طور احتياج است. بايد حرارت باشد. اما معنايش اين نيست كه به عنوان ماده اين است، جز اين است. اين هم يك طور احتياج است. يك طور احتياج هم به باغبان بود كه بايد اين درخت را در زمين بكارد، يا حالاً يك عامل ديگرى، فرض كنيد كلاًغى بيايد دانه گردويى را در زمين پنهان كند، بعد اين كم كم سبز بشود. بالاًخره يك عاملى بايد در زمين غرس بكند يا بكارد، ببردش زير زمين تا رطوبت به آن برسد، مواد غذايى به آن برسد، يك عاملى اينجا مىخواهد، اين هم يك طور احتياج است. بعد هر يك از اينها را كه حساب بكنيد، خودشان باز محتاج به يك شرايط ديگرى هستند. آن باغبانى كه مىخواهد اين كار را بكند، براى اين كه بتواند اين كار را بكند، هزارها شرط لاًزم است براى وجود او. وجود يك انسانى كه بتواند باغبانى بكند، حسابش را بكنيد كه چقدر شرط مىخواهد. اينها يك سنخ، يك سلسله نيازهايى است كه براى پيدايش معلول لاًزم است. اما يك طور احتياجاتى هست كه از اين قبيل نيست.
اگر مساله اراده و نفس را با هم مقايسه بكنيد، مىبينيد اين طورى نيست. اراده احتياج به نفس دارد، اما نه اين كه نفس تغيير شكل پيدا كند بشود اراده، نفس، اراده نمىشود. نفس، اراده را بوجود مىآورد. به تعبيرى اگر خيلى زننده نباشد، خلق مىكند. البته خلاًقيت به معناى خدا منحصر به خداوند است. اما از باب «استخلقوا من التين» خلق به يك معنا در موارد ديگرى هم استعمال مىشود. نفس اين صورت را خلق مىكند يا اين اراده را ايجاد مىكند، خودش تبديل نمىشود به اراده. احتياج اراده به نفسى كه آن تصميم گيرنده است، از قبيل احتياج درخت به بذر يا باغبان و امثال اينها نيست. اصلاً قوامش به اوست. اگر بخواهيم يك مقدارى مسامحهآميز تعبير بكنيم، باتصديق به اينكه تعبير مسامحهآميز است، مىگوييم يك شعاعى است از وجود او، اراده ما مثل يك شعاعى است كه از خورشيد وجود ما مىتابد. يا بفرماييد جلوهاى است از وجود ما، تعبيرات جلوه، تجلى، شعاع، ظل،از اين تعبيراتى كه مىبرند، همه تعبيرات مسامحهاى است. منظور اين است كه يك
رابطهاى دارد معلول با آن علتى كه ايجاد مىكند كه از آن ناگسستنى است. در مقابل او استقرارى ندارد. هستىاش به او بند است. در مقابل او كانّه هيچ است. اگر او نباشد، اين هيچاست. معلول هايى هستند كه علّتى بلاًهايى به سر آنها مىآورد، بعد هم مىگويد هستند آنجا. باغبان مىآيد يك درختى مىكارد، خود باغبان هم مىميرد، ولى درخت هست. آن فقط براى همين بود كه اين نهال را فرو كند در زمين، بيش از اين كارى نمىخواست. اما اين طور علّيتها، يك طور عليتى است كه اگر فرض كنيم علت نباشد، اصلاً جايى براى وجود معلول باقى نمىماند، فرضى نمىتواند داشته باشد معلول. اين يك شانى از اوست. يك جلوهاى از اوست، يك شعاعى از اوست. تعبير ديگرى رساتر از اينها نداريم بگوييم. يك سايهاى از اوست. ولى همه اينها يك تعبيرات مسامحهآميز است.اينهم يك طور عليت است. ولى بالاًتر از اين، عليت هم فرض مىشود.
درست است كه نفس علت است براى اراده، اما شما هر طور ارادهاى را مىتوانيد انجام بدهيد؟ هر طور تصميمى را مىتوانيد بگيريد؟ الاًن مىتوانيد تصميم بگيريد كه در كره زهره باشيد؟ در هوا پرواز كنيد؟ نمىتوانيد تصميم بگيريد ديگر، چرا؟ براى اين كه وجودتان ضعيف است، قدرتتان محدود است. اراده ما به چيزى تعلق مىگيريد كه در شعاع قدرت ما باشد. يك چيزى كه قدرتش را نداريم، نمىتوانيم تصميم هم بگيريم كه انجام بدهيم. به علاًوه شما وقتى كه كاملاً سير هستيد، مىتوانيد تصميم بگيريد كه فرض كنيد دو دست چلو كباب ميل كنيد؟ نمىتوانيد، همان آدم گرسنه قبل بود، آن وقت كه احتياج داشت، تصميم مىگرفت، حالاً كه رفع احتياج شكمش شد، ديگر نمىتواند تصميم بگيرد. قدرتش را ندارد كه تناول كند. پس يك شرايط خاصى مىخواهد براى تصميمگيرى ما. درست است كه تصميم يك شعاعى است از وجود ما، قائم به وجود ما، نمىتواند مستقل از ما باشد، اراده را نمىشود بكَنند بگويند اينجا باشد اين اراده، اين هم من. نمىشود، اراده بايد بند به مريدش باشد. قائم به اوست، مريد مقوم وجود اراده است. قيوم اين موجود است. اما در عين حال وقتى مىتواند اين معلول را بيافريند، اين معلول را به وجود بياورد كه يك شرايط خاصى در او وجود داشته باشد. اگر يك موجودى فرض كنيد كه هيچ گونه نيازى ندارد، خودش هيچ نيازى ندارد، وقتى بخواهد كارى را ايجاد كند، متوقف بر چيزى نيست. نبايد حالى براى او پيدا بشود يا يك شرايط ديگرى پيدا بشود، تا بتواند كه آن كار را انجام بدهد. آن قدرتش مطلق است، بى نياز است. او يك معنايى از علّيت را دارد، مرتبهاى از علّيت را دارد كه در هيچ موجود ديگرى يافت نمىشود. براى اين كه همه موجودات ديگر فقيرند. همه آنها كارشان شرط و شروط دارد. محدود است. اگر مفهوم علّت مصداقى داشته باشد كه هيچ نياز و محدوديت و نقصى در وجود او نباشد، اين كارش شباهت به هيچ چيز ندارد. مفهوم عام علّت بر آن صادق است، به اين معنا كه رفع نياز از چيزى بكند، از اشى، اما مشابهى در عليت نخواهد داشت، يك علت ديگر مثل او پيدا نمىشود. براى اين كه ما ذهنمان تقريب بشود، يك مقدارى مىتوانيم در عليت نفس كمك بگيريم كه هر قدر انسان نفس خودش را بيشتر بشناسد، بهتر مىتواند خدا را بشناسد. اما بالاًخره كنه آن علّيت خدا را نمىتوانيم بفهميم چه طور است. حالاً هنوز اثبات نكردهايم وجود خدا را، روى فرض اين كه اگر علتى داشته باشيم كه بى نياز مطلق باشد، علّيت او مشابه هيچ علّت ديگرى نخواهد بود، بلكه كاملترين مراتب علّيت است. در آنجا مىشود گفت كه تمام هستى عين نياز به اوست، از خودشان هيچ چيزى ندارند. نمىشود بگويند چيزى است كه به او نياز دارند. اصلاً شىء بودن آن عين نياز به اوست. اين عالىترين مرتبه عليتى است كه براى يك موجودى مىشود فرض كرد، اسمش را هم ميگذاريم «علت مفيض»، علت هستى بخش. اگر كسانى خوششان نمىآيد، بگويند علّت معطى«الذى اعطى كل شى خلقه ثم هدى». اين مفاهيمى بود كه درباره علّيت بايد به آن توجه كنيم تا اين كه برهانى را كه مىخواهيم، بتوانيم اقامه كنيم.
و صلى الله على محمد و آله طاهرين
پايان تصحيح اول
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...