• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    موضوع بحث امروز نقش استدلال عقلى در تحقق و تكامل ايمان است. در جلسات گذشته عرض شد كه افراد متعارف انسان براى اين كه معرفت آگاهانه به خداى متعال پيدا كنند، احتياج به تلاش عقلانى و استدلال و تفكر دارند. گو اين كه معرفت خدا به يك معنا فطرى است و يك علم ناآگاهانه در سرشت هر انسانى هست، ولى اكثر مردم از اين علم خودشان آگاه نيستند. يا به تعبير ديگر به مرتبه آگاهى كامل نرسيده‏اندو براى اين كه يك علم آگاهانه‏اى را نسبت به خداى متعال و ساير عقايد داشته باشند، نيازمند به استدلال عقلى هستند. حالا اين سؤال مطرح مى‏شود كه استدلال عقلى چه اندازه در تحقق ايمان اثر دارد؟ آيا دليل عقلى و معرفت عقلانى علت تامه براى تحقق ايمان است؟ و هر قدر دليل متقن‏تر باشد، و يا متأدب‏تر باشد، ايمان محكمتر و راسخ‏تر خواهد بود. و يا چنين رابطه‏اى وجود ندارد؟ اين طور نيست كه ايمان صد در صد تابع استدلال عقلى باشد و ممكن است كسانى يافت بشوند كه از نظر استدلال عقلى چندان قوى نباشند، ولى از نظر ايمان بر ديگران برترى داشته باشند. و اگر چنين است، كه علم تنها يكى از اجزاى علت تامه براى تحقق ايمان را تشكيل مى‏دهد، و براى حصول ايمان شرايط ديگرى هم لازم است، آن شرايط كدام است؟
    اين مسأله بيش از آن كه مسأله‏اى فلسفى و كلامى باشد، مسأله‏اى است روانشناختى و داراى ابعاد مختلفى است كه تبيين مقدمات و اصولى كه براى حل اين مسأله لازم است به درازا مى‏كشد. آن قدر كه مجال هست و متناسب با اين بحث ماست، عرض مى‏كنيم كه علم و ايمان يك مقوله نيستند. ما اگر ابعاد روح انسان را به دو بخش كلى تقسيم كنيم، يك بخش را به ادراك و شناخت اختصاص بدهيم، و يك بخش را به ميل‏ها و گرايش‏ها و رغبت‏ها و آثارى كه از آنها ناشى مى‏شود، بين اين دو بعد روح انسان تأثير و تأثر و تعامل برقرار است. يعنى هم شناخت مى‏تواند كمك كند به اين كه ميل نهفته‏اى برانگيخته شود، و رغبت‏هاى انسان جهت خاصى پيدا بكند.و هم ميل‏ها مى‏توانند در پيدايش شناخت‏هاى خاصى اثر بگذارند. كسانى كه در اثر عوامل مختلف تربيتى و اجتماعى و روانى، يك سلسله ارزشهاى خاص را پذيرفته‏اند، چنين كسانى در پذيرفتن عقايد، همسان ديگران كه اين ارزش‏ها را نپذيرفته‏اند نيستند. مثلاً كسى كه در اثر تربيت غلط يا شرايط محيط و يا علل روانى‏
    ديگرى، لذت‏پرست بارآمده و اين خوى لذت خواهى و خوش گذرانى و رفاهطلبى در او رسوخ كرده، به لسان علمى در واقع لذت را بزرگترين ارزش تلقى كرده، چنين كسى آمادگى براى پذيرش هر حقيقتى ندارد. اگر شناخت‏هايى به او عرضه بشود كه متناسب با همان ارزشهاى پذيرفته شده‏اش باشد، آنها را به راحتى مى‏پذيرد، اما اگر مسائلى به او عرضه بشود و دلايل عقلى كافى هم بر او اقامه بشود،اما اين مسائل متناسب با آن ارزشها نباشد، به آسانى نخواهد پذيرفت. كسانى كه پيروى از پدران و نياكان را يك ارزش مى‏دانند، اگر عقيده‏اى مخالف عقيده آباء و اجدادشان به آنها عرضه بشود، هر چند دليل كافى هم داشته باشد، ولى آنها به آسانى نمى‏پذيرند. ممكن است حتى علم پيدا كنند، اما ايمان پيدا نمى‏كنند.
    و همينطور كسانى كه پيروى از صاحبان قدرت، شخصيت‏هاى بزرگ، ثروتمندان، صاحبان صنايع، چهره‏هاى جهانى، پيروى از چنين اشخاصى را يك ارزش تلقى مى‏كنند،اگر فكرى به آنها عرضه بشود كه مخالف افكار آن معبودها و بت‏هايشان است، به آسانى نمى‏پذيرند. هر قدر دليل هم محكم باشد، به آسانى زير بار نمى‏روند. اگر عقلشان هم ارضاء بشود، دلشان راضى نمى‏شود. به عبارت ديگر علم مربوط به عقل است و ايمان مربوط به دل. تبيين فلسفى عقل و دل و تفاوتى كه بين اين‏ها هست، احتياج به بحث گسترده دارد. اجمالاً دل را به چيزى اطلاق مى‏كنيم كه مبدأ گرايش‏ها و ارزش‏هاست، اما عقل را به مبدأيى اطلاق مى‏كنيم كه فقط كارش شناخت است. ارزش‏ها و گرايش‏ها بيشتر مايه از ميل‏ها و رغبت‏ها مى‏گيرد. گو اين كه بين اين دو بعد وجود انسان، تعامل و فعل و انفعال هست. گاهى شناخت‏هايى موجب پذيرفتن ارزش‏هايى مى‏شود و ارزش‏ها به نوبه خود مى‏توانند در شناخت‏ها اثر بگذارند.
    با توجه به اين مطلب كه علم عين ايمان نيست، مى‏توانيم بفهميم و به آسانى بپذيريم كه استدلال عقلى علت تامه براى ايمان نخواهد بود. ممكن است دليل عقلى كامل باشد، شخص هم درست درك كند، به نتيجه‏اش هم پى ببرد، آن را هم تصديق كند، اما در عين حال ايمان به آن نياورد. يعنى دلش نخواسته باشدبپذيردو زير بارآن نرود و ترتيب اثر عملى به آن ندهد. براى اين كه مطلب بيشتر جا بيافتد و براى برادران قابل قبول باشد، به داستان فرعون كه در قرآن كريم آمده توجه بفرماييد:
    فرعون ادعاى ربوبيت داشت. منظور از ربوبيت چيست، سر جاى خودش. اجمالاً مى‏گفت من صاحب اختيار شما هستم «أليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى؟» اختيار اين مملكت و كسانى كه در اين مملكت زندگى مى‏كنند به دست من است، پس من رب شما هستم، بلكه‏
    بالاترين رب «انا ربكم الاعلى» وقتى حضرت موسى(ع) توحيد را به او ارائه فرمود و او را دعوت به پرستش خداى يگانه كرد، او خطاب به مردم گفت: «ما علمت لكم من اله غيرى» من خداى ديگرى سراغ ندارم، خداى شما من هستم. بعد حضرت موسى آن آيات بينات و معجزات خودشان را ارائه دادند و فرمودند: «لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض» لقد علمت، با دو تا تأكيد فرمود: تحقيقاً تو مى‏دانى كه اين آيات و بينات و اين معجزات جز كار خداى متعال نيست، ولى در عين حال فرعون و فرعونيان كه به تبليغ موسى و قرآن علم داشتند، به اين كه نازل كننده اين آيات خداى متعال است، زير بار نرفتند و ايمان نياوردند «و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلماً و علواً». با اين كه يقين داشتند، عقلشان پذيرفته بود كه خداى آفريدگان جهان و انسان است و اوست كه حضرت موسى را مبعوث فرموده و اين آيات و معجزات را به دست آن حضرت جارى كرده، اما در عين حال جهدوا بها. انكار كرد.
    اين كفر جهود ناشى از ميل‏ها و رغبت هايى است كه داشته‏اند. علتش جهل نبود. براى آنها علم حاصل شده بود. «لقد علمت واستيغنتها انفسهم». علم بود، يقين بود، اما ايمان نبود. چرا؟ براى اين كه اين شناخت با ارزش هايى كه پذيرفته بودند، وفق نمى‏داد. آن چه به آن دل بسته بودند چيزى نبود كه با اين معتقدات سازگار باشد. او علو مى‏خواست. «ان فرعون على». او مقام و برترى مى‏خواست. رياست مى‏خواست. مى‏خواست مردم او را به خدايى بپذيرند و در مقابل او كرنش كنند. براى او ارزش مطلق اين بود. كسى كه عاشق چنين مقامى است و چنين ارزشى را پذيرفته، به آسانى نمى‏آيد در مقابل يك چوپانى تسليم بشود و حرف او را بپذيرد. اين نپذيرفتن منشأش جهل نيست. منشأش آن ارزشهايى است كه پذيرفته و دل به آن بسته. پس براى اين كه علم تأثير خودش را در ايمان ببخشد، بايد دل آمادگى داشته باشد. يعنى گرايش‏هاى قلبى ما همسو باشد با آن چه اعتقادات ايجاد مى‏كند.
    شاهد ديگرى از قرآن كريم بياورم در سوره قيامت مى‏فرمايد «ايحسب الانسان الن نجمع عظامه بلى قادرين على ان نسوى بنانه بل يريد الانسان ليفجر امامه» آيا انسان معتقد است كه خدا نمى‏تواند مردگان را زنده كند و استخوانهاى آنها را گرد بياورد و مجدداً به آنها حيات ببخشد؟ واقعاً آدميزاد اين را محال مى‏داند؟ چنين نيست. هيچ دليل عقلى بر اين مطلب وجود ندارد كه احياى مردگان محال است. چه دليلى بر اين است؟ بلكه دليل برعكسش است. پس چرا اينها زير بار معاد نمى‏روند؟ براى اين كه پذيرفتن اين اعتقاد لوازمى دارد. آن لوازم با خواسته هايشان نمى‏سازد. تناقضى است بين دانسته‏ها و ارزش‏هاى پذيرفته شده. دلشان با عقلشان همسو نيست. اگر دليل‏
    يقينى عقلى هم براى آنها اقامه بشود و درك كنند و مفادش را علم پيدا كنند باز هم زير بار نمى‏روند. نمى‏خواهند بپذيرند. بل يريد الانسان ليفجر امامه. آدميزاد طبق طبع حيوانى خودش دلش مى‏خواهد آزادانه، بى بند و بار، هر چه دلش مى‏خواهد انجام بدهد. هيچ مانعى سر راهش نباشد. چيزى او را محدود نكند، اعتقاد به معاد مسئوليت آور است. اعتقاد به حساب و كتاب است. آدميزاد نمى‏خواهد كسى از او حساب بكشد. بل يريد الانسان ليفجر امامه. مى‏خواهد جلويش باز باشد، هر كار مى‏خواهد بكند، آقا بالا سر نداشته باشد. كسى به او فرمان ندهد. باز خواست نكند. اين ميل است كه مانع مى‏شود از اين كه اعتقاد به معاد را بپذيرد با اين كه دليل كافى هم داشته باشد. اينها شاهد بر اين است كه دانستن غير از ايمان است. دانستن يكى از مقدمات ايمان است. اگر شرايط ديگرى هم به آن ضميمه شد، ايمان حاصل مى‏شود. اما اگر آن شرايط نبود و ازدادش بود، ايمان حاصل نمى‏شود ولو هزاران دليل متقن بر آن مطلب اقامه بشود.
    از اين جا پاسخ يك سوال روشن مى‏شود كه چرا بسيارى از دانشمندان به دين حق و اعتقادات واقعى معتقد بودند؟ يكى از عواملش اين است كه آنها گرايش هايى بودند، گرايش هايى داشتند، ارزش‏هايى را پذيرفته بودند كه همسو با لوازم اعتقادات عقل و دين الهى نبود. تعارض داشت بين اين‏ها. يا مى‏بايست دست از اينها بردارند و يا بايد دست از دين خدا بردارند و در اثر سو اختيارشان آنها همان ارزش‏ها را ترجيح دادند. همينطور سوال از اين كه بسيارى از دانشمندان ديده شدند كه از نظر استدلال بسيار قوى بودند. اما شواهد نشان مى‏دهد كه ايمانشان به اندازه افرادى كه به آن پايه از دانش و علم نبودند نمى‏رسيد. در مقام بحث و استدلال خوب استدلال مى‏كردند. خوب ريزه كارى‏هاى علمى را بررسى مى‏كردند، مو را مى‏شكافتند. اما در عمل ضعيف بودند. آن چنان كه مى‏بايست به لوازم اعتقاداتشان پايبند نبودند. آنهم سرش همين است كه علم صد در صد علت ايمان نيست. يكى از عوامل تحقق ايمان است. شرايط ديگرى هم لازم است. هر كس عالم شد چنان نيست كه همه ارزش‏هاى او تغيير كند، البته يكى از عوامل تغيير ارزش هم كمك گرفتن از شناختهاى صحيح است. ولى قبل از اين كه آن دستگاه ارزشى در دل انسان منقلب بشود هر علمى اثر خودش را نمى‏بخشد. مثلاً آن كسانى كه پيروى از آبا و اجداد را يك ارزش مى‏دانستند، بايد دو جور با آنها كار كرد. تنها استدلال كرد براى حقانيت توحيد كافى نيست. يك بحث هم بايد با آنها كرد كه آيا اگر پدران شما راه باطلى مى‏رفتند و شما هم فهميديد كه راه باطل است، باز هم بايد پيروى كنيد؟ «او لو كان آبائكم لا يعقلون شيئاً و لا يهتدون» اين هم فكر است، استدلال است، اما استدلالى است كه مى‏خواهد دستگاه ارزشى آنها را
    ويران كند. متوجهشان كند كه اين كليت ندارد كه هر پدران و نياكان گفته‏اند بايد پذيرفت. بعد از اين كه اين پايه را سفت كرد، اين اصل را از دستشان گرفت، آن وقت در مقام استدلال بر مى‏آيد، بعد مى‏فرمايد آيا اين بت هايى كه مى‏پرستيد، اينها صداى شما را مى‏شنوند. آيا مى‏توانند خواسته‏هاى شما را تأمين كنند؟ پس چگونه چيزى را پرستش مى‏كنيد كه نه حرف شما را مى‏شنود و نه مى‏تواند به خواسته‏هاى شما پاسخ بدهد؟
    پس براى كسانى كه ارزش هايى معارض با اعتقادات حق پذيرفته‏اند، بايد فعاليت مضاعف انجام داد. هم بايد دستگاه ارزشى آنها را تخريب كرد و هم مى‏بايست استدلال كرد. همينطور كسانى كه در اثر تعليمات غلطى يا در اثر شبهاتى، به يك عقايد نادرستى معتقد شده‏اند. اينها هم ذهنشان مثل اشخاصى نيست كه سليم و ساده باشد و ابتداءً آدم برهانى را به آنها القا بكند و آنها هم بپذيرند و معتقد بشوند. اينها مثل يك ظرف آلوده‏اى مى‏ماند كه بايد اول اين ظرف را تميز كرد، بعد آب تميز در آن ريخت. ظرف خالى را فقط بايد پر كرد. آب طهورى را در آن ريخت بعدش تناول كرد. اما اگر ظرف آلوده باشد. اول بايد ظرف را شستشو داد. حالا بستگى دارد به مرتبه آلودگى ظرف. اگر با روغن گريس كثيف شده باشد، به اين آسانى‏ها هم پاك نمى‏شود. خيلى بايد زحمت كشيد تا آن ظرف تميز بشود. اگر سگ از آن آب خورده باشد، بايد خاك مالى هم كرد. پس براى كسانى كه شبهاتى در ذهنشان است، آلودگى‏هاى ذهنى دارند، نسبت به اينها هم بيان يك حقيقت و استدلال براى آن كافى نيست. بايد قبل از اين كه براى اعتقادات حق استدلال كنيم براى آنها، مى‏بايست آن شبهات را از ذهنشان در بياوريم. ذهنشان را از آن آلودگيهاى تصفيه و تميز كنيم. اين هم يك مطلب.
    مطلب ديگر اين است كه استدلال براى رسيدن به يك اعتقاد حق جنبه طريقيت دارد. استدلال آفريننده يك واقعيت نيست. مايى كه جاهل به يك حقيقت هستيم بايد به كمك عقل، به كمك فكر راهى به سوى آن حقيقت پيدا كنيم و خودمان را به او برسانيم. اين راه فقط ارزش طريق را دارد. يعنى همان اندازه كه ما را از اين مرحله به آن مرحله منتقل كند. وگرنه خود راه حقيقت آفرين نيست. براى اين كه اين مطلب روشن بشود باز يك مثالى مى‏زنم.
    اگر شما در كنار يك رودخانه‏اى ايستاده‏ايد، مى‏خواهيد از آن رودخانه عبور كنيد و به منزلتان كه آن طرف رودخانه است برسيد. آن چه شما احتياج داريد يك وسيله‏اى است كه به آن وسيله بتوانيد عبور كنيد. يا قايقى سوار بشويد يا پلى باشد از روى آن عبور كنيد. يك وسيله‏اى شما برسيد به آن واقعيت. اگر هر نوع وسيله‏اى متناسب با شما وجود داشت كه شما را به آن واقعيت برساند، حفظ آن واقعيت راه ديگرى است. چنان نيست كه همين وسيله‏اى كه شما را
    رساند كافى باشد كه هميشه آن واقعيت در دست شما باقى بماند. از اين جا هم دو نتيجه مى‏گيريم. يكى اين كه كسانى كه ذهن ساده و ناآلوده‏اى دارند و به تعبيرات عرفى ذهن فطرى دارند هنوز ذهنشان مشوب نشده، تعليمان غلط در آن اثر سوء نگذاشته با دلايل خيلى ساده مى‏توانند به واقعيت برسند. مثل اينها مثل كسى است كه يك پل چوبى روى رودخانه نصب مى‏كند و از آن عبور مى‏كند و مى‏رسد به مقصدش. آدمى است سبكبار. يك پلى كه بتواند سنگينى بدن او را تحمل كند كافى است كه از آن عبور كند. اما اگر يك كسى يك خروار بار همراه خودش داشته باشد. اين پل چوبى براى او كافى نيست. بايد يك پل آهنى باشد يا يك پل بتن آرمه باشد كه در مقابل سنگينى وزن بار او هم، طاقت بياورد. مقصد همان است. اگر كسى با پل چوبى هم به آن مقصد رسيد، به آن رسيده. اما اگر يك كسى وزنش سنگين است، بار همراه خودش دارد. آن پل چوبى طاقت تحمل اين بار را ندارد. براى او بايد يك وسيله محكمترى در نظر گرفت. نه اين كه هر كه وسيله‏اش محكمتر باشد،
    از پل سنگى عبور كند، از آن واقعيتى كه به آن مى‏رسد بيشتر استفاده خواهد كرد. هر دو وقتى رسيدند به يك جا خواهند رسيد. منتها اين شخص در اثر سنگينى نمى‏تواند از اين پل چوبى استفاده كند، بايد بيشتر معطل بشود تا يك وسيله محكمترى فراهم بشود.
    اشخاصى كه ذهنشان آلوده به شبهات است، مثل آدم سنگين بار مى‏ماند. يك پل چوبى كافى نيست كه اينها را عبور بدهد و به مقصد برساند. اينها احتياج به دلايل خيلى محكم دارند كه اين شبهات را، در پاسخگويى به اين شبهات باشد. ولى به هر حال چه آن كسى كه سبكبار بود و از آن پل ساده استفاده كرد، و چه آن كسى كه سنگين بار و از پل سنگى مى‏بايست استفاه كند، هر دو به يك جا خواهند رسيد. چنين نيست كه هر چه پل محكمتر باشد، مقصد عالى‏تر خواهد بود. پس اگر يك شخص ساده دلى، كسى كه ذهنش مشغول به شبهات نشده با يك دليل ساده‏اى خدا را شناخت. او به خداى خودش رسيده. چنان نيست كه آن كسانى كه با استدلالهاى عميق فلسفى خدا را مى‏شناسند حتماً ايمان محكمترى پيدا كنند. فرق در اين است كه اگر ذهنش مشوب به شبهات باشد، او اين دليل ساده را قانع كننده نمى‏داند. بايد يك برهان عميق‏ترى براى او اقامه كند. پايه‏هاى منطقى اش بايد استوارتر باشد تا تاب تحمل آن شبهه‏ها و آن بار سنگين ذهنى او را داشته باشد. وگرنه نتيجه‏اى كه حاصل مى‏شود از آن دليل ساده و از اين دليل منطقى قريب يكى خواهد بود. هر دو به يك جا مى‏رسند. اختلاف اشخاص در نياز به وسائل مربوط به خصوصيات روحى خودشان است. البته اگر كسى يك دليل ساده‏اى براى يك مطلب باطلى براى او اقامه بشود در اثر ساده دلى هم ممكن است آن را هم بپذيرد. چون قدرت‏
    تجزيه و تحليل ندارد. اما اگر اتفاقاً به يك دليل ساده‏اى برخورد كه مطابق با واقع بود. آن واقعيت را مى‏يابد همان واقعى است كه ديگران مى‏يابند. ولو اين كه راه او راه ساده‏اى بوده. پل او اعتبارى چندان نداشته. اما به هر حال توانسته او را از اين رودخانه عبور بدهد و به آن واقعيت برساند.
    گاهى سؤال ميشود كه اگر مى‏بايست براى اثبات اعتقادات حق از براهين متقن استفاده كرد و راههاى كلامى و فلسفى را پيمود، پس چگونه بود كه انبيا(ع) و ائمه اطهار(ع) از اين راهها كمتر استفاده مى‏كردند؟ كيفيت دعوت پيغمبر اكرم و ائمه اطهار(ع) براى ما روشن است. آن چنان نبود كه بنشينند مقدمات فلسفى بيان بكنند تا مردم خدا را بشناسند. عمده آن چرا براى مردم بيان مى‏كردند براى اعتقاد به خدا و خداشناسى و توحيد همان هايى است كه در متن قرآن كريم آمده. و مى‏بينيم كه اينها يك بيانات بسيار ساده و دلنشينى است اما شكل بيانات فلسفى و عميق را ندارد. و همين بيانات بود كه در دلهاى مردم اثر مى‏كرد و آنها ايمان مى‏آوردند و به نتايجش هم مى‏رسيدند. پس چرا ما هم همين راه را انتخاب نكنيم؟ و براى اثبات عقايد بنشينيم براهين فلسفى اقامه كنيم. جوابش همين است كه عموم مردمى كه دلشان آلوده نشده به شبهات، با همين بيانات ساده هم مى‏توانند به اعتقادات حق دست پيدا بكنند. اما ذهن‏هاى آلوده به شبهات با اين بيانات ساده بارشان بسته نميشود و اين نقص از خودشان است. براى چنين كسانى ناچار مى‏بايست دلايلى اقامه كرد كه پاسخگوى آن شبهات باشد و ما در زمانى زندگى مى‏كنيم كه همه عقايد باطل به صورت مكتب‏هاى مختلف فلسفى براى آن استدلال شده. امروز كسانى كه ماده گرا هستند تنها اكتفا نمى‏كنند به اين كه پدران ما قائل به اصالت ماده بوده‏اند، ما هم ماترياليسم شده‏ايم. تا كافى باشد كه در جوابش بگوييم «او لو كان ابائهم لا يعقلون شيئاً و لا يهتدون». صرف تبعيت از آباء و اجداد اين براى شناختن حق كافى نيست. آنها منطقشان تبعيت از ابا و اجداد نيست. آنها براى خودشان استدلالات فلسفى به خيال خودشان دارند. مكتب خودشان را روى اصول تنظيم كرده‏اند و براى آن اصول دلايلى اقامه كرده‏اند كه البته همه‏اش مقالته است ولى خب مى‏بايست به اينها پاسخ داد. ما چون مواجهيم با چنين جوى كه آلوده به شبهات باطل است ناچاريم مجهز باشيم به دلايلى كه بتواند آن شبهات را رفع كند و در مقابلش عقايد حق را براى آنها اثبات كند.
    (سوال از استاد:...و جواب آن) سوالى مى‏كنند كه اگر مقصد نامعلوم باشد، آن مثال كل كافى نيست. براى مقصد نامحدود بايد وسائلى تهيه كرد كه انسان را به مقصد برساند. مى‏دانيد مثال از يك جهت مقرب است و از جهاتى مبعد. شما بايد آن نقطه تمثيل را مورد توجه قرار بدهيد. اين مثال براى چى زده شد؟ همان نقطه اولى كه ما آن طرف رودخانه مى‏خواهيم برسيم براى رسيدن به آن‏
    از چند راه ميتوانيم استفاده كنيم. يك راه پل چوبى است. يك راه پل سيمانى، يك راه هم پل‏هاى‏
    خيلى بتن آرمه مفصل. براى همان نقطه اول. كسى كه بار سنگين دارد براى رسيدن به نقطه آغازين هم نمى‏تواند از پل چوبى استفاده كند. محل تشديد اين جاست.
    و بالاخره مسئله ديگرى كه بايد مورد توجه قرار دهيم اين است كه بعد از اين كه از استدلال عقلى كمك گرفتيم و زمينه روحى و روانى ما هم براى ايمان مساعد بود، و خداى متعال به ما توفيق داد كه كسب ايمان بكنيم، آيا همين قدر كافى است كه مطمئن باشيم كه اين ايمان ما باقى خواهد ماند. چون دليلش كه هست، در زمينه‏اى هم اين دليل اقامه شد كه حال روحى و روانى ما مساعد بود. گرايش‏هاى قلبى ما آنچنان نبود كه ما را از پذيرفتن اين دليل منع بكند. پاسخ اين است كه حصول ايمان در يك زمان ضمانتى براى بقا ندارد. بقاى ايمان و رشد ايمان و تكامل ايمان در گرو عوامل ديگرى است. مهمتر از همه اين است كه رفتار شخص متناسب با آن شى مورد ايمانش باشد. اگر انسان به چيزى كه ايمان آورد لوازمش متلزم شد، و آن ايمانش را در عمل تأثير بخشيد به مقتضاى آن ايمان عمل كرد، اين ايمان رشد مى‏كند. تقويت مى‏شود. راسخ مى‏شود در لفظ. زوال‏ناپذير ميشود. اما اگر بر خلاف لوازم آن ايمان عمل كرد، روز به روز آن ايمان ضعيف مى‏شود. البته توجه به براهين يكى از عواملى است كه مى‏تواند براى تثبيت ايمان كمك بكند. كما اين كه براى پيدايش ايمان هم استدلال مى‏توانست مؤثر باشد و حتى ضرورت هم داشت. توجه مكرر به اين استدلالات و تعدد استدلالات مى‏تواند تا حدى كمك بكند به رشد ايمان و بقاى ايمان. ولى اين عامل كامل نيست. علت تامه نيست. شرط كافى نيست. شرط كافى براى بقاى ايمان عمل كردن به لوازم ايمان است. اين مطلب هم، هم دليل روانشناختى و علمى دارد و هم دليلى تعبدى و نقلى دارد. اما دليل علمى اش احتياج باز به مقدماتى دارد فقط اشاره‏اى مى‏كنم به سرّ روانى اين مطلب. و آن اين است كه هر قدر توجه انسان به يك حقيقتى بيشتر باشد و توجهاتش در آن متمركزتر باشد، معرفت و يقين و ايمانش راسخ‏تر مى‏شود. و هر قدر توجه به آن ضعيف بشود و يا توجه به ضد آن حاصل بشود، آن ايمان رو به كاهش و نهايتاً رو به زوال دارد. عملى كه متناسب با ايمان است و برخاسته از ايمان است، خواه ناخواه توجهى را نسبت به آن شى مورد ايمان با خودش دارد. شما كسى كه ايمان به خدا داشت، وقتى طبق اين ايمانش در مقام پرستش و عبادت خدا بر آمديد، در رفتارش هم توجه به ربوبيت الهى داشت و در صدد بود كه او را اطاعت كند، يك توجهى ولو ضعيف در نفس او همواره باقى مى‏ماند. توجه به خدايى كه به او ايمان دارد. اين توجه كه يك نوع فعاليت درون نفسى است،
    موجب رشد ايمان مى‏شود.
    و اما دلايلى كه از نظر نقلى بر اين مطلب داريم. در قرآن كريم مى‏خوانيم در مورد منافقين مى‏فرمايد كه منافقين با خدا عهد بسته بودند كه اگر خدا به آنها مال داد آن را در راه خدا انفاق كنند. بعد كه خدا به آنها مال و ثروت داد اين عهد را شكستند و آن عهدى كه كرده بودند به تعبير قرآن، آن وعده‏اى كه به خدا داده بودند آن را عملى نكردند. «و اعقلهم نفاقاً فى قلوبهم بما اخلف الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون» پيمان شكنى با خدا، خلف وعد با خدا «بما اخلف الله ما وعدوه» موجب اين شد كه ايمان آنها تبديل به نفاق بشود. «و اعقلهم نفاقاً فى قلوبهم» در آيه ديگر مى‏خوانيم «ثم كان عاقبة الذين اساء السوء ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزئون» كسانى كه كارهاى بد را مرتكب مى‏شدند عاقبت كارشان اين شد كه آيات الهى را تكذيب كردند و حتى آنها را مورد مسخره قرار دادند. يعنى كافر شدند. چى موجب اين شد كه كار آنها به كفر بيانجامد؟ عاقبت الذين اساء السوءً. رفتارهاى بدشان موجب شد. پس علاوه بر اين كه براى تحقق ايمان شرايطى لازم است، براى بقاى ايمان لازم است كه همان شرايط باقى باشد و براى رشد ايمان لازم است كه رفتارى متناسب با آن ايمان انجام بگيرد. هر قدر عمل صالحى كه متناسب با ايمان است بيشتر و بهتر و عميق‏تر و خالصانه‏تر باشد، ايمان قوى‏تر، محكمتر و رشد بيشترى پيدا خواهد كرد و هر قدر اعمال بر خلاف مقتضاى ايمان باشد، تدريجاً همان ايمان رو به ضعف مى‏رود و اين خطر وجود خواهد داشت كه اليعاذ باللّه انسان عاقبتش سوء بشود و كارش به كفر بيانجامد. اعاذنا اللّه و اياكم.
    «و الحمد للّه رب العالمين»