جمعه 14 ارديبهشت 1403 - 22 شوال 1445 - 3 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 4
متن
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
موضوع بحث امروز نقش استدلال عقلى در تحقق و تكامل ايمان است. در جلسات گذشته عرض شد كه افراد متعارف انسان براى اين كه معرفت آگاهانه به خداى متعال پيدا كنند، احتياج به تلاش عقلانى و استدلال و تفكر دارند. گو اين كه معرفت خدا به يك معنا فطرى است و يك علم ناآگاهانه در سرشت هر انسانى هست، ولى اكثر مردم از اين علم خودشان آگاه نيستند. يا به تعبير ديگر به مرتبه آگاهى كامل نرسيدهاندو براى اين كه يك علم آگاهانهاى را نسبت به خداى متعال و ساير عقايد داشته باشند، نيازمند به استدلال عقلى هستند. حالا اين سؤال مطرح مىشود كه استدلال عقلى چه اندازه در تحقق ايمان اثر دارد؟ آيا دليل عقلى و معرفت عقلانى علت تامه براى تحقق ايمان است؟ و هر قدر دليل متقنتر باشد، و يا متأدبتر باشد، ايمان محكمتر و راسختر خواهد بود. و يا چنين رابطهاى وجود ندارد؟ اين طور نيست كه ايمان صد در صد تابع استدلال عقلى باشد و ممكن است كسانى يافت بشوند كه از نظر استدلال عقلى چندان قوى نباشند، ولى از نظر ايمان بر ديگران برترى داشته باشند. و اگر چنين است، كه علم تنها يكى از اجزاى علت تامه براى تحقق ايمان را تشكيل مىدهد، و براى حصول ايمان شرايط ديگرى هم لازم است، آن شرايط كدام است؟
اين مسأله بيش از آن كه مسألهاى فلسفى و كلامى باشد، مسألهاى است روانشناختى و داراى ابعاد مختلفى است كه تبيين مقدمات و اصولى كه براى حل اين مسأله لازم است به درازا مىكشد. آن قدر كه مجال هست و متناسب با اين بحث ماست، عرض مىكنيم كه علم و ايمان يك مقوله نيستند. ما اگر ابعاد روح انسان را به دو بخش كلى تقسيم كنيم، يك بخش را به ادراك و شناخت اختصاص بدهيم، و يك بخش را به ميلها و گرايشها و رغبتها و آثارى كه از آنها ناشى مىشود، بين اين دو بعد روح انسان تأثير و تأثر و تعامل برقرار است. يعنى هم شناخت مىتواند كمك كند به اين كه ميل نهفتهاى برانگيخته شود، و رغبتهاى انسان جهت خاصى پيدا بكند.و هم ميلها مىتوانند در پيدايش شناختهاى خاصى اثر بگذارند. كسانى كه در اثر عوامل مختلف تربيتى و اجتماعى و روانى، يك سلسله ارزشهاى خاص را پذيرفتهاند، چنين كسانى در پذيرفتن عقايد، همسان ديگران كه اين ارزشها را نپذيرفتهاند نيستند. مثلاً كسى كه در اثر تربيت غلط يا شرايط محيط و يا علل روانى
ديگرى، لذتپرست بارآمده و اين خوى لذت خواهى و خوش گذرانى و رفاهطلبى در او رسوخ كرده، به لسان علمى در واقع لذت را بزرگترين ارزش تلقى كرده، چنين كسى آمادگى براى پذيرش هر حقيقتى ندارد. اگر شناختهايى به او عرضه بشود كه متناسب با همان ارزشهاى پذيرفته شدهاش باشد، آنها را به راحتى مىپذيرد، اما اگر مسائلى به او عرضه بشود و دلايل عقلى كافى هم بر او اقامه بشود،اما اين مسائل متناسب با آن ارزشها نباشد، به آسانى نخواهد پذيرفت. كسانى كه پيروى از پدران و نياكان را يك ارزش مىدانند، اگر عقيدهاى مخالف عقيده آباء و اجدادشان به آنها عرضه بشود، هر چند دليل كافى هم داشته باشد، ولى آنها به آسانى نمىپذيرند. ممكن است حتى علم پيدا كنند، اما ايمان پيدا نمىكنند.
و همينطور كسانى كه پيروى از صاحبان قدرت، شخصيتهاى بزرگ، ثروتمندان، صاحبان صنايع، چهرههاى جهانى، پيروى از چنين اشخاصى را يك ارزش تلقى مىكنند،اگر فكرى به آنها عرضه بشود كه مخالف افكار آن معبودها و بتهايشان است، به آسانى نمىپذيرند. هر قدر دليل هم محكم باشد، به آسانى زير بار نمىروند. اگر عقلشان هم ارضاء بشود، دلشان راضى نمىشود. به عبارت ديگر علم مربوط به عقل است و ايمان مربوط به دل. تبيين فلسفى عقل و دل و تفاوتى كه بين اينها هست، احتياج به بحث گسترده دارد. اجمالاً دل را به چيزى اطلاق مىكنيم كه مبدأ گرايشها و ارزشهاست، اما عقل را به مبدأيى اطلاق مىكنيم كه فقط كارش شناخت است. ارزشها و گرايشها بيشتر مايه از ميلها و رغبتها مىگيرد. گو اين كه بين اين دو بعد وجود انسان، تعامل و فعل و انفعال هست. گاهى شناختهايى موجب پذيرفتن ارزشهايى مىشود و ارزشها به نوبه خود مىتوانند در شناختها اثر بگذارند.
با توجه به اين مطلب كه علم عين ايمان نيست، مىتوانيم بفهميم و به آسانى بپذيريم كه استدلال عقلى علت تامه براى ايمان نخواهد بود. ممكن است دليل عقلى كامل باشد، شخص هم درست درك كند، به نتيجهاش هم پى ببرد، آن را هم تصديق كند، اما در عين حال ايمان به آن نياورد. يعنى دلش نخواسته باشدبپذيردو زير بارآن نرود و ترتيب اثر عملى به آن ندهد. براى اين كه مطلب بيشتر جا بيافتد و براى برادران قابل قبول باشد، به داستان فرعون كه در قرآن كريم آمده توجه بفرماييد:
فرعون ادعاى ربوبيت داشت. منظور از ربوبيت چيست، سر جاى خودش. اجمالاً مىگفت من صاحب اختيار شما هستم «أليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى؟» اختيار اين مملكت و كسانى كه در اين مملكت زندگى مىكنند به دست من است، پس من رب شما هستم، بلكه
بالاترين رب «انا ربكم الاعلى» وقتى حضرت موسى(ع) توحيد را به او ارائه فرمود و او را دعوت به پرستش خداى يگانه كرد، او خطاب به مردم گفت: «ما علمت لكم من اله غيرى» من خداى ديگرى سراغ ندارم، خداى شما من هستم. بعد حضرت موسى آن آيات بينات و معجزات خودشان را ارائه دادند و فرمودند: «لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض» لقد علمت، با دو تا تأكيد فرمود: تحقيقاً تو مىدانى كه اين آيات و بينات و اين معجزات جز كار خداى متعال نيست، ولى در عين حال فرعون و فرعونيان كه به تبليغ موسى و قرآن علم داشتند، به اين كه نازل كننده اين آيات خداى متعال است، زير بار نرفتند و ايمان نياوردند «و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلماً و علواً». با اين كه يقين داشتند، عقلشان پذيرفته بود كه خداى آفريدگان جهان و انسان است و اوست كه حضرت موسى را مبعوث فرموده و اين آيات و معجزات را به دست آن حضرت جارى كرده، اما در عين حال جهدوا بها. انكار كرد.
اين كفر جهود ناشى از ميلها و رغبت هايى است كه داشتهاند. علتش جهل نبود. براى آنها علم حاصل شده بود. «لقد علمت واستيغنتها انفسهم». علم بود، يقين بود، اما ايمان نبود. چرا؟ براى اين كه اين شناخت با ارزش هايى كه پذيرفته بودند، وفق نمىداد. آن چه به آن دل بسته بودند چيزى نبود كه با اين معتقدات سازگار باشد. او علو مىخواست. «ان فرعون على». او مقام و برترى مىخواست. رياست مىخواست. مىخواست مردم او را به خدايى بپذيرند و در مقابل او كرنش كنند. براى او ارزش مطلق اين بود. كسى كه عاشق چنين مقامى است و چنين ارزشى را پذيرفته، به آسانى نمىآيد در مقابل يك چوپانى تسليم بشود و حرف او را بپذيرد. اين نپذيرفتن منشأش جهل نيست. منشأش آن ارزشهايى است كه پذيرفته و دل به آن بسته. پس براى اين كه علم تأثير خودش را در ايمان ببخشد، بايد دل آمادگى داشته باشد. يعنى گرايشهاى قلبى ما همسو باشد با آن چه اعتقادات ايجاد مىكند.
شاهد ديگرى از قرآن كريم بياورم در سوره قيامت مىفرمايد «ايحسب الانسان الن نجمع عظامه بلى قادرين على ان نسوى بنانه بل يريد الانسان ليفجر امامه» آيا انسان معتقد است كه خدا نمىتواند مردگان را زنده كند و استخوانهاى آنها را گرد بياورد و مجدداً به آنها حيات ببخشد؟ واقعاً آدميزاد اين را محال مىداند؟ چنين نيست. هيچ دليل عقلى بر اين مطلب وجود ندارد كه احياى مردگان محال است. چه دليلى بر اين است؟ بلكه دليل برعكسش است. پس چرا اينها زير بار معاد نمىروند؟ براى اين كه پذيرفتن اين اعتقاد لوازمى دارد. آن لوازم با خواسته هايشان نمىسازد. تناقضى است بين دانستهها و ارزشهاى پذيرفته شده. دلشان با عقلشان همسو نيست. اگر دليل
يقينى عقلى هم براى آنها اقامه بشود و درك كنند و مفادش را علم پيدا كنند باز هم زير بار نمىروند. نمىخواهند بپذيرند. بل يريد الانسان ليفجر امامه. آدميزاد طبق طبع حيوانى خودش دلش مىخواهد آزادانه، بى بند و بار، هر چه دلش مىخواهد انجام بدهد. هيچ مانعى سر راهش نباشد. چيزى او را محدود نكند، اعتقاد به معاد مسئوليت آور است. اعتقاد به حساب و كتاب است. آدميزاد نمىخواهد كسى از او حساب بكشد. بل يريد الانسان ليفجر امامه. مىخواهد جلويش باز باشد، هر كار مىخواهد بكند، آقا بالا سر نداشته باشد. كسى به او فرمان ندهد. باز خواست نكند. اين ميل است كه مانع مىشود از اين كه اعتقاد به معاد را بپذيرد با اين كه دليل كافى هم داشته باشد. اينها شاهد بر اين است كه دانستن غير از ايمان است. دانستن يكى از مقدمات ايمان است. اگر شرايط ديگرى هم به آن ضميمه شد، ايمان حاصل مىشود. اما اگر آن شرايط نبود و ازدادش بود، ايمان حاصل نمىشود ولو هزاران دليل متقن بر آن مطلب اقامه بشود.
از اين جا پاسخ يك سوال روشن مىشود كه چرا بسيارى از دانشمندان به دين حق و اعتقادات واقعى معتقد بودند؟ يكى از عواملش اين است كه آنها گرايش هايى بودند، گرايش هايى داشتند، ارزشهايى را پذيرفته بودند كه همسو با لوازم اعتقادات عقل و دين الهى نبود. تعارض داشت بين اينها. يا مىبايست دست از اينها بردارند و يا بايد دست از دين خدا بردارند و در اثر سو اختيارشان آنها همان ارزشها را ترجيح دادند. همينطور سوال از اين كه بسيارى از دانشمندان ديده شدند كه از نظر استدلال بسيار قوى بودند. اما شواهد نشان مىدهد كه ايمانشان به اندازه افرادى كه به آن پايه از دانش و علم نبودند نمىرسيد. در مقام بحث و استدلال خوب استدلال مىكردند. خوب ريزه كارىهاى علمى را بررسى مىكردند، مو را مىشكافتند. اما در عمل ضعيف بودند. آن چنان كه مىبايست به لوازم اعتقاداتشان پايبند نبودند. آنهم سرش همين است كه علم صد در صد علت ايمان نيست. يكى از عوامل تحقق ايمان است. شرايط ديگرى هم لازم است. هر كس عالم شد چنان نيست كه همه ارزشهاى او تغيير كند، البته يكى از عوامل تغيير ارزش هم كمك گرفتن از شناختهاى صحيح است. ولى قبل از اين كه آن دستگاه ارزشى در دل انسان منقلب بشود هر علمى اثر خودش را نمىبخشد. مثلاً آن كسانى كه پيروى از آبا و اجداد را يك ارزش مىدانستند، بايد دو جور با آنها كار كرد. تنها استدلال كرد براى حقانيت توحيد كافى نيست. يك بحث هم بايد با آنها كرد كه آيا اگر پدران شما راه باطلى مىرفتند و شما هم فهميديد كه راه باطل است، باز هم بايد پيروى كنيد؟ «او لو كان آبائكم لا يعقلون شيئاً و لا يهتدون» اين هم فكر است، استدلال است، اما استدلالى است كه مىخواهد دستگاه ارزشى آنها را
ويران كند. متوجهشان كند كه اين كليت ندارد كه هر پدران و نياكان گفتهاند بايد پذيرفت. بعد از اين كه اين پايه را سفت كرد، اين اصل را از دستشان گرفت، آن وقت در مقام استدلال بر مىآيد، بعد مىفرمايد آيا اين بت هايى كه مىپرستيد، اينها صداى شما را مىشنوند. آيا مىتوانند خواستههاى شما را تأمين كنند؟ پس چگونه چيزى را پرستش مىكنيد كه نه حرف شما را مىشنود و نه مىتواند به خواستههاى شما پاسخ بدهد؟
پس براى كسانى كه ارزش هايى معارض با اعتقادات حق پذيرفتهاند، بايد فعاليت مضاعف انجام داد. هم بايد دستگاه ارزشى آنها را تخريب كرد و هم مىبايست استدلال كرد. همينطور كسانى كه در اثر تعليمات غلطى يا در اثر شبهاتى، به يك عقايد نادرستى معتقد شدهاند. اينها هم ذهنشان مثل اشخاصى نيست كه سليم و ساده باشد و ابتداءً آدم برهانى را به آنها القا بكند و آنها هم بپذيرند و معتقد بشوند. اينها مثل يك ظرف آلودهاى مىماند كه بايد اول اين ظرف را تميز كرد، بعد آب تميز در آن ريخت. ظرف خالى را فقط بايد پر كرد. آب طهورى را در آن ريخت بعدش تناول كرد. اما اگر ظرف آلوده باشد. اول بايد ظرف را شستشو داد. حالا بستگى دارد به مرتبه آلودگى ظرف. اگر با روغن گريس كثيف شده باشد، به اين آسانىها هم پاك نمىشود. خيلى بايد زحمت كشيد تا آن ظرف تميز بشود. اگر سگ از آن آب خورده باشد، بايد خاك مالى هم كرد. پس براى كسانى كه شبهاتى در ذهنشان است، آلودگىهاى ذهنى دارند، نسبت به اينها هم بيان يك حقيقت و استدلال براى آن كافى نيست. بايد قبل از اين كه براى اعتقادات حق استدلال كنيم براى آنها، مىبايست آن شبهات را از ذهنشان در بياوريم. ذهنشان را از آن آلودگيهاى تصفيه و تميز كنيم. اين هم يك مطلب.
مطلب ديگر اين است كه استدلال براى رسيدن به يك اعتقاد حق جنبه طريقيت دارد. استدلال آفريننده يك واقعيت نيست. مايى كه جاهل به يك حقيقت هستيم بايد به كمك عقل، به كمك فكر راهى به سوى آن حقيقت پيدا كنيم و خودمان را به او برسانيم. اين راه فقط ارزش طريق را دارد. يعنى همان اندازه كه ما را از اين مرحله به آن مرحله منتقل كند. وگرنه خود راه حقيقت آفرين نيست. براى اين كه اين مطلب روشن بشود باز يك مثالى مىزنم.
اگر شما در كنار يك رودخانهاى ايستادهايد، مىخواهيد از آن رودخانه عبور كنيد و به منزلتان كه آن طرف رودخانه است برسيد. آن چه شما احتياج داريد يك وسيلهاى است كه به آن وسيله بتوانيد عبور كنيد. يا قايقى سوار بشويد يا پلى باشد از روى آن عبور كنيد. يك وسيلهاى شما برسيد به آن واقعيت. اگر هر نوع وسيلهاى متناسب با شما وجود داشت كه شما را به آن واقعيت برساند، حفظ آن واقعيت راه ديگرى است. چنان نيست كه همين وسيلهاى كه شما را
رساند كافى باشد كه هميشه آن واقعيت در دست شما باقى بماند. از اين جا هم دو نتيجه مىگيريم. يكى اين كه كسانى كه ذهن ساده و ناآلودهاى دارند و به تعبيرات عرفى ذهن فطرى دارند هنوز ذهنشان مشوب نشده، تعليمان غلط در آن اثر سوء نگذاشته با دلايل خيلى ساده مىتوانند به واقعيت برسند. مثل اينها مثل كسى است كه يك پل چوبى روى رودخانه نصب مىكند و از آن عبور مىكند و مىرسد به مقصدش. آدمى است سبكبار. يك پلى كه بتواند سنگينى بدن او را تحمل كند كافى است كه از آن عبور كند. اما اگر يك كسى يك خروار بار همراه خودش داشته باشد. اين پل چوبى براى او كافى نيست. بايد يك پل آهنى باشد يا يك پل بتن آرمه باشد كه در مقابل سنگينى وزن بار او هم، طاقت بياورد. مقصد همان است. اگر كسى با پل چوبى هم به آن مقصد رسيد، به آن رسيده. اما اگر يك كسى وزنش سنگين است، بار همراه خودش دارد. آن پل چوبى طاقت تحمل اين بار را ندارد. براى او بايد يك وسيله محكمترى در نظر گرفت. نه اين كه هر كه وسيلهاش محكمتر باشد،
از پل سنگى عبور كند، از آن واقعيتى كه به آن مىرسد بيشتر استفاده خواهد كرد. هر دو وقتى رسيدند به يك جا خواهند رسيد. منتها اين شخص در اثر سنگينى نمىتواند از اين پل چوبى استفاده كند، بايد بيشتر معطل بشود تا يك وسيله محكمترى فراهم بشود.
اشخاصى كه ذهنشان آلوده به شبهات است، مثل آدم سنگين بار مىماند. يك پل چوبى كافى نيست كه اينها را عبور بدهد و به مقصد برساند. اينها احتياج به دلايل خيلى محكم دارند كه اين شبهات را، در پاسخگويى به اين شبهات باشد. ولى به هر حال چه آن كسى كه سبكبار بود و از آن پل ساده استفاده كرد، و چه آن كسى كه سنگين بار و از پل سنگى مىبايست استفاه كند، هر دو به يك جا خواهند رسيد. چنين نيست كه هر چه پل محكمتر باشد، مقصد عالىتر خواهد بود. پس اگر يك شخص ساده دلى، كسى كه ذهنش مشغول به شبهات نشده با يك دليل سادهاى خدا را شناخت. او به خداى خودش رسيده. چنان نيست كه آن كسانى كه با استدلالهاى عميق فلسفى خدا را مىشناسند حتماً ايمان محكمترى پيدا كنند. فرق در اين است كه اگر ذهنش مشوب به شبهات باشد، او اين دليل ساده را قانع كننده نمىداند. بايد يك برهان عميقترى براى او اقامه كند. پايههاى منطقى اش بايد استوارتر باشد تا تاب تحمل آن شبههها و آن بار سنگين ذهنى او را داشته باشد. وگرنه نتيجهاى كه حاصل مىشود از آن دليل ساده و از اين دليل منطقى قريب يكى خواهد بود. هر دو به يك جا مىرسند. اختلاف اشخاص در نياز به وسائل مربوط به خصوصيات روحى خودشان است. البته اگر كسى يك دليل سادهاى براى يك مطلب باطلى براى او اقامه بشود در اثر ساده دلى هم ممكن است آن را هم بپذيرد. چون قدرت
تجزيه و تحليل ندارد. اما اگر اتفاقاً به يك دليل سادهاى برخورد كه مطابق با واقع بود. آن واقعيت را مىيابد همان واقعى است كه ديگران مىيابند. ولو اين كه راه او راه سادهاى بوده. پل او اعتبارى چندان نداشته. اما به هر حال توانسته او را از اين رودخانه عبور بدهد و به آن واقعيت برساند.
گاهى سؤال ميشود كه اگر مىبايست براى اثبات اعتقادات حق از براهين متقن استفاده كرد و راههاى كلامى و فلسفى را پيمود، پس چگونه بود كه انبيا(ع) و ائمه اطهار(ع) از اين راهها كمتر استفاده مىكردند؟ كيفيت دعوت پيغمبر اكرم و ائمه اطهار(ع) براى ما روشن است. آن چنان نبود كه بنشينند مقدمات فلسفى بيان بكنند تا مردم خدا را بشناسند. عمده آن چرا براى مردم بيان مىكردند براى اعتقاد به خدا و خداشناسى و توحيد همان هايى است كه در متن قرآن كريم آمده. و مىبينيم كه اينها يك بيانات بسيار ساده و دلنشينى است اما شكل بيانات فلسفى و عميق را ندارد. و همين بيانات بود كه در دلهاى مردم اثر مىكرد و آنها ايمان مىآوردند و به نتايجش هم مىرسيدند. پس چرا ما هم همين راه را انتخاب نكنيم؟ و براى اثبات عقايد بنشينيم براهين فلسفى اقامه كنيم. جوابش همين است كه عموم مردمى كه دلشان آلوده نشده به شبهات، با همين بيانات ساده هم مىتوانند به اعتقادات حق دست پيدا بكنند. اما ذهنهاى آلوده به شبهات با اين بيانات ساده بارشان بسته نميشود و اين نقص از خودشان است. براى چنين كسانى ناچار مىبايست دلايلى اقامه كرد كه پاسخگوى آن شبهات باشد و ما در زمانى زندگى مىكنيم كه همه عقايد باطل به صورت مكتبهاى مختلف فلسفى براى آن استدلال شده. امروز كسانى كه ماده گرا هستند تنها اكتفا نمىكنند به اين كه پدران ما قائل به اصالت ماده بودهاند، ما هم ماترياليسم شدهايم. تا كافى باشد كه در جوابش بگوييم «او لو كان ابائهم لا يعقلون شيئاً و لا يهتدون». صرف تبعيت از آباء و اجداد اين براى شناختن حق كافى نيست. آنها منطقشان تبعيت از ابا و اجداد نيست. آنها براى خودشان استدلالات فلسفى به خيال خودشان دارند. مكتب خودشان را روى اصول تنظيم كردهاند و براى آن اصول دلايلى اقامه كردهاند كه البته همهاش مقالته است ولى خب مىبايست به اينها پاسخ داد. ما چون مواجهيم با چنين جوى كه آلوده به شبهات باطل است ناچاريم مجهز باشيم به دلايلى كه بتواند آن شبهات را رفع كند و در مقابلش عقايد حق را براى آنها اثبات كند.
(سوال از استاد:...و جواب آن) سوالى مىكنند كه اگر مقصد نامعلوم باشد، آن مثال كل كافى نيست. براى مقصد نامحدود بايد وسائلى تهيه كرد كه انسان را به مقصد برساند. مىدانيد مثال از يك جهت مقرب است و از جهاتى مبعد. شما بايد آن نقطه تمثيل را مورد توجه قرار بدهيد. اين مثال براى چى زده شد؟ همان نقطه اولى كه ما آن طرف رودخانه مىخواهيم برسيم براى رسيدن به آن
از چند راه ميتوانيم استفاده كنيم. يك راه پل چوبى است. يك راه پل سيمانى، يك راه هم پلهاى
خيلى بتن آرمه مفصل. براى همان نقطه اول. كسى كه بار سنگين دارد براى رسيدن به نقطه آغازين هم نمىتواند از پل چوبى استفاده كند. محل تشديد اين جاست.
و بالاخره مسئله ديگرى كه بايد مورد توجه قرار دهيم اين است كه بعد از اين كه از استدلال عقلى كمك گرفتيم و زمينه روحى و روانى ما هم براى ايمان مساعد بود، و خداى متعال به ما توفيق داد كه كسب ايمان بكنيم، آيا همين قدر كافى است كه مطمئن باشيم كه اين ايمان ما باقى خواهد ماند. چون دليلش كه هست، در زمينهاى هم اين دليل اقامه شد كه حال روحى و روانى ما مساعد بود. گرايشهاى قلبى ما آنچنان نبود كه ما را از پذيرفتن اين دليل منع بكند. پاسخ اين است كه حصول ايمان در يك زمان ضمانتى براى بقا ندارد. بقاى ايمان و رشد ايمان و تكامل ايمان در گرو عوامل ديگرى است. مهمتر از همه اين است كه رفتار شخص متناسب با آن شى مورد ايمانش باشد. اگر انسان به چيزى كه ايمان آورد لوازمش متلزم شد، و آن ايمانش را در عمل تأثير بخشيد به مقتضاى آن ايمان عمل كرد، اين ايمان رشد مىكند. تقويت مىشود. راسخ مىشود در لفظ. زوالناپذير ميشود. اما اگر بر خلاف لوازم آن ايمان عمل كرد، روز به روز آن ايمان ضعيف مىشود. البته توجه به براهين يكى از عواملى است كه مىتواند براى تثبيت ايمان كمك بكند. كما اين كه براى پيدايش ايمان هم استدلال مىتوانست مؤثر باشد و حتى ضرورت هم داشت. توجه مكرر به اين استدلالات و تعدد استدلالات مىتواند تا حدى كمك بكند به رشد ايمان و بقاى ايمان. ولى اين عامل كامل نيست. علت تامه نيست. شرط كافى نيست. شرط كافى براى بقاى ايمان عمل كردن به لوازم ايمان است. اين مطلب هم، هم دليل روانشناختى و علمى دارد و هم دليلى تعبدى و نقلى دارد. اما دليل علمى اش احتياج باز به مقدماتى دارد فقط اشارهاى مىكنم به سرّ روانى اين مطلب. و آن اين است كه هر قدر توجه انسان به يك حقيقتى بيشتر باشد و توجهاتش در آن متمركزتر باشد، معرفت و يقين و ايمانش راسختر مىشود. و هر قدر توجه به آن ضعيف بشود و يا توجه به ضد آن حاصل بشود، آن ايمان رو به كاهش و نهايتاً رو به زوال دارد. عملى كه متناسب با ايمان است و برخاسته از ايمان است، خواه ناخواه توجهى را نسبت به آن شى مورد ايمان با خودش دارد. شما كسى كه ايمان به خدا داشت، وقتى طبق اين ايمانش در مقام پرستش و عبادت خدا بر آمديد، در رفتارش هم توجه به ربوبيت الهى داشت و در صدد بود كه او را اطاعت كند، يك توجهى ولو ضعيف در نفس او همواره باقى مىماند. توجه به خدايى كه به او ايمان دارد. اين توجه كه يك نوع فعاليت درون نفسى است،
موجب رشد ايمان مىشود.
و اما دلايلى كه از نظر نقلى بر اين مطلب داريم. در قرآن كريم مىخوانيم در مورد منافقين مىفرمايد كه منافقين با خدا عهد بسته بودند كه اگر خدا به آنها مال داد آن را در راه خدا انفاق كنند. بعد كه خدا به آنها مال و ثروت داد اين عهد را شكستند و آن عهدى كه كرده بودند به تعبير قرآن، آن وعدهاى كه به خدا داده بودند آن را عملى نكردند. «و اعقلهم نفاقاً فى قلوبهم بما اخلف الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون» پيمان شكنى با خدا، خلف وعد با خدا «بما اخلف الله ما وعدوه» موجب اين شد كه ايمان آنها تبديل به نفاق بشود. «و اعقلهم نفاقاً فى قلوبهم» در آيه ديگر مىخوانيم «ثم كان عاقبة الذين اساء السوء ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزئون» كسانى كه كارهاى بد را مرتكب مىشدند عاقبت كارشان اين شد كه آيات الهى را تكذيب كردند و حتى آنها را مورد مسخره قرار دادند. يعنى كافر شدند. چى موجب اين شد كه كار آنها به كفر بيانجامد؟ عاقبت الذين اساء السوءً. رفتارهاى بدشان موجب شد. پس علاوه بر اين كه براى تحقق ايمان شرايطى لازم است، براى بقاى ايمان لازم است كه همان شرايط باقى باشد و براى رشد ايمان لازم است كه رفتارى متناسب با آن ايمان انجام بگيرد. هر قدر عمل صالحى كه متناسب با ايمان است بيشتر و بهتر و عميقتر و خالصانهتر باشد، ايمان قوىتر، محكمتر و رشد بيشترى پيدا خواهد كرد و هر قدر اعمال بر خلاف مقتضاى ايمان باشد، تدريجاً همان ايمان رو به ضعف مىرود و اين خطر وجود خواهد داشت كه اليعاذ باللّه انسان عاقبتش سوء بشود و كارش به كفر بيانجامد. اعاذنا اللّه و اياكم.
«و الحمد للّه رب العالمين»
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...