• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • بسم الله الرحمن الرحيم‏
    از بسيارى از آيات و روايات استفاده مى‏شود كه شناخت خدا امرى فطرى است. و در كلمات علما و بزرگان هم اين مطلب زياد به چشم مى‏خورد كه انسان فطرتاً خداشناس و خداپرست است. اين مطالب باعث اين مى‏شود كه اين سؤال مطرح بشود كه اگر انسان فطرتاً خداشناس است چه نيازى به استدلال‏هاى عقلى دارد؟ و چرا كسانى در طول تاريخ منكر وجود خدا شدند و يا منكر توحيد شدند و به آيين‏هاى شرك گرايش پيدا كردند. اين سؤال در ذهن بسيارى از افراد است براى اين كه پاسخ روشنى به اين سؤال داده بشود ابتدا مقدمه‏اى درباره مفهوم فطرى و اقسام امور فطرى عرض مى‏كنيم و بعد به پاسخ اين سؤال مى‏پردازيم. كلمه فطرت كه يك كلمه‏اى است عربى و به اصطلاح ادبى مصدر نوعى است، مثل جلس كه دلالت بر نوع نشستن مى‏كند، فطرت هم يعنى نوع آفرينش. بنابراين چيزى فطرى است كه مقتضاى نوع آفرينش موجودى باشد. اين معناى لغوى اختصاص به انسان ندارد. هر موجودى يك نوع آفرينش خاصى دارد و آفرينش آن موجود اقتضائاتى دارد. هر چه لازمه آفرينش هر موجودى باشد، نسبت به آن موجود فطرى خواهد بود.
    اما معناى اصطلاحى فطرت و فطرى، اخص از اين مطلب است. در مورد انسان گفته مى‏شود كه آن چه نوع آفرينش او اقتضا مى‏كند، اين فطرى است. به عبارت ديگر مقصود از امور فطرى در مورد انسان، لوازم وجود روح اوست. ساختمان روحى انسان به گونه‏اى است كه خود به خود اقتضائاتى دارد. اين اقتضائات را مى‏توان امور فطرى انسان ناميد. چون خود آفرينش انسان اقتضاى آنها را دارد. احتياج به اكتساب ندارد.
    امور فطرى را كه به اين معنا در نظر بگيريم، داراى چند ويژگى خواهد بود. اول اين كه در همه افراد نوع، بايد وجود داشته باشد، چون چيزى كه مقتضاى نوع آفرينش است در همه افراد يك نوع، به طور يكسان وجود دارد. بنابراين اگر چيزى در بعضى از افراد يك نوع وجود داشته باشد و در بعضى از افراد
    وجود نداشته باشد، اين نشانه اين است كه فطرى آن نوع از موجودات نيست. ويژگى دومش اين است كه اين هر خاصيتى كه فطرى باشد، در طول تاريخ در همه زمانها ثابت است و تغيير نمى‏كند. چون فرض اين است كه لازمه اين نوع آفرينش است. تا اين نوع آفرينش باقى است، آن لوازمش هم براى او ثابت خواهد بود. و سوم اين كه احتياج به اكتساب و تعليم و تعلم ندارد. چون فرض اين است كه در سرشت اين موجود هست و لازمه وجود اوست. پس اگر چيزى احتياج به تعليم و تعلم داشته باشد، آن را نمى‏توان فطرى به حساب آورد. در منطق، اصطلاحى داريم كه يك دسته از قضايا را به نام «فطريات» مى‏نامند. بديهيات ثانويه را تقسيم مى‏كنند به پنج قسم، يك قسمش فطريات است يا «القضاى التى قياساتها معها» يعنى قضايايى كه براى ثبوت محمول احتياج به حد وسط است ولى حد وسطش هميشه در ذهن حاضر است. احتياج به فكر و اكتساب ندارد. مثال مى‏زنند به اين كه الاربعة زوج، عدد چهار جفت است. زوج است، فرد نيست. اين در واقع احتياج به حد وسطى دارد كه به قول منطقيين انقسام به متساويين است. ولى اين حد وسط از ذهن محو نمى‏شود. هر كس عدد چهار را تصور كند، به اين حد وسط هم توجه پيدا خواهد كرد كه اين قابل انقسام به دو عدد 2 هست. اين جور قضايا را مى‏گويند فطريات يا قضاى التى قياساتها معها.
    گاهى به يك معناى ديگرى به كار مى‏برند و آن عبارت است از بديهات اوليه عقل، آن چه مقتضاى فطرت عقل است، عقل خود به خود آن را درك مى‏كند. و گاهى به يك معناى عام‏ترى به كار مى‏رود، و آن عبارت است از قضايايى كه قريب به بداهت است، با اندك توجهى روشن مى‏شود. و سرّش اين است كه كبراى قياس بديهى است، كه با ادنى‏ توجهى به آن كبرى‏، حكم و نتيجه ثابت مى‏شود. اين اصطلاح فطرى است در معقول. يك اصطلاح خاصى كه قضاى التى قياساتها معها است، يكى به معناى بديهيات عقليه، و يكى هم نظريات قريب به بديهى كه گاهى به اين معنا هم به كار مى‏رود. به لحاظ اين كه كبرايش بديهى است.
    خب حالا ما مى‏گوييم خداشناسى فطرى است، به چه معنا فطرى است؟ آيا معنايش اين است كه علم به وجود خدا از بديهيات اوليه است كه صرف تصور موضوع و محمول براى تصديق كافى است؟ بعيد است كسى چنين معنايى را درباره فطرى بودن خداشناسى بتواند اثبات كند. اگر چنين چيزى بود احتياج‏
    به اين همه براهين براى اثبات وجود خدا نمى‏بود و اين همه منكر وجود نمى‏داشت. كسانى كه خدا را انكار مى‏كنند به خاطر شبهاتى، اينها فاقد عقل نيستند. آن چنان نيست كه تصور موضوع و محمول نتوانستند بكنند. پس به اين معنا كه فطرى عبارت باشد از بديهيات اوليه، در مورد خداشناسى نمى‏توان پذيرفت. و همينطور اگر از قبيل بديهيات ثانويه و قضاى التى قياساتها معها باشد، به آن معنا هم هر كس تصور كند، موضوع و محمول را، بايد حد وسطش در ذهنش حاضر باشد و احتياج به اكتساب و تفكر نداشته باشد. در صورتى كه شناخت خدا اين چنين نيست. پس به اين اصطلاحات منطقى كه عبارت باشد از بديهيات، خواه بديهيات اوليه، خواه بديهيات ثانويه، در مورد خداشناسى نمى‏توان چنين ادعايى را كرد و كسى را كه چنين ادعايى را بكند از او نمى‏پذيرند. بله، اگر كسى به اين معنا بگويد كه خداشناسى قريب به بداهت است. آنقدر دليلش روشن است كه وقتى انسان بدون غرض و مرض توجه بكند به اين دليل، آن را خواهد پذيرفت. چون هر كسى نياز خودش را درك مى‏كند و مى‏داند كه اين نياز به وسيله يك كسى رفع شده، بايد بى نيازى باشد كه نيازها را رفع كند. كبراى اين قضيه كه نيازها بايد به وسيله بى‏نياز رفع بشود، اين امر بديهى است. كسى كه توجه بكند به نياز خودش و به اين كبراى بديهى، به آسانى مى‏تواند نتيجه بگيرد كه اين موجودات نيازمندى كه در جهان هستند، مى‏بايست نيازشان به وسيله بى نيازى رفع بشود. يا استدلالى كه از راه عليت مى‏شود كه هر معلولى احتياج به علت دارد، چون كبراى اين قضيه، اين قياس بديهى است، و معلول بودن انسان هم بديهى است، چون نيازمند هست، بنابراين اين قضيه از نظريات قريب به بداهت است، از اين جهت گفته مى‏شود فطرى. بعضى به اين معنا گرفته‏اند فطرى را. ولى شايد از آيات و روايت بشود استفاده كرد كه منظور از فطرى بودن خداشناسى، چيز ديگرى است.
    براى روشن شدن وجه دوم در اين معنا چوناقرب به نظر مى‏رسد، بايد توجه داشته باشيم كه علوم انسان منحصر به علوم ذهنى و قصورى نيست. بلكه انسان يك سلسله ادراكاتى دارد كه آنها را حضوراً مى‏يابد. نه به وسيله مفاهيم ذهنى. ما همچنان كه وجود خودمان را، نه بدن را، آن منى كه درك كننده است، خودش را مى‏يابد، با يك علم حضورى كه عين نفس است، يا حالات نفسانى را با علم حضورى مى‏يابد، محبت خودش را، ترس خودش را، اراده‏
    خودش را، تصميم خودش را، با علم حضورى مى‏يابد. اينها به وسيله مفاهيم و در ذهن حاصل نمى‏شود، بلكه خود روح آنها را حضوراً مى‏يابد. خود واقعيت خارجى‏اش را درك مى‏كند. ممكن است انسان يك سلسله علوم حضورى داشته باشد كه خودش به آنها توجه ندارد. و در مواقع خاصى به آنها توجه پيدا مى‏كند، يا به تعبير ديگرى بگوييم نسبت به آنها آگاهى ندارد. يا به تعبيرى كه شايد برادران آشناتر باشند، علم به علم ندارد. ممكن است چنين علم‏هايى در اعماق روح انسان وجود داشته باشد، در حالى كه خودش غافل است. توجه انسان به امور مادى و امور خارج از وجود خودش آنچنان سرگرمش مى‏كند كه به آن نورى كه در درون قلبش هست، در اعماق وجودش هست، توجه پيدا نمى‏كند. مگر وقتى كه اسباب و وسائلى پيش بيايد كه توجهش از ماسوا قطع بشود. يك حالت يأسى، سرخوردگى‏اى، نااميدى از همه چيز پيدا كند، آن وقت توجهش به عمق قلب خودش معطوف بشود. به عبارت ساده‏تر، نورى در عمق قلب انسان خدا آفريده كه با آن نور خداى خودش را درك مى‏كند، منتها اكثر مردم، افراد متعارف انسان، آن نور در دلشان ضعيف است و حجاب‏هاو پرده‏هايى روى آن افتاده و اين حجاب‏ها مانع مى‏شود از اين كه توجه به آن نور پيدا كنند، از اين جهت غافلند، خودشان متوجه نيستند كه چنين نورى در عمق قلبشان است.
    گاهى ممكن است اسبابى پيش بيايد كه انسان توجهش به اعماق قلب خودش معطوف بشود. آن داستانى كه همه شنيده‏ايد، در روايت هست كه شخصى آمد خدمت امام صادق (ص)، عرض كرد خدا را به من نشان بده، حضرت فرمودند هيچ وقت سفر دريا كرده‏اى؟ گفت بله. فرمودند پيش آمده كه كشتى شما بشكند و مشرف به غرق شدن بشوى؟ عرض كرد بله، فرمود آن وقت كه مشرف به غرق شدن بودى، آيا اميدى به جايى داشتى؟ گفت چرا، داشتم. فرمود اميد به چى داشتى؟ كشتى شكسته و افراد آن غرق شده‏اند، تو در وسط دريا، در دست امواج خروشان، اميد داشتى كه كى تو را نجات بدهد؟ آن وقت به خود آمد كه در آن حال در دل خودش ارتباط با يك قدرتى را درك مى‏كرد. اين همان حالتى است كه انسان به آنعلم حضورى خودش آگاهى پيدا مى‏كند. نه اين كه آن علم آن وقت پيدا مى‏شود، آن علم هست، منتها مسدوب است. مثل يك چراغى است كه در اعماق تاريكى‏ها سوسو مى‏زند و شهر در اثر توجه به بيرون از محيط خودش توجهى به آن ندارد. وقتى احتياج‏
    به چراغ پيدا مى‏كند، دنبال چراغ مى‏گردد، جايى را نمى‏بيند، آن وقت مى‏رود سراغ همان نورى كه در يك گوشه‏اى سوسو مى‏زند، مى‏رود آن را مى‏يابد و از آن استفاده مى‏كند. البته ممكن است انسانهايى باشند كه آن نور در درون وجودشان خيلى قوى و درخشان باشد. و در همه حال آن را درك كنند و به آن آگاهى داشته باشند، چرا كه اعتقاد ما در مورد انبيا و اولياى خاص خدا همين است كه آنها حتى در شكم مادر هم خداشناس بودند و تسبيح خدا مى‏كردند و هنگامى كه متولد مى‏شدند در حال سجده و عبادت خدا متولد مى‏شدند، ولى اينها افراد استثنايى است. در افراد عادى انسان، آن نور آن قدر قوى نيست كه توجه انسان را در هر حال به خودش جلب كند، بلكه يك نور ضعيفى است، انسان از آن غفلت مى‏كند، آگاه از وجود آن نور نمى‏شود. علمى هست، اما علم به علم ندارد. يا نورى است زير پرده هايى، مستور است. همه اينها تعبيراتى است براى اين كه يك مقدارى بتوانيم حقيقت اين علم را مجسم كنيم. وگرنه، امور معنوى را با الفاظى كه براى حسيات وضع شده، نمى‏شود درست بيان كرد. همانطور كه گاهى اسباب خارجى موجب اين مى‏شود كه انسان مأيوس بشود از همه چيز، نااميد بشود و در آن حال است كه آن نور قلبى تجلى مى‏كند و توجه انسان را به خودش جلب مى‏كند، ممكن است انسانهايى به اختيار خودشان توجه به آن نور معنوى را تقويت كنند.
    پيروان راستين انبيا و ائمه اطهار(س) كه در اثر عبادت و تمركز قلب در توجه به خدا و ذكر خدا تمرين هايى داشته‏اند به چنين حالتى مى‏رسند. يعنى همان گونه كه گاهى اسباب خارجى موجب اين مى‏شد كه توجه انسان معطوف به درون خودش و عمق به وجود خودش بشود، اين كار را اختياراً هم مى‏شود كرد. آن معرفت هايى كه عارفان بلند پايه الهى و راستين پيدا مى‏كنند، و انبيا و اوليا هم داشته‏اند مرتبه‏هاى بالاترش را، از همين قبيل است. بابى هست در اصول كافى درباره اين كه خدا را نمى‏توان با خلق شناخت، بلكه خدا را بايد با خودش شناخت، «لا يعرف اللّه الا به». در دعاها و مناجات‏ها و اينها اين مضامين زياد است. «بك عرفتك و انت دللتنى عليك». آفتاب آمد دليل آفتاب، نور را بايد با خودش شناخت. ظلمت‏ها هستند كه به وسيله نور روشن مى‏شوند و شناخته مى‏شوند. نور را با نور ديگرى نبايد شناخت. مخصوصاً نورى كه بالاتر از آن نورى نيست. اگر «كون لغيرك من ظهور ما ليس لك حتى يكون هو الدليل عليك كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك». هر
    جا نورى باشد از توست، چگونه نورى بيايد وجود تو را روشن كند. اين حقيقتى است و در عمق وجود انسان رابطه‏اى با اين نورى كه «اللّه نور السموات و الارض» است، وجود دارد. و يك شناخت فطرى و يك شناخت حضورى ناآگاهانه در عمق وجود و قلب هر انسانى هست. البته توجه داريد كه منظورم از قلب و عمق وجود و عمق جان و اينها كه تعبير مى‏كنيم، منظور اين قلب صنوبرى و بدن مادى و اينها نيست، تعبير عمق و اينها درباره روح كردن، تعبيرهاى مسامحى است براى اين كه يك مقدارى معنا براى ما نزديك بشود به ذهن ما. كأنه روح اعماقى دارد و در اعماق آن يك شعله‏اى وجود دارد و آن شعله به درياى نور الهى ارتباط دارد، بلكه فروغى است از نور آسمان و زمين، همان نورى كه همه هستى از اوست. اين ارتباط وجودى در عمق وجود انسان هست، در فلسفه هم ثابت شده كه هر موجود ذى شعورى كه داراى قدرت تعقل باشد، اين علم حضورى را دارد منتها خودش توجه به آن ندارد. ممكن است سؤال بشود اگر چنين نورى در عمق وجود ما هست، و مى‏شود آن را شناخت و به آگاهى رساند، چرا كسانى منكر مى‏شوند؟ يا اين كه مشرك مى‏شوند؟ چگونه است كه اين نور نمى‏تواند آنها را راهنمايى كند، دست آنها را بگيرد و مانع از اين انحرافات در زمينه خداشناسى بشود؟ براى شما برادرانى كه كما بيش با مسائل عقلى و فلسفى آشنا هستيد حل اين مسئله مشكل نيست. مى‏دانيد كه علم به نفس از علوم حضورى است كه عين نفس است، يعنى روح انسان، خودش عين علم به خودش است. آگاه بودن نفس به وجود خودش، عين وجود اوست. و قابل انفكاك از وجود نفس نيست. هر نفسى علم به خودش در ذات خودش وجود دارد. پس همه ما علم حضورى به روح خودمان داريم. ولى مى‏بينيد انسانهايى پيدا مى‏شوند كه اصلاً منكر وجود روح هستند. يا روح را بر بدن تطبيق مى‏كنند. خيال مى‏كنند آن منى كه درك كننده است همين پيكر است. با اين كه علم حضورى به نفس، عين نفس است، قابل انفكاك نيست. اين به خاطر همان جهتى است كه اين شناخت‏هاى ما تصويرهايى است از آن علم حضورى. آن علم حضورى وقتى ضعيف هست در اثر اين كه وجود نفس ضعيف است، مرتبه تجردش ضعيف است. آن چنان پرفروغ نيست كه انسان بتواند تصوير روشنى از آن داشته باشد كه قابل خطاى در تطبيق نباشد. مى‏داند يك منى هست كه درك مى‏كند، اراده مى‏كند، فكر مى‏كند، اما اين شناختى كه نسبت به خود نفس دارد كه عين وجود
    نفس است، آن چنان قوى نيست كه با بدن اشتباه نشود. در اثر همان تعلقى كه نفس به بدن دارد خيال مى‏كند آن من همين بدن است. اين خطايى است در تطبيق و مربوط به علم حصولى است. آن علم حصولى كه تفسير آن علم حضورى است.
    عين اين مطلب در مورد شناخت حضورى خدا هم وجود دارد. علم به خدا هم علم حضورى است. در فطرت انسان هست، در عمق روح انسان هست و علمى است خطاناپذير و غير قابل انفكاك در وجود انسان، ولى چون در ماها در افراد عادى انسان اين علم ضعيف است، قابل خطاى در تطبيق است، اجمالاً انسان با يك موجودى كه خود به خود موجود است، بى نياز است، آشنايى دارد، اما ممكن است آن را بر طبيعت تطبيق كند. بر چيز ديگرى تطبيق كند، بر يك فرشته آسمانى تطبيق كند، بر ارواح تطبيق بكند. اين تطبيق‏هاى غلط مال ضعف آن علم است. هنگامى كه آن علم به قدر كافى قوى و درخشان بشود، يعنى مرتبه تجرد نفس، قوى بشود، آن وقت مى‏تواند به طورى اين حقيقت را درك بكند كه ديگر قابل اشتباه در مصاديق نباشد. قابل تطبيق بر اشياى ديگر نباشد. اين معرفتى است كه اولياى خدا پيدا مى‏كنند مى‏گويند «بك عرفتك». براى آنها ديگر امكان اين كه اين علم حضورى را تفسير غلطى در باره‏اش بكنند و مصداقش را چيز ديگرى بدانند، نيست. هيچ احتمال خطاى در تطبيق نداردچون در نهايت روشنى و قوت است. اما افراد ديگر در اثر اين كه آن علم حضوريشان ضعيف است، خطاى در تطبيق پيدا مى‏كنند. يعنى يك تفسير ذهنى غلطى از آن مى‏كنند و آن را بر مصاديق ديگرى به اشتباه تطبيق مى‏كنند همانطور كه علم حضورى به نفس مانع نمى‏شود از اين كه فكر كنند نفس همين بدن است. يا اصلاً منكر وجود روح بشوند، بگويند روحى وجود ندارد.همان كسى كه با روحش دارد مى‏گويد من، و درك مى‏كند مى‏گويد روحى نيست، غير از همين بدن چيزى نيست. روحش دارد حرف مى‏زند و مى‏گويد نيست. به اين روح هم علم حضورى دارد،اما انكار مى‏كند. اين به خاطر اين است كه آن علم ضعيف است. آن چنان نيست كه بتواند آگاهى از آن علم داشته باشد، علم به آن علم داشته باشد. پس اين قابل تصوير است كه انسان يك علم حضورى ضعيفى داشته باشد به خداى متعال و آن فطرى انسان باشد و لازمه وجود روح باشد و يك وديعه الهى در وجود انسان و آفرينش انسان باشد و در عين حال اشتباه هم بكند در تطبيق، تفسير روشنى از او نداشته باشد.
    اگر معنى فطرى بودن خداشناسى اين باشد، اين معنايش اين نيست كه افراد عادى براى شناختن خدا بى نياز از استدلال هستند. عرض كردم انسان علم به وجود خودش هم دارد، به وجود روح، اما در اثر ضعف اين علم كه به عبارة اخرى ضعف وجود خود نفس است يا ضعف تجرد نفس است، تفسير روشنى از او ندارد و خطا مى‏كند. خطا در تفسير است نه در اصل آن علم. يا به تعبير ديگر آگاهى از آن علم خودش ندارد، علم به آن علم خودش ندارد. در مورد خداشناسى هم چنين چيزى معقول است كه انسان يك علم حضورى داشته باشد اما آگاه به آن نباشد و اين ضعف علم كه بازگشتش به ضعف وجود خود روح است و ضعف مرتبه تجرد روح است، مانع نشود از اين كه خطاى در تطبيق بكند. ولى به هر حال چنين علمى براى افراد متعارف خود به خود كار ساز نيست. يعنى مشكل را حل نمى‏كند. ما مى‏بايست علم آگاهانه‏اى به وجود خدا داشته باشيم تا در مقام پرستش خداى يگانه بر آييم. آن علمى كه مبهم است، ضعيف است، قابل تفسيرهاى غلط است،خب نتيجه‏اش هم اين مى‏شود كه كسانى خدايانى را به ناحق و به دروغ به جاى خداى واحد يگانه پرستش مى‏كنند. هنگامى اين مشكل حل مى‏شود و ما مى‏توانيم در جاده مستقيمى قدم برداريم كه معرفت آگاهانه داشته باشيم. معرفتى كه قابل خطاى در تطبيق نباشد. دقيقاً منطبق بر خود خداى متعال بشود و ديگر آن معرفت را نتوانيم بر اشياى ديگرى اعم از مادى يا غير مادى تطبيق كنيم و اشتباه در مصداق حاصل بشود. اين معرفت را از كجا بدست بياوريم. البته بعد از اين كه انسان معرفت به خدا پيدا كرد و در مقام اطاعت از دستورات او بر آمد و در راه عبادت او قدم برداشت و توجهات قلبى خودش را متمركز در عبادت كرد، ممكن است به مراتبى از آن علمى كه اولياى خدا داشته‏اند، برسد و آن معرفت حضورى براى او هم به حسب استعداد خودش، ظرفيت وجودى خودش حاصل بشود. او هم از پيروان راستين همان كسانى بشود كه گفته‏اند بك عرفتك و گفته‏اند «لا يعرف اللّه الا به».
    اما هنوز تا معرفت انسان كامل نشده، آن عبادت از او متمشى نمى‏شود. اول بايد معتقد بشود به وجود خداى يگانه، دستورات او را بداند، راه عبادت او را بياموزد تا چنان عبادتى از او متمشى بشود در سايه آن عبادت به اين معرفت برسد. افراد متعارف اين جورى هستند. خب پس قبلاً مى‏بايست ما يك شناخت آگاهانه‏اى نسبت به خداى متعال داشته باشيم و آن شناخت است كه جز از راه دليل عقلى حاصل نمى‏شود.
    پس اگر منظور از خداى‏شناسى فطرى، علم بديهى باشد اين قابل اثبات نيست و منكرين خدا از ما نمى‏پذيرند. كسى كه منكر خدا است، ما بخواهيم خدا را براى او اثبات بكنيمبگوييم اين يك امر بديهى است، هيچ عاقلى در آن شك نمى‏كند. مى‏گويد حالا كه من شك دارم يا عاقل هستم يا نيستم. به صرف ادعاى اين كه يك امر بديهى است، براى او حجت نمى‏شود، چيزى براى او ثابت نمى‏شود. يا بگوييم از قبيل القضاى التى قياساتها معها است كه ولو آن دليل اولى نيست ولى حد وسطش هميشه در ذهن حاضر است. او مى‏گويد در ذهن من چنين حد وسطى كه اثبات وجود خدا بكند، حاضر نيست. من چنين چيزى را درك نمى‏كنم. پس به اين دو معنا كه فطرى يعنى بديهى، يا يعنى از بديهات ثانويه القضاى التى قياساتها معها اين را نمى‏شود مدعى شد و كسى نمى‏پذيرداز ما. به معناى اين كه قريب به بداهت است، پس معنايش اين است كه احتياج به دليل دارد منتها دليل روشنى است. پس از استدلال خارج نشد، اگر به اين معنا بگوييم فطرى است، يعنى دليلش خيلى روشن است. احتياج به تحصيل و زحمت كشيدن در مدرسه و سالها خون دل خوردن نمى‏خواهد. مثل مسائل مشكل، فرض كنيد رياضيات عالى نيست كه بايد آدم سالها زحمت بكشد تا بتواند آنها را حل كند. نه يك مطلب ساده‏اى است. هر عامى‏اى هم مى‏شود براى او اثبات كرد كه وجود خدا ضرورت دارد و آدمى كه سر و پا نياز است بدون وجود بى نيازى تحقق پيدا نخواهد كرد. به اين معنا هم مى‏شود گفت فطرى است، اما اين خارج از استدلال نيست، استدلالى است روشن. پس باز از راه عقل استدلال كرديم و مطلب را اثبات كرديم منتها دليل روشنى است.
    (سؤال از استاد: و جواب آن) بله اينها ادعايى است كه كسى هم نمى‏تواند از شما بپذيرد. اگر صرف تنبه باشد، بايد به محض اين كه شما تنبه داريد طرف متوجه بشود. اگر به يك كسى گفتيد الكل اعظم من الجزء، يك قضيه بديهى است، او نتوانست درست تصورش كند، فكر كرد كه مثلاً يك آفتابه‏اى مى‏تواند باشد كه لوله‏اش بزرگتر از خود آفتابه باشد، پس اين جا جزء بزرگتر از كل است. اين درست تصور نكرده مفهوم جز و كل را. وقتى به او بگوييد بالاخره آن آفتابه‏اى كه لوله‏اش بزرگتر از تنه‏اش است، لوله‏اش به تنهايى از مجموع لوله و تنه بزرگتر نيست، باز هم كل از جز بزرگتر است. اين تنبه براى اين كه بتواند درست تصور موضوع و محمول بكند، لازم است. ولى به هر حال از حد تنبه خارج نمى‏شود. اين برهان نيست. شما كمك مى‏كنيد به اين كه موضوع و محمول را درست تصور كند، چيز ديگرى نيست. نمى‏شود بگويند برهان براى اين است كه تنبه حاصل بشود. و اگر كسى چنين ادعايى را بكند، در مقام بحث و مناظره مقبول نيست. نمى‏شود گفت كه مطلب شما تمام است. بله، پس ثابت شد كه وجود خدا بديهى است. قابل انكار براى هيچ عاقلى نيست به صرف تصور موضوع و محمول، اين قابل قبول نيست. و چه اصرارى است كه ما مطلبى كه احتياج به برهان دارد به اين معنا بگوييم. چيزى را كه نمى‏توانيم اثباتش را بكنيم. و براى ديگران قابل قبول نيست و نه اين كه عدم قبولشان در اثر عناد و لجاج باشد. واقعاً طورى نيست كه مفهوم خدا و مفهوم وجود مثل الكل اعظم من الجزء باشد. اگر اين جور بود ما اين همه احتياج به دليل نداشتيم. در بين افراد مسلمان، افرادى پيدا ميشوند كه شك براى آنها پيدا ميشود. يا بچه هايى كه از اول مى‏خواهيد شما خدا را براى آنها اثبات بكنيد، آن چنان نيست كه وقتى مفهوم خدا و مفهوم وجود را درست تصور كردند يقين پيدا كنند مثل قضاياى بديهى، اين جورى نيست. پس به اين دو معنا كه بگوييم از بديهيات اوليه است يا از القضاى التى قياساتها معها است، اين قابل اثبات است. به معناى اين كه قريب به بديهى است، يعنى برهان ساده‏اى دارد، پس معنايش اين است احتياج به دليل عقلى دارد، منتها دليلش ساده است، اين اشكالى ندارد. پس به اين معنا بى نياز از استدلال نيست. منتها استدلالهاى فنى پيچيده نمى‏خواهد، با استدلالهاى ساده هم مى‏شود استدلال كرد.
    و اما به معناى علم حضورى كه شاهدى كه از آن روايت آورديم و از بسيارى از روايات ديگر هم به دست مى‏آيد، مى‏شد مؤيداتى براى آن بدست آورد همين است كه منظور از اين فطرى بودن معرفت به خدا آن معرفت حضورى است. يعنى اصطلاح فلسفى اش حضورى است. توى روايت كلمه حضورى نيست. تعبير فلسفى اش، تفسير فلسفى اش اين است كه آن علمى است كه در سرشت وجوه روح انسان هست و از روح انسان انفكاك‏ناپذير است. چنين علمى همان است كه در فلسفه اثبات مى‏شود كه معلول عاقل، علم به علت هستى بخش خودش دارد ولو علم به علم ندارد و اين يك علمى است حضورى و انفكاك‏ناپذير از وجود معلول عاقل.
    يك تعبير ديگرى در مورد توحيد به كار برده مى‏شود كه خداپرستى فطرى است. تا اين جا در باره خداشناسى فطرى بحث كرديم. گاهى گفته مى‏شود كه خداپرستى فطرى است.
    (سؤال از استاد: و جواب آن) اين بيانى كه عرض كردم در باره علم حضورى اين است از يك طرف آن چه از آيات و روايات درباره فطرت خداشناسى داريم، تفسير فلسفى اش چيست؟ توضيحى است براى اين كه اين بيان عقلى دارد، قابل تبيين فلسفى هست. و از يك طرف اين كه در انسان چنين نورى هست كه اگر در صدد بربيايد كه آن را شناسايى كند و آگاهى به آن پيدا كند، مى‏تواند به آن برسد. حالا هم اين گوى و اين ميدان، هر كس مى‏خواهد چنين معرفت آگاهانه حضورى پيدا بكند، بايد وارد عمل بشود تا به آن علم برسد. در مقام احتجاج، به اين نمى‏شود استدلال كرد. همين را مى‏خواستم عرض بكنم، غفلت كردم. حالا تذكر فرموديد، يادآورى كرديد. پس اين علم حضورى كه ما مى‏گوييم علم حضورى ناآگاهانه به خدا است اين به درد مقام احتجاج نمى‏خورد. كسى كه منكر خدا است، بگوييم آقا در عمق وجود تو معرفت به خدا است، من كه درك نمى‏كنند چه فايده دارد؟ بله، چنين چيزى هست و مى‏تواند به آگاهى هم برسد، و كسانى هم آن را به آگاهى رسانده‏اند، ولى براى كسى كه فعلاً آن مرتبه آگاهى را هم ندارد، براى او اين حجت نمى‏شود. پس مقام احتجاج و براى اين كه ما براى منكر خدا را، خدا را اثبات كنيم، نمى‏توانيم به فطرى بودن علم حضورى استناد كنيم. پس احتياج به دليل عقلى داريم. على اىحال چه به معناى علم حضورى باشد و چه علم حصولى قريب به بداهت در هر صورت براى منكر مى‏بايست برهان عقلى اقامه كرد. منكر بى نياز از استدلال عقلى نمى‏شود.
    (سؤال از استاد: و جواب آن) آن يك فردى بود آقا كه چنين حالتى براى او پيش آمده بود و به محض اين كه امام فرمودند يادش آمد و پذيرفت. آيا شما با هر كسى كه منكر خدا باشد، اين جور مى‏توانيد براى او بيان كنيد؟ لنين بيايد براى شما بگويد كه من منكر خدا هستم، ماركس مى‏گويد كه من منكر خدا هستم، شما مى‏گويد هيچ وقت كشتى سوار شده‏ايد؟ شده كه اميدت قطع بشود؟ مى‏گويد نه، چيزى براى او اثبات نمى‏شود. اين يك راهى نيست كه براى هر كسى بشود از آن استفاده كرد. و همه هم، آن انصاف را ندارند و واقعاً در صدد شناخت واقعى نيستند. ما بايد يك راهى داشته باشيم كه در مقام بحث و مناظره بتوانيم طرف را اغنا كنيم. بگوييم در عمق فطرت تو چنين چيزى هست؟ مى‏گويد نخير، نيست. مى‏گويد بگوييد شما در يك حالاتى، گاهى توجه به آن معرفت فطرى پيدا مى‏كنيد، مى‏گويد براى من پيش نيامده. هر وقت پيش آمد قبول مى‏كنم. اين به درد احتجاج نمى‏خورد. پس براى اثبات وجود خدا براى خصم و براى منكر و براى شاك هيچ راهى جز برهان عقلى وجود ندارد.
    مطلب ديگر فطرى بودن خدا پرستى است. گاهى گفته مى‏شود كه شواهد تاريخى و ديرينه‏شناسى نشان مى‏دهد كه هميشه در ميان انسانها پرستش خدا وجود داشته. از آثارى كه از هزاران سال قبل يا به قول ديرينه شناسان از ميليونها سال قبل به دست مى‏آيد، نشانه هايى است كه مردمى در آن اعصار باستان وجود داشته‏اند كه خداپرست بوده‏اند. آثارى از پرستش خدا، معابد، اينها پيدا مى‏شود. پس معلوم مى‏شود كه فطرت انسان با خداپرستى سرشته شده. و گرنه در آن زمانها نمى‏بايست مردم خود به خود توجه به خدا و آفريدگار پيدا كرده باشند و معبدى ساخته باشند، به پرستش او مشغول شده باشند، حتى اگر اين پرستش‏ها توأم با شرك هم باشد. به هر حال وجود بت‏پرستان هم نشانه اين است كه در عمق فطرت انسان ميل به پرستش هست، منتها در تطبيق در مصداقش اشتباه كرده‏اند، خيال كرده‏اند آن چه را كه مى‏بايست پرستش كرد، بت است يا ستارگان آسمان است يا ماه و خورشيد است. از اين راه خواسته‏اند بگويند كه خداپرستى از امور فطرى انسان است. در مقدمه عرض كردم كه فطريات انسان گاهى به ادراكاتى كه لازمه وجود انسان است، اطلاق مى‏شود و گاهى به ميل‏ها و گرايشهايى كه در وجود انسان است. اين ميل به پرستش خدا، يك ميل فطرى است در عمق وجود انسان. اين مطلب هم كم و بيش قابل قبول است. ولى همانطور كه گفتم باز يك ميلى نيست كه انسان را از استدلال عقلى بى نياز كند. بسيارى از ميل‏ها در وجود انسان است حقيقتش ناشناخته است. و از جمله همين ميل استكه اگر درست كاوش كنيم در روح و عمق روح را درك كنيم، خواهيم يافت كه چنين ميلى در عمق وجود انسان است. ولى اين ميل هم مثل همان شناخت آن قدر قوى نيست كه خودش را كاملاً نشان بدهد و متعلق خودش را نشان بدهد. گاهى آدم يك ميلى به يك چيزى دارد اما نمى‏داند دنبال چى مى‏گردد. يك گمشده‏اى دارد نمى‏داند چيست؟ گاهى پيش مى‏آيد. فرض كنيد احساس مى‏كند كه ميل به يك غذايى دارد اما الان درك نمى‏كند كه چه جور چيزى را خوشش مى‏آيد. هى اقسام غذاها را در ذهن خودش مى‏آورد. آيا ترشى مى‏خواهد، شيرينى مى‏خواهد، شورى دوست دارد؟ چه جور غذايى خوشش مى‏آيد الان؟ احساس يك ميل مبهمى مى‏كند، اما متعلقش براى او روشن نيست. چنين چيزى در وجود انسان هست، ميل به پرستش خدا، اما اين ميل در افراد عادى باز به گونه‏اى نيست كه متعلق آن كاملاً مشخص باشد. چى را دوست مى‏دارد؟ دنبال چى مى‏گردد؟ دنبال كى مى‏گردد؟ آن كسى كه آن ميل عميق قلبى‏اش به او متوجه هست، آن چه كسى است؟ آن كمال مطلق است، جمال مطلق است. اما اين نمى‏تواند تشخيص بدهد كه آن كى است؟ پس به يك معنا پرستش خدا هم فطرى انسان است ولى باز به اين معنا نيست كه آدم متعلقش را دقيقاً بشناسد به طورى كه خطاى در تطبيق براى او حاصل نشود. و بى نياز از استدلال عقلى و راهنمايى باشد.
    به طور كلى انسانهاى متعارف در شرايط متعارف، نه علم حضورى آگاهانه به خداى متعال دارند و نه ميل قوى‏اى كه متعلقش كاملاً شناخته شده باشد. هم شناخت مبهم ناآگاهانه‏اى دارند كه وقتى از راه دليل برايشان ثابت شد مى‏فهمند اين آشناست، اينهمان چيزى است كه دنبالش مى‏گشتند. آن گمشده‏اى كه داشتند و نمى‏دانستند كه چى هست؟ وقتى دليل براى آنها ثابت كرد كه خداى بى نيازى وجود دارد، مى‏بينند دلشان به سوى او ميل مى‏كند، خواسته خودشان را مى‏يابند. اما قبل از اين كه بدانند چنين موجودى هست و ثابت بشود براى آنها وجود خداى متعال، آن ميل در حالت ابهام است و متعلق خودش را درست نشان نمى‏دهد. پس فطرى بودن خداپرستى و خداشناسى منافات ندارد با اين كه ما مى‏بايست از راه عقل وجود خدا را اثبات كنيم تا شناختى آگاهانه براى ما حاصل بشود. آن شناخت‏هاى ناآگاهانه صحيح است در وجود انسان هم هست، گاهى هم در يك شرايطى مثل همان شرايطى كه آن شخص در دريا مبتلا شده بود، خودش را نشان مى‏دهد، وقتى توجه انسان كاملاً به عمق وجودش منعطف بشود، ولى اينها طورى نيست كه در شرايط متعارف انسانها را بى نياز از استدلال كند.
    وقتى استدلال شد و انسان دليل روشنى پيدا كرد، مى‏بيند آن چه ثابت شده همان است كه يك گرايش قلبى به سوى او دارد. شبيه اين كه شما يك كسى را قبلاً مى‏شناختيد، بعد فراموش كرديد. اصلاً يادتان رفته، نه قيافه‏اش يادتان است و نه هيچ خصوصيتى از او به يادتان هست. يك كسى بيايد مشخصات او را براى شما نقل بكند، نشانه هايى از او براى شما ذكر بكند، كم كم شما ذهنتان متوجه مى‏شود به آن چه در عمق حافظه تان هست و الان فراموش كرديد. الان از شما بپرسند مى‏گوييد نه، چنين كسى را نمى‏شناسم، يادم نمى‏آيد. وقتى نشانه‏هايش را بگويند يواش يواش شما ذهنتان متوجه به آن عمق معلومى مى‏شود كه در عمق حافظه تان است ولى الان غافليد از آن. كانه پرده‏هايى است برداشته مى‏شود، كم كم مى‏رسيد به آن چه مى‏دانستيد و بوده در ذهنتان، ولى غافل بوده‏ايد از آن.
    اين است كه ذكر نشانه‏هاى خدا، همينطور ادله‏اى كه براى وجود خدا اقامه مى‏شود، حكم اين را دارد كه آدم را آماده مى‏كند براى آن معرفتى كه ناآگاهانه است، به آن توجه پيدا كند تا به آگاهى برسد. وقتى اين دليل قائم شد آن وقت آدم مى‏فهمد كه بله اين همان موجودى است كه آشنايى داشته با آن، آشنايى كه فراموش كرده. و اتفاقاً عين اين تعبير در روايات و در روايات ميثاق و فطرت هست. آن رواياتى كه در تفسير آيات ميثاق وارد شده «وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى » رواياتى كه در آن جا است، اين مضمون در آن است كه «و بقية المعرفة و نسوا الموقف». اين معرفت در عمق دلها باقى مانده، اما يادشان نيست كه اين چى بوده؟ چگونه حاصل شده؟ وقتى آدم دليل برايش اقامه شد، شواهد و نشانه‏ها براى او ذكر كردند، آن معرفت طلوع مى‏كند. مى‏فهمد اين آشناست با او، اين همان كسى است كه با او آشنايى داشته و او را فراموش كرده بوده. سرّ اين كه، البته گفتن سرّ شايد صحيح نباشد، اما شايد يكى از نكاتى كه در آيات قرآنى تأكيد شده بر ذكر آيات، همين باشد. تنها منظور از ذكر آيات الهى در آسمان و زمين، در آفاق و انفس، اين نيست كه شما استدلال عقلى بكنيد، بيش از اين منظور است. اينها مثل همان نشانه‏هاى آشناى فراموش شده است. قرآن مى‏خواهد اين نشانه‏ها را به يادتان بياورد تا آن آشناى فطرى شما طلوع بكند يا شما با او آشناتر بشويد و معرفت آگاهانه‏تر پيدا بكنيد.
    پس به دو معنا، فطرى بودن خداشناسى و خدا پرستى صحيح است، يكى به معناى استدلال عقلى قريب به بداهت و يكى به معناى معرفت حضورى ناآگاهانه، ولى هيچ كدام از آنها معناى بى نيازى انسان از استدلال عقلى نيست، مگر كسانى كه خداى متعال در دل آنها آن چنان نور معرفت قوى‏اى قرار داده كه احتياج به استدلال ندارند و آنها هستند كه مى‏گويند بك عرفتك.
    و صلى اللّه على محمد و آله الطاهرى‏
    پايان تصحيح اول‏