جمعه 14 ارديبهشت 1403 - 22 شوال 1445 - 3 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 10
متن
«بسم الله الرحمن الرحيم»
بحث درباره صفات ثبوتيه الهى بود، يعنى مفاهيمى كه براى خدا اثبات مىكنيم. به حسب يك تقسيم كلى اين مفاهيم به دو دسته تقسيم مىشوند؛يك دسته صفات ذاتى و يك دسته صفات فعلى. عرض كرديم كه منظور از صفات ذاتى اين است كه وقتى خود ذات را عقل ملاحظه بكند،بدون اين كه نيازى به ملاحظه وجود ديگرى كه طبعاً مخلوق خداست، در وجود ديگرى فرض بشود، بدون احتياج به ملاحظه مخلوقات، آن صفت ثابت مىشود و براى خداى متعال، مىشود آن صفت را نسبت داد. اما صفات فعليه آن مفاهيمى هستند كه براى انتزاعشان احتياج است كه ما وجود مخلوقات را هم در نظر بگيريم و يك رابطهاى، اضافهاى، نسبتى بين خدا و خلق ملاحظه كنيم و بر اساس آن اضافه و نسبت، مفهومى را انتزاع كنيم. اما صفات ذاتيه همان طور كه قبلاً هم اشاره شدتعداد معينى ندارد، بلكه ملاك كلىاش اين است كه هر مفهومى كه دلالت بر كمال وجود كند و قابل اين باشد كه مصداقش نامحدود و نامتناهى باشد، اين مفهوم را به عنوان يك صفت ذاتى براى خداى متعال مىشود اثبات كرد. اما آن چه در كلمات علما و بزرگان به عنوان صفات ذاتى مطرح شدهچند صفت است، كه مهمترين آنها سه صفت است؛علم و قدرت و حيات.
براى اثبات اين صفاتدو راه كلى وجود دارد و براى هر صفت خاصى هم راههاى خاصىعلاوه بر اين دو راه كلىهست. يك راه كلى اين است كه؛همان طور كه عرض كردم يك مفهومى را در نظر بگيريم كه ببنيم اين مفهوم دلالت بر كمال وجودى مىكند، يك نوعى از كمال استو اين كمال اقتضاى محدوديت ندارد، بلكه مىشود آن را به طور نامتناهى در نظر گرفت.ولو آن چه ما مىشناسيم و مىبينيم از مصاديق آن محدود هستند، اما مفهومش طورى است كه اقتضاى محدوديت ندارد. مثلاً علم، آن چه ما از علم مىشناسيم و سراغ داريم، علمهاى محدود است. يك شخصى كه عالم است، يعنى يك سلسله معانىاى را مىداندكه يا از راه حس درك كرده، يا از راه ديگرى به او رسيده، از راه فكر، به هر حال يك چيزهاى محدودى است، ما يك كسى كه علم نامحدود داشته باشد، نديديم، نمىشناسيم، اگر هم ببينيم تازه علم
نامحدودش را نمىتوانيم درك كنيم. فرض كنيد حالا اگر كسى علم نامحدود هم داشته باشد، ما هر وقت بخواهيم بدانيم كه او چيزى را مىداند يا نمىداند، يك مسأله خاص را از او مىتوانيم سؤال كنيم، ببينيم مىداند يا نمىداند؟ ده تا، صد تا، هزار تا، اگر تمام عمرمان را هم صرف كنيم كه او را بيازماييم كه آيا به چه چيزهايى علم دارد؟ بالاخره محدود خواهد بود. ما آن چه را كه ببينيم، بشناسيم، بتوانيم اثبات كنيم، همه علمهاى محدود است. چه در خودمان وجود داشته باشد اين علمها، و چه در يك موجود ديگرى سراغ داشته باشيم.
اما آيا مفهوم علم اقتضاى محدوديت دارد؟ يا به مصاديقى از آن كه ما مىبينيم و مىشناسيممحدود است؟ اگر مفهوم علماقتضاى محدوديت داشته باشد، معنايش اين است كه فرض علم نامتناهى يك فرض متناقضى باشد،يعنى مشتمل بر تناقض باشد. اگر علم معنايش محدوديت است، وقتى بگوييم: علم نامحدود، مثل اين است كه بگوييم: موجودى كه معدوم است. چون وقتى گفتيم علم، يعنى محدود، خود اين مفهوم فرض كرديماقتضاى محدوديت دارد. وقتى مىگوييم: علم، يعنى علم محدود، آن وقت ديگر صفت نامحدود براى او محال است بياوريم، اگر بگوييم: علم محدود نامحدود، تناقض مىشود.اما مىبينيم كه مفهوم علم اين طورى نيست. اگر فرض كنيم، تصور كنيم علمى كه هيچ حدى نداشته باشد، همه چيز براى او روشن باشد، اين تناقضى در آن نيست.حالا مىشود اين را اثبات كرد يا نه؟ اين بماند، دليلش را بعد مىآوريم. اما فرض، فرض متناقضى نيست.مثل اين نيست كه بگوييم: سياهى كه سفيد است يا موجودى كه معدوم است، يا كوتاهى كه بلند است. اين فرضش اصلاً فرض غلطى است. جمع بين ضدين يا نقيضين يا عدم و ملكه. ولى فرض كنيم علمى كه هيچ حد و حصرى ندارد، فرض غلطى كه نيست، در مفهوم تناقضى نيست. پس مىفهميم كه خود مفهوم علم دلالت بر محدوديت ندارد. بلكه هم دلالت بر كمال دارد، هم اقتضاء محدوديت ندارد. پس مىشود فرض كرد علمى جايى وجود داشته باشد كه حد و حصرى ندارد.پس اين مفهوم قابل اطلاق بر خداى متعال هست،هم دلالت بر كمال مىكند و هم اين كه اقتضاى محدوديت ندارد. هر صفتى را كه شما اين طورى حساب بكنيد كه ببينيد دلالت بر كمال دارد و در خود اين مفهوم محدوديتاقتضاى نقص نيست، اين خودش مىشود يك صفتى براى خدا. حالا يكى از همين صفات علم است. ديديم كه مفهوم علم يك مفهوم كمالى است، از كجا؟ يك شخصى كه جاهل است با يك شخصى
كه عالم است، با هم كه مقايسه بكنيم، شخص عالم چيزى بيش از جاهل دارد؟ يا شخص جاهل چيزى بيش از عالم دارد؟ خود ما آن وقت كه جاهل بوديم نسبت به يك موضوعى، بعد عالم شديم، آن وقت كه جاهل بوديم چيزى بيشتر داشتيم؟ يا وقتى عالم شديم، حالا چيزى بيشتر داريم؟ وقتى آدم عالم مىشود يك چيزى از او كم مىشود؟ يا چيزى بر كمالاتش افزوده مىشود؟ بديهى است كه علم دلالت بر يك كمالى مىكند، يعنى يك صفت وجودىاى كه ما اول نداريم، بعد واجد مىشود، اين اضافه مىشود بر روح ما يك كمالى، پس يك مفهومى است كمالى. لازمه اين مفهوم هم كه محدوديت نبود، پس مىشود مصداقى براى اين علم، فرض كرديم كه هيچ حد و حصرى ندارد، اين مىشود يك علم، يك صفت براى صفات خداى متعال، اين يك راه براى همه صفات ذاتيه وجود دارد.
حالا ساير صفات را هم كه بررسى مىكنيم، اين راه در نظرمان باشد كه همين دليل به تنهايى كافى است كه هر صفت ذاتى را ما اثبات بكنيم، به شرط اين كه مفهوم، مفهوم كمالى باشد مشتمل بر نقص و محدوديت نباشد، اقتضاء محدوديت هم نداشته باشد. يك راه ديگر هم هست براى اثبات صفات ذاتيه، كه آن هم راه كلىاى است. در همه صفات ذاتيه آن دليل هم جارى مىشود و آن اين است كهيك كمالى را در يك مخلوقى ببينيم، بعد از اين راه استدلال كنيم كه اين كمالى كه در اين مخلوق هست، اين كه واجب الوجود نيست، مثل خود مخلوق، كمااين كه وجودش از خودش نيست، اين كمالى هم كه دارد از خودش نيست. همان طور كه خدا وجود او را آفريده، اين كمال را هم خدا آفريده، پس چگونه ممكن است موجودى كه ايجاد كننده و آفريننده اين كمال است، خودش فاقد اين كمال باشد. پس هر جا هر كمالى را ما ببينيم در مخلوقى، به شرط اين كه اين كمال قابل فرض مصداق نامتناهى باشد، اين دليل بر اين است كه آفريننده او هم اين كمال را داشته كه او را به او داده، حالا كه به او داده آيا از خودش كم شده؟ خدا وقتى علم را به يك پيامبرى، امامى، يا هر انسانى افاضه مىفرمايد، اعطا مىفرمايد، از علم خودش كم مىشود؟ نه، اگر كم بشود كه او مىشود محتاج. پس علم نامحدود و نامتناهى غير قابل كم شد است. اين راه هم در همه صفات ذاتيه براى اثبات آنها هست كه ما بعضى از كمالات را در يك مخلوقى حتى اگر ببينيم، اين كمال مخلوقاز طرف خداست. پس خدايى كه اين مخلوق را آفريده و اين كمال را به او داده، بىنهايت مرتبه آن كمال را خودش بايد داشته باشد.
بنابراين براى اثبات علم خدا هم از اين دو راه مىتوانيم استفاده كنيم. مىبينيم انسانهايى هستند علم دارند، حتى حيوانات بعضى از مراتب علم را دارند، اين يك كمالى است از ناحيه خداى متعال افاضه شده، پس خداى متعال بايد مرتبهاى بىنهايت اين كمال را داشته باشد.
(سؤال... و پاسخ استاد:) بله. اين را قبلاً گفتيم كه اگر وجود خدا محدود باشد، معنايش نقص است، معنايش نياز است و هر نيازى از خداى متعال مرتفع است، اين اصل را قبلاً بيان كرديم. اگر نداشته باشد، كمبودى داشته باشد، براى فرض اين كه واجد آن بشود، احتياج است و هر نوع فرض حاجتى در واجب الوجود محال است.
اين دو راه براى اثبات علم، اما راههاى ديگرى هم هست، به خصوص درباره علم يا هر صفت ديگرى هم يك دليلهاى خاص به خودش را دارد. دو راه ديگر براى اثبات علم براى ذات مقدس الهى هست؛يك راهش احتياج به مقدمات فلسفى دارد. اگر آن مقدمات را ما در فلسفه حل كرده باشيم، دليل سومى براى اثبات علم خداى متعال اقامه مىشود.
به آن مقدمه اشاره مىكنم. كسانى كه مطالعاتى دارند در اين زمينه مىدانند، كسان ديگرى هم اگر بعداً مطالعاتى پيدا كنند، از اين دليل هم مىتوانند استفاده كنند و آن اين است كه علم مساوى با تجرد است. هر موجودى كه مجرد باشد، به شرط اين كه به اصطلاح فلسفىوجودش «لنفسه» باشد، يعنى عرض نباشد، هر موجودى كه عرض نباشد و مجرد باشد، اين وجودش عين علم است. محال است موجودى مجرد باشد و وجودش عرضى نباشد، يا جوهر باشد يا فوق جوهر و اين علم نداشته باشد. خود اين براهينى دارد كه در كتابهاى فلسفى تبيين شده و بيانش در اينجا به طول مىانجامد. اين است كه فقط به همين اشاره در اينجا اشاره مىكنيم. وقتى ثابت شد كه موجود مجردى اگر جوهرى باشد يا فوق جوهر وجودش عين علم خواهد بود، قبلاً اثبات كرديم كه خدا جسم نيست، يعنى مجرد است، وجودش هم كه عرضى نيست كه عارض يك موضوعى بشود، چون عرض احتياج دارد به موضوع، خدا احتياج ندارد، پس موجود مجردى است غير از عرض، عرض مجرد نيست و چنين موجودى عين علم است.اين يك دليل فلسفى است كه البته مقدماتش را بايد در جاى خودش اثبات كرد.
يك دليل ديگرى هم هست براى اثبات علم، خيلى ساده و دلنشينتر، ولو اين كه عمق فلسفى ندارد،و آن استدلال از راه آثار است. اگر شما دو تا كتاب را با هم مقايسه كنيد كه يكى مطالب
عميقترى در آن نوشته شده، ولى يكى مطالب خيلى ساده پيش پا افتادهاى است، يقين پيدا مىكنيد كه نويسنده آن كتابى كه مطالب عميقتر داردملاّتر بوده. اگر هر اثر هنرى را ملاحظه كنيد، دو تا تابلو نقاشى را، يكى هنرمندانهتر است، آثار هنر بيشتر در آن ظهور دارد، خطوط، رنگها بسيار متناسب با هم است، شكلها، اندازهها، سايهها كاملاً بجا و زيباست، خواهيد فهميد آن نقاشى كه اين تابلوى زيباتر را كشيده و ساخته، ماهرتر بوده. اما اگر يك كاغذى ببينيد كه چند تا خطى روى آن كج و كوله كشيده شده، اين مىفهميد يك بچه همين طورى مداد دستش بوده، كشيده روى كاغذ، اين خطها را پديد آورده. اين بلد نبوده كه چگونه مىبايست اين كار را بكند. يا خط يك آدم بد خطى، وقتى شما ملاحظه بفرماييد مىبينيد كه اين پيداست نويسندهاش خوش خط نبوده، بلد نبوده درست، خوشنويس نبوده. اما يك خط زيبا را كه مىبينيد مىفهميد كه نويسندهاش خوشنويس بوده، هنرمند بوده. با اين مقدمه ما وقتى جهان خلقت را مورد مطالعه قرار مىدهيم، و اين همه اسرار عجيب و حكمتهاى خيره كننده و محير العقول در جزء جزء عالم مشاهده مىكنيم، كه هر روزى كه بر علم بشر افزوده مىشود، بيشتر پى به كمالات موجودات، حكمتهايى كه در آفرينش آنها به كار رفته، تناسبى كه بين اين موجودات است، از نظر كميت و كيفيت، هر روز علم بشر به اينها افزوده مىشود. تا آن وقتى كه اتم كشف نشده بود، ما نمىفهميديم كه در داخل هر ذرهاى چه نظام عجيبى حكم فرماست.حالا كه كشف شده، اگر كسى درون اتم را مطالعه كند واقعاً حيرت زده مىشودكه اين چه نظام عظيمى است؟يك ذره خاكى كه شما هيچ به حسابش نمىآوريد، در درونش اين همه حكمتها و اسرار وجود دارد. اگر يك روزى باز اين هسته اتم شكافته بشود و در درون آن باز اسرار ديگرى ظاهر بشود، هنوز ما چه نمىدانيم، فكر مىكنند دانشمندان كه ديگر مثلاً پروتون، هسته اتم قابل شكستن نيست، اگر يك وقتى شكسته بشود و در داخل آن چيزهاى جديدى كشف بشود، به هر حال هر جزئى از اجزاى عالم را، هر موجودى، هر حيوانى، هر گياهى را كه در نظر بگيريم، آثار عظيمى از حكمت و دقت و تناسب بين اجزائش مشاهده مىشود. چگونه است كه ما از يك خط بىحسابى كه روى كاغذ كشيده شده، مىفهميم بچه نادانى كشيده، و خط زيبايى كه نوشته شده، مىفهميم يك شخص ماهرى اين را نوشته، يك شعر زيبايى وقتى مىشنويم، مىفهميم شاعر ماهرى آن را سروده. آن وقت اين كتاب عظيم آفرينش را با اين همه اسرار وقتى مىبينيم
نبايد بفهميم كه آفريننده او داراى علم فوق العاده و فوق فهم ما داشته؟
هر انسان عاقلى از اين راه مىفهمد، بعد از اين كه البته دانست كه اين جهان آفريننده دارد، خواهد دانست كه آفريننده هم حكيم و داناست. بدون علم، اين همه اسرار و حكمت نمىشود آفريد «الا يعلم من خلق» كسى كه اين جهان را آفريدهممكن است علم نداشته باشد؟ پس مجموعاً چهار برهان براى اثبات علم واجب تبارك و تعالى مىتوانيم اقامه بكنيم. دو تاىآن كليت دارد نسبت به همه صفات ذاتى،يكى اين كه اين صفات، صفاتى است كمالى، و خداى متعال هر كمالى را به طور بىنهايت دارد. دوم اين كه اين كمال در مخلوقات وجود دارد، پس آن كسى كه اين كمال را به مخلوقات داده، خودش بايد واجد باشد تا به اينها بدهد. سوم اين كه آثار علم را در آفرينش مىبينيم. اين دليل با دليل قبلى فرقش روشن است.در دليل قبلى خود علم را مىگفتيمدر مخلوقات هست، انسان علم دارد، پس آفريننده انسان نمىشود فاقد اين كمال باشد. دليل سوم اين است كه آثار علم را در آفرينش مىبينيم. يعنى اين نحوه خلقت، خلقتى است عالمانه، نمىشود موجود جاهلى اين خلقت عجيب را بيافريند.و دليل چهارمآن يك دليل فلسفى بود كه البته اينها هم در واقع فلسفى است، منتها سادهتر. آن دليلش احتياج به يك مقدمات ديگرى داشتكه اين مىبايست در جايش خودش اثبات بشود كه هر موجود «مجرد غير عرضى» عين علم است. و چون ثابت شد در بحثهاى سابق كه خدا جسم نيست، يعنى مجرد است و عرض هم كه نيست، پس ثابت مىشود كه وجودش عين علم است.
علمى كه براى خداى متعال اثبات مىكنيم، يكى علم به ذات مقدسش است كه خودش از خودش آگاه استو يكى علم به مخلوقات است. مخلوقات را كه مىآفريند، به آنها آگاه است.هر كارى را انجام بدهند او مىداند، هر تحولى براى آنها پديد بيايد او عالم است. درباره علم به مخلوقات بحثهايى انجام گرفته كه اين علم چگونه است؟ بدون شك علمى كه خدا به ذات خودش دارد، اين همان عين ذات است. مثل علمى كه انسان به وجود خودش دارد. آن اطلاعى كه از خود منِ درك كننده دارد، نه اطلاع از بدن. هر كسى وقتى خودش را درك مىكند، وجودش عين علم مىشود، هيچ چيزى زائد بر علمش نيست. اما علم به اشياء ديگر معمولاً در ما عين ذاتمان نيست.دليلش هم اين است كه گاهى هست و گاهى نيست، بايد برويم كسب كنيم. چيزى را، علمى را كه نداريم بايد برويم بياموزيم، پس اين عين ذات ما نيست. اگر عين ذات ما بود كه احتياج به كسب كردن نداشت. معمولاً اين طور گفته
مىشود كهعلم به اشياى ديگر عبارت است از؛صورتها و مفاهيمى كه در ذهن انسان بوجود مىآيد، و طبق نظر معروف در بين اهل معقول يك كيفيت نفسانى است، يك عرضى است. البته نظريات ديگرى هم هست كه حالا اينجا به آنها نمىخواهيم بپردازيم. به هر حال يك چيزى است غير از ذات ما كه عارض ذات ما مىشود. گاهى هست، گاهى نيست، شرايطى بايد فراهم بشود تا آن علم در ما بوجود بيايد. حالا چگونه بوجود مىآيد؟ چه رابطهاى با نفس دارد؟ آنها يك بحثهاى دقيق فلسفى دارد، كارى به آن نداريم حالا. اين بديهى است كه علمهايى كه ما به اشياء ديگر داريم ،اين عين ذات ما نيست.اين طور نيست كه وجود ما وقتى باشد، حتماً بايد اين علمها هم باشد. خيلى بيّن است، از بديهىترين چيزهاست كه اين علمها عين ذات نيست، اكتسابى است.
علم خدا به اشيا چگونه است؟در اين باره بين متكلمين و فلاسفه اختلافات عجيبى وجود دارد. بحث تفصيلى در اين زمينه احتياج دارد به اين كه اقوال نقل بشود و ادلهشان بررسى بشود و نقادى بشود كه معمولاً اين كارها در كتابهاى كلام و بخصوص كتابهاى فلسفى مطرح شده. ما يك بحث كلى و فشردهاى مىتوانيم در اين زمينه داشته باشيم كه خيلى وسعت پيدا نكند بحث، چون اين بحثها احتياج به اين دارد كه چند جلسه پشت سر هم مطرح بشود، حضور ذهن نسبت به مسائل باشد، با اين بحثى كه هفتهاى يك مرتبه مطرح بشود مناسبت ندارد ورود در اين جزئيات.
اما اصل اين اشكال، آن چه گرهگاه مسأله است اين است كه وقتى خدا هنوز عالم را خلق نكرده، يا عالم را خلق كرده، هنوز بعضى موجودات آينده را خلق نكرده، اين چگونه علم به آنها دارد؟ در علمهاى اكتسابى، ما ممكن است به يك چيزى كه هنوز به وجود نيامده يك علمى پيدا كنيم، بدانيم كه فردا چه خواهد شد. مثلاً أهل نجوم با بررسى اوضاع فلكى مثلاً پيش بينى مىكنند كه در فلان وقتى خورشيد خواهد گرفت يا ماه خواهد گرفت و عيناً هم واقع مىشود. پس انسان مىتواند نسبت به بعضى از چيزهايى كه هنوز واقع نشدهعلمى پيدا كند، اما اين علمها از راه يك مقدماتى حاصل مىشود كه بايد قبلاً وضع حركت ماه، وضع حركت خورشيد، رابطهاى كه ماه و خورشيد و زمين با همديگر دارند، اينها بررسى بشود، ببيند آدم، بارها، دهها بار، صدها بار كه هميشه ماه و خورشيد طبق اين نظام حركت مىكنند، آن وقت يك وقتى مىشود كه زمين واسطه مىشود بين ماه و خورشيد، سايه
زمين مىافتد روى ماه، ماه مىگيرد. يا برعكس در يك شرايطى ماه واقع مىشود بين خورشيد و زمين، سايه ماه مىافتد روى زمين، روى خورشيد، يعنى نور خورشيد به ما نمىرسد، مىگوييم: خورشيد گرفته. اين علم را از راه اين مطالعات قبلى بدست مىآوريم. قبلاً مىبينيم اين جريان هست، يك نظامى در اين عالم برقرار است، رابطهاى بين حركت ماه و خورشيد و زمين هست، بعد پى مىبريم كه اگر اين رابطه همچنان محفوظ باشدكه در فلان وقتى، فلان روزى، فلان ساعتى، فلان دقيقهاى حتى، مىتوانيم پيش بينى كنيم كه خسوف يا كسوف اتفاق خواهد افتاد. اين پيش بينىها بر اساس يك مطالعات قبلى است و با ديدن يك نظم خاصى، اثبات يك رابطه خاصى، براساس آنها مىشود آينده را هم پيش بينى كرد. اما آن وقتى كه خدا هنوز هيچ چيزى را خلق نكرده بود، اين آيا مىدانست كه در فلان زمانى، در فلان جايى چه اتفاق مىافتد؟ اين را چگونه مىدانست؟ اين مسئأه عظيمى است كه براى فكر انسانها خيلى سنگين است حلش. چگونه ما مىتوانيم تصور كنيم قبل از اين كه عالمى باشد، هيچ رابطهاى بين اشياء بوجود نيامده باشد،اين چيزى نيست، از كجا مىداند خدا كه اين عالم را خلق خواهد كرد، بعد در فلان جاى زمين يك انسانى در يك روزى يا در يك شب تارى، در اتاق تاريكى آنجا تسبيح خدا خواهد گفت يا معصيت خدا خواهد كرد؟اين را از كجا مىداند؟ چه طورى مىداند؟ البته بر اساس بيانات خود خدا در كتابهاى آسمانىاش، و بيانات انبياء بعد از آن كه ثابت شد كه آنها كتاب خداست و معتبر است، براى مسلمانها و معتقدين به كتابهاى آسمانى آسان مىشود پذيرفتنش، مىشود يك راه تعبدى. بعدها كه ما ثابت كرديم كه پيغمبران حقند، كتاب آسمانى (قرآن) كتاب خداست، هر چه در اين كتاب است، حق است. وقتى خدا فرمود: «ان الله عليم بذات الصدور» ديگر ما شكى نخواهيم داشت. يا «يعلم ما توسوسبه نفسه» حتى وسوسههاى نفسانى هر كسى را هم خدا مىداند، ما كمبودى در اين جهت نداريم. اما بحثهايى كه شده بر اساس دلائل عقلى است كه عقل چگونه مىتواند به اين راز پىببرد؟ اگر خود عقل باشد و خودش به تنهايى، بدون دلائل آسمانى، بدون استمداد از وحى، مىتواند پىببرد به اين معنا كه خدا علم به موجودات دارد، حتى قبل از اين كه آنها را خلق كند. بسيارى از بزرگان و اهل بحث در اين جاها لغزش پيدا كردهاند و نتوانستهاند درست اين مسأله را از ديدگاه عقلى حل كنند. طبعاً يك چنين مسألهاى با اين رموز در يك بيان چند دقيقهاى هم حل نخواهد شد.به فرض اين
كه كسى براى خودش حل شده باشد، ولى آن گلوگاه اصلىاش را مىشود توضيح داد كه انسان در مقام مطالعاتى كه در اين زمينهها دارد دچار آن اشتباه نشود، در دام آن اشكال نيافتد. ما خودمان راوقتى مقايسه مىكنيم، مىبينيم در يك زمانى هستيم كه قبل از ما كسانى بودهاند، بعد از ما هم طبعاً كسانى خواهند آمد، موجوداتى خلق خواهند شد. ما با آنها رابطهاى نداريم. آن وقتى كه هزار سال پيشتر خدا در اين زمين مخلوقاتى داشت، انسانهايى بودند، ما آنجا نبوديم ببينيم چه كار مىكنند. نمىتوانيم هم اطلاع پيدا بكنيم، مگر از يك راه ديگرى. در تاريخ نوشته باشد بفهميم، يا يك مخبر صادقى خبر بدهد، والا راهى نداريم كه ببينيم هزار سال پيشتر دراين نقطه زمين چه خبر بوده است. در آينده هم همين طور است، هيچ راهى نداريم كه بفهميم هزار سال آينده در اين نقطه زمين چه خواهد شد؟چون ارتباطى نداريم، وجود ما محدود استدر يك بخشى از زمان، طبعاً چيزهايى كه مقارن خودش است، مىتواند با آن تماس پيدا بكند. اگر ديدنى است، ببيند، اگر شنيدنى است، بشنود و به هر حال علمى به آنها پيدا بكند.
گذشتهاز ما غايب است، آينده هم از ما غايب است، و اين يكى از معانى غيب است.گذشته و آينده براى ما غيب استو همين معنا هم در قرآن كريم به كار رفته: «ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايهم يكفل مريم» خطاب به پيغمبر اكرم(ص) مىفرمايد: آن وقتى كه مريم را به معبد سپردند تو آنجا نبودى كه ببينى چگونه متصديان معبد قرعه مىكشند كه كدام يك متكفل سرپرستى مريم باشند «و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم» يك نوع قرعهكشى بوده «ايهم يكفل مريم» تا حضرت زكريا متصدى و متكفل سرپرستى حضرت مريم شد. تو آنجا نبودى كه ببينى«و ما كنت بجانب الغربى» آن وقتى كه ما به حضرت موسى وحى كرديم، تو آنجا نبودى كه ببينى چه وحىاى شد؟ ما داريم تو را خبر مىدهيم. از اين تعبيرات زياد است. گاهى مقدمهاش، گاهى بعدش هم مىفرمايد: «تلك من انباء الغيب نوحيها اليك» اينها غيب است، هر گذشتهاى نسبت به حال غيب است. هر آيندهاى هم نسبت به حال غيب است. ما هم موجودى هستيم محدود در يك بخشى از زمان قرار گرفتهايم، نه احاطهاى بر گذشته داريم، نه احاطهاى بر آينده. مگر اين كه از يك راه ديگرى به ما خبر داده بشود، خدا وحى كند تا وحى پيغمبر به ما برسد، آن چرا خدا به پيامبرش وحى كرده، مفادش را به ما برساند، ما هم از راه پيغمبر اطلاع پيدا كنيم.
اما همان طور كه در صفات سلبيه خداى متعال بيان كرديم، گفتيم:
خدا زمانى نيست، وجود خدا مقارن زمان، در عمود زمان نيست. ما كه شصت سال عمر داريم در واقع عمرمان به شصت بخش تقسيم مىشود. هر بخشى از آن مقارن يك سال است. عمر يكسالهمان به 365 روز تقسيم مىشود. هر بخشى از آن با يك روز مقارن استكه اين بخش بايد بگذرد، بخش ديگر بيايد. عمر فردايى ما هنوز نيامده، ما فعلاً آن بخشى از وجود خودمان را داريم كه در امروز هست. وجود فرداى ما يك بخش ديگرى است از وجود كه هنوز نيامده است. اگر حياتى بود خدا خواست كه زنده باشيم تا فردا، اين وجود ما كش پيدا مىكند، امتداد پيدا مىكند تا فردا. اگر خدا نخواست، اجل ما فرا رسيد، ديگر فردايى ما نخواهيم داشت. هر موجودى كه زمانمند باشد، اين عمرش تجزيه مىشود به اجزاى زمان، هر جزئى از وجودش مقارن يك جزئى از زمان خواهد بود. چنين موجودى هيچ وقت خدا نخواهد شد، براى اين كه تجزيهپذير است، محتاج به اين اجزاء است. در صفات سلبيه گفتيم: از صفات سلبيه خدا اين است كه زمان ندارد. وجود خدا مثل وجود ما نيست كه داراى اجزاء باشد، هر جزئى از آن مقارن يك زمان باشد. اين زمان كه مىگذرد، آن وقت يك جزء ديگر آن بوجود مىآيد. پس داراى اجزاء بايد باشد، چيزى كه داراى اجزاء استخدا نيست. درست است ما نمىتوانيم بفهميم چه طورى است؟ اما عقل ما مىفهمد كه نبايد اجزاء داشته باشد. همان طور كه ما چيزهايى را كه مىشناسيم همه داراى اجزاى جسمانى هستند، طول و عرض و عمق دارند. ما نمىتوانيم درست تصور كنيم يك موجودى كه طول و عرض و عمق نداشته باشد و طبعاً جا هم نداشته باشد، مكان نداشته باشد، اما عقل ما مىفهمد. اگر موجودى هست كه همه اينها را او آفريده، او نمىتواند مكاندار باشد. او طول و عرض و عمق نمىتواند داشته باشد، اينها محدود است، اينها محتاج است. او بايد مجرد باشد، يعنى طول و عرض و عمق ندارد، چه طور است؟ نمىدانيم، عقل ما به آن نمىرسد. البته كسانى كه روح خودشان را درست شناخته باشند، يك نمونه از موجودى كه طول و عرض و عمق هم ندارد را مشاهده كردهاند، ولى اين افراد زياد نيستند. با دقتهايى كم كم عقل ما مىتواند آشنا بشود به اين كه مىشود موجودى بىطول و عرض و عمق هم باشد، اما حقيقتش را به اين آسانىها نمىتوانيم بشناسيم، مگر اين كه كسانى عرض كردم مشاهده روح خودشان را كرده باشند و لااقل يك مصداقش را، آن هم به شرطى كه اشتباه نكنند با بدن مثالىشان. بدن مثالى، گاهى بدن مثالىشان را مشاهده مىكنند، خيال مىكنند روح است، مىبينند آن طول و عرض
دارد، شكل دارد، خيال مىكنند اين است روح، اين روح نيست، روح فوق اينهاست.
با اين كه ما سراغ نداريم يك موجودى كه طول و عرض و عمق ندارد، اما عقل ما مىتواند بفهمد كه آفريننده اجسام خودش نمىتواند جسم باشد. آفريننده زمان خودش نبايد زمانى باشد، و الا مىشود از قبيل مخلوقات «هو الذى كيف الكيف و ايّن الاين» او مكان را مكان كرد، زمان را زمان كرد. او زمان را آفريد، كيفيت را آفريد. او چگونه مىشود خودش كيف داشته باشد؟ مكان داشته باشد؟ اين اندازه را عقل ما مىفهمد. گاهى در ذهن برادران مىآيد مثل اين كه ما داريم فكر در ذات خدا مىكنيم و اين منهىّ است. همين بيانات اميرالمؤمنين(ع) را بفرماييد. اينها را فرمودند كه ما بفهميم؟ يا فرمودند فقط الفاظش را بخوانيم، ختمش بگيريم، نهج البلاغه را بخوانيم رويش را،يا فرمودهاند كه بفهميم؟ اگر چيز قابل فهمى در اين حد نبود، پس براى چه كسى گفتهاند اينها را؟ «قربة الى الله» اول نهج البلاغه شروع كنيم؛«بسم الله الرحمن الرحيم» تا آخر بخوانيم، ثواب دارد، اين طورى است؟ يا اينها را گفتهاند كه ما فكر كنيم بفهميم؟ پس تا اين حدود قابل فهم است. استدلال مىكنند، اينها چيزى خارج از فهم انسان نيست. اگر اين جاها فكر نكنيم، تنبلى كردهايم، بهانهجويى كردهايم، نخواستيم بفهميم، نخواستيم به مغزمان فشار بياوريم و در يك چيزى پيش برويم، و الا اينها خارج از فهم انسان نيست.آن چه كه خارج از فهم است.كنه ذات الهى است كه هيچ موجودى نمىتواند احاطه بر او پيدا كند.فكر كردن درباره آن هم غلط است. راهى ندارد فكر كردن، اينها مفاهيمى است عقلى كه با دقتها، با ورزش عقلى، قدرت پيدا مىكند عقل كهاين مفاهيم را درك كند، هر چه توانائىاش بيشتر باشد، قدرت تعقلش بيشتر باشد، مفاهيم دقيقتر و ظريفترى را مىتواند درك كند و تا حد توانايى عقل پيش برود، كار عقل همينها است.
(سؤال... و پاسخ استاد:) همان عقلى كه ذات را اثبات مىكند، صفات را هم اثبات مىكند.همان طور كه كنه ذات را نمىتوان شناخت، كنه صفات را هم نمىتوان شناخت.نه،مشكل است، محال است، بله، به همين دليل كنه صفات هم محال است، چون كنه صفات هم عين ذات است.همان طور كه كنه ذات را نمىشود شناخت، كنه صفات را هم نمىشود شناخت، بلكه اين را هم داشته باشيد كه حتى كنه افعال خدا را هم نمىتوان شناخت.اينها كنه نيست، كنه خيلى فراتر از اينهاست «كلما ميّزتموا باوهامكم» همه مفاهيم، آخر چيزهائى است كه ذهن ما ساخته،اما كنه آن عين ذات است نه مفهومش، ما در مفهومش داريم بحث مىكنيم،
ما مىخواهيم بگوييم: اين مفهومها را مىشود به خدا نسبت داد، كنه خالقيت خدا را هم نمىفهميم، اما مىشود بگويند: خدا خالق است، اين را مىشود گفت يا نه؟ ما نمىدانيم خلق خدا چه طورى است؟ چگونه خدا مىآفريند؟ نمىدانيم، و نمىتوانيم بدانيم، مگر خدا بشويم. حتى فعل خدا را هم نمىتوانيم درك كنيم حقيقتش را،اما مفهومش را مىفهميم. هر چه بحث مىشود درباره ذات و صفات و افعال،همهاش مفاهيمى است.اين كه چگونه ما اين مفاهيم را بدست مىآوريم، چگونه عقل قدرت درك اين مفاهيم را دارد؟ آنها يك بحثهاى ديگرى است كه بايد در علم معرفتبحث بشود، ولى به هر حال مىدانيم اين طور چيزها را داريم بحث مىكنيم، خدا هم اينها را به ما فرموده كه بفهميم، وقتى خدا مىفرمايد: «والله الخالق البارىء المصور له الاسماء الحسنى» اينها را مىفرمايد كه ما بفهميم؟ يا نه فقط الفاظش را تعبداً بپذيريم؟«عالم الغيب والشهادة» اينها را مىفرمايد كه ما بفهميم، يا نه لفظش را بخوانيم؟ بيانات ائمه اطهار(ع) براى اين بوده كه ما اينها را بفهميم، تعليم دادند كه ياد بگيريم،يا الفاظش را حفظ بكنيم، ورد بگيريم؟بدون شك آنها را تبليغ كردند كه بفهميم،و الا به خودشان اين همه زحمت نمىدادند. اين بيانات بلند را با اين عبارات روشن و رسا بيان كنند تا ما بهتر بتوانيم درك بكنيم. اين همه تعليم، سفارشى كه در مورد تعليم و تعلم شده، مصداق بارز آن همينهاست، همين خطبهها و بياناتى است كه خودشان القاء فرمودند. اينها چيزى فوق حد ما نيست.اينها را اگر نرويم دنبالش، عرض كردم از تنبلى خودمان است، و الا خدا به انسان چنين توانايى را داده، البته هر قدر آدم بيشتر در اين راهها كار بكند، توانائىاش بيشتر مىشود. يك ورزشكار، اول نمىتواند يك وزنه صد كيلوگرمى بلند كند، اما دو سال وقتى تمرين مىكند، كم كم قدرتش را پيدا مىكند. عقل ما هم در ابتدا نمىتواند مفاهيم خيلى ظريف و بلند فلسفى را درك بكند، اما وقتى چند سال ورزش (عقلى) مىكند، كم كم آشنا مىشود، مىتواند يك مفاهيم دقيقى را تعقل كند. اما همه اينها كار عقل ماست.خدا اين توانايى را به عقل داده كه اينها را بفهمد. آن چه را كه توانايىاش را نداريم هيچ وقت هم از ما نخواستند، به ما هم گفتند: دنبالش نرويد كه نمىرسيد. اگر مىخواهيد كنه ذات خدا را درك بكنيد، دنبالش نرويد كه نخواهيد رسيد. و اتفاقاً خود عقل هم مىفهمد كه به اينجا نمىرسد، برهان عقلى دارد. اينجا خود عقل هم مىفهمد كه ديگر به اينجا نمىرسد، براى همين نرسيدنش هم برهانىاست. اما آنجايى كه كار عقل است، درك مفاهيم است و البته اين مفاهيم از نظر دقت و ظرافت مراتب مختلفى دارد، همه كس هر مفهومى را نمىتوانند درست درك بكنند.مفاهيم رياضيات عالى را براى يك طفل دبستانى نمىشود بيان كرد، نمىفهمد، اما از حد فهم انسان خارج نيست.وقتى ده سال، دوازده سال رياضيات بخواند، آن وقت مىفهمد. اين خارج از فهم نيست. اگر ما ديديم حالا يك چيزهايى را درست سر در نمىآوريم، اينها
چيست،نبايد فكر كنيم كه اينها از حد فهم ما بيرون است.نه، بزرگانى بودند، رسيدند، در روايات هست كه قومى در آخر الزمان مىآيند كه اين آيات را مىفهمند. توانايى بشر هست، مىبايست عقل را هم بكار گرفت، ورزش عقلى مىبايد كرد، همانطور كه براى توانايىهاى مادى مىبايست ورزش كرد تا قوت بدنى پيدا بشود، در زمينه مسائل ظريف عقلانى هم مىبايست ورزش كرد، تمرين بايد كرد تا قدرت عقل بر درك مفاهيم ظريف و دقيق بيشتر بشود، آن وقت بتواند مفاهيمى را درك بكند.
(سؤال... و پاسخ استاد:) انشاء الله نوبت خودش كه رسيد، فعلاً درباره علم است، انشاء الله درباره حى هم صحبت خواهيم كرد.
(سؤال... پاسخ استاد:) حالا فكر در آلائش چه طور است؟فكر در آلاء خدا چه طور است؟ حالا حقيقت آلاء خدا را مىفهميد شما؟ يكى از نعمتهاى خدا حياتى است كه به ما داده، درست است؟ اين از «آلاء الله»هست يا نه؟ شما حقيقتش را مىفهميد؟ پس اين حتى حقيقت افعال خدا را هم ما نمىفهميم، ما نبايد توقع داشته باشيم كه كنه وجود اشياء را بيابيم، كلام در اين است كه ما در يك مفاهيمى تا آنجايى كه عقلمان راه مىرسد، ورزش عقلانى كنيم، پيش برويم، البته اين نكته را هم فراموش نكنيد كه همان طور كه عرض كردم توانايى اشخاص در درك مفاهيم مختلف است، اگر به طفل دبستانى گفتند: آقا شما درباره نسبيت اينشتن فكر نكن، كه نمىفهمى، معنيش اين است كه حالا نمىفهمى، تو محدودى، اين معنايش اين نيست كه هيچ انسانى نمىرسد، اگر فرمودند: در قضا و قدر همه فكر نكنيد، اين معنايش اين نيست كه هيچكس نمىتواند بفهمد، خودشان در يك جاى ديگر فرمودند.پيداست آن كسى كه مخاطب بوده، او استعدادش را نداشته، و الا خود امام در يك جاى ديگر فرموده، در يكجا مىفرمايد: «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوا» آن رساله امام هادى(ع) را در قضا و قدر ببينيد. بيانى است بسيار عالى، مفصل، در بيان قضا و قدر، چطور حضرت هادى با اميرالمؤمنين(ع) با هم اختلاف نظر داشتند؟ اين پيداست مخاطبش صلاحيت نداشته به اوفرموده: فكر نكن.
بهر حال كسى كه يك مرورى روى نهج البلاغه بكند، جاى ديگر نمىخواهد برود، همان خطبههاى اول نهج البلاغه يك نگاهى بكنيد، مىفهمد كه اين مطالب براى كسانى گفته شده كه كم و بيش قدرت فهمش را داشتند، آدمىزاد قدرت فهم اين مطالب را دارد، اگر ما نداريم، ما ناقصيم، بايد برويم پيدا كنيم و الا اينها را اميرالمؤمنين ورد نخوانده مردم گوش كنند،همين طورى ثواب ببرند، اينها را بيان فرموده تا اصحابش ياد بگيرد، استدلال مىكند در آنها:«من وصفه فقد عده» مثلاً، حالا اين روايت يادم نيست. يا همان كلام كه: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف من حده فقد عده و من عده فقد جزئه و من جزئه فقد فناه» اين استدلال است، صغرى و كبرى است، اينها را
گفتند تا ما بفهميم. اگر اينها قابل فهم براى بشر نبود فقط بايد فكر كنيم خوردنىها چهها هستند؟ آشاميدنىها چهها هستند؟ يا مأكولها چيست؟ كار ما فقط همين بود؟پس اينها را براى چه كسى گفتهاند؟ دنبال آن حرفها رفتن تنبلى است، نمىخواهيم علم ياد بگيريم، بخودمان زحمت بدهيم، مىگوييم گفتند: فكر نكنيد، هيچى،بگذاريد كنار.ما كه بنا نيست كنه خدا را بشناسيم پس ما زير آبيم چه يك نى چه صد نى، جاهليم ديگر، جاهل هم جاهل است.اما بين جاهل تا جاهل هزاران فرسخ راه است. اگر امام و پيغمبر بفرمايند: ما به كنه ذات پىنبرديم، تا ما بگوييم: به كنه ذات پىنبرديم، تومنى دو عباسى فرق معامله است، اين پىنبردن ما با پىنبردن آنها خيلى فرق دارد. به هر حال ما حقيقت ذات خدا را نمىفهميم، حقيقت علم خدا را هم نمىفهميم، اما تا آنجايى كه مىفهميم مىبايست تلاش كنيم، تا آنجايى كه عقل پيش مىرود بايد رفت، آنجايى كه نمىرود خود عقل هم مىداند كه ديگراينجا ديگر رفتنى نيست، و بر آن هم قرآن اقامه مىشود.
كلام در اين بود كه علم خدا قبل از خلقت چگونه تصور مىشود؟ در اين مسأله تا دلتان بخواهد در كتابهاى فلسفى و كلامى بحث شده - شايد شماها احاطه هم داشته باشيد بعضىهايتان - اما اين نكته را به خاطر داشته باشيد كه اصلاً قبل و بعد براى خدا معنى ندارد، ما هستيم كه قبل و بعد زمانى داريم، يك حادثهاى براى ما قبل است و يك حادثهاى براى ما بعد است، مائيم كه وجودمان زمانى است و در عمود زمانيم، براى خدا قبل و بعد وجود ندارد. براى تقريب به ذهن يك مثالى معروفى هست شايد همتون هم شنيديد، البته اينها براى تقريب به ذهن است، باز حقيقت مطلب را ما نمىتوانيم بفهميم كه چگونه يك موجودى است كه احاطهاش بر گذشته و حال و آينده يكسان است؟ اما براى تقريب به ذهن آن مثال قطار شتر هست كه همه شما شنيدهايد، شما فرض كنيد يك قطار شترى الان از اينطرف مىخواهد عبور كند، شما در يك جائى نشستهايد، از يك دريچهاى نگاه مىكنيد كه فقط يك شتر را مىتوانيد ببينيد، وقتى نگاه مىكنيد مىبينيد يك شتر از جلوى پنجره رد شد، تا او رد نشود شتر دوم را نمىبينيد، بايد دومى رد بشود تا سومى را ببينيد، سومى بايد رد بشود تا چهارمى را، بعد تا آخر، اما اگر كسى برود پشتبام نگاه كند، درست است كه اين شتر دارد مىرود، يكى يكى هم رد مىشود، يكى ديگر مىآيد جايش، اما كسى كه از آن بالا نگاه مىكند همه را يكجا مىبيند. مَثل ما نسبت به حقايق ثابت، گذشته و حال و آينده اينطورى است، چون خود ما در يك محدوده زمانى هستيم از يك دريچه محدود هميشه نگاه مىكنيم، هميشه آنچه مقارن وجود ما هست در اين لحظه مىتوانيم آن را ببينيم، گذشته براى ما غايب است، آينده هم براى ما هنوز نيامده، اما مخلوقات كه همه آنها زمان دارند، تحت احاطه خدايى هستند كه او زمان ندارد «والله من ورائهم محيط».
(سؤال... و پاسخ استاد:) حالا اين نكته را يادتون باشد ببينيد چه اندازه ذهنتون مىتواند روى آن كار كند، اين يك كليدى هست براى حل اين مشكل - بنده توقع ندارم كه چون خودم هم درست نمىفهمم توقع هم ندارم با اين چند كلمه شما هم درست يافته باشيد مطلب را - اما اين كليد را يادتون باشد كه خدا زمان ندارد، نسبت او به گذشته و حال و آينده يكسان است، اين معنا ندارد بگوييم: خدا در يك زمانى كه هنوز نيافريده، چگونه مىداند كه چه مىآفريند؟ و آن آفريدهاش چه مىكند؟ او كه زمان ندارد، گذشته و حال و آينده در ازل و ابد براى او حاضر است، او بر همه اينها يكسان احاطه دارد. اين اشياء هستند كه نسبت به هم گذشته و حال و آينده دارند، مقدم و مؤخر دارند، او كه بر همه اينها احاطه دارد، او بر همه يكجا برايش حاضر است. براى او قبل و بعد زمانى وجود ندارد، ديگر اين مسأله مطرح نمىشود كه در آن زمانى كه هنوز نيافريده است، زمان مال مخلوق است، او زمان ندارد، او محيط بر همه چيز است، به او نمىشود بگويند: در اين زمان كارش را انجام داد. بلكه آنچه انجام مىگيرد، زماندار خواهد بود، امتداد خواهد داشت، خدا كارش را در مكان خلق نمىكند، خدا وقتى مىخواهد يك انسانى را خلق كند، خودش بايد بيايد در يك مكانى تا يك چيزى را خلق بكند؟ اما آنچه آفريده مىشود در يك مكانى خواهد بود.
(سؤال... و پاسخ استاد:) اين همان كل يومى است كه مال ماست، يوم مال ماست، ليس عند ربك سواهٌ ولا نسا» او يوم و امروز و فردا ندارد، منظور كل يومى است كه ما داريم.«خلق الله السموات والارض فى ستة ايام» ستة ايام مال آسمان و زمين است، خدا شش روز ندارد، خدا روز اول و دوم و سوم و چهارم براى او همه يكسان حاضر است، اگر اين را درست توانستيم تعقل كنيم، درست كه نه، چه عرض كنيم، تا يك حدى توانستيم خودمان را قانع كنيم كه مىشود يك موجودى احاطه بر همه ازمنه داشته باشد، بدون اينكه خودش زماندار بشود، اصلاً اين مسأله طرحش غلط است كه: در آن زمانى كه خدا چيزى نيافريده، چگونه مىداند؟ او زمان ندارد، او همه چيز در جاى خودش برايش حاضر است، احاطه او بر جميع ازمنه يكسان است، قبل و بعد زمانى براى او معنا ندارد، حالا تا هر اندازه قدرت ذهن داشته باشيد، روى اين مسأله فكر كنيد.
و صلى اللّه على سيدنا محمد و آله الطاهرين
پايان تصحيح اول
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...