• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم الله الرحمن الرحيم»
    بحث درباره صفات ثبوتيه الهى بود، يعنى مفاهيمى كه براى خدا اثبات مى‏كنيم. به حسب يك تقسيم كلى اين مفاهيم به دو دسته تقسيم مى‏شوند؛يك دسته صفات ذاتى و يك دسته صفات فعلى. عرض كرديم كه منظور از صفات ذاتى اين است كه وقتى خود ذات را عقل ملاحظه بكند،بدون اين كه نيازى به ملاحظه وجود ديگرى كه طبعاً مخلوق خداست، در وجود ديگرى فرض بشود، بدون احتياج به ملاحظه مخلوقات، آن صفت ثابت مى‏شود و براى خداى متعال، مى‏شود آن صفت را نسبت داد. اما صفات فعليه آن مفاهيمى هستند كه براى انتزاعشان احتياج است كه ما وجود مخلوقات را هم در نظر بگيريم و يك رابطه‏اى، اضافه‏اى، نسبتى بين خدا و خلق ملاحظه كنيم و بر اساس آن اضافه و نسبت، مفهومى را انتزاع كنيم. اما صفات ذاتيه همان طور كه قبلاً هم اشاره شدتعداد معينى ندارد، بلكه ملاك كلى‏اش اين است كه هر مفهومى كه دلالت بر كمال وجود كند و قابل اين باشد كه مصداقش نامحدود و نامتناهى باشد، اين مفهوم را به عنوان يك صفت ذاتى براى خداى متعال مى‏شود اثبات كرد. اما آن چه در كلمات علما و بزرگان به عنوان صفات ذاتى مطرح شدهچند صفت است، كه مهم‏ترين آنها سه صفت است؛علم و قدرت و حيات.
    براى اثبات اين صفاتدو راه كلى وجود دارد و براى هر صفت خاصى هم راههاى خاصىعلاوه بر اين دو راه كلىهست. يك راه كلى اين است كه؛همان طور كه عرض كردم يك مفهومى را در نظر بگيريم كه ببنيم اين مفهوم دلالت بر كمال وجودى مى‏كند، يك نوعى از كمال استو اين كمال اقتضاى محدوديت ندارد، بلكه مى‏شود آن را به طور نامتناهى در نظر گرفت.ولو آن چه ما مى‏شناسيم و مى‏بينيم از مصاديق آن محدود هستند، اما مفهومش طورى است كه اقتضاى محدوديت ندارد. مثلاً علم، آن چه ما از علم مى‏شناسيم و سراغ داريم، علم‏هاى محدود است. يك شخصى كه عالم است، يعنى يك سلسله معانى‏اى را مى‏داندكه يا از راه حس درك كرده، يا از راه ديگرى به او رسيده، از راه فكر، به هر حال يك چيزهاى محدودى است، ما يك كسى كه علم نامحدود داشته باشد، نديديم، نمى‏شناسيم، اگر هم ببينيم تازه علم‏
    نامحدودش را نمى‏توانيم درك كنيم. فرض كنيد حالا اگر كسى علم نامحدود هم داشته باشد، ما هر وقت بخواهيم بدانيم كه او چيزى را مى‏داند يا نمى‏داند، يك مسأله خاص را از او مى‏توانيم سؤال كنيم، ببينيم مى‏داند يا نمى‏داند؟ ده تا، صد تا، هزار تا، اگر تمام عمرمان را هم صرف كنيم كه او را بيازماييم كه آيا به چه چيزهايى علم دارد؟ بالاخره محدود خواهد بود. ما آن چه را كه ببينيم، بشناسيم، بتوانيم اثبات كنيم، همه علم‏هاى محدود است. چه در خودمان وجود داشته باشد اين علم‏ها، و چه در يك موجود ديگرى سراغ داشته باشيم.
    اما آيا مفهوم علم اقتضاى محدوديت دارد؟ يا به مصاديقى از آن كه ما مى‏بينيم و مى‏شناسيممحدود است؟ اگر مفهوم علماقتضاى محدوديت داشته باشد، معنايش اين است كه فرض علم نامتناهى يك فرض متناقضى باشد،يعنى مشتمل بر تناقض باشد. اگر علم معنايش محدوديت است، وقتى بگوييم: علم نامحدود، مثل اين است كه بگوييم: موجودى كه معدوم است. چون وقتى گفتيم علم، يعنى محدود، خود اين مفهوم فرض كرديماقتضاى محدوديت دارد. وقتى مى‏گوييم: علم، يعنى علم محدود، آن وقت ديگر صفت نامحدود براى او محال است بياوريم، اگر بگوييم: علم محدود نامحدود، تناقض مى‏شود.اما مى‏بينيم كه مفهوم علم اين طورى نيست. اگر فرض كنيم، تصور كنيم علمى كه هيچ حدى نداشته باشد، همه چيز براى او روشن باشد، اين تناقضى در آن نيست.حالا مى‏شود اين را اثبات كرد يا نه؟ اين بماند، دليلش را بعد مى‏آوريم. اما فرض، فرض متناقضى نيست.مثل اين نيست كه بگوييم: سياهى كه سفيد است يا موجودى كه معدوم است، يا كوتاهى كه بلند است. اين فرضش اصلاً فرض غلطى است. جمع بين ضدين يا نقيضين يا عدم و ملكه. ولى فرض كنيم علمى كه هيچ حد و حصرى ندارد، فرض غلطى كه نيست، در مفهوم تناقضى نيست. پس مى‏فهميم كه خود مفهوم علم دلالت بر محدوديت ندارد. بلكه هم دلالت بر كمال دارد، هم اقتضاء محدوديت ندارد. پس مى‏شود فرض كرد علمى جايى وجود داشته باشد كه حد و حصرى ندارد.پس اين مفهوم قابل اطلاق بر خداى متعال هست،هم دلالت بر كمال مى‏كند و هم اين كه اقتضاى محدوديت ندارد. هر صفتى را كه شما اين طورى حساب بكنيد كه ببينيد دلالت بر كمال دارد و در خود اين مفهوم محدوديتاقتضاى نقص نيست، اين خودش مى‏شود يك صفتى براى خدا. حالا يكى از همين صفات علم است. ديديم كه مفهوم علم يك مفهوم كمالى است، از كجا؟ يك شخصى كه جاهل است با يك شخصى‏
    كه عالم است، با هم كه مقايسه بكنيم، شخص عالم چيزى بيش از جاهل دارد؟ يا شخص جاهل چيزى بيش از عالم دارد؟ خود ما آن وقت كه جاهل بوديم نسبت به يك موضوعى، بعد عالم شديم، آن وقت كه جاهل بوديم چيزى بيشتر داشتيم؟ يا وقتى عالم شديم، حالا چيزى بيشتر داريم؟ وقتى آدم عالم مى‏شود يك چيزى از او كم مى‏شود؟ يا چيزى بر كمالاتش افزوده مى‏شود؟ بديهى است كه علم دلالت بر يك كمالى مى‏كند، يعنى يك صفت وجودى‏اى كه ما اول نداريم، بعد واجد مى‏شود، اين اضافه مى‏شود بر روح ما يك كمالى، پس يك مفهومى است كمالى. لازمه اين مفهوم هم كه محدوديت نبود، پس مى‏شود مصداقى براى اين علم، فرض كرديم كه هيچ حد و حصرى ندارد، اين مى‏شود يك علم، يك صفت براى صفات خداى متعال، اين يك راه براى همه صفات ذاتيه وجود دارد.
    حالا ساير صفات را هم كه بررسى مى‏كنيم، اين راه در نظرمان باشد كه همين دليل به تنهايى كافى است كه هر صفت ذاتى را ما اثبات بكنيم، به شرط اين كه مفهوم، مفهوم كمالى باشد مشتمل بر نقص و محدوديت نباشد، اقتضاء محدوديت هم نداشته باشد. يك راه ديگر هم هست براى اثبات صفات ذاتيه، كه آن هم راه كلى‏اى است. در همه صفات ذاتيه آن دليل هم جارى مى‏شود و آن اين است كهيك كمالى را در يك مخلوقى ببينيم، بعد از اين راه استدلال كنيم كه اين كمالى كه در اين مخلوق هست، اين كه واجب الوجود نيست، مثل خود مخلوق، كمااين كه وجودش از خودش نيست، اين كمالى هم كه دارد از خودش نيست. همان طور كه خدا وجود او را آفريده، اين كمال را هم خدا آفريده، پس چگونه ممكن است موجودى كه ايجاد كننده و آفريننده اين كمال است، خودش فاقد اين كمال باشد. پس هر جا هر كمالى را ما ببينيم در مخلوقى، به شرط اين كه اين كمال قابل فرض مصداق نامتناهى باشد، اين دليل بر اين است كه آفريننده او هم اين كمال را داشته كه او را به او داده، حالا كه به او داده آيا از خودش كم شده؟ خدا وقتى علم را به يك پيامبرى، امامى، يا هر انسانى افاضه مى‏فرمايد، اعطا مى‏فرمايد، از علم خودش كم مى‏شود؟ نه، اگر كم بشود كه او مى‏شود محتاج. پس علم نامحدود و نامتناهى غير قابل كم شد است. اين راه هم در همه صفات ذاتيه براى اثبات آنها هست كه ما بعضى از كمالات را در يك مخلوقى حتى اگر ببينيم، اين كمال مخلوقاز طرف خداست. پس خدايى كه اين مخلوق را آفريده و اين كمال را به او داده، بى‏نهايت مرتبه آن كمال را خودش بايد داشته باشد.
    بنابراين براى اثبات علم خدا هم از اين دو راه مى‏توانيم استفاده كنيم. مى‏بينيم انسانهايى هستند علم دارند، حتى حيوانات بعضى از مراتب علم را دارند، اين يك كمالى است از ناحيه خداى متعال افاضه شده، پس خداى متعال بايد مرتبهاى بى‏نهايت اين كمال را داشته باشد.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) بله. اين را قبلاً گفتيم كه اگر وجود خدا محدود باشد، معنايش نقص است، معنايش نياز است و هر نيازى از خداى متعال مرتفع است، اين اصل را قبلاً بيان كرديم. اگر نداشته باشد، كمبودى داشته باشد، براى فرض اين كه واجد آن بشود، احتياج است و هر نوع فرض حاجتى در واجب الوجود محال است.
    اين دو راه براى اثبات علم، اما راههاى ديگرى هم هست، به خصوص درباره علم يا هر صفت ديگرى هم يك دليل‏هاى خاص به خودش را دارد. دو راه ديگر براى اثبات علم براى ذات مقدس الهى هست؛يك راهش احتياج به مقدمات فلسفى دارد. اگر آن مقدمات را ما در فلسفه حل كرده باشيم، دليل سومى براى اثبات علم خداى متعال اقامه مى‏شود.
    به آن مقدمه اشاره مى‏كنم. كسانى كه مطالعاتى دارند در اين زمينه مى‏دانند، كسان ديگرى هم اگر بعداً مطالعاتى پيدا كنند، از اين دليل هم مى‏توانند استفاده كنند و آن اين است كه علم مساوى با تجرد است. هر موجودى كه مجرد باشد، به شرط اين كه به اصطلاح فلسفىوجودش «لنفسه» باشد، يعنى عرض نباشد، هر موجودى كه عرض نباشد و مجرد باشد، اين وجودش عين علم است. محال است موجودى مجرد باشد و وجودش عرضى نباشد، يا جوهر باشد يا فوق جوهر و اين علم نداشته باشد. خود اين براهينى دارد كه در كتابهاى فلسفى تبيين شده و بيانش در اينجا به طول مى‏انجامد. اين است كه فقط به همين اشاره در اينجا اشاره مى‏كنيم. وقتى ثابت شد كه موجود مجردى اگر جوهرى باشد يا فوق جوهر وجودش عين علم خواهد بود، قبلاً اثبات كرديم كه خدا جسم نيست، يعنى مجرد است، وجودش هم كه عرضى نيست كه عارض يك موضوعى بشود، چون عرض احتياج دارد به موضوع، خدا احتياج ندارد، پس موجود مجردى است غير از عرض، عرض مجرد نيست و چنين موجودى عين علم است.اين يك دليل فلسفى است كه البته مقدماتش را بايد در جاى خودش اثبات كرد.
    يك دليل ديگرى هم هست براى اثبات علم، خيلى ساده و دلنشين‏تر، ولو اين كه عمق فلسفى ندارد،و آن استدلال از راه آثار است. اگر شما دو تا كتاب را با هم مقايسه كنيد كه يكى مطالب‏
    عميق‏ترى در آن نوشته شده، ولى يكى مطالب خيلى ساده پيش پا افتاده‏اى است، يقين پيدا مى‏كنيد كه نويسنده آن كتابى كه مطالب عميق‏تر داردملاّتر بوده. اگر هر اثر هنرى را ملاحظه كنيد، دو تا تابلو نقاشى را، يكى هنرمندانه‏تر است، آثار هنر بيشتر در آن ظهور دارد، خطوط، رنگها بسيار متناسب با هم است، شكل‏ها، اندازه‏ها، سايه‏ها كاملاً بجا و زيباست، خواهيد فهميد آن نقاشى كه اين تابلوى زيباتر را كشيده و ساخته، ماهرتر بوده. اما اگر يك كاغذى ببينيد كه چند تا خطى روى آن كج و كوله كشيده شده، اين مى‏فهميد يك بچه همين طورى مداد دستش بوده، كشيده روى كاغذ، اين خطها را پديد آورده. اين بلد نبوده كه چگونه مى‏بايست اين كار را بكند. يا خط يك آدم بد خطى، وقتى شما ملاحظه بفرماييد مى‏بينيد كه اين پيداست نويسنده‏اش خوش خط نبوده، بلد نبوده درست، خوشنويس نبوده. اما يك خط زيبا را كه مى‏بينيد مى‏فهميد كه نويسنده‏اش خوشنويس بوده، هنرمند بوده. با اين مقدمه ما وقتى جهان خلقت را مورد مطالعه قرار مى‏دهيم، و اين همه اسرار عجيب و حكمت‏هاى خيره كننده و محير العقول در جزء جزء عالم مشاهده مى‏كنيم، كه هر روزى كه بر علم بشر افزوده مى‏شود، بيشتر پى به كمالات موجودات، حكمت‏هايى كه در آفرينش آن‏ها به كار رفته، تناسبى كه بين اين موجودات است، از نظر كميت و كيفيت، هر روز علم بشر به اين‏ها افزوده مى‏شود. تا آن وقتى كه اتم كشف نشده بود، ما نمى‏فهميديم كه در داخل هر ذره‏اى چه نظام عجيبى حكم فرماست.حالا كه كشف شده، اگر كسى درون اتم را مطالعه كند واقعاً حيرت زده مى‏شودكه اين چه نظام عظيمى است؟يك ذره خاكى كه شما هيچ به حسابش نمى‏آوريد، در درونش اين همه حكمت‏ها و اسرار وجود دارد. اگر يك روزى باز اين هسته اتم شكافته بشود و در درون آن باز اسرار ديگرى ظاهر بشود، هنوز ما چه نمى‏دانيم، فكر مى‏كنند دانشمندان كه ديگر مثلاً پروتون، هسته اتم قابل شكستن نيست، اگر يك وقتى شكسته بشود و در داخل آن چيزهاى جديدى كشف بشود، به هر حال هر جزئى از اجزاى عالم را، هر موجودى، هر حيوانى، هر گياهى را كه در نظر بگيريم، آثار عظيمى از حكمت و دقت و تناسب بين اجزائش مشاهده مى‏شود. چگونه است كه ما از يك خط بى‏حسابى كه روى كاغذ كشيده شده، مى‏فهميم بچه نادانى كشيده، و خط زيبايى كه نوشته شده، مى‏فهميم يك شخص ماهرى اين را نوشته، يك شعر زيبايى وقتى مى‏شنويم، مى‏فهميم شاعر ماهرى آن را سروده. آن وقت اين كتاب عظيم آفرينش را با اين همه اسرار وقتى مى‏بينيم‏
    نبايد بفهميم كه آفريننده او داراى علم فوق العاده و فوق فهم ما داشته؟
    هر انسان عاقلى از اين راه مى‏فهمد، بعد از اين كه البته دانست كه اين جهان آفريننده دارد، خواهد دانست كه آفريننده هم حكيم و داناست. بدون علم، اين همه اسرار و حكمت نمى‏شود آفريد «الا يعلم من خلق» كسى كه اين جهان را آفريدهممكن است علم نداشته باشد؟ پس مجموعاً چهار برهان براى اثبات علم واجب تبارك و تعالى مى‏توانيم اقامه بكنيم. دو تاىآن كليت دارد نسبت به همه صفات ذاتى،يكى اين كه اين صفات، صفاتى است كمالى، و خداى متعال هر كمالى را به طور بى‏نهايت دارد. دوم اين كه اين كمال در مخلوقات وجود دارد، پس آن كسى كه اين كمال را به مخلوقات داده، خودش بايد واجد باشد تا به اين‏ها بدهد. سوم اين كه آثار علم را در آفرينش مى‏بينيم. اين دليل با دليل قبلى فرقش روشن است.در دليل قبلى خود علم را مى‏گفتيمدر مخلوقات هست، انسان علم دارد، پس آفريننده انسان نمى‏شود فاقد اين كمال باشد. دليل سوم اين است كه آثار علم را در آفرينش مى‏بينيم. يعنى اين نحوه خلقت، خلقتى است عالمانه، نمى‏شود موجود جاهلى اين خلقت عجيب را بيافريند.و دليل چهارمآن يك دليل فلسفى بود كه البته اين‏ها هم در واقع فلسفى است، منتها ساده‏تر. آن دليلش احتياج به يك مقدمات ديگرى داشتكه اين مى‏بايست در جايش خودش اثبات بشود كه هر موجود «مجرد غير عرضى» عين علم است. و چون ثابت شد در بحث‏هاى سابق كه خدا جسم نيست، يعنى مجرد است و عرض هم كه نيست، پس ثابت مى‏شود كه وجودش عين علم است.
    علمى كه براى خداى متعال اثبات مى‏كنيم، يكى علم به ذات مقدسش است كه خودش از خودش آگاه استو يكى علم به مخلوقات است. مخلوقات را كه مى‏آفريند، به آن‏ها آگاه است.هر كارى را انجام بدهند او مى‏داند، هر تحولى براى آنها پديد بيايد او عالم است. درباره علم به مخلوقات بحثهايى انجام گرفته كه اين علم چگونه است؟ بدون شك علمى كه خدا به ذات خودش دارد، اين همان عين ذات است. مثل علمى كه انسان به وجود خودش دارد. آن اطلاعى كه از خود منِ درك كننده دارد، نه اطلاع از بدن. هر كسى وقتى خودش را درك مى‏كند، وجودش عين علم مى‏شود، هيچ چيزى زائد بر علمش نيست. اما علم به اشياء ديگر معمولاً در ما عين ذاتمان نيست.دليلش هم اين است كه گاهى هست و گاهى نيست، بايد برويم كسب كنيم. چيزى را، علمى را كه نداريم بايد برويم بياموزيم، پس اين عين ذات ما نيست. اگر عين ذات ما بود كه احتياج به كسب كردن نداشت. معمولاً اين طور گفته‏
    مى‏شود كهعلم به اشياى ديگر عبارت است از؛صورت‏ها و مفاهيمى كه در ذهن انسان بوجود مى‏آيد، و طبق نظر معروف در بين اهل معقول يك كيفيت نفسانى است، يك عرضى است. البته نظريات ديگرى هم هست كه حالا اينجا به آنها نمى‏خواهيم بپردازيم. به هر حال يك چيزى است غير از ذات ما كه عارض ذات ما مى‏شود. گاهى هست، گاهى نيست، شرايطى بايد فراهم بشود تا آن علم در ما بوجود بيايد. حالا چگونه بوجود مى‏آيد؟ چه رابطه‏اى با نفس دارد؟ آنها يك بحث‏هاى دقيق فلسفى دارد، كارى به آن نداريم حالا. اين بديهى است كه علم‏هايى كه ما به اشياء ديگر داريم ،اين عين ذات ما نيست.اين طور نيست كه وجود ما وقتى باشد، حتماً بايد اين علم‏ها هم باشد. خيلى بيّن است، از بديهى‏ترين چيزهاست كه اين علم‏ها عين ذات نيست، اكتسابى است.
    علم خدا به اشيا چگونه است؟در اين باره بين متكلمين و فلاسفه اختلافات عجيبى وجود دارد. بحث تفصيلى در اين زمينه احتياج دارد به اين كه اقوال نقل بشود و ادله‏شان بررسى بشود و نقادى بشود كه معمولاً اين كارها در كتابهاى كلام و بخصوص كتابهاى فلسفى مطرح شده. ما يك بحث كلى و فشرده‏اى مى‏توانيم در اين زمينه داشته باشيم كه خيلى وسعت پيدا نكند بحث، چون اين بحث‏ها احتياج به اين دارد كه چند جلسه پشت سر هم مطرح بشود، حضور ذهن نسبت به مسائل باشد، با اين بحثى كه هفته‏اى يك مرتبه مطرح بشود مناسبت ندارد ورود در اين جزئيات.
    اما اصل اين اشكال، آن چه گره‏گاه مسأله است اين است كه وقتى خدا هنوز عالم را خلق نكرده، يا عالم را خلق كرده، هنوز بعضى موجودات آينده را خلق نكرده، اين چگونه علم به آنها دارد؟ در علم‏هاى اكتسابى، ما ممكن است به يك چيزى كه هنوز به وجود نيامده يك علمى پيدا كنيم، بدانيم كه فردا چه خواهد شد. مثلاً أهل نجوم با بررسى اوضاع فلكى مثلاً پيش بينى مى‏كنند كه در فلان وقتى خورشيد خواهد گرفت يا ماه خواهد گرفت و عيناً هم واقع مى‏شود. پس انسان مى‏تواند نسبت به بعضى از چيزهايى كه هنوز واقع نشدهعلمى پيدا كند، اما اين علم‏ها از راه يك مقدماتى حاصل مى‏شود كه بايد قبلاً وضع حركت ماه، وضع حركت خورشيد، رابطه‏اى كه ماه و خورشيد و زمين با همديگر دارند، اين‏ها بررسى بشود، ببيند آدم، بارها، ده‏ها بار، صدها بار كه هميشه ماه و خورشيد طبق اين نظام حركت مى‏كنند، آن وقت يك وقتى مى‏شود كه زمين واسطه مى‏شود بين ماه و خورشيد، سايه‏
    زمين مى‏افتد روى ماه، ماه مى‏گيرد. يا برعكس در يك شرايطى ماه واقع مى‏شود بين خورشيد و زمين، سايه ماه مى‏افتد روى زمين، روى خورشيد، يعنى نور خورشيد به ما نمى‏رسد، مى‏گوييم: خورشيد گرفته. اين علم را از راه اين مطالعات قبلى بدست مى‏آوريم. قبلاً مى‏بينيم اين جريان هست، يك نظامى در اين عالم برقرار است، رابطه‏اى بين حركت ماه و خورشيد و زمين هست، بعد پى مى‏بريم كه اگر اين رابطه همچنان محفوظ باشدكه در فلان وقتى، فلان روزى، فلان ساعتى، فلان دقيقه‏اى حتى، مى‏توانيم پيش بينى كنيم كه خسوف يا كسوف اتفاق خواهد افتاد. اين پيش بينى‏ها بر اساس يك مطالعات قبلى است و با ديدن يك نظم خاصى، اثبات يك رابطه خاصى، براساس آنها مى‏شود آينده را هم پيش بينى كرد. اما آن وقتى كه خدا هنوز هيچ چيزى را خلق نكرده بود، اين آيا مى‏دانست كه در فلان زمانى، در فلان جايى چه اتفاق مى‏افتد؟ اين را چگونه مى‏دانست؟ اين مسئأه عظيمى است كه براى فكر انسانها خيلى سنگين است حلش. چگونه ما مى‏توانيم تصور كنيم قبل از اين كه عالمى باشد، هيچ رابطه‏اى بين اشياء بوجود نيامده باشد،اين چيزى نيست، از كجا مى‏داند خدا كه اين عالم را خلق خواهد كرد، بعد در فلان جاى زمين يك انسانى در يك روزى يا در يك شب تارى، در اتاق تاريكى آنجا تسبيح خدا خواهد گفت يا معصيت خدا خواهد كرد؟اين را از كجا مى‏داند؟ چه طورى مى‏داند؟ البته بر اساس بيانات خود خدا در كتابهاى آسمانى‏اش، و بيانات انبياء بعد از آن كه ثابت شد كه آنها كتاب خداست و معتبر است، براى مسلمانها و معتقدين به كتابهاى آسمانى آسان مى‏شود پذيرفتنش، مى‏شود يك راه تعبدى. بعدها كه ما ثابت كرديم كه پيغمبران حقند، كتاب آسمانى (قرآن) كتاب خداست، هر چه در اين كتاب است، حق است. وقتى خدا فرمود: «ان الله عليم بذات الصدور» ديگر ما شكى نخواهيم داشت. يا «يعلم ما توسوسبه نفسه» حتى وسوسه‏هاى نفسانى هر كسى را هم خدا مى‏داند، ما كمبودى در اين جهت نداريم. اما بحثهايى كه شده بر اساس دلائل عقلى است كه عقل چگونه مى‏تواند به اين راز پى‏ببرد؟ اگر خود عقل باشد و خودش به تنهايى، بدون دلائل آسمانى، بدون استمداد از وحى، مى‏تواند پى‏ببرد به اين معنا كه خدا علم به موجودات دارد، حتى قبل از اين كه آنها را خلق كند. بسيارى از بزرگان و اهل بحث در اين جاها لغزش پيدا كرده‏اند و نتوانسته‏اند درست اين مسأله را از ديدگاه عقلى حل كنند. طبعاً يك چنين مسأله‏اى با اين رموز در يك بيان چند دقيقه‏اى هم حل نخواهد شد.به فرض اين‏
    كه كسى براى خودش حل شده باشد، ولى آن گلوگاه اصلى‏اش را مى‏شود توضيح داد كه انسان در مقام مطالعاتى كه در اين زمينه‏ها دارد دچار آن اشتباه نشود، در دام آن اشكال نيافتد. ما خودمان راوقتى مقايسه مى‏كنيم، مى‏بينيم در يك زمانى هستيم كه قبل از ما كسانى بوده‏اند، بعد از ما هم طبعاً كسانى خواهند آمد، موجوداتى خلق خواهند شد. ما با آنها رابطه‏اى نداريم. آن وقتى كه هزار سال پيش‏تر خدا در اين زمين مخلوقاتى داشت، انسانهايى بودند، ما آنجا نبوديم ببينيم چه كار مى‏كنند. نمى‏توانيم هم اطلاع پيدا بكنيم، مگر از يك راه ديگرى. در تاريخ نوشته باشد بفهميم، يا يك مخبر صادقى خبر بدهد، والا راهى نداريم كه ببينيم هزار سال پيش‏تر دراين نقطه زمين چه خبر بوده است. در آينده هم همين طور است، هيچ راهى نداريم كه بفهميم هزار سال آينده در اين نقطه زمين چه خواهد شد؟چون ارتباطى نداريم، وجود ما محدود استدر يك بخشى از زمان، طبعاً چيزهايى كه مقارن خودش است، مى‏تواند با آن تماس پيدا بكند. اگر ديدنى است، ببيند، اگر شنيدنى است، بشنود و به هر حال علمى به آنها پيدا بكند.
    گذشتهاز ما غايب است، آينده هم از ما غايب است، و اين يكى از معانى غيب است.گذشته و آينده براى ما غيب استو همين معنا هم در قرآن كريم به كار رفته: «ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايهم يكفل مريم» خطاب به پيغمبر اكرم(ص) مى‏فرمايد: آن وقتى كه مريم را به معبد سپردند تو آنجا نبودى كه ببينى چگونه متصديان معبد قرعه مى‏كشند كه كدام يك متكفل سرپرستى مريم باشند «و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم» يك نوع قرعه‏كشى بوده «ايهم يكفل مريم» تا حضرت زكريا متصدى و متكفل سرپرستى حضرت مريم شد. تو آنجا نبودى كه ببينى«و ما كنت بجانب الغربى» آن وقتى كه ما به حضرت موسى وحى كرديم، تو آنجا نبودى كه ببينى چه وحى‏اى شد؟ ما داريم تو را خبر مى‏دهيم. از اين تعبيرات زياد است. گاهى مقدمه‏اش، گاهى بعدش هم مى‏فرمايد: «تلك من انباء الغيب نوحيها اليك» اين‏ها غيب است، هر گذشته‏اى نسبت به حال غيب است. هر آينده‏اى هم نسبت به حال غيب است. ما هم موجودى هستيم محدود در يك بخشى از زمان قرار گرفته‏ايم، نه احاطه‏اى بر گذشته داريم، نه احاطه‏اى بر آينده. مگر اين كه از يك راه ديگرى به ما خبر داده بشود، خدا وحى كند تا وحى پيغمبر به ما برسد، آن چرا خدا به پيامبرش وحى كرده، مفادش را به ما برساند، ما هم از راه پيغمبر اطلاع پيدا كنيم.
    اما همان طور كه در صفات سلبيه خداى متعال بيان كرديم، گفتيم:
    خدا زمانى نيست، وجود خدا مقارن زمان، در عمود زمان نيست. ما كه شصت سال عمر داريم در واقع عمرمان به شصت بخش تقسيم مى‏شود. هر بخشى از آن مقارن يك سال است. عمر يكساله‏مان به 365 روز تقسيم مى‏شود. هر بخشى از آن با يك روز مقارن استكه اين بخش بايد بگذرد، بخش ديگر بيايد. عمر فردايى ما هنوز نيامده، ما فعلاً آن بخشى از وجود خودمان را داريم كه در امروز هست. وجود فرداى ما يك بخش ديگرى است از وجود كه هنوز نيامده است. اگر حياتى بود خدا خواست كه زنده باشيم تا فردا، اين وجود ما كش پيدا مى‏كند، امتداد پيدا مى‏كند تا فردا. اگر خدا نخواست، اجل ما فرا رسيد، ديگر فردايى ما نخواهيم داشت. هر موجودى كه زمان‏مند باشد، اين عمرش تجزيه مى‏شود به اجزاى زمان، هر جزئى از وجودش مقارن يك جزئى از زمان خواهد بود. چنين موجودى هيچ وقت خدا نخواهد شد، براى اين كه تجزيه‏پذير است، محتاج به اين اجزاء است. در صفات سلبيه گفتيم: از صفات سلبيه خدا اين است كه زمان ندارد. وجود خدا مثل وجود ما نيست كه داراى اجزاء باشد، هر جزئى از آن مقارن يك زمان باشد. اين زمان كه مى‏گذرد، آن وقت يك جزء ديگر آن بوجود مى‏آيد. پس داراى اجزاء بايد باشد، چيزى كه داراى اجزاء استخدا نيست. درست است ما نمى‏توانيم بفهميم چه طورى است؟ اما عقل ما مى‏فهمد كه نبايد اجزاء داشته باشد. همان طور كه ما چيزهايى را كه مى‏شناسيم همه داراى اجزاى جسمانى هستند، طول و عرض و عمق دارند. ما نمى‏توانيم درست تصور كنيم يك موجودى كه طول و عرض و عمق نداشته باشد و طبعاً جا هم نداشته باشد، مكان نداشته باشد، اما عقل ما مى‏فهمد. اگر موجودى هست كه همه اين‏ها را او آفريده، او نمى‏تواند مكان‏دار باشد. او طول و عرض و عمق نمى‏تواند داشته باشد، اين‏ها محدود است، اين‏ها محتاج است. او بايد مجرد باشد، يعنى طول و عرض و عمق ندارد، چه طور است؟ نمى‏دانيم، عقل ما به آن نمى‏رسد. البته كسانى كه روح خودشان را درست شناخته باشند، يك نمونه از موجودى كه طول و عرض و عمق هم ندارد را مشاهده كرده‏اند، ولى اين افراد زياد نيستند. با دقت‏هايى كم كم عقل ما مى‏تواند آشنا بشود به اين كه مى‏شود موجودى بى‏طول و عرض و عمق هم باشد، اما حقيقتش را به اين آسانى‏ها نمى‏توانيم بشناسيم، مگر اين كه كسانى عرض كردم مشاهده روح خودشان را كرده باشند و لااقل يك مصداقش را، آن هم به شرطى كه اشتباه نكنند با بدن مثالى‏شان. بدن مثالى، گاهى بدن مثالى‏شان را مشاهده مى‏كنند، خيال مى‏كنند روح است، مى‏بينند آن طول و عرض‏
    دارد، شكل دارد، خيال مى‏كنند اين است روح، اين روح نيست، روح فوق اين‏هاست.
    با اين كه ما سراغ نداريم يك موجودى كه طول و عرض و عمق ندارد، اما عقل ما مى‏تواند بفهمد كه آفريننده اجسام خودش نمى‏تواند جسم باشد. آفريننده زمان خودش نبايد زمانى باشد، و الا مى‏شود از قبيل مخلوقات «هو الذى كيف الكيف و ايّن الاين» او مكان را مكان كرد، زمان را زمان كرد. او زمان را آفريد، كيفيت را آفريد. او چگونه مى‏شود خودش كيف داشته باشد؟ مكان داشته باشد؟ اين اندازه را عقل ما مى‏فهمد. گاهى در ذهن برادران مى‏آيد مثل اين كه ما داريم فكر در ذات خدا مى‏كنيم و اين منهىّ است. همين بيانات اميرالمؤمنين(ع) را بفرماييد. اين‏ها را فرمودند كه ما بفهميم؟ يا فرمودند فقط الفاظش را بخوانيم، ختمش بگيريم، نهج البلاغه را بخوانيم رويش را،يا فرموده‏اند كه بفهميم؟ اگر چيز قابل فهمى در اين حد نبود، پس براى چه كسى گفته‏اند اين‏ها را؟ «قربة الى الله» اول نهج البلاغه شروع كنيم؛«بسم الله الرحمن الرحيم» تا آخر بخوانيم، ثواب دارد، اين طورى است؟ يا اين‏ها را گفته‏اند كه ما فكر كنيم بفهميم؟ پس تا اين حدود قابل فهم است. استدلال مى‏كنند، اين‏ها چيزى خارج از فهم انسان نيست. اگر اين جاها فكر نكنيم، تنبلى كرده‏ايم، بهانه‏جويى كرده‏ايم، نخواستيم بفهميم، نخواستيم به مغزمان فشار بياوريم و در يك چيزى پيش برويم، و الا اين‏ها خارج از فهم انسان نيست.آن چه كه خارج از فهم است.كنه ذات الهى است كه هيچ موجودى نمى‏تواند احاطه بر او پيدا كند.فكر كردن درباره آن هم غلط است. راهى ندارد فكر كردن، اين‏ها مفاهيمى است عقلى كه با دقت‏ها، با ورزش عقلى، قدرت پيدا مى‏كند عقل كهاين مفاهيم را درك كند، هر چه توانائى‏اش بيشتر باشد، قدرت تعقلش بيشتر باشد، مفاهيم دقيق‏تر و ظريف‏ترى را مى‏تواند درك كند و تا حد توانايى عقل پيش برود، كار عقل همين‏ها است.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) همان عقلى كه ذات را اثبات مى‏كند، صفات را هم اثبات مى‏كند.همان طور كه كنه ذات را نمى‏توان شناخت، كنه صفات را هم نمى‏توان شناخت.نه،مشكل است، محال است، بله، به همين دليل كنه صفات هم محال است، چون كنه صفات هم عين ذات است.همان طور كه كنه ذات را نمى‏شود شناخت، كنه صفات را هم نمى‏شود شناخت، بلكه اين را هم داشته باشيد كه حتى كنه افعال خدا را هم نمى‏توان شناخت.اين‏ها كنه نيست، كنه خيلى فراتر از اين‏هاست «كلما ميّزتموا باوهامكم» همه مفاهيم، آخر چيزهائى است كه ذهن ما ساخته،اما كنه آن عين ذات است نه مفهومش، ما در مفهومش داريم بحث مى‏كنيم،
    ما مى‏خواهيم بگوييم: اين مفهوم‏ها را مى‏شود به خدا نسبت داد، كنه خالقيت خدا را هم نمى‏فهميم، اما مى‏شود بگويند: خدا خالق است، اين را مى‏شود گفت يا نه؟ ما نمى‏دانيم خلق خدا چه طورى است؟ چگونه خدا مى‏آفريند؟ نمى‏دانيم، و نمى‏توانيم بدانيم، مگر خدا بشويم. حتى فعل خدا را هم نمى‏توانيم درك كنيم حقيقتش را،اما مفهومش را مى‏فهميم. هر چه بحث مى‏شود درباره ذات و صفات و افعال،همه‏اش مفاهيمى است.اين كه چگونه ما اين مفاهيم را بدست مى‏آوريم، چگونه عقل قدرت درك اين مفاهيم را دارد؟ آنها يك بحثهاى ديگرى است كه بايد در علم معرفتبحث بشود، ولى به هر حال مى‏دانيم اين طور چيزها را داريم بحث مى‏كنيم، خدا هم اين‏ها را به ما فرموده كه بفهميم، وقتى خدا مى‏فرمايد: «والله الخالق البارى‏ء المصور له الاسماء الحسنى» اين‏ها را مى‏فرمايد كه ما بفهميم؟ يا نه فقط الفاظش را تعبداً بپذيريم؟«عالم الغيب والشهادة» اين‏ها را مى‏فرمايد كه ما بفهميم، يا نه لفظش را بخوانيم؟ بيانات ائمه اطهار(ع) براى اين بوده كه ما اين‏ها را بفهميم، تعليم دادند كه ياد بگيريم،يا الفاظش را حفظ بكنيم، ورد بگيريم؟بدون شك آنها را تبليغ كردند كه بفهميم،و الا به خودشان اين همه زحمت نمى‏دادند. اين بيانات بلند را با اين عبارات روشن و رسا بيان كنند تا ما بهتر بتوانيم درك بكنيم. اين همه تعليم، سفارشى كه در مورد تعليم و تعلم شده، مصداق بارز آن همين‏هاست، همين خطبه‏ها و بياناتى است كه خودشان القاء فرمودند. اين‏ها چيزى فوق حد ما نيست.اين‏ها را اگر نرويم دنبالش، عرض كردم از تنبلى خودمان است، و الا خدا به انسان چنين توانايى را داده، البته هر قدر آدم بيشتر در اين راهها كار بكند، توانائى‏اش بيشتر مى‏شود. يك ورزشكار، اول نمى‏تواند يك وزنه صد كيلوگرمى بلند كند، اما دو سال وقتى تمرين مى‏كند، كم كم قدرتش را پيدا مى‏كند. عقل ما هم در ابتدا نمى‏تواند مفاهيم خيلى ظريف و بلند فلسفى را درك بكند، اما وقتى چند سال ورزش (عقلى) مى‏كند، كم كم آشنا مى‏شود، مى‏تواند يك مفاهيم دقيقى را تعقل كند. اما همه اين‏ها كار عقل ماست.خدا اين توانايى را به عقل داده كه اين‏ها را بفهمد. آن چه را كه توانايى‏اش را نداريم هيچ وقت هم از ما نخواستند، به ما هم گفتند: دنبالش نرويد كه نمى‏رسيد. اگر مى‏خواهيد كنه ذات خدا را درك بكنيد، دنبالش نرويد كه نخواهيد رسيد. و اتفاقاً خود عقل هم مى‏فهمد كه به اينجا نمى‏رسد، برهان عقلى دارد. اينجا خود عقل هم مى‏فهمد كه ديگر به اينجا نمى‏رسد، براى همين نرسيدنش هم برهانىاست. اما آنجايى كه كار عقل است، درك مفاهيم است و البته اين مفاهيم از نظر دقت و ظرافت مراتب مختلفى دارد، همه كس هر مفهومى را نمى‏توانند درست درك بكنند.مفاهيم رياضيات عالى را براى يك طفل دبستانى نمى‏شود بيان كرد، نمى‏فهمد، اما از حد فهم انسان خارج نيست.وقتى ده سال، دوازده سال رياضيات بخواند، آن وقت مى‏فهمد. اين خارج از فهم نيست. اگر ما ديديم حالا يك چيزهايى را درست سر در نمى‏آوريم، اين‏ها
    چيست،نبايد فكر كنيم كه اين‏ها از حد فهم ما بيرون است.نه، بزرگانى بودند، رسيدند، در روايات هست كه قومى در آخر الزمان مى‏آيند كه اين آيات را مى‏فهمند. توانايى بشر هست، مى‏بايست عقل را هم بكار گرفت، ورزش عقلى مى‏بايد كرد، همان‏طور كه براى توانايى‏هاى مادى مى‏بايست ورزش كرد تا قوت بدنى پيدا بشود، در زمينه مسائل ظريف عقلانى هم مى‏بايست ورزش كرد، تمرين بايد كرد تا قدرت عقل بر درك مفاهيم ظريف و دقيق بيشتر بشود، آن وقت بتواند مفاهيمى را درك بكند.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) انشاء الله نوبت خودش كه رسيد، فعلاً درباره علم است، انشاء الله درباره حى هم صحبت خواهيم كرد.
    (سؤال... پاسخ استاد:) حالا فكر در آلائش چه طور است؟فكر در آلاء خدا چه طور است؟ حالا حقيقت آلاء خدا را مى‏فهميد شما؟ يكى از نعمت‏هاى خدا حياتى است كه به ما داده، درست است؟ اين از «آلاء الله»هست يا نه؟ شما حقيقتش را مى‏فهميد؟ پس اين حتى حقيقت افعال خدا را هم ما نمى‏فهميم، ما نبايد توقع داشته باشيم كه كنه وجود اشياء را بيابيم، كلام در اين است كه ما در يك مفاهيمى تا آنجايى كه عقلمان راه مى‏رسد، ورزش عقلانى كنيم، پيش برويم، البته اين نكته را هم فراموش نكنيد كه همان طور كه عرض كردم توانايى اشخاص در درك مفاهيم مختلف است، اگر به طفل دبستانى گفتند: آقا شما درباره نسبيت اينشتن فكر نكن، كه نمى‏فهمى، معنيش اين است كه حالا نمى‏فهمى، تو محدودى، اين معنايش اين نيست كه هيچ انسانى نمى‏رسد، اگر فرمودند: در قضا و قدر همه فكر نكنيد، اين معنايش اين نيست كه هيچكس نمى‏تواند بفهمد، خودشان در يك جاى ديگر فرمودند.پيداست آن كسى كه مخاطب بوده، او استعدادش را نداشته، و الا خود امام در يك جاى ديگر فرموده، در يكجا مى‏فرمايد: «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوا» آن رساله امام هادى(ع) را در قضا و قدر ببينيد. بيانى است بسيار عالى، مفصل، در بيان قضا و قدر، چطور حضرت هادى با اميرالمؤمنين(ع) با هم اختلاف نظر داشتند؟ اين پيداست مخاطبش صلاحيت نداشته به اوفرموده: فكر نكن.
    بهر حال كسى كه يك مرورى روى نهج البلاغه بكند، جاى ديگر نمى‏خواهد برود، همان خطبه‏هاى اول نهج البلاغه يك نگاهى بكنيد، مى‏فهمد كه اين مطالب براى كسانى گفته شده كه كم و بيش قدرت فهمش را داشتند، آدمى‏زاد قدرت فهم اين مطالب را دارد، اگر ما نداريم، ما ناقصيم، بايد برويم پيدا كنيم و الا اين‏ها را اميرالمؤمنين ورد نخوانده مردم گوش كنند،همين طورى ثواب ببرند، اين‏ها را بيان فرموده تا اصحابش ياد بگيرد، استدلال مى‏كند در آنها:«من وصفه فقد عده» مثلاً، حالا اين روايت يادم نيست. يا همان كلام كه: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف من حده فقد عده و من عده فقد جزئه و من جزئه فقد فناه» اين استدلال است، صغرى و كبرى است، اينها را
    گفتند تا ما بفهميم. اگر اين‏ها قابل فهم براى بشر نبود فقط بايد فكر كنيم خوردنى‏ها چه‏ها هستند؟ آشاميدنى‏ها چه‏ها هستند؟ يا مأكول‏ها چيست؟ كار ما فقط همين بود؟پس اين‏ها را براى چه كسى گفته‏اند؟ دنبال آن حرفها رفتن تنبلى است، نمى‏خواهيم علم ياد بگيريم، بخودمان زحمت بدهيم، مى‏گوييم گفتند: فكر نكنيد، هيچى،بگذاريد كنار.ما كه بنا نيست كنه خدا را بشناسيم پس ما زير آبيم چه يك نى چه صد نى، جاهليم ديگر، جاهل هم جاهل است.اما بين جاهل تا جاهل هزاران فرسخ راه است. اگر امام و پيغمبر بفرمايند: ما به كنه ذات پى‏نبرديم، تا ما بگوييم: به كنه ذات پى‏نبرديم، تومنى دو عباسى فرق معامله است، اين پى‏نبردن ما با پى‏نبردن آنها خيلى فرق دارد. به هر حال ما حقيقت ذات خدا را نمى‏فهميم، حقيقت علم خدا را هم نمى‏فهميم، اما تا آنجايى كه مى‏فهميم مى‏بايست تلاش كنيم، تا آنجايى كه عقل پيش مى‏رود بايد رفت، آنجايى كه نمى‏رود خود عقل هم مى‏داند كه ديگراينجا ديگر رفتنى نيست، و بر آن هم قرآن اقامه مى‏شود.
    كلام در اين بود كه علم خدا قبل از خلقت چگونه تصور مى‏شود؟ در اين مسأله تا دلتان بخواهد در كتابهاى فلسفى و كلامى بحث شده - شايد شماها احاطه هم داشته باشيد بعضى‏هايتان - اما اين نكته را به خاطر داشته باشيد كه اصلاً قبل و بعد براى خدا معنى ندارد، ما هستيم كه قبل و بعد زمانى داريم، يك حادثه‏اى براى ما قبل است و يك حادثه‏اى براى ما بعد است، مائيم كه وجودمان زمانى است و در عمود زمانيم، براى خدا قبل و بعد وجود ندارد. براى تقريب به ذهن يك مثالى معروفى هست شايد همتون هم شنيديد، البته اينها براى تقريب به ذهن است، باز حقيقت مطلب را ما نمى‏توانيم بفهميم كه چگونه يك موجودى است كه احاطه‏اش بر گذشته و حال و آينده يكسان است؟ اما براى تقريب به ذهن آن مثال قطار شتر هست كه همه شما شنيده‏ايد، شما فرض كنيد يك قطار شترى الان از اينطرف مى‏خواهد عبور كند، شما در يك جائى نشسته‏ايد، از يك دريچه‏اى نگاه مى‏كنيد كه فقط يك شتر را مى‏توانيد ببينيد، وقتى نگاه مى‏كنيد مى‏بينيد يك شتر از جلوى پنجره رد شد، تا او رد نشود شتر دوم را نمى‏بينيد، بايد دومى رد بشود تا سومى را ببينيد، سومى بايد رد بشود تا چهارمى را، بعد تا آخر، اما اگر كسى برود پشت‏بام نگاه كند، درست است كه اين شتر دارد مى‏رود، يكى يكى هم رد مى‏شود، يكى ديگر مى‏آيد جايش، اما كسى كه از آن بالا نگاه مى‏كند همه را يكجا مى‏بيند. مَثل ما نسبت به حقايق ثابت، گذشته و حال و آينده اينطورى است، چون خود ما در يك محدوده زمانى هستيم از يك دريچه محدود هميشه نگاه مى‏كنيم، هميشه آنچه مقارن وجود ما هست در اين لحظه مى‏توانيم آن را ببينيم، گذشته براى ما غايب است، آينده هم براى ما هنوز نيامده، اما مخلوقات كه همه آنها زمان دارند، تحت احاطه خدايى هستند كه او زمان ندارد «والله من ورائهم محيط».
    (سؤال... و پاسخ استاد:) حالا اين نكته را يادتون باشد ببينيد چه اندازه ذهنتون مى‏تواند روى آن كار كند، اين يك كليدى هست براى حل اين مشكل - بنده توقع ندارم كه چون خودم هم درست نمى‏فهمم توقع هم ندارم با اين چند كلمه شما هم درست يافته باشيد مطلب را - اما اين كليد را يادتون باشد كه خدا زمان ندارد، نسبت او به گذشته و حال و آينده يكسان است، اين معنا ندارد بگوييم: خدا در يك زمانى كه هنوز نيافريده، چگونه مى‏داند كه چه مى‏آفريند؟ و آن آفريده‏اش چه مى‏كند؟ او كه زمان ندارد، گذشته و حال و آينده در ازل و ابد براى او حاضر است، او بر همه اينها يكسان احاطه دارد. اين اشياء هستند كه نسبت به هم گذشته و حال و آينده دارند، مقدم و مؤخر دارند، او كه بر همه اينها احاطه دارد، او بر همه يكجا برايش حاضر است. براى او قبل و بعد زمانى وجود ندارد، ديگر اين مسأله مطرح نمى‏شود كه در آن زمانى كه هنوز نيافريده است، زمان مال مخلوق است، او زمان ندارد، او محيط بر همه چيز است، به او نمى‏شود بگويند: در اين زمان كارش را انجام داد. بلكه آنچه انجام مى‏گيرد، زماندار خواهد بود، امتداد خواهد داشت، خدا كارش را در مكان خلق نمى‏كند، خدا وقتى مى‏خواهد يك انسانى را خلق كند، خودش بايد بيايد در يك مكانى تا يك چيزى را خلق بكند؟ اما آنچه آفريده مى‏شود در يك مكانى خواهد بود.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) اين همان كل يومى است كه مال ماست، يوم مال ماست، ليس عند ربك سواهٌ ولا نسا» او يوم و امروز و فردا ندارد، منظور كل يومى است كه ما داريم.«خلق الله السموات والارض فى ستة ايام» ستة ايام مال آسمان و زمين است، خدا شش روز ندارد، خدا روز اول و دوم و سوم و چهارم براى او همه يكسان حاضر است، اگر اين را درست توانستيم تعقل كنيم، درست كه نه، چه عرض كنيم، تا يك حدى توانستيم خودمان را قانع كنيم كه مى‏شود يك موجودى احاطه بر همه ازمنه داشته باشد، بدون اينكه خودش زماندار بشود، اصلاً اين مسأله طرحش غلط است كه: در آن زمانى كه خدا چيزى نيافريده، چگونه مى‏داند؟ او زمان ندارد، او همه چيز در جاى خودش برايش حاضر است، احاطه او بر جميع ازمنه يكسان است، قبل و بعد زمانى براى او معنا ندارد، حالا تا هر اندازه قدرت ذهن داشته باشيد، روى اين مسأله فكر كنيد.
    و صلى اللّه على سيدنا محمد و آله الطاهرين
    پايان تصحيح اول