يکشنبه 30 ارديبهشت 1403 - 9 ذيقعده 1445 - 19 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
كتاب ديات (آیت الله مکارم شیرازی )
>
جلسه 79
متن
درس خارج فقه بحث ديات حضرت آية الله العظمى مكارم " مد ظله العالى "
" جلسه هفتاد و نهم "
بحث اخلاقى، ادامه حديث امام كاظم(ع) به هشام ابن حكم
حديث اخلاقى امروز در واقع توضيح و تكميلى است بر آنچه در حديث امامكاظم(ع) با هشام بن حكم آمده است، عبارت حديث هشام اين بود «يا هشام ثم ذكراولى الالباب بأحسن الذكر و حلاّهم»، حلاّ از باب حليه است، هم حِليه صحيح است،و هم حُليه صحيح است، جمعش حُلىّ است، «و حلاّهم بأحسن الحلية فقال يؤتىالحكمة من يشاء و من يؤتى الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا».
اى هشام خداوند در قرآن مجيد سخن از اولى الالباب به ميان آورده است، و آنهارا به بهترين زينتها آراسته است، و فرموده: «يؤتى الحكمة من يشاء» خدا به هركسبخواهد حكمت مىدهد، و هر كس را كه خدا حكمت بدهد، به او خير كثير دادهاست، در آيات قرآن مجيد روى مسأله حكمت، تكيه زيادى شده است، هنگامى كهخدا مىخواهد مقام بعضى از انبياء را بيان كند، از جمله چيزهايى كه اشاره مىفرمايدهمين حكمت است، در داستان داوود سوره بقره آيه 251 مىفرمايد: «و آتاه اللهالملك و الحكمة و علّمه مما يشاء» خداوند به داوود سه چيز داد، حكومت داد،حكمت داد، علم داد، معلوم مى شود علم يك چيزى ماوراء حكمت است، و حكمتچيزى است كه بدون آن حكومت و ملك سامان ندارد، «آتاه الله الملك و الحكمة» همحاكميت داد، هم حكمت داد، و هم علم و دانش داد، «و علّمه مما يشاء».
در باره لقمان حكيم هم در سوره لقمان آيه 12 مىفرمايد: «و لقد آتينا لقمانالحكمة ان اشكر لله» ما به لقمان حكمت داديم، اصلا نكته اينكه سورهاى در قرآنمجيد به نام لقمان است، و اينكه خداوند در باره لقمان در اين سوره صحبت كردهاست، همان مقام حكمت لقمان است، اين چه گوهر گرانبهايى است كه خدا اين قدرارج و مقام قائل شده است.
بعثت انبياء
باز در آيات مربوط به بعثت انبياء پيغمبر اكرم(ص) مىفرمايد: خدا او را مبعوثكرد تا به مردم آيات قرآن بياموزد، «و يعلّمهم الكتاب و الحكمة» به آنها تعليم كتابالله بدهد، تعليم حكمت بدهد، معلوم مىشود حكمت غير كتاب است، حكمتهدف بعثت انبياء است، گوهر گرانبهايى است كه انبياء الهى به زينت آن آراستهشدهاند، و از آن تعبير به خير كثير در قرآن مجيد شده است، حتى غير انبياء هم كهمورد عنايت الهى واقع مىشدند آراسته به لباس حكمت مىشدند، حكمت چيست؟
سه حديث از على (ع)، از ميزان الحكمة مىخوانم، از ماده «حَكَمَ»، «عن أميرالمؤمنين(ع) الحكمة شجرة تنبت فى القلب» حكمت يك درختى است كه در دلانسان مىرويد، «و تثمر على اللسان»، ثمرات و ميوههايش در زبان ظاهر مى شود،بنابراين حكمت از قبيل تعليم نيست، درختى است كه در قلب مىرويد، تعيلمى كهاستاد به من مىدهد درختى نيست كه در قلب برويد، از بيرون به من القاء مىشود،حكمت يك شجرهاى است كه از درون قلب انسان مىرويد ميوهاى دارد، ميوههايشبر زبان انسان آشكار مىشود.
در حديث ديگر مىفرمايد: اگر مىخواهى به حكمت برسى، بايد بر شهوات خودغالب بشوى، اگر بر شهوات غالب بشوى خداوند حكمت را به تو مىدهد، علم ودانش شرطش نيست غلبه بر شهوات، علم درس خواندن، تعليم و تعلم خواه انسانداراى تقوا باشد، يا شهوت پرست باشد، علم را ياد مىگيرد، ولى فرمود، «اغلببالشهوة » غالب باش «الشهوة تكمل لك الحكمة» غالب بر شهوت شويد «تكمل لكالحكمة»، حكمت براى تو غالب مىشود، از اينجا معلوم مىشود كه حكمت چيزىماوارء علم شجرهاى است كه در قلب انسان مىرويد، ميوههايش در زبان انسان ظاهرمىشود، شرط رسيدن به حكمت آن است كه انسان غالب بر شهوات باشد، يك گامسومى هم برداريم نزديكتر شويم به حقيقت حكمت. باز امير مؤمنان(ع) فرمود:«اول الحكمة ترك اللذات و آخرها مقت الفانيات» اولش ترك لذات است، مراد لذاتمباح و معتدل نيست، مراد لذات و شهوات است، اول حكمت ترك شهوت پرستىاست، آخرش هم غضب كردن به فانيات است، «مقت الفانيات» يعنى رفتن به سوىباقيات و صالحات، به سوى خدايى كه همه چيز فانى مىشود، و ذات پاك او مىماند،«كل شىء هالك الاّ وجهه».
از اين معلوم مىشود كه حكمت در واقع يك خصلت است، نه يك درك است، نهيك علم و دانش است، ما مىتوانيم بگوييم حقيقت حكمت آن آگاهى و بيدارى استكه در روى وجود انسان، اثر داشته باشد، و او را به تقوا و قرب الهى دعوت كند،بسيارند از كسانى كه عالمند، حكيم نيستند، حكيم كسى است كه علم و تقوا را در دلاو بروياند و آثار اين تقوا در لسان او ظاهر و آشكار باشد، دنياى امروز دنيايى است كهدانشمندان زيادى دارد، اما حكيمان در دنيا كم هستند، اگر حكمتى در دنيا بود اينهمه جنگ و لشكر كشى نبود، بر سر چه مىخواهند در خليج جمع آورى نيرو كنند، وبمباران كنند، و بمبهاى عظيم شان را آنجا بياورند آزمايش كنند، عدهاى بىگناهى را بهخاك و خون بكشانند، عالمند، حكيم نيستند، نه اين طرفش حكيم است، نه آنطرفش، وقتى كه حكمت در دنيا نباشد، جنگ است، خونريزى است، بدبختى است،دائما اختلاف است، وقتى حكمت باشد، اختلافات بر چيده مىشود.
ايامى كه گذشت سالگرد آيت العظمى بروجردى«ره» بود، در جلسه فاتحه او يكىاز دوستان نزديك دو داستان از او نقل كرد، كه حقيقت حكمت را آنجا انسان مىتواندببيند.
يكى اين است كه مرحوم آية الله بروجردى از برنامههايى كه پايه گذارى كرد،امتحان بود، امتحان در حوزه سابقه چندانى نداشت، اگر هم بود خيلى كم، ايشانامتحان را به رسميت شناخت، و معيار پرداختن شهريه را امتحان قرار داد، قم خيلىراحت در مقابل برنامه ايشان تسليم شد، و طلبهها مشغول به درس خواندن شدند،بعد ايشان دستور داد شهريهاى هم كه ما به نجف مىدهيم، مشروط به امتحان باشد،بعضى از افراد عاطل و باطل كه متأسفانه در حوزهها بودند و هستند، و هميشه طرفداربطالتند، رفتند پيش بعضى از مراجع، گفتند آقا مىخواهند حوزهها را دولتى كنند،مسأله امتحان مقدمه دولتى شدن حوزه است، حوزه نجف از بين مىرود، آن آقا هم كهخبر نداشت از جايى حكم تحريم امتحان را صادر كرد، امتحانى كه خدا در قرآنمىگويد: «أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين منقبلهم» گذشتگان امتحان شدند، اصلا دنيا دار امتحان است، على مىفرمايد: هيچكسنگويد خدايا مرا امتحان نكن، اين دعا مستجاب نمىشود، آمديد امتحان بشويد،فرمودند امتحان حرام است، بعضى از اصحاب مرحوم آية الله بروجردى گفتند: آقا(جزء مراجع درجه يك هم نبود، بلكه دو بود، تقريبا)، مخالفت اين آقا مهم نيست،دستور بده ما امتحان بگيريم، هر كه امتحان ندادند، شهريهاش را قطع كن، اگر امتحانطالب جا باشد، مىگويد خوب است، تحريم امتحان توهين به آيت الله بروجردىبود، ايشان فرمود: نه مرجعى حكم كرده ما حكم او را نشكنيم بهتر است، پا بر هواىنفس بگذاريم و را حكم نشكنيم، بعداً هم مىفهمد اشتباه بوده است، بعد هم آنجاامتحان معمول شد.
خوب اين خيلى روحيه آميخته با تقوا مى خواهد، اين همان حقيقت حكمتاست،اين مرد حكيم است، مىگويد ما نشكنيم حكم را، اشتباه كرده، ميفهمد، توهينبه ما كرده است، مىفهمد بد كرده است، ما مصلحت را رعايت كنيم، حكمت رعايتمصالح انسانى است، نه مصالح شخصى.
جريان ديگرى از ايشان نقل كرده است، گفتند كه در اواخر عمر مرحوم آيت اللهابوالحسن اصفهانى عدهاى كه مخالف ايشان بودند، و مرجعيت ايشان هم شرق وغرب جهان اسلام را گرفت، باز برخى از افرادى كه عقدهاى هستند، هميشه در گوشهو كنار هستند و بودند، نمىتوانستند كارى بكنند، در آخر كار گفتند مرحوم آيت اللهالعظمى اصفهانى«ره» بر اثر كبر سن نسيان برش عارض شده است، و ديگر تقليدايشان جايز نيست، اين طرف و آن طرف شايع كردند.
در همين اوضاع و احوال نامهاى از تبريز براى آيت الله العظمى بروجردى آمد، ازبعضى از علماء كه مىگويند آيت الله العظمى اصفهانى گرفتار نسيان شدند، مامىخواهيم تقليد مان را برگردانيم به شما رسالهتان را بفرستيد براى ما، تا ما از شماتقليد كنيم، ايشان در جواب نوشت نه، من رساله براى شما نمىفرستادم، آيت اللهالعظمى اصفهانى مشكلى ندارد، همه بايد از او تقليد كنند، من راضى نيستم كسىتقليدشان را از ايشان به من برگرداند، اينها را مىگويند حكيم، منافع شخص را زير پامىگذارد و مصلحت جهان اسلام را در نظر مىگيرد.
اگر برسيم به اينجا «يؤتى الحكمة من يشاء»، نرسيم «كمثل الحمار يحمل اسفارها»كدام را بگيريم؟ دومى را، «يحمل اسفار باشيم»، يا نه، «يؤتى الحكمة من يشاء» و منيادم است ايشان وقتى نصيحت مىكرد، حديث اميرمؤمنان(ع) در او آشكار بود«الحكمة شجرة تنبت فى القلب و تثمر فى اللسان» از زبانش حكمت مىريخت، دراعماق دل و جان انسان اثر مى گذاشت، گاهى چهار جمله مىگفت، همين چهارجملهاش تا يك ماه در انسان آثارش بود، يا بيشتر براى هميشه آثارش بود، به هر حالاميدوارم انشاء الله از كسانى باشيم كه با غلبه بر شهوات نور حكمت، شجره حكمت،درياى حكمت، در قلب و جان ما پيدا شود، و آثارش هم انشاء الله در تمام وجود ماظاهر شود.
مسئله 28 تحرير الوسيله در ديه
مسألهاى كه هست يك بحث فشردهاى دارد، متن تحرير الوسيله چنين است:«جميع فرق المسلمين المحقّة و المبطلة متساوية فى الدية» تمام فرق مسملين اعم ازآنهايى كه بر حقند و يا بر باطلند، اما در زير پرچم اسلامند، دم از توحيد و نبوت ومعاد مىزنند و به سوى قبله نماز مى خوانند، «الاّ المحكوم منهم بالكفر» استثناءمىكنند، آنهايى كه محكوم به كفرند، و سه مثال هم براى محكومين به كفر بيان كردهاست، «كالنواصب» ناصبيها، آنهايى كه دشمن اهلبيتند، اينها محكوم به كفرند، روياتصريح داريم، اينها منكر ضرورى دين اسلامند، براى اينكه همه قبول دارند ولايتاهل بيت به عنوان محبت هم كه باشد لازم است، نص صريح قرآن است، آنهايى كهولايت به معناى امامت را نمىپذيرند، ولايت به معناى محبت و مودت را قبولدارند، ناصبيها منكر اين ولايتند، دشمنند، مخالف قرآنند، «كالنواصب» اين گروه اول.
«و الخوارج» گروه دوم خوارجند، خوارج قسمى از نواصب هستند، آنها ناصبىهستند، اما ناصبى خاصى هستند كه به آن گروه منتصب هستند، «والغلاة» آنهايى كهغلوّ در باره ائمه«ع» كردند، نواصب، دشمن بودند، نقطه مقابل نواصب، افراط وتفريط است، غلاتند، منتها غلاة را ايشان يك قيد مىزنند، «و الغلاة مع بلوغ غلوهمالكفر»، در صورتى غلو اينها منتهى به كفر بشود، بعضى از مراتب غلو هست كه باعثكفر نمىشود، اگر كسى بگويد على خداست، و خدا در او حلول كرده است، اين كافراست، اين غلوى است كه موجب كفر است، اما اگر كسى بگويد، على(ع) به فرمانخدا آسمان و زمين را آفريده است، «خالق السموات و الارضين ولو باذن الله بگويد»اين كفر نيست، براى اينكه باذن الله كسى همه اين كارها را مىتواند بكند، از خودشچيزى ندارد، از امداد الهى و اذن الهى است ولى اين غلو است، اين خلاف ظواهرآيات قرآن است.
ولو يك حديثى هم داريم ولى مىگويند: آن حديث مجهول است، «انا خالقالسموات و الارضين انا رازق العباد، انا كذا، انا كذا» اينها غلوّ است، اينها مناسباحاديث معصومين نيست، ولى «لا يبلغ الكفر»، به سرحد كفر ممكن است نرسد، اينعنوان مسأله در تحرير الوسيله.
و اما شرحى كه لازم است عرض كنيم اين است كه اولاً اين مسأله از مسائلمشهوره است، خيلى ها متعرض شدند، ولو به صورت كمرنگ، ولى بعضيها هممتعرض نشدند، از جمله در شرايع نيست، در متن جواهر نيست، ولى خود صاحبجواهر مستقلا در اينجا مطرح مىكند، هر چند در شرايع نيست، ولى صاحب جواهرمتعرض شده است.
كلامى از كشف اللثام مىخوانم، و كلامى هم از مفتاح الكرامة، مرحوم كاشفاللثام در كتاب كشف اللثام فاضل هندى، فاضل اصفهانى، در جلد دوم، صفحه 496،مىفرمايد «جميع فرق الاسلام المحقة منهم و المبطلة» حق و باطلش «متساوية فىالدية» ما نمىتوانيم بگوئيم اين سنى است، جايز است قتلش، قتل عمد باشد، قصاصدارد، و قتل خطاباشد، يا شبه عمد ديه دارد، شاهد اينجاست، «اتفاقا»، به اتفاق است،بعد جملهاى دارد كه اين جمله ظاهرا غلطى دارد من جمله را مىخوانم «و ان لم يكنغير المحقّة منهم كفارا فى الحقيقة» اگر چه آنهايى كه محق نيستند كافر در حقيقتنيستند، اين عبارت متناسب كلام قبلى نيست، بايد بگوييم «لم» زيادى است، بايدبگوييم « و ان يكن غير المحقة منهم كفارا فى الحقيقة» اگر چه آنهايى كه بر باطلندكافرند در حقيقت، بعضيها مىگويند در قيامت كافرند، ولى در دنيا محكوم به احكاماسلامند، «و ان لم يكن غير المحقة منهم كفارا فى الحقيقة» گفتيم: «لم» زياد است.
شاهدش هم كلامى است كه در مفتاح الكرامه هست، عبارتش اين است «و ان قلناانهم كفاراً فى الحقيقة»، اگر چه اينها را كافر بدانيم، «فى يوم القيامة و فى الحقيقة» ولىمحكوم به احكام اسلام هستند، پس «لم» اضافى است، ادامه كلام كاشف اللثام رامىگويم، «اجراءاً لهم مجرى المسلمين كاجراء احكام الاسلام على المنافقين»همانطورى كه منافقين هم ظاهراً دم از اسلام مىزنند در باطن كافر بودند، پيغمبراجراى احكام اسلام را مىكرد، بنا بر اين فرقههائى كه بر باطل هست، ظاهرامسلمانند، و بر باطلند ما احكام اسلام را بر آنها جارى مىكنيم، از جمله احكام دياترا.
و اما عبارت مفتاح الكرامه را دقت كنيد، جلد دهم، صفحه 367، مىفرمايد: «قدتفحت عباراتهم بانّ دية الحر المسلم، و دية الحرة المسلمة كذا» مىفرمايد عبارتعلما، دية الحر مسلم است، معلوم مىشود همه مسلمين، دية الحرة المسلمة كذا،عبارات اينها تكيه بر عنوان اسلام در همه جا دارد و اين نشان مىدهد، كه «لا فرق بينالفرق مسلمين».
بررسى دلائل مسئله، اجماع
اولين دليل اجماع است، اجماعى كه از كلمات استفاده مىشود و تسالم بر آنهست، مخالف هم نديديم كه بگويند مثلا اهل سنت را ما حق داريم به قتل برسانيم وديه ندارد، قصاص ندارد، احدى چنين فتوايى را نداده است، خوارج و نواصب و غلاةحساب ديگرى دارند، آنهائيكه به حسب ظاهر اهل قبله هستند و اهل اسلام و قرآنهستند، اينها را هيچكس نديديم حكم به جواز قتل داده باشد، حالا بعضى از آنها درباره ما هرچه بخواهند بگويند، ولى ما در باره آنها حكم كفر صادر نمىكنيم، مگراينكه بگوئيم اين اجماع، اجماع مدركى است، دلائلى را شما ذكر مىكنيد، سه تا دليلديگر هم ذكر مىكنيد، شايد مجمعين هم ناظر به همين ادله بودند، بنابراين اين اجماعدليل مستقلى براى مسأله نيست.
دليل دوم عموماتى است كه در قرآن مجيد و احاديث آمده است، و اين عموماتمختلف است، بعضيها مىگويد: «النفس بالنفس، العين بالعين، الاذن بالاذن» اطلاقدارد، حتى غير مسلمين را هم مىگيرد، منتها ما استثنا مىزنيم كفار حربى را خارجمىكنيم، كفار ذمى هم داخل در «النفس بالنفس است» و مىرسيم انشاء الله عن قريبديه آنها را هم مىگوييم با ديه مسلمين متفاوت است، ولى ديه دارد، نمىشود كفارذمى را كشت، بنابراين «النفس بالنفس» عام است، و تمام فرق مسلمين و غير مسلمينرا مىگيرد، «خرج منهم كفار حربى».
رواياتى هست كه مقدار ديه بيان مىكند، مىگويد: «الدية كذا» يك نمونهاش راعرض كنم.
روايت حلبى حديث 5، باب يك، از ابواب ديات نفس «عن أبى عبد الله(ع)»روايت هم صحيحه است، «قال الدية عشرة آلاف درهم» مطلق است، تا آخر، بقيهاحكام ديه را هم بيان فرمودند اجمالا، خوب «الدية عشرة آلاف» ديه كى؟ ديه هرقتل؟ مسلمان. سنى. شيعه. كافر. حربى. استثناء شده است بعضيها خارج شده است،آنها كه استثنا شده است خارج مىكنيم.
اللهم الا ان يقال اين حديث در مقام بيان اصل ديه است، نه در مقام بيان اين استكه چه كسانى ديه دارند، چه كسانى ديه ندارند، اصل ديه را دارد بيان مىكند، ولى اگربگوييم در مقام بيان نيست، ممكن است اين امور از بين برود، عموماتى هم داريمتحت عنوان مسلم، پس عموماتى داشتيم «النفس بالنفس» عموماتى داشتيم «الدية»عموماتى هم داريم در باره مسلم.
دو نمونهاش را عرض كنم، يكى روايت ابو بصير، حديث 2 باب يك، «قال سألتأبا عبد الله عن الدية» از امام صادق(ع) سؤال كردم ديه چقدر است؟ «فقال دية المسلمعشرة آلاف من الفضة» الى آخر الحديث، «دية المسلم» عنوان مسلم عام است، اين درمقام بيان است، نمىتوانيد بگوييد نيست، «دية المسلم عشرة آلاف درهم، عشرةآلاف من الفضة و الف مثقال من الذهب الى آخر الحديث»، حديث 14 همين باب يكهم هست، حديث را قبلا خوانديم، داستان عبد المطلب است، كه 5 سنت در جاهليتايشان قرار داد، و خداوند هم 5 سنت او را در اسلام جارى كرد، «اجراها فى الاسلام»،از جمله ديه بود، ديه را صد شتر قرار داد، اجراها فى الاسلام خداوند در اسلام جارىكرد، در اسلام يعنى براى همه مسلمين، همه مسلمند، بنابراين اطلاق و عموماتآيات و روايات همگى شاهدند، بر اينكه لافرق بين الفرق المسلمين.
سيره عمليه مسلمين در مساوات ديه بين فرق اسلامى
دليل سوم سيره عمليه هست كه جارى بين مسلمين است، هميشه مسلمانانخونشان برابر بوده است، ما نشنيدهايم در زمانى از زمانها علماى شيعه اجازه قتل فرقديگر مسلمين را داده باشند، حالا نواصب حسابشان جداست، مىآمدند آقا فلان كستوهين كرده است به ائمه، جسارت كرده است، به ائمه، دستور قتلشان را صادرمىكردند، به اين معنا بوده است، در باره بعضى همين كسانى كه در زمان رژيم سابقكتابى نوشت به امام صادق(ع) اهانت شديد كرد، بعضى علماء دستور قتلشان رادادند، و او را كشتند، از احدى نشنيدهايم از علماى اسلام اجازه قتل فردى از افرادمسلم را داده باشد، خواه تابع مكتب اهل بيت باشد، يا تابع مكتب اهل بيت نباشد،سيره مستمره از زمان ائمه (ع) تا به امروز نه ائمه چنين دستور دادند، نه عالمى ازعلماء نه فقيهى از فقهاء يك چنين دستورى را صادر كرد، بنابراين سيره عمليه همخود دليل ديگرى مى شود براى مساوات، «لا فرق بين المسلمين فى الدية».
دليل چهارم استقراء است، حالا اين را دليل قطعى مىدانيد يا دليل ظنى، على اىحال ذكر مىكنم، و آن اين است كه ما وقتى در ابواب مختلف فقه نگاه مىكنيم مىبينيمهمه جا با اينها معامله اسلام شده است، تمام فرق مسلمين پاكند، طاهرند، كفار رانجس بدانيم آنها را نجس نمى دانيم، در باب نكاح، نكاح مسلم به مسلم جايز است،از هر فرقهاى كه مىخواهد باشد، ائمه(ع) گاهى دخترانشان (حالا مىگويند تقيهبوده) به بعضيها دادند كه از غير فرق پيروان اهلبيت بودند، يا اول بودند بعد برگشتند،نگفتند آقا اين مرتد شده است، باطل است. بنابراين نكاح هم بين اصحاب ائمه و فرقديگر بوده و معامله اسلام با اينها مىكرده است.
(سؤال ... و پاسخ استاد) : اول شيعه بوده بعد جزء فرق اهل سنت شده است،نمىگفتند نكاحشان باطل است، و هكذا در ابوب ذبيحه، هميشه ذبيحه مسلم پاكبوده است، ائمه خودشان مىفرمودند ما از بازار گوشت مىگيريم، و اينها را كسانىذبح كردند كه از پيروان مكتب اهل بيت هم نيستند، ذبايح اينها پاك بود و اين هم يكىاز احكام اسلام است، در سوق مسلم، ذبيحه يك چيز است، سوق چيز ديگر است،هكذا سوق مسلم، سوق مسلم مىگويند: اماره است، ممكن است در سوق مسلميهودى هم باشد، من بروم بازار بغداد چيزى بخرم، چيزهايى مىخرم مثل موادحيوانى كه مثلا ذبح در آن شرط است، سوق مسلم اماره است بر حليت، اماره است برطهارت، ولو اينكه احتمالا باشد ولى چون نمىدانيم اين كه به من مى فروشد يهودىاست يا مسلمان است، سوق سوق مسلم است، اگر سوق سوق مسلم باشد، مسلمينكه ولو محب اهل بيت هم نيستند، شما از سوق مسلمين در حجاز در جاهاى ديگر،پيروان مكتب اهل بيت در ميان آنها هستند ولى كم است، يادم هست در يكى ازسفرها پير مردى بود، جايى بود كه ما ميرفتيم، خيلى وقت قبل از او چيزىمىخريديم، يك روز ديدم خيلى نگاه مىكند، چيزى نگفت، فردا چيزى نگفت، يكروزى يواش گفت كه «انت من شيعة اهل بيت»، گفتم بله، يواش گفت: «انا من شيعةاهل البيت» هستند افرادى، معاملات ربويه ما مىتوانيم با كفار داشته باشيم، ربابگيريم نه ربا بدهيم، اما ربا از مسلمين نمىشود گرفت، نمى شود داد، خوب منحصربه اينها نيست، اينهايى كه ذكر كردم امثلهاى بود، در همه ابواب احكام مسلمين را ما براينها جارى مىكنيم، حالا رسيديم به باب ديات، بگوييم نه، ديه ندارد، يا ديهاش غيرديه مسلمين است، فبناء على هذا ما با چهار دليل مىتوانيم مساوات را ثابت كنيم وصلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين.
پايان
پرسش
1- فرق حكمت با علم در چيست؟
2- آيا ديه تمام فرق مسلمين مساوى است؟ چرا؟
3- آيا مىشود به غير مسلمان ربا داد و يا گرفت؟ توضيح دهيد؟
4- مضمون كلام صاحب كشف اللثام و مفتاح الكرامه را در ديه فرق اسلامى بيان كنيد.
5- آيا احكام اسلام بر نواصب و غلات و خوارج بار مىشود؟ توضيح دهيد.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...