پنج شنبه 20 ارديبهشت 1403 - 28 شوال 1445 - 9 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
کتاب شهادت (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
جلسه 40
متن
نام درس: خارج فقه بحث شهادات
شماره درس: 40
نام استاد: آيت اللّه فاضل
تاريخ درس:1378
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
عرض كرديم كه مقتضاى قاعده با توجه به اينكه ضابطه در باب شهادت اين است كه شاهد، علم به مشهودبه داشته باشد و اين علم از طريق حواس ظاهره، چه مرتبطه و چه غير مرتبطه براى شاهد حاصل شده باشد اين است كه نمىتوان با اتكاى بر اصول و امارات شهادت داد لكن يك روايتى(1) در مسأله شهادت وارد شده كه ظاهر اين روايت اين است كه شاهد مىتواند به مقتضاى يد، عند الحاكم شهادت بدهد و در حقيقت اين روايت، يك حكمى بر خلاف قاعده را ثابت مىكند و چون مثلا يك سند موثقى دارد، بايد اين روايت را در مقابل قاعده اخذ كنيم. لكن اين به حسب ظاهر روايت بود اما عرض كرديم كه هم قرائن خارجيه بر خلاف هست، و هم قرائن داخليه در خود اين روايت بر خلاف اين معنا هست. به مقتضاى اين قرائن، بايد بگوييم: مسأله شهادت در روايت، غير از آن شهادتى است كه مورد بحث ماست كه مدعى براى خودش بيّنه اقامه مىكند، براى اين كه حرف خودش را پيش حاكم ثابت بكند. قرينه خارجيه، آن ادلهاى بود كه مىگفت: مستند شهادت شاهد، عند الحاكم بايد علم باشد. رواياتى و آياتى دلالت بر اين معنا مىكرد.
قرينه داخليه روايت حفص بر عدم اراده شهادت اصطلاحى
اما در خود روايت هم بعضى از قرائن وجود دارد كه از آن استفاده مىشود كه اين شهادت، آن شهادت اصطلاحيه نيست. يك قرينه مهم به استثناى يك حرفى كه بعد من ان شاء اللّه عرض مىكنم اين است كه در ذيل روايت اين تعليل از امام«ع» بيان شده بود كه؛ «لولا ذلك لم يقم للمسلمين سوق» اگر مسأله اعتبار يد نباشد، براى مسلمانها بازارى نمىتواند تشكيل پيدا بكند. ديگر انسان نمىتواند برود در بازار
مسلمين خريد و فروش بكند براى اين كه فوقش اينها ذواليد هستند و اگر يد هم اعتبار نداشته باشد اصلا بازار مسلمين، قيامى پيدا نمىكند و بقا و دوامى نمىتواند داشته باشد. اين يك تعليلى است كه قبلاً هم اشاره كردم و تنها در اين روايت وارد شده و در غير اين روايت نيست و امام هم بر حسب ظاهر روايت، اين تعليل را بيان كردهاند.
طبق اين تعليل بايد ببينيم آن چيزى كه در رابطه با قوام سوق مسلمين است، آيا اين است كه ما بر طبق يد هم بتوانيم شهادت بدهيم؟ يا اين كه آثار ملكيّت ظاهريه را براى سوق مسلمين و ايادى مسلمين قائل بشويم؟ بخريم، بفروشيم، هبه كنيم، صلح كنيم، امثال ذلك؟ آيا اگر كسى مثل ما و علماى ما قائل شد كه بر طبق يد نمىشود شهادت داد، اما آثار ملكيّت ظاهريه را كاملا مىتوان بار كرد، اين عدم جواز شهادت بر طبق يد، ضربهاى به سوق مسلمين مىزند؟
به عبارت اخرى: اگر ما به شما بگوييم: اين بازار مسلمانها است، شما وارد اين بازار بشويد، هر چه مىخواهيد، خريد و فروش و انواع معاملات را انجام بدهيد مانعى ندارد اما نمىتوانيد پيش حاكم شهادت بدهيد به اين كه ذواليد مالك است، آيا سوق مسلمين، ضربه مىخورد؟ يا آن كه به سوق مسلمين ضربه مىزند، اين است كه انسان آثار ملكيّت ظاهريه را على من بيده بار نكند؟ يعنى بگويد: در اين بازار، اجناسى در دست اين فروشندگان هست و يد هم كه دليل بر ملكيّت نيست. اين است كه به بازار مسلمين ضربه مىزند اما اگر بگوييم: همه آثار را شما بار بكنيد فقط در مسأله شهادت نمىتوانيد بر يد تكيه بكنيد، اين چه ضربهاى به سوق مسلمين مىزند؟ كما اين كه تا به حال علما مىگفتند و هيچ ضربهاى هم به بازار مسلمانها نخورده.
پس اين تعليلى كه خود امام در ذيل اين روايت بيان مىفرمايند بنا بر اين كه اين روايت معتبر و قابل استناد باشد، مسأله را از شهادت اصطلاحيه جدا مىكند. اين تعليل به آنجايى مربوط مىشود كه انسان بخواهد يد را كالعدم فرض بكند و آثارى بر ملكيّت ذواليد بار نكند. لذا با توجّه و تعمّق در اين تعليل، ما استفاده مىكنيم كه مسأله شهادت كه سائل در درجه اول از آن سؤال كرد و امام هم به حسب ظاهر فرمود: بله، اين غير از مسأله شهادت عند الحاكم و در مورد تنازع و تخاصم است.
با توجّه به اين تعليل و اين كه در مسائلى كه علت ذكر مىشود و خود امام هم علت را ذكر مىكنند، هر چه هست و نيست در حول و حوش علت است، لذا مىگوييد: «العلة تعمم كما ان ّ العلة تخصص» اگر
گفت: «لا تأكل الرمّان لانه حامض» از اين «لانّه حامض» استفاده مىكنيد كه هم حكم اختصاص به رمّان ندارد، هر حامضى اينطور است، و هم حكم اختصاص به رمّان حامض دارد. اگر رمّانى غير حامض بود، انار شيرين بود، اين داخل در نهى نيست، ولو اين كه عنوان «لا تأكل الرمّان» مطلق است، هم رمّان حامض را مىگيرد و هم غير حامض را. پس اگر يك علتى ذكر شده بود، بايد همه خصوصيات را در رابطه با آن علت جستجو كرد. و ما مىبينيم اين علت هيچ ربطى به اين شهادت ندارد. شما بگوييد: شهادت بر يد مىتواند بدهد يا نمىتواند بدهد، ربطى به قوام سوق مسلمين نمىتواند داشته باشد. اين يك قرينه داخليه.
عدم اعتراض سائل به فرق ميان شهادت و شراء
قرينه ديگر اين كه بعد از آن كه سائل از امام سؤال كرد كه آيا من مىتوانم شهادت بدهم؟ امام فرمود: بله. مگر نمىتوانى شما بخرى؟ بين خريدن و شهادت چه فرق مىكند؟ اگر مقصود از شهادت، شهادت اصطلاحى بود، فرض كنيم سائل هم يك آدم تقريبا ملايى بود، مىگفت: آقا! بين شهادت و شراء، خيلى فرق هست براى اين كه در باب شراء، ملكيّت ظاهريه كه به مقتضاى يد ثابت مىشود، كافى است، اما در باب شهادت، ملكيّت ظاهريه كفايت نمىكند. اگر سائل فرضا يك آدم تقريبا ملايى بود، فرضا در مقام جواب از امام اين طور جواب مىداد كه؛ بله بين شهادت و شراء، خيلى فرق است. شما چرا مسأله شراء را به شهادت مقايسه مىكنيد؟! در شراء، علم لازم نيست، اما در باب شهادت، علم لازم است. از اين كه سائل چنين اشكالى نكرده و قاعدةً حق چنين اشكالى به خودش نمىداده، معلوم مىشود كه مقصود از شهادت، شهادت عند الحاكم نيست. اين شهادت به معناى نسبت است. در مقام نسبت، بين نسبت و شراء، هيچ فرقى نيست و سائل نمىتوانسته چنين اعتراضى به امام بكند و به امام عرض بكند كه آقا! اين چه مقايسهاى است كه شما بين شراء و بين شهادت مىكنيد؟! از اين كه چنين اعتراضى نكرده، و قاعدةً هم حق چنين اعتراضى را نداشته، معلوم مىشود كه شهادتى كه مورد نظر سائل بوده، شهادتى است كه در رديف شراء است، نه شهادت براى نفع احد متخاصمين و به ضرر ديگر، در عبارتش هم ندارد كه من عند الحاكم به نفع مدعى شهادت بدهم كه ما بگوييم: قابل اين توجيه و اين بيان نيست.
بى فايده بودن بيّنه مستند به يد
عمده چيزى كه در اينجا وجود دارد، ولو اين كه در كلمات نديدم كه به آن اشارهاى شده باشد، يك نكته دقيقى است، و آن نكته دقيق اين است كه بيّنه اصولا براى اين است كه يك سندى به نفع مدعى براى حاكم قرار بگيرد. اگر اين بيّنه مستندش يد باشد، تشخصيص مدعى و منكر را خود حاكم از چه راهى داده؟ نوعا تشخيص مدعى و منكر از اين راه است كه منكر، ذواليد است و مدعى خارج از يد است. اين كه منكر، ذواليد است را حاكم بايد بداند يا نه؟ اگر نداند كه از كجا مدعى و منكر را تشخيص مىدهد؟ اگر خود حاكم مىداند اين منكر ذواليد است، ديگر بيّنهاى كه مستندش يد باشد چه مطلب اضافهاى را براى حاكم به وجود مىآورد؟ بيّنهاى كه اگر از او بپرسى، آيا واقعا مىدانى كه اين ملك مدعى است؟ مىگويد: نه. مىگوييم: پس از چه راه مىدانى كه اين ملك مدعى است؟ مىگويد: من به استناد يد مىگويم: ملك مدعى است. خود حاكم دارد يد را مىبيند، دست منكر را بر اين مال ملاحظه مىكند و اگر ملاحظه نكند، مدعى و منكر تشخيص داده نمىشود و نوعا مواردى كه مسأله ادعا و انكار در كار است، منكر ذواليد است، و مدعى خارجٌ عن اليد. خود حاكم كه دارد مىبيند كه اين مال دست منكر است، ديگر بيّنه مدعى دلالت بر چه چيزى مىتواند داشته باشد؟ بيّنه مدعى مىگويد كه مثلا يك ماه پيش، دست مدعى بوده، ولى الان كه در دست منكر است و يد هم اماره بر ملكيت است.
لذا اگر ما بخواهيم به قول بيّنه در استناد به يد، تكيه بكنيم، نوعا نتيجهاش اين مىشود كه بيّنه هيچ مطلب اضافهاى را براى حاكم شرع ندارد، بلكه حاكم شرع يك مطلب اضافه دارد، و آن اين است كه؛ الآن مىبيند كه اين مال در تحت يد منكر است، در مقابل اين چه چيزى مىتواند مقاومت داشته باشد و تقدّم بر اين داشته باشد؟
باز يك نكتهاى در حاشيه اين نكته عرض مىكنم. ما سابقا گفتيم كه درست است كه منكر، صاحب اليد است و درست است كه يد هم اماره بر ملكيت است، ولى در عين حال اماريت بيّنه مدعى اقواى از اماره يد است كه مال در دست منكر است. اگر بيّنه مدعى هم مستند به يد باشد اين اقوائيت از كجا پيدا مىشود؟ فوقش اين است كه بيّنه مدعى بگويد: پنج روز پيش اين مال در دست مدعى بود، ولى الآن بالفعل و در نزد حاكم، اين مال در دست منكر است، آن وقت ما چطور يد منكر را كنار بزنيم، و يك بيّنه بر يد پنج روز پيش را بر اماره فعلى كه الآن اين مال در دست منكر است، مقدم بداريم؟ پس علت اين كه ما بيّنه مدعى را بر
يمين منكر و يد منكر مقدم مىداريم، براى اين است كه بيّنه، يك استناد علمى دارد. اما منكر بيش از يك يدى كه مال در دستش وجود دارد، چيز ديگرى به نفعش وجود ندارد. پس ما نمىتوانيم مستند بيّنه را يد قرار بدهيم، و بگوييم: حاكم هم به استناد اين بيّنهاى كه متكى به يد است، به نفع مدعى شهادت بدهد، مال را از دست منكر بگيرد، و تحويل مدعى بدهد، با اين كه مدعى هم هيچ مستندى غير از يك بيّنه ندارد، آن هم نه بر اين كه فعلا يدش اين است، پنج روز پيش در تحت يد مدعى بوده، و الا بالفعل الآن ذواليد، منكر است و منكر داراى اماره بر ملكيت است.
لذا با توجه به اين نكات بايد قائل بشويم به اين كه شهادتى كه در اين روايت وارد شده، آن شهادت در مورد تنازع و تخاصم و عند الحاكم نيست، بلكه مقصود اسناد و نسبت است. انسان از ذواليد هم مىتواند بخرد و هم مىتواند اسناد ملكيت به او بدهد، و در مقام اسناد هم بايد ملكيت ظاهريه را به او نسبت بدهد، و الا در رابطه با ملكيت واقعيه از كجا براى انسان علم پيدا مىشود به اين كه اين ذواليد به حسب واقع مالك است؟ اين اجناسى كه ما مىخريم، اين ميوههايى كه مىخريم، اينها را به حسب يد، «يجوز لنا الشراء» اما از كجا اين ميوهها غصب نشده، از كجا سرقتى در كار نبوده، از كجا ملكيت واقعيه در كار بوده؟ مىگوييم: اينها در شراء و مانند آن دخالت ندارد اما در شهادت عند الحاكم كاملا علم دخالت دارد و چيزى جايگزين علم نمىشود.
يك روايتى هم داريم كه براى تكميل بحث عرض مىكنيم. در عبارت امام(قده) اينجورى تعبير شده كه يك روايتى وارد شده و مفادش اين است كه؛ «يجوز الشهادة مستنداً الى اليد و كذا الاستصحاب» انسان خيال مىكند كه يك روايت است در اين باب كه هر دو مطلب از آن استفاده مىشود. لكن روايت يد همين روايتى بود كه ملاحظه فرموديد، اما در باب استصحاب، يك روايت ديگرى مورد بحث و نظر است، ببينيم از آن روايت چه استفاده مىشود؟
تمسك به روايت معاوية بن وهب براى جواز شهادت مستند به استصحاب
اين روايت را صاحب وسائل در كتاب الشهادات در باب 17 ذكر كرده و عنوان باب را اين قرار داده كه شاهد مىتواند در مقام شهادت خودش استناد به استصحاب بكند، با يك خصوصيات اضافه. در اين
باب نكته جالب اين است كه صاحب وسائل سهتا روايت ذكر كرده كه همه اين روايات از معاوية بن وهب است، ولو اين كه اسانيدش تا معاوية بن وهب، فرق مىكند. بعضى از اسانيد، صحيح است، و بعضى از اسانيد، ثقه است، اما راوى اصلى، معاوية بن وهب است، و معاوية بن وهب هم از امام صادق(صلوات اللّه عليه) نقل مىكند. منتها در اين سه روايتى كه ايشان ذكر كرده، در يك روايتش دوتا سؤال خيلى به نحو اختصار ذكر شده، در يك روايتش تقريبا همان دو سؤال به نحو مفصّل ذكر شده، در يك روايتش هم تنها يك سؤال شده. اينجاست كه هم صاحب جواهر، هم بعض الاعلام، هم خود صاحب وسائل، خيال كردهاند كه سهتا روايت است، مخصوصا با توجه به اين كه اسانيد مختلف دارد و اين اسانيد مختلف از نظر صحّت و وثاقت با هم فرق مىكند.
ولى پيداست كه معاوية بن وهب در رابطه با اين دو مسأله، دو بار يا چند بار از امام صادق(صلوات اللّه عليه) سؤال نكرده، يك بار سؤال كرده، منتها در مقام نقل براى شاگردان خودش گاهى به نحو تفصيل نقل كرده، گاهى دو سؤال را به نحو اجمال نقل كرده، گاهى تنها يك سؤال را نقل كرده، و علت اختلاف در نقل معاوية بن وهب، اقتضا نمىكند كه ما اينجا سه روايت قائل بشويم، حتى تا اين درجه كه بعضى از اعلام مىگويد: دوتا از اين روايتها با هم متعارضاند، ما روايت سوم را شاهد جمع قرار مىدهيم. سهتا روايت نداريم كه شما بخواهيد روايت سوم را شاهد جمع بين آن دو روايت قرار بدهيد. راوى در هر سه، معاوية بن وهب است و مورد سؤال امام صادق(صلوات اللّه عليه) هستند و اگر فرضا اختلافى هم در بعضى از جوابها وجود داشته باشد، بايد معاوية بن وهب اعتراض كرده باشد به امام كه چرا شما جوابهاى متفاوت مىدهيد. حيث اين كه اعتراض نكرده و جوابها به حسب ظاهر، مختلف است ولى يكىشان تقريبا جامع است و كاشف از اين است كه همين جواب بوده و جوابهاى ديگر طورى نبوده كه به نظر معاويه بن وهب يك نوع معارضه و مناقضهاى در كار باشد.
در باب 17 از كتاب الشهادات تنها همين روايت را ذكر كرده به عنوان سه روايت؛ عنوان باب هم اينجورى شروع مىشود؛ «باب جواز البناء فى الشهادة على استصحاب بقاء الملك» اصلا عنوان باب را هم اين قرار داده كه در مقام شهادت، انسان مىتواند بر استصحاب بقاى
ملك تكيه كند. يك روايت (2) كه تقريبا سندش صحيح است، لكن معاوية بن وهب دو سؤال را به نحو اجمال بيان كرده. روايت محمد بن يعقوب عن على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى عمير، عن معاوية بن وهب، «قال: قلت له» ديگر اينجا بر حسب اين روايت، امام صادق(صلوات اللّه عليه) را ذكر نكرده اين هم مؤيّد ماست كه چون مقصود رواياتى بود كه از امام صادق نقل مىكرده، ديگر نيازى به تصريح به اسم مبارك ايشان نمىديده. «قلت: له، انّ ابن ابى ليلى» كه از فقهاى عامه است، «يسألنى الشهادة عن هذه الدار» كه نسخه بدلش «عن الشهادة» است «مات فلان و تركها ميراث» صاحب اولىاش فلان بوده و مُرده، و اين خانه را به عنوان ما ترك خودش براى ورثه خودش باقى گذاشته است «و انّه ليس له وارث غير الذى شهدنا له» وارثى هم غير از آنهايى كه ما مىخواهيم به نفعشان شهادت بدهيم و ابن ابى ليلا اين مطلب را از ما خواسته، ندارد، اينجا چكار كنيم؟ ابن ابى ليلا گفته كه صاحب اين دار مرده، وارثش هم زيد و عمرو و بكر است شما بياييد شهادت بدهيد. «فقال: اشهد بما هو علمك» شهادت بده به چيزى كه براى تو معلوم است و اگر معلوم نيست شهادت نده. «قلت ان ابى ليلا يحلفنا الغموس» ما را مجبور كرده به اين كه قسم بخوريم يك قسمى كه معلوم نيست براى ما روشن باشد. «فقال: احلف انّما هو على علمك» امام فرمود: تحت تاثير ابن ابى ليلا قرار نگيريد و چيزى را كه براى شما يقينى و قطعى نيست، قسم نخوريد. اگر يقين يا قطعى بود، آن وقت قسم بخوريد. اين سندش صحيح است، راوى هم معاوية بن وهب است.
روايت آخر اين باب(3) «و باسناده عن الحسن بن محمد بن سماعة عن احمد بن الحسن و غيره» اين سند ديگرى است عن معاوية بن وهب. اين راوى قبل از معاوية بن وهب مىگويد: «و لا أعلم ابن ابى حمزة الاّ رواه عن معاوية بن وهب» آن كه در ذهنم هست، اين است كه معاوية بن وهب يك چنين سؤالى كرده و جوابى را شنيده. «قال: قلت لابى عبد اللّه(ع): الرجل يكون له العبد و الامة قد عرف ذلك» يك مردى متموّل است، هم داراى عبد است و هم داراى امه. در معرض موتش اينجورى وصيّت مىكند «فيقول: أبق غلامى أو أمتى» مىگويد: اين غلام و امههاى من را نفروشيد، اينها اينجا باشند تا حالا در خانه ما
زندگى كردهاند حالا هم اينجا بمانند. «فيكلفونه القضاة شاهدين» قضات عامه به اينها تكليف مىكنند كه درست است كه يك وصيّت كلى شده به اين كه «ابق غلامى او امتى» اما شما دوتا شاهد بياوريد «بانّ هذا غلامه او امته لم يبع و لم يهب» كه اين غلام آن ميّت است، و اين امه آن ميّت است و در زمان حياتش بيع و هبهاى در رابطه با اينها انجام نداده. سؤال: اين است: «أنشهد على هذا اذا كلّفناه» اگر قضات ما را مجبور كردند مىتوانيم به اين معنا شهادت بدهيم؟ پيداست كه در اين رابطه، هيچ مستندى براى شهادت غير از مسأله استصحاب وجود ندارد، قبلا اين موصى، مالك اينها بوده و احتمال بيع و هبه هم نمىتواند با استصحاب بقاى ملكيت مقاومتى داشته باشد؟ «قال: نعم».
بررسى سؤالهاى روايت سوم معاوية بن وهب
اين دوتا سؤال بود و جوابها را هم ديديم كه متعارضاند، آن جواب مىگفت: «اشهد بما هو علمك» اما اينجا مىگويد: بر طبق استصحاب شهادت بدهى، مانعى ندارد. لكن روايت اصلى كه جريان را به تفصيل نقل مىكند و هيچ با اين دو روايت، سهتا روايت شناخته نمىشود، بلكه روايت واحده است، روايت ديگر(4) اين باب است كه همين معاوية بن وهب از امام صادق(صلوات اللّه عليه) نقل مىكند. محمد بن يعقوب از على بن ابراهيم، عن ابيه، آنجا ابن ابى عمير داشت اينجا اسماعيل بن مرار دارد كه توثيقش كردهاند، عن يونس عن معاوية بن وهب، «قال: قلت لابى عبد للّه(ع)» داستان اين دو موردى كه سؤال كرده اين است؛ «الرجل يكون فى داره» يك كسى در خانه خودش زندگى مىكند، «ثمّ يغيب عنها ثلاثين سنه» سى سال از اين خانه خودش غائب مىشود «و يدع فيها عياله» زن و بچه خودش در اين خانه هستند، خودش غيبت مىكند، سى سال هم غيبتش طول مىكشد. «ثمّ يأتينا هلاكه» بعد خبر فوتش به ما مىرسد «و نحن لا ندرى ما احدث فى داره» ما نمىدانيم كه در اين مدت سى سال با اين خانه چه كرده، آيا خانه را در حال غيبتش فروخته، يا هبه كرده؟ يا چه كرده؟ ما هيچ اطلاعى نداريم.
«و لاندرى ما احدث (يا ما حدث) له من الولد» نمىدانيم شايد بچههايى هم در اين سى سال پيدا كرده، اما اطلاعى از متولد شدن اين بچهها نداريم، احتمال هم مىدهيم كه هيچ بچهاى پيدا نكرده باشد. «الاّ أنا لا نعلم أنّه احدث فى داره شيئاً و لا حدث له ولد» آيا نسبت به
خانهاش چه بلايى سر خانهاش آورده، و آيا بچه مثلا اضافى برايش پيدا شده يا نه، اينها را ما اطلاع نداريم. «و لا تقسم هذه الدار» الان خانهاى است كه صاحبش سى سال غيبت كرده بعد هم فوت شده، بعد هم نمىدانيم كه چه به سر خانه آورده، نمىدانيم كه بچههاى جديدى پيدا كرده يا نه؟ الان اين زن و بچهاى كه در اين خانه فعلى كه سى سال مردش غيبت كرده، هستند، مىگويند: «و لا تقسّم هذه الدار على ورثته الذين ترك فى الدار» اگر خانه براى اين زن و بچه فعلى داخل خانه بخواهد تقسيم بشود، تقسيم نمىشود «حتى يشهد شاهدا عدل» بايد دو شاهد عدل شهادت بدهند كه «أنّ هذه الدار دار فلان بن فلان مات و تركها ميراثا بين فلان و فلان» بايد يك چنين شهادتى داده بشود كه اين خانه اولا مال زيد است و ورثهاى كه در اين خانه بودهاند، مالك آن هستند چون ما اطلاعى نداريم كه بچه ديگرى پيدا كرده يا نه، آنهايى كه در اين خانه بودهاند، مثلا همين زنش و چندتا بچهاى كه بودهاند. «أو نشهد على هذا؟» آيا ما مىتوانيم بر اين معنا شهادت بدهيم؟ كه طبعا مستند شهادت همان استصحاب است، چيز ديگرى نيست. استصحاب بقاى اين دار بر ملك صاحبش و استصحاب عدم حدوث ولد ديگر، و منحصر بودن ورثه به همين ورثهاى كه در دار هستند. اگر شهادت ندهند تقسيم نمىشود، ما كه شيعه هستيم مىتوانيم شهادت بدهيم تا خانه را بين همين زن و بچهاى كه در خانه بودهاند، تقسيم كنند. «قال: نعم» امام بر حسب اين مقدار روايت، فرمود: بله.
سؤال دوم كه در آن روايت آخرى هم بود اين است: «قلت: الرجل يكون له العبد و الامة فيقول: ابق غلامى» يا تعبير مىكند «أو ابقت امتى» امه من باقى باشد يعنى منتقل به غير نشود. «فيوخذ بالبلد» اين عبد و امه داخل بلد يافت مىشوند، مخصوصا عبد. «فيكلفه القاضى البيّنة» قاضى مىگويد: اين كيست؟ مىگويد: من مثلا عبد فلانى هستم كه وصيّت كرده من باقى بمانم. قاضى مىگويد: از كجا مىگويى كه عبد فلانى هستى؟ لذا تكليفش مىكند به اقامه بيّنه بر اين كه «انّ هذا غلام فلان لم يبعه و لم يهبه» اين غلام فلانى است كه وصيّت كرده و نفروخته و صلح هم نكرده، و تا زمان موت هم بر ملك خودش باقى بود. «أفنشهد على هذا اذا كلفناه» اگر قضات ما را به اين كه يك چنين شهادتى بدهيم مكلّف بكنند ما مىتوانيم شهادت بدهيم؟ «و نحن لم نعلم أنّه احدث شيئاً»؟ منشأ شهادت ما همان استصحاب است، و الاّ نمىدانيم كه خود موصى در اين غلام و ولد احداث حدثى كرده، فروخته، هبه كرده، نكرده، اينها براى ما روشن نيست. آيا با تكليف
قاضى جور نسبت به شهادت بر اينها مىتوانيم شهادت بدهيم؟
عمده اين مطلب است: «فقال: كلما غاب من يد المرء المسلم غلامه أو أمته، أو غاب عنك لم تشهد به» حق شهادت دادن بر طبق آن را ندارى. عمده مطلب، اين است. روايات هم همان طورى كه ملاحظه كرديد، يك مسألهاى نبوده كه معاوية بن وهب مكرر در مكرر از امام صادق سؤال كند، آن هم به حسب ظاهر با جوابهاى مختلف مواجه بشود. لذا اصلا معلوم نيست كه آن جواب حقيقى كه از معاوية بن وهب در استناد شاهد به استصحاب داده شده، جواب نفى يا اثبات است؟ مخصوصا با توجّه به اين ذيل كه تصريح مىكند؛ هر چيزى كه از شما غايب شده و در حقيقت نمىدانيد، «لم تشهد به». آيا ما مىتوانيم به اين روايات استناد بكنيم بر اين كه شاهد به استصحاب حتما مىتواند تكيه بكند؟
تازه؛ ما يك اولويت هم داريم، ما گفتيم: شاهد به استناد يد نمىتواند شهادت بدهد با اين كه يد عنوان اماريت دارد، و اما استصحاب كه اصلا تقوّمش به قضيه مشكوكه و شك است، و در دليلش هم «لا تنقض اليقين بالشك» به عنوان ركنيّت مطرح شده. آيا با يك چنين روايتى و اين بيانى مىتوانيم بگوييم: استناد به استصحاب در مقام شهادت كفايت مىكند؟ يا اين كه روى قاعده، همان مستند اصلى كه مسأله علم است، ضابط است و يد هم كفايت نمىكند فضلاً عن الاستصحاب؟
پرسش
1 - قرينه داخليه روايت حفص بر عدم اراده شهادت اصطلاحى چيست؟
2 - عدم اعتراض سائل در روايت حفص به اينكه بين شهادت و شراء، فرق هست بيانگر چه نكتهاى است؟
3 - از بى فايده بودن بيّنهاى كه مستندش يد باشد چه نكتهاى استفاده مىشود؟
4 - كيفيت تمسك به روايت معاوية بن وهب را براى جواز شهادت مستند به استصحاب بيان كنيد.
5 - آيا روايت معاوية بن وهب دلالت بر جواز شهادت مستند به استصحاب دارد؟ چرا؟
1) وسايل الشيعة، ج 18، ابواب كيفية الحكم، باب 25، ح 2.
2) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 17، ح 1.
3) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 17، ح 3.
4) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 17، ح 2.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...