پنج شنبه 20 ارديبهشت 1403 - 28 شوال 1445 - 9 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
کتاب شهادت (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
جلسه 36
متن
نام درس: خارج فقه بحث شهادات
شماره درس: 36
نام استاد: آيت اللّه فاضل
تاريخ درس: 1378
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
علم قطعى؛ ضابطهى جواز شهادت
«القول فيما به يصير الشاهد شاهداً»
در مسأله 1 مىفرمايند: «الضابط فى ذلك، العلم القطعى و اليقين، فهل يجب أن يكون العلم مستنداً الى الحواس الظاهرة فيما يمكن كالبصر فى المبصرات و السمع فى المسموعات و الذوق فى المذوقات و هكذا، فاذا حصل العلم القطعى بشىء من غير المبادىء الحسّية حتى فى المبصرات من السماع المفيد للعلم القطعى لم يجز الشهاده أم يكفى العلم القطعى بأىّ سبب كالعلم الحاصل من التواتر أو بالاشتهار؟ وجهان، الاشبه الثانى، نعم؛ يشكل جواز الشهادة فيما اذا حصل العلم من الامور غير العادية كالجفر و الرمل و ان كان حجة للعالم.»
در كتاب الشهادات يك فصلى عنوان مىشود كه اگر شاهد بخواهد عنوان شاهد پيدا بكند، به چه وسيلهاى و از چه راهى اين معنا تحقق پيدا مىكند؟ اينجا دو نكته را من قبلا عرض مىكنم؛
يكى اين كه كلمه شهيد و شاهد از صدر اسلام بوده و يك تعبير قرآنى هم هست، ولو اين كه در كلمات رسول خدا(صلوات اللّه عليه و آله) در آن رواياتى كه خوانديم، تعبير به بيّنه شده بود: «انّما اقضى بينكم بالبيّنات و الايمان» يا در روايت ديگر «البيّنة على من ادّعى و اليمين على من الدعى عليه» لكن در عين حال تعبير به شاهد يا شهيد در قرآن وارد است. قرآن در سوره بقره آيه 282 مىفرمايد: «و استشهدوا شهيدين من رجالكم» يعنى شاهدين «فان لم يكونا رجلين، فرجل و امرأتان» باز بعدش مىفرمايد: «ممن ترضون من الشهداء». عنوان شاهد، يك اصطلاحى است كه حتى در قرآن وارد است و ريشه قرآنى دارد. خيال نشود كه اين، يك اصطلاحى است كه مثلا فقها درآوردهاند، بدون اين كه سابقه كتاب يا سنت داشته باشد.
علت اطلاق اسم شاهد بر شاهد
مسأله دوم كه باز بايد مقدمتا عرض بكنيم اين است كه اصولا به شاهد، شاهد مىگويند، براى اين كه حاضر در صحنه است اما اينكه نحوه حضورش چگونه است را ان شاء اللّه عرض مىكنيم. لكن اين كه به شاهد، شاهد گفته مىشود، براى اين است كه حاضر در صحنه است. و هر كجا هم كه كلمه شاهد استعمال مىشود، نوعا در مقابل غائب است. اين اصطلاح غيب و شهود كه شما ملاحظه مىكنيد، غيب در مقابل شهود است. شاهد در مقابل حاضر است. اگر در يك مجلسى مثل آن خطبهاى كه رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله) ايراد فرمودند و فرمودند: آنهايى كه شاهد هستند اين معانى را به غايب تبليغ بكنند؛ يعنى آنهايى كه در صحنه حاضر هستند و مىشنوند، اين مسائل را نسبت به آنهائى كه خارج از اين جلسه هستند و غايب هستند ابلاغ بكنند. لذا شهود در مقابل غيب استعمال مىشود. غيب يعنى چيزى كه مخفى است، حالا به هر نوع، ولو به نحو غيبوبت خداوند تبارك و تعالى باشد. «الذين يؤمنون بالغيب» قدر مسلّمش خود بارى تعالى است، كه اغيب الغيوب است و كسى نمىتواند خداوند تبارك و تعالى را ببيند و مشاهده بكند. لذا به اين جهت به خداوند عنوان غيب يا غيب الغيوب داده مىشود چون انسان نمىتواند خداوند را ببيند.
در تعبيرات خودمان هم مثلا رفيقمان مىآيد مىگويد كه زيد عمرو را كتك زد. ما از او سؤال مىكنيم: شما مشاهده كرديد؟ اين مشاهده كردى، معنايش اين است كه شما حاضر جريان بودى، و به چشم خودت ديدى كه زيد عمرو را كتك زد؟ يا اين كه يك مطلبى است كه براى شما نقل شده بدون اين كه شما با مشاهده اين مطلب بخواهيد اين مطلب را بگوييد.
اين دو مقدمه قبل از آن است كه وارد بحث فقهىمان بشويم. در اين بحث فقهى، عنوان كلى مسائلى كه ان شاء اللّه دنبال مىكنيم، اين است؛ «القول فيما به يصير الشاهد شاهداً» به چه چيزى شاهد مىتواند لباس شاهد بودن را بپوشد و تحمل شهادت بكند؟
نكته ديگر اين است كه در مسأله قبل گفتيم: اگر كسى بخواهد شاهد بشود، لازم نيست كه ديگرى او را اشهاد بكند. مثل باب طلاق نيست كه مىفرمايد: «و اشهدوا ذوى عدل منكم» در شاهدهاى جاى ديگر، اشهاد لازم نيست. حتى اگر آن طرف، راضى به اين هم نباشد كه اين تحمل شهادت بكند و در يك روزى اداى شهادت بكند، معذلك
مىتواند. تابع اين معنا نيست كه او اشهادش بكند، راضى باشد به اين كه اين شاهد باشد، يا راضى به اين معنا نباشد. اين را در مسائل گذشته خوانديم.
با توجه به اين مسائل، ملاك و ضابطه در آنچه كه شاهد به وسيله آن، عنوان شاهد را پيدا مىكند چيست؟
تمسك به قرآن براى لزوم علم براى جواز شهادت
مىفرمايد: ملاك اولا يقين صد در صد و علم قطعى است، يقينى كه از علم صد درصد هم مثلا پايين نمىآيد. مرحوم محقق در شرايع (با اين كه اين مسأله، رواياتى هم دارد كه بايد يك بحث روائى هم ان شاء اللّه داشته باشيم) خودش به آيه شريفه(1) «و لا تقفُ ما ليس لك به علم» تمسك مىكند. بعد از آن كه مىفرمايد: ضابطه در اين معنا، علم است. البته ايشان تعبير به قطعى و يقينى نمىكند، ولى مىفرمايد: «الضابط فى ذلك العلم لقوله تعالى: و لا تقفُ ما ليس لك به علم».
اين «لا تقفُ ما ليس لك به علم» را در كتاب رسائل و كفايه و بحثهاى خارج اصول ملاحظه فرمودهايد، در بحث اين كه اصل اولى در باب مظنه عدم حجيّت ظنّ است، و ظنون خاصّهاى از اين اصل اولى استثناء شدهاند؛ آنجا مهمترين دليلى كه مرحوم شيخ و ديگران به آن تمسك مىكنند، همين آيه شريفه «و لا تقفُ ما ليس لك به علم» است. يعنى چيزهايى كه براى شما معلوم نيست دنبال نكنيد، متابعت نكنيد، اثر براى آن بار نكنيد.
البته اينجا يك حرفهايى هست كه بعدا ما مىزنيم، كما اين كه در آنجاها هم اين حرفها زده شده كه بيّنه هم نوعا افاده علم نمىكند، افاده ظنّ شخصى هم نمىكند، با اين كه حجيّت دارد يا مثلا استصحاب كه يكى از اصول محرزه است و در رأس اصول محرزه است، «لا تنقض اليقين بالشك» هيچ دليلى براى انسان افاده علم و حتى مظنّه هم نمىكند. لكن دليل بر اعتبار بيّنه قائم است، دليل بر اعتبار بعضى از ظنون خاصّه قائم است. دليل بر اعتبار برخى از اصول عمليّه قائم است. اشكال اين است كه اينها را با «لا تقف ما ليس لك به علم» چگونه مىتوانيم جمع بكنيم؟
چنين جواب دادهاند كه حجيّت همين بيّنه و ظنون خاصّه و اصول معتبره، به يك دليل قطعى برمىگردد، ولو اين كه خودشان افاده قطع
نمىكنند. مثلا در باب حجيّت خبر واحد؛ خبر واحد و اين رواياتى كه ما در باب احكام مىخوانيم كه براى انسان افاده يقين نمىكند ولى ريشه اينها، و ريشه حجيّت خبر واحد، يك امر قطعى است، يك بناى عقلاى قطعى، با عدم ردع شارع از اين طريقه مستمره عقلاييه است كه خودش مفيد قطع نيست، لكن اعتبار و حجيّتش يك امر قطعى و مسلم است. غير از اين هم نمىشود براى اين كه اگر ما در باب حجيّت خبر واحد و ساير ظنون خاصه، به يك دليل قطعى منتهى نشويم، بلكه ريشه مطلب يك دليل ظنّى باشد، بحث در حجيت همان دليل ظنى واقع مىشود كه آيا اعتبار اين دليل ظنّى از كجا آمده؟ لذا ريشه اينها از نظر اعتبار به يك دليل قطعى بر مىگردد و اينها را از «و لا تقفُ ما ليس لك به علم» جدا مىكند. «و لا تقفُ ما ليس لك به علم» يعنى آن امورى كه نه خودشان قطعى هستند و نه دليلى بر اعتبارشان قائم شده، اينها داخل «و لا تقفُ ما ليس لك به علم» هستند كه مرحوم شيخ در اين باره مفصّل صحبت مىكند.
مرحوم محقق در شرايع اشارهاى به روايات اين مسأله نمىفرمايد، در حالى كه در اين مسأله، ما رواياتى داريم كه چندتا روايت يك طرف واقع شدهاند، و تنها يك روايت كه تصادفا روايت صحيحه هم هست، در طرف مقابل واقع شده، و اين مشكل ايجاد كرده كه ما بين اين روايات چه كنيم؟ آيا يك جمع دلالى عقلايى بين اين روايات وجود دارد يا اين روايات از مصاديق خبرين متعارضين است و بايد رجوع به اخبار علاجيه بشود؟ تازه وقتى هم كه رجوع به اخبار علاجيه مىشود، در آن هم يك بحثى هست كه آيا شهرت بين القدما و شهرت بين المتاخرين، دو شهرت است و در مقابل هم است؟ و اگر در مقابل هم بود، آن كه مرجّح است، آيا شهرت بين المتاخرين است كه از كلام صاحب جواهر استفاده مىشود يا آن كه مرجّح يكى از دو خبر متعارض است، شهرت بين القدماء است؟
حالا اين روايات را ملاحظه بكنيم و اگر جمع دلالى بين اين روايات وجود داشته باشد، ديگر نوبت به اخبار علاجيه نمىرسد، ديگر عنوان خبرين متعارضين تحقق ندارد لكن بايد يك جمع دلالى عقلايى باشد و الاّ اگر جمع تبرعى باشد و عقلا با اين جمع، موافقت نداشته باشند، از عنوان خبرين متعارضين خارج نمىشود.
بررسى روايات صورت جواز شهادت
قبل از آن كه وارد اين روايات بشويم، يك روايتى هست كه صاحب
وسائل نقل نكرده، لكن در مستدرك الوسائل در باب 15 هست، و آن روايت اين است كه از رسول خدا(ص) در رابطه با شهادت سؤال كردند و مقصود سائل اين بود كه شاهد در چه صورتى مىتواند بينه و بين اللّه شهادت بدهد؟ بر طبق اين روايت، رسول خدا به اين شخص فرمودند: آيا اين خورشيد را مىبينى؟ رو كرد به طرف خورشيد گفت: بله مىبينم. رسول خدا بر طبق اين روايت، فرمودند: «على مثل هذه تشهد أو دع» به مثل اينطورى كه خورشيد را مىبينى شهادت بده، و اگر مطلب براى تو، اينطور نيست اين شهادت را ترك بكن و رها بكن. قسمت عمده روايات را صاحب وسائل در باب هشتم آورده است.
روايت اول كه همان روايت دسته مقابلش است، آن را بعداً ان شاء اللّه مىخوانيم. يكى روايت حسين بن سعيد(2) است، يك اشكالش مكاتبه بودنش است و مضمره هم هست «قال: كتب اليه جعفر بن عيسى: جعلت فداك جاءنى جيران لنا بكتاب» همسايههاى من يك نوشتهاى را پيش من آوردند، «زعموا أنهم أشهدونى على ما فيه» و حرفشان اين است كه ما اين نوشته را در سابق به تو ارائه دادهايم و تو را بر اين نوشته شاهد گرفتهايم.
پس يك نوشتهاى را آوردند و حرفشان اين است كه توى جعفر بن عيسى را در سابق اشهاد كرديم بر مضمون اين نامه. از آن طرف جعفر بن عيسى مىگويد: «و فى الكتاب اسمى بخطى قد عرفته» در آن نوشته مىبينم مثلا امضاى من هست، امضاى من به خط خودم هست و هيچ مشكلى و احتمال خلافى در اين باره نمىدهم. اما هر چه فكر مىكنم كه اينها مرا شاهد گرفته باشند بر مضمون اين نامه، يادم نمىآيد اما امضاى من هست، خط من هست، اسم من هست، هيچ ترديدى هم در اين معنا ندارم. «و فى الكتاب اسمى بخطى قد عرفته، و لست أذكر الشهادة» هيچ يادم نمىآيد كه اينها مرا اشهاد كرده باشند و شاهد گرفته باشند. «و قد دعونى اليها» الان مىگويند: شهادت بده. شما كه بر طبق اين نامه امضا كردهاى، خط تو هم هست، من هم در اين معنا ترديد ندارم، اما يادم نمىآيد كه من در اين قصه شاهد واقع شده باشم،
«فاشهد لهم» من هم در مقام شهادت، اينجورى شهادت مىدهم، آن كه الان هست، شهادت مىدهم يعنى شهادت مىدهم «على معرفتى أنّ اسمى فى الكتاب و لست أذكر الشهادة»؟ شهادت مىدهم كه بله اسم من در اين نوشته هست، اما من يادم نمىآيد كه شاهد اين قصه بودم «أ
و لاتجب الشهادة علىّ حتى أذكرها» آيا قبل از اين كه به تمام معنا يادم بيايد، شهادت دادن بر من واجب نيست با اين كه اسم و خطم هم هست؟ «كان اسمى فى الكتاب او لم يكن» او مىگويد: وجود و عدمش نقشى ندارد، بايد من يادم بيايد كه بر چه مطلبى اشهاد شدم و شاهد قرار گرفتم. آيا اين طورى مىتوانم شهادت بدهم؟ «فكتب: لا تشهد». بر طبق اين روايت، فرمودند: حالا كه خصوصيات شهادت و اشهاد و مضمون نامه را يادت نمىآيد ولو اين كه اسمت هم هست، امضايت هم هست، خط هم خط خودت است، ولى چون ترديد در اصل مسأله دارى و يادت نمىآيد، حق ندارى شهادت بدهى.
اين روايت از آن رواياتى است كه دلالت بر اين دارد كه انسان بايد علم تفصيلى قطعى يقينى به مورد شهادت داشته باشد، تا واجب باشد، يا جايز باشد كه شهادت را اقامه بكند و الاّ نهى شاملش مىشود. «لا تشهد» حق ندارى شهادت بدهى، ولو اين كه بعضى از خصوصياتش براى تو روشن است لكن چون مورد شهادت تفصيلا مورد تذكر تو نيست، حق ندارى شهادت بدهى.
روايت على بن غياث(3) است كه صحت اين روايت، غير معلوم است. «عن ابى عبد اللّه عليه السلام قال: لا تشهدن بشهادة حتى تعرفها كما تعرف كفك» مىفرمايد: همان جورى كه كف خودت را مىشناسى، مىبينى، ترديد در آن ندارى، هيچ خصوصيتش براى تو مخفى نيست، در باب شهادت هم بايد مسأله اينطور باشد.
باز روايت ديگر، روايت سكونى(4) ثقه است، «عن ابى عبد اللّه عليه السلام، قال: قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله: لا تشهد بشهادة لا تذكرها» چيزى را كه يادت نمىآيد و قاعدتاً بعضى از خصوصيات براى تو مخفى است، حق ندارى شهادت بدهى. انسان در معرض سهو و نسيان است، پس چه كند كه همه خصوصيات در يادش بماند؟ فرمودند: «فانه من شاء» هر كس خواست فراموش نكند و خصوصيات در ذهنش محفوظ بماند، «كتب كتاباً و نقش خاتماً» يا يك نوشتهاى را بنويسد، يا خاتمش را نقش بكند كه به واسطه اين نوشته و نقش خاتم، ديگر فراموش نمىكند و محفوظ مىماند.
از اين روايات، اعتبار علم قطعى استفاده مىشود، مخصوصا آن روايتى كه رسول خدا خورشيد را نشان دادند و فرمودند: «لمثل هذا
فاشهد او دع» يا مثل اين شهادت بده يا شهادت را ترك بكن. يا اين روايتى كه مىگويد: «تعرفها كما تعرف كفك» همان طورى كه كفّت را مىشناسى و مىبينى، اينجورى بايد در مقام شهادت، شهادت بدهى.
بررسى روايت عمر بن يزيد در بحث شهادت
اما آن روايتى كه به حسب ظاهر يك قدرى مخالف با اين روايات است، روايت عمر بن يزيد(5) است كه محققين او را تصحيح كردهاند، ولو اين كه از شيخ الطائفه نقل شده كه اين روايت را در استبصار تضعيف كرده، لكن محققين، مخصوصا متأخرينشان اين روايت را تصحيح كردهاند. روايت اين است «قال: قلت لابى عبد اللّه عليه السلام: الرجل يشهدنى على شهادة» يك مردى مرا در رابطه با يك امرى شاهد قرار مىدهد. «فأعرف خطى و خاتمى» من هم مثلا مهر مىكنم پاى آن نامه را با خط خودم، امضا مىكنم، حالا هم مىدانم كه اين مهر، مهر من است و اين كتابت، كتابت خودم است و اين خط، خط خودم است اما «و لا أذكر من الباقى» اما چيز ديگرى يادم نيست، مثل آن روايت، چيز ديگرى در ذهنم نيست، «قليلا و لا كثيراً» كم يا زياد است چه مقدار است و چه مطلب است؟ چيزى در ذهنم نيست، فقط مسأله اشهاد اين آدم و مسأله خط و امضاى خودم را مىفهمم، اينجا تكليف چيست؟ اين روايت اينطور مىگويد: «قال: فقال لى» امام به من فرمود: «اذا كان صاحبك ثقة» آن آدمى كه تو را اشهاد كرده اگر يك آدم مورد وثوقى باشد، «و معه رجل ثقه» يك شاهد ثقه ديگرى هم داشته باشد، غير از تو «فاشهد له» مىتوانى به نفعش شهادت بدهى.
در اين روايت دوتا قيد ذكر كردند؛ يكى اين كه آن صاحب شما كه اشهاد كننده شماست ثقه باشد، يكى هم اين كه يك رجل ثقهاى غير از آن صاحب خودت به عنوان شاهدى كه جريانات را متذكر است، شهادت بدهد طبعا در اين موردى كه خط و امضاى تو هم وجود دارد و تو هم خط و امضاى خودت را مىشناسى.
در اين روايت اگر ما روى كلمه ثقه تكيه بكنيم «اذا كان صاحبك ثقة» هر ثقهاى قولش براى انسان افاده علم نمىكند، بلكه گاهى از اوقات، مظنّه هم افاده نمىكند، حتى اگر «معه رجل ثقه» باشد. آيا مقصود امام اين است كه از اجتماع دو ثقه با اين كه خط و امضاى خودش هم وجود دارد، براى انسان علم پيدا مىشود؟ يا مقصود امام
اين است كه حتى اگر علم هم پيدا نشود مىتوانى شهادت بدهى؟
اگر روايت دلالت بر معناى اول داشته باشد كه با اجتماع دوتا ثقه با وجود خط و امضاى براى انسان ولو مثلا صدى نود و نه در افراد علم پيدا مىشود و امام(عليه السلام) روى حصول علم مىفرمايد: «تشهد له» اين روايت با رواياتى كه خوانديم، هيچ مخالفتى ندارد براى اين كه در اين روايت، يك خصوصيتى هست كه در رواياتى كه خوانديم نيست. در اين روايت، دوتا ثقه وجود دارد: يكى رجل آخر ثقه، يكى هم امضا و خطى كه گفت: من آن را مىشناسم و هيچ ترديدى ندارم در اين كه اين خط خودم و امضاى خودم است. بالاخره اگر اين روايت به عنوان اين كه اجتماع اين امور ثلاثه، مفيد علم است و روى افاده علم، امام مىفرمايد: «تشهد له»؟ اين منافاتى با رواياتى كه خوانديم، ندارد. ديگر خبرين متعارضين نيست كه ما در مقام علاج اين خبرين متعارضين برآييم. يك جمع دلالى عقلايى دارد و مورد را از خبرين متعارضين خارج مىكند.
حمل روايت عمر بن يزيد بر صورت حصول علم
بعيد نيست كه انسان بگويد كه اين روايت كه اينقدر قيد و شرط مىكند، به منظور حصول علم است، مخصوصا با يك نكته ديگرى و آن اين است كه «اذا كان صاحبك ثقه» در اين ثقه، انسان احتمال مىدهد كه اين اعم از عدالت باشد «و معه رجل آخر ثقة». در باب شاهد، وثاقت به تنهايى كفايت نمىكند. در باب شاهد بايد عدالت باشد. يعنى يك شاهد ديگرى كه عادل باشد، لذا اين مىتواند قرينه بشود كه مقصود از «صاحبك ثقه» يعنى عادل، آن وقت دوتا عادل شهادت بدهند. در نوشته خط انسان هم باشد، امضاى انسان هم باشد، اسم انسان هم باشد، اين طبيعتاً براى انسان علم پيدا مىشود لذا مىتواند به استناد علم، شهادت بدهد.
اما اگر فرض كرديم كه اين روايت اطلاق دارد، مىگويد: «اذا كان صاحبك ثقة و معه رجل آخر ثقة تشهد له» ولو اين كه براى تو علم پيدا نشود، وجود اينها مجوّز شهادت تو مىشود، سواء اين كه براى تو علم پيدا بشود، يا اين كه براى تو علم پيدا نشود. آن وقت يك معارضهاى بين اين خبر و بين اخبار گذشته پيدا مىشود كه در بارهاش فكر بفرماييد تا بعداً ان شاء اللّه عرض كنيم.
پرسش
1 - ملاك جواز شهادت طبق روايات چيست؟
2 - چرا به شاهد، شاهد مىگويند؟
3 - براى لزوم علم بر جواز شهادت چگونه به قرآن تمسك مىشود؟
4 - از روايات چه استفادهاى براى لزوم علم بر جواز شهادت مىشود؟
5 - روايت عمر بن يزيد را در محل بحث بررسى كنيد.
6 - آيا روايت عمر بن يزيد را مىتوان بر صورت حصول علم حمل كرد؟ توضيح دهيد.
1) اسراء - 36.
2) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 8، ح 2.
3) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 8، ح 3.
4) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 8، ح 4.
5) وسايل الشيعة، ج 18، كتاب الشهادات، باب 8، ح 1.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...