• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن

  • درس خارج فقه بحث " حج " حضرت آية الله العظمى فاضل لنكرانى " مد
    ظله العالى " "
    جلسه يكصد و چهل و چهارم "
    در مسأله سيزده مى‏فرمايند: " يستحب أن يقسم الهدى أثلاثاً، يأكل ثلثه ويتصدق بثلثه ويهدى ثلثه، والأحوط أكل شئ منه وان لا يجب " .
    اين همان مسأله معروفه مورد ابتلأ است، كه پس از آنكه هدى را ذبح يا نحر كرد، با آن چه معمامله‏اى بشود؟ اينجا دو بحث وجود دارد: يك بحث اين است كه آيا خوردن چيزى از هدى براى اين حاجى واجب است يا اينكه مستحب است. اين خود يك بحث مستقلى است.
    مطلب ديگر اين است كه آيا تقسيم اين هدى به اثلاث و هر كدام يك ثلثى تعيين بشود، اصلاً لزوم دارد، يا استحباب دارد. اين خودش يك عنوانى است، و اصل در اين دو مسأله اين دو آيه شريفه‏اى است كه در رابطه با اين هدى و بدنه وارد شده است، ريشه مسأله اين دو آيه است، رواياتى هم است كه بعضى از آنها تقريباً در مقام تفسير آيه هستند، و بعضى از آنها بدون اينكه عنوان تفسير آيه را داشته باشند، حكم را تعرّض كرده‏اند.
    ما قبل از آن كه به روايات برسيم، اين دوآيه را بررسى كنيم، و هر دو هم در سوره مباركه حج است، يكى ظاهراً آيه 27 است و يكى هم آيه 35. اين دو آيه از لحاظ ظاهر تعبير فرق دارند، در آيه اول بعد از اشاره به حج و وجوب حج، اينگونه مى‏فرمايند" :
    ليشهدوا منفع لهم، كه فايده و ثمره حج را بيان مى‏كند، ويذكروا اسم الله فى ايام معلومت على ما رزقهم من بهيمة الانعام، كه ناظر بر اين هديهايى است كه در منى ذبح و نحر مى‏شود، و به دنبال اين با كلمه فأ تفريعيه مى‏فرمايد: فكلوا منها واطعموا البائس الفقير " ، و ظاهر آن اين است كه امر مى‏كند به اكل ، " فكلوا منها واطعموا البائس الفقير " ، و اطعام كنيد به آن كسى كه شرايط زندگى او بد و فقير است، و دو عنوان نيست. يعنى عطف به همديگر نشده است، و اطعموا البائس الفقير، نه البائس والفقير نيست، در اين آيه اينگونه تعبير شده است.
    در آيه 35 كه چندين آيه بعد از اين آيه است: " والبدن جعلنها لكم من شعائر الله لكم فيها خير فاذكروا اسم الله عليها صوافّ، كه معنا كرديم صواف را، بعد مى‏فرمايند: فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها واطعموا القانع والمعتر " ، در آيه قبلى داشت فكلوا واطعموا البائس الفقير، اينجا مى‏فرمايد: فكلوا منها واطعموا القانع والمعتر، آيا اين دو آيه، بعد از آن كه در مسأله اكل و كلوا منها با هم مشترك هستند و عبارت يك عبارت است و در رابطه با اطعام آن مى‏فرمايد: اطعموا البائس الفقير، اين مى‏گويد: اطعموا قانع والمعتر، آيا قانع و معتر دو مصداق از همان بائس فقير هستند. بائس فقير، از همان بئس است‏
    يعنى آن كه شرايطى بد و زندگى غير مناسبى دارد.
    لذا فقير و بائس دو عنوان نيستند مخصوصاً به صورت واو هم به هم ديگر عطف نشده‏اند. اما در اين آيه شريفه عنوان عطف مطرح است واطعموا القانع والمعتر. آيا قانع و معتر دو نوع از همان بائس الفقير است كه البائس الفقير له قسمان، له نوعان، يك نوع آن تعبير به قانع مى‏شود، كه ان شأالله عرض مى‏كنيم مقصود چيست؟ و يك نوع آن تعبير به معتبر مى‏شود. اگر اينگونه باشد، ديگر بين اين دو آيه هيچگونه مخالفت ظاهرى هم به چشم نمى‏خورد.
    اين مثل اين مى‏ماند كه دليلى بگويد: اكرم الانسان و يك دليلى ديگر بگويد اكرم العالم و غيرالعالم، خوب همان انسان كه بر حسب يك دليلى اكرام او واجب شده است. اين دليل دوّم دو نوع همان انسان را بيان مى‏كند و انسان على نوعين، يك نوع آن عالم است و يك نوع آن غير عالم، كه ديگر هيچگونه مخالفتى بين اين دو تعبير از نظر واقع ملاحظه نمى‏شود. آيا مسأله اينگونه است يا خير؟ يا مسأله اين است كه قانع و معتر از عنوان بائس فقير خارج است و در حقيقت قانع و معتر جزو غير فقير هستند، و داخل در عنوان فقير نيستند.
    اگر اينگونه شد، آن آيه مى‏فرمايد: " فكلوا منها واطعموا البائس الفقير " ، و اين آيه مى‏فرمايد: " فكلوا منها واطعموا غير الفقير، سوأ كان قانع ان معترا " ، آيا بين اين دو تنافى ملاحظه مى‏شود؟ اگر ما قانع و معتر را خارج از دايره بائس فقير بدانيم، و بگوييم: اينها در اغنيا داخل هستند و نه فقرأ، اين يك بحث مهم و از نظر تفسيرى هم جالب است، كه چگونه بين اين دو آيه مخصوصاً با فاصله كمى كه بين آنها است، و هر دو هم در رابطه با هدى و با همان گوسفند و شترى است كه در روز عيد قربان در منى ذبح مى‏شود.
    پس ما در رابطه با اين آيه از دو حيث بايد بحث كنيم: يك حيث در آن جهت مشتركه اين دو آيه است، فكلوا منها، و يك حيث در اين جهتى كه به حسب بادى نظر متفاوت است: آنجا مى‏فرمايد: اطعموا البائس الفقير، و اينجا مى‏فرمايد: واطعموا قانع والمعتر، اين بحث هم بحث فقهى است و هم تفسيرى، بايد كاملاً دقّت شود، راجع به آن جهت مشتركه، فكلوا منها، اين در هر دو آيه به عبارت واحده وارد شده است. آيا اجمالاً خوردن خود حاجى از اين هدى كه ذبح يا نحر مى‏كند يك وجوب شرعى دارد. كه مخصوص از خوردن، خوردن طبيعى است كه حتى آنهايى كه تعبير مى‏كنند كه ثلث آن خورده شود، حتى در تعبير امام بزرگوار اين بود كه يأكل ثلثه، اين معنايش اين نيست كه همه ثلث خورده شود، خود حاجى كه نمى‏تواند همه ثلث را مخصوصاً مرّة واحده بخورد. مقصود يأكل من ثلث است.
    اجمالاً اكل از اين هدى واجب، واجب است يا غير واجب؟ لقائل ان يقول، كه ظاهر آيه شريفه وجوب اين معنا است. از نظر فتاوا هم جمعى از فقها قائل به‏
    وجوب هستند. كه در رأس آنها ابن ادريس عليه‏الرحمه است و بعد از آن هم مرحوم محقق در شرايع مى‏فرمايد: كه اظهر وجوب اكل است. و بعد از مرحوم محقق هم علامه شهيد دوّم محقق كركى، كه بزرگانى هستند كه قائل به وجوب اكل شده‏اند.
    ظاهر آيه شريفه به لحاظ " فكلوا منها " ، امر ظهور در وجوب دارد. آيه مثلاً دلالت بر اين معنا مى‏كند. لكن يك مطلبى را صاحب جواهر عليه الرحمه از زمخشرى در كتاب تفسير كشاف نقل مى‏كند، زمخشرى در تفسيرش در ذيل اين آيه كه مى‏رسد مى‏فرمايد: والامر امر اباحة، اين فكلوا منها امرش امر اباحه است، و حداكثر استحباب است چرا؟ مى‏فرمايد: براى اينكه در جاهليت هم حج انجام مى‏دادند و آنها هم ذبح و نحر و امثال ذلك انجام مى‏دادند، معتقد بودند كه اگر كسى از هدى كه مربوط به خودش است و به عنوان عبادت محسوب مى‏شود، بخواهد بخورد، اين حرام است، اين چنين عقيده‏اى جاهليت نسبت به هدى خودشان داشته‏اند.
    كما اين كه در شرع ما هم در بعضى از موارد، نه به اين شدت مثلاً فرض كنيد در باب عقيقه‏اى كه براى ولد به صورت مستحب انجام مى‏شود مى‏گويند: مستحب اين است كه پدر و مادر از اين عقيقه استفاده نكنند و نخورند، و اين چيزهاى اين سبكى در شرع خود ما وجود دارد. اما در جاهليت به نحو خيلى غليظ و شديد بوده‏است، آنها معتقد به حرمت بودند و مى‏گفتند: كسى حق ندارد از هدى كه مربوط به خودش است، بخورد و اكل تحقق پيدا كند.
    گفته شده است كه اين آيه با توجه به اعتقاد زمان جاهليت، امرش امر واقع در مقام توهم حذر است. يعنى مسلمانها حداقل احتمال مى‏دادند كه در دين اسلام هم خوردن از اين هدى حرام باشد. لذا چون امر در مقام توهم حذر واقع شده است، و امر واقع در مقام توهم حذر دلالت بر جواز به معناى اعم دارد. در مقابل حرمت.
    اما به معناى دلالت و ظهور در مقام وجوب داشته باشد، اينگونه نيست. صاحب جواهر اين حرف را مى‏پسندد و روى اين حرف تأكيد مى‏كند و مى‏فرمايد: كه اين " فكلوا منها " نمى‏تواند ظهور در وجوب اكل داشته باشد. اما بعض الاعلام به شدت با اين فرمايش صاحب جواهر مخالفت مى‏كنند و مى‏فرمايند: كه اولا حرفى كه زمخشرى زده است، دليلى بر اعتبار آن نيست. از كجا بدانيم كه مسأله اينگونه بوده كه در جاهليت معتقد بودند كه خوردن از هدى خودشان براى خودشان حرام است، اين مطلبى كه زمشخرى نسبت به مردم در زمان جاهليت داده است ثابت نشده است، و ثانياً كه معنا اين است كه بر فرض اين كه ما قبول كنيم كه در جاهليت چنين اعتقادى بوده است، خوب اسلام آمده و همه عقايد جاهليت را زير پا گذاشته است، و اين عقايد را از بين‏
    برده است، و حالا كه اين عقيده از بين رفته‏است ، چگونه مى‏شود جلوى ظهور امر را گرفت؟
    نه امر در همان ظهور خود كه وجوب است، باقى است و آيه شريفه دلالت بر وجوب اكل اين حاجى از هدى خود را مى‏كند. لكن اين فرمايش بعض الاعلام و آن قسمت اول كه مى‏فرمايند: حرف زمخشرى ثابت نشده است، او يك مفسر بسيار معروفى بوده و از كلام او استفاده مى‏شود كه بر مسائل فقهى هم ايشان تسلط داشته و نقل مى‏كند مطالب فقها را در مسائل فقهيه. زمخشرى با اين عظمت كه وقتى صاحب مجمع البيان، كه يك وقت من در آن كتاب اصل الشيعه و اصولهاى مرحوم كاشف القطاع شيخ محمد حسين، - كه ايشان را نيز در اطراف تهران ديده بودم -، كتاب بسيار جالبى است. در زمان خودشان مى‏نويسد و قبل از اين كه تفسيرى به نام الميزان نوشته شود،بوده است. پنجاه سال پيش است.
    مرحوم كاشف القطاع مى‏نويسد: كه در شيعه تفسيرى به خوبى مجمع البيان نوشته نشده است. يعنى در تاريخ هزار و سيصد ساله شيعه تفسيرى به خوبى مجمع البيان نوشته نشده است. اين مرد بزرگ راجع به تفسير مجمع البيان اينگونه تعبير مى‏كند، اما صاحب همين مجمع البيان در مقدمه تفسير جامع‏الجوامع كه مربوط به صاحب مجمع البيان است مى‏فرمايد: من وقتى كه كتاب تفسير مجمع البيان را نوشتم، اطلاعى بر تفسير كشاف زمخشرى پيدا نكرده بودم.
    اما بعد از نوشتن مجمع البيان اطلاع بر كتاب كشاف زمخشرى پيدا كردم و لذا به فكر افتادم كه با توجه به اين كتاب يك تفسير مختصر ديگرى را بنويسم كه ناظر به مطالب تفسير كشاف باشد. لذا كتاب تفسير جامع الجوامع را ايشان با توجه به كتاب تفسير كشّاف نوشتند.
    آيا اين از عظمت فوق العاده زمخشرى كشف نمى‏كند ولو اينكه از علماى اهل تسنن بوده و پيداست كه اين خيلى موقعيت زمخشرى را بالا نشان مى‏دهد. آن وقت چنين زمخشرى چنين چيزى را از جاهليت و عقايدشان نقل مى‏كند، بگوييم كه نه، اين ليس فى قوله حجية واعتبار، اين پيداست كه انسان نمى‏تواند به اين زودى حرف يا نقلى را به اين نحو از زمخشرى زير پا گذارد.
    اما مطلب دوّمى كه ايشان مى‏فرمايد: اسلام آمد و جاهليت را كوبيد، بلى، اسلام آمد و جاهليت را كوبيد، معناى كوبيدن اين است آن اعتقاد به حرمت كنار رفت. اما چه چيزى جايگزين حرمت شد؟ اين محل ترديد است، آيا وجوب اكل جانشين حرمت اعتقادى اكل شد، اين يك احتمال. آيا اباحة اكل جانشين حرمت اعتقادى اكل شد، احتمال ديگر. استحباب اكل جانشين آن شد، احتمال‏سوم.
    آيا اسلام آمد و آن عقايد را از بين برد؟ اين بود كه در همه مسائل مسلمانها قاطع به خلاف بودند. آيا مسائل اينگونه است ؟ خوب اهل جاهليت عقايد صحيحى داشتند. مگر آنها معتقد به خدا نبودند؟ مگر توحيد در ذات را قائل نبودند؟ " ا فى الله شك " ، خطاب به كيست؟ مگر توحيد به صفات و افعال را قائل نبودند؟ " ولان سئلتهم من خلق السماوات والارض ليقولون الله " ، اينها فقط شرك در عبادت داشته‏اند؟ " ما نعبدهم الا ليقربونها الى الله زلفا "
    پس اينگونه نيست كه اسلام آمده باشد و عقايد آنها را صددرصد زير پا گذاشته باشد، آنها يك سرى عقايد باطل داشتند اصولاً و فروعاً، و يك سرى هم عقايد صحيح داشتند. پس اينكه شما مى‏فرماييد: فكلوا منها، در مقام توهم حذر هم نبوده است، اين نياز به اثبات دارد و اگر ثابت كرديد كه اين فكلوا منها در مقام توهم حذر هم نبوده است. اين ظهورش در وجوب محفوظ است.
    اما اگر ما حتى احتمال هم داديم كه در مقام توهم حذر است، نمى‏توانيم براى فكلوا منها، ظهور در وجوب را درست كنيم، مخصوصاً روى آن مبنا كه اصلاً ظهور هيئت افعل در وجوب، يك ظهور لفظى و وضعى نيست. اينگونه نيست كه هيئت افعل وضعت لدلالة على الوجوب، بلكه همانطورى كه در اصول، محققين بزرگ تحقيق كردند:
    ظهورش در وجوب به اين نحو است كه وقتى مولا به صيغه افعل يك امرى را صادر نمود، اين نياز به جواب دارد اگر يك دليلى آمد و گفت و شما خواستيد جواب بدهيد يا ندهيد، فرقى نمى‏كند. ديگر ظهورى ندارد، نه اينكه بر خلاف ظهور وضعى هيئت افعل رفتار شده است. مثل اينكه كلمه اسد را در رجل شجاع استفاده كنيد مجازاً، كه اگر قرينه هم قائم شد، لكن شما لفظ را در غير معناى ما وضع له، استعمال كرديد، آيا در باب ظهور امر در وجوب هم چنين مسائلى مطرح است؟ محققين كه در اصول هم بحث كرديم چنين مطلبى را معتقد نيستند.
    پس روى هم رفته اين فكلوا منها با قطع نظر از روايات، آيا از اين آيه شريفه مى‏توانيم استفاده كنيم وجوب اكل از بهيمة انعام يا بدنى كه در آيه دوّم تأكيد شده است؟، و مؤيد اين عدم وجوب اين است كه غير از اين آن چند نفر كه نامش ذكر شد، نوع فقها قائل به عدم وجوب هستند. در حالى كه اين آيه شريفه به مرئى و منظر منهم بوده است، لكن قبل از ابن ادريس كسى قائل به وجوب اكل نشده است و بعد از او هم جماعتى مثل مرحوم محقق در شرايع، شهيد اول يا دوّم محقق كركى، والا بقيه فقها به اجماع، قائل به استفاده از اكل هستند و مى‏گويند: بر حاجى هيچ لزومى ندارد كه از اين اضحيه خود اكلى داشته باشد.
    عرض كردم كه حالا آيه را فقط بحث مى‏كنيم والا در رابطه با روايات هم بعضى از مباحث در اينجا وجود دارد.
    پس ما باشيم و نفس آيه، ولو اينكه كلة آية در تعبير به فكلوا منها مشترك هستند و صيغه هم صيغه افعل است، مع ذلك با توجه به اين مقدمات ما نمى‏توانيم وجوب را از آيه شريفه استفاده كنيم.
    اما مسأله مهمتر آن مسأله دوّم است كه طرح شد كه تحقيق و مطالعه بفرماييد و آن مسأله القانع و المعتر و البائس الفقير است. " هل هما امران مغايران ام القانع والمعتر نوعان من البائس الفقير " ، اگر يك مطلب باشد، قانع و معتر نوعان من البائس الفقير باشد. بين آيتين هيچگونه مخالفت و مغايرتى وجود ندارد.
    اما اگر قانع و معتر خارج از دايره البائس الفقير باشد. آن وقت بين اين دو آيه چگونه مى‏شود جمع كرد؟ كه ظاهر آن آيه اطعم البائس الفقير، يعنى ليس الا...، و ظاهر اين آيه اطعموا القانع والمعتر كه روى اين فرض اينها خارج از دايره فقير هستند. بين آيتين چگونه اجتماع و جمع حاصل مى‏شود؟ آن وقت بعد از اينكه آيتين ملاحظه شد، بايد سراغ روايات برويم، كه عرض كرديم كه دو جور روايت داريم: بعضى از آنها عنوانشان روايت مفسره است، و بعضى ديگر رواياتى است كه فقط حكم را بيان مى‏كند، و چيزهايى كه قدرى بايد در آن دقت شود.
    عبارتى مرحوم محقق در شرايع ذكر كرده است كه بر حسب ظاهر تناسب صدر و ذيلش با همديگر جور در نمى‏آيد: وآن اين است كه محقق اول مى‏فرمايد: " ويستحب ان يقسمه اثلاث‏ة " ، مستحب است كه اين هدى را سه قسمت كند. اين معنايش روشن است. وقيل، ظاهر اين است كه اين وقيل دنباله اين مطلب است، اگر مى‏گفت: وقيل يجب يقسمه اثلاثه، خوب مطلب روشنى بود. خود ايشان مى‏گفت: يستحب ان يقسمه اثلاثة، و بعد مى‏گفت: " وقيل يجب " ، يعنى وقيل ان يجب اثلاثه، ارتباط بين صدر و ذيل يك ارتباط روشنى بود.
    اما وقتى ايشان به وقيل مى‏رسد، به جاى اينكه مسأله تقسيم اثلاثه را مطرح كند، مى‏فرمايد: وقيل يجب الاكل منه، اول مى‏گويد يستحب عن يقسمه اثلاثه، و بعد به عنوان مخالف مى‏گويد: وقيل يجب الاكل منه و بعد مى‏فرمايد: " وهو اظهر " ، و اظهر اين است كه اكل از اين هدى واجب است و چه ارتباطى است بين مسأله يجب اكل با مسأله يستحب ان يقسمه اثلاثه.
    آيا نكته‏اى را مرحوم محقق در اين تعبير مى‏خواهند بيان فرمايند، و آن نكته چيست؟ يا نه، بگوييم: صدر و ذيل كلام ارتباطى نيست، و دو مساله و دو حكم است، و اين دو حكم هم هيچ ارتباطى ندارند، يكى يستحب تقسيم ثلاثى است، و يكى هم مسأله وجوب و عدم وجوب اكل است. در حقيقت مسأله استحباب تقسيم در مقابل وجوب تقسيم است، و مسأله وجوب اكل در مقابل استحباب اكل است، كه ديگر بين اين دو هيچ ارتباطى وجود نداشته‏
    باشد. اين را هم بايد دقتى بفرماييد.
    پايان