• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن

  • هفتادمين درس خارج فقه، بحث حج، توسط استاد فاضل لنكرانى. 1369
    «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    بنا بر اين كه حجى كه بر عهده ميت واجب است بنا باشد از بلد استيجار بشود يا در بعضى از فروضش كه خب مسلم بود و او آن جايى كه وصيت به حج بكند به طور مطلق يا بخصوص حج بلدى و ثلث هم وافى به اين معنا باشد آيا مقصود از بلد آن بلد اقامه يا استيتان ميت است يا مقصود از بلد، بلد الموت است؟ يا مقصود از بلد، بلد الاستطاعه، آن جاييكه ميت در آن جايى كه ميت آن جا مستطيع شده، عنوان استطاعت براى او پيدا شده. مثل اين كه ميت قبل الموت سفرى كرد براى تجارت به يك بلد ديگر. و يا به كشور ديگر و در آن جا تجارتى كرد و همان جا مستطيع شد كه اين از آن تعبير به بلد الاستطاعه مى‏شود. در اين مسئله چهار قول و يا چند تاى آن‏ها قول است و يكى از آنها احتمال. يك قول صاحب مدارك عليه الرحمه تصريح مى‏فرمايد و بعد آن را نسبت مى‏دهد به ابن ادريس. و مى‏فرمايد ابن ادريس هم همين معنا را مى‏گويد و دليل ابن ادريس هم همين معنا را اقتضا دارد. و مرحوم سيد هم در كتاب عروه همين قول را اختيار مى‏كنند و او اين است كه ملاك بلد الموت. آن بلدى كه موت در آن واقع شد. لازمه اين قول اين است كه مثلاً فى زماننا هذا اگر مثلاً كسى براى معالجه كسالتش و يا يك عمل جراحى فرضاً به كشورهاى خارجى مسافرت كند. و در آن جا موت براى او پيش بيايد. روى اين قول بايد در باب حجش از آن جا يك كسى استيجار بشود لانه بلد الموت. ظاهر اين بلد الموت يك همچين معنايى است. اين يك قول در مسئله.
    قول دوم كه قول صاحب جواهر عليه الرحمه است اين است كه مراد از بلد همان بلد اقامه ميت، نه اقامه يعنى ده روز، آن شهرى كه در آن اقامت داشته و آن شهرى كه در آن متمتن بود. بلد الاقامه و بلد الاستيتان. متمتن بوده در آن جا. اين قول را صاحب جواهر اختيار مى‏كنند.
    قول سوم قولى است كه صاحب جواهر اين را به صورت احتمال نقل مى‏كنند. بلكه مى‏فرمايند بعضى از عامه قائل به اين قول شده‏اند و آن اين است كه ما ملاك را بلد استطاعت قرار بدهيم. آن جايى كه اين صفت براى اين ميت پيدا شد. به عبارت ديگر آن جايى كه ميت تكليف به حج گريبانش را گرفت. چون به مجرد استطاعت وجوب حاصل مى‏شود. هر جايى كه ميت مستطيع شده و تكليف به وجوب حج گريبان ميت را آن جا گرفته در مقام قضاء عن الميت و استيجار عن الميت آن جا را ما بايد ملاك قرار بدهيم.
    قول چهارم كه اين به صورت احتمال در كلام مرحوم سيد در عروه ذكر شده و سيد مى‏فرمايد اين احتمال قويى هم است ولو اين كه فتواشان همان قول صاحب مدارك است اما اين را هم يك توصيف به قوتى مرحوم سيد در باره‏اش دارند. و آن اين است كه ما ملاك را خصوص بلد استطاعت قرار ندهيم بلكه تخيير قائل بشويم بين شهرهايى كه اين بعد الاستطاعه با آن شهرها سر و كار پيدا كرده. يعنى اگر بعد الاستطاعه به چند شهر مثلاً به صورت تناوب مسافرت كرد بياييم بگوييم كه تخيير بين يكى از اين شهرها است. هر كدام از اينهايى كه بعد از توجه تكليف به حج در آن شهرها رفت و آمد كرده و مسافرت كرده بين اين بلاد تخيير قائل بشويم. از هر كدام استنابه و استيجار بشود مانعى ندارد. اين چهار تا قول در مسئله. و اما ادله‏اى كه در اين جا بايد ملاحظه بشود.
    صاحب جواهر كه ملاك را بلد الاقامه و بلد الاستيتان مى‏داند مى‏فرمايد در نص فتوا، در نصوص و فتاوا اكثراً كلمه بلد بطور اطلاق ذكر شده يعنى اضافه‏اى به چيزى نشده. مثلاً گفته‏اند الحج البلدى. يجب الحج من البلد. آيا اين كلمه بلد به صورت اطلاق بدون اين كه اضافه به چيزى شده باشد چى به ذهن عرف مى‏آيد؟ عرف از كلمه البلد فى النص و الفتوا چه استفاده‏اى مى‏كند. ايشان مى‏فرمايد منصاق از اين البلد در نص و فتوا همان بلد اقامه ميت است. بلد استيتان ميت است. چون حج‏
    ارتباط به او دارد. و به عنوان او اين حج انجام مى‏گيرد ظاهر كلمه من البلد على ما هو المتفاهم منه عند العرف همان بلد اقامه و بلد استيتان است. آن وقت علاوه بر اين در بعضى از روايات و همينطور در بعضى از فتاوا مى‏بينيم اضافه به ميت هم شده، من بلده گفته مى‏شود. آيا بلد وقتى كه اضافه به شخص مى‏شود، اضافه به ميت مى‏شود يقضى حج الميت من بلده اين ديگر خيلى روشن است كه مقصود از بلد مضاف به شخص يعنى بلد اقامته، بلد استيتانه. حالا در كدام روايت اين معنا ذكر شده، در روايت موثقه عبد الله ابن بكير كه تعبير اين است، حالا تعبيرش را بايد ملاحظه بكنيم. در اين روايت اين جورى است، روايت دوم همان باب دوم از ابواب نيابت بود. «عبد الله ابن بكير عن ابى عبد الله عليه السلام انّه سئل ان رجل اوصى بماله، كه عرض كرديم دو تا احتمال در آن است، اوصى بمالِه فى الحج يا اوصى بما لَه فى الحج، آنش را حالا كار نداريم. فكان عمده اين عبارت است، فكان لا يبلغ ما يحج به لا يبلغ من بلاده من بلاده». عرض مى‏شود كه بلد را اضافه به رجل كرده. بلد الرجل اى ما يكون مقيماً فيه و متمتناً فيه. منتها ممكن است در ذهن شما بيايد كه چرا تعبير به جمع كرده؟ من بلاده مى‏گويد. اين من بلاده هم معيد همين است كه مسئله مربوط به موت نيست. براى اين كه در مسئله موت تعدد هيچ نمى‏تواند مطرح باشد. من بلاده به نظر من از من بلده دلالتش قوى‏تر است. براى اين كه من بلده يمكن ان يكون المراد بلد الموته. اما من بلاده ديگر نمى‏توانيم بگوييم من بلاد موته. موت كه ديگر تعددى از نظر بلد نمى‏تواند داشته باشد. لذا خود اين جمع آوردن اين مسئله را روشن مى‏كند كه مقصود عبارت از بلد الموت نيست. براى اين كه بلد الموت اصلاً قابل تعدد و قابل تكثر نيست. لذا اين ظهور دارد عرض كرديم از دو نظر.
    روايت سومش هم ولو اين كه سندش در آن مناغشه بود، «روايت محمد ابن عبد الله قال سئلت ابا الحسن الرضا عليه السلام ان الرجل يموت فيوصى بالحج من اين يحج عنه. قال على قدر ماله ان وسعه ماله فمن منزله». اين دلالتش روشن‏تر از دلالت روايت قبلى است منتها سندش محل اشكال و مناغشه بود. «ان وسعه ماله فمن منزله». ديگر اين را نمى‏توانيم مرتبطش به بلد الموت و محل الموت قرار بدهيم. لذا صاحب جواهر همين معنا را اختيار مى‏كنند.
    اما قول ديگر كه قول صاحب مدارك است و ابن ادريس و مرحوم سيد. مرحوم سيد در عروه مثل اين كه كلام صاحب جواهر را مى‏خواهد واضح البطلان فرض بكند. مى‏فرمايد كه اينهايى كه گفتند منصاق از نص و فتوا عبارت از بلد و اقامه است هو كما ترى. يعنى اين روشن است كه اين حرف، حرف باطلى است. در حالى كه خيلى عكسش روشن است. منصاق از نص و فتوا همان بلد الاقامه و بلد الاستيتان است. با يك كلمه كما ترى ايشان مى‏خواهند جواب صاحب جواهر را ذكر بكنند. در حالى كه جداً اين معنا خلاف انصاف است. بله، حالا ببنيم كه آيا بر بلد موت ما چه دليلى مى‏توانيم اقامه كنيم؟ مرحوم سيد تقريباً دو تا دليل ذكر مى‏كند. كه البته يكى اش را به صورت اشعار و ديگرى را به صورت استدلال. آنى را كه به صورت استدلال ذكر مى‏فرمايد عبارت از اين معناست. مى‏فرمايد كه بلد موت آخر مكانى است كه كان الميت فيه مكلفاً بالحج. اگر ميت در عمل جراحى مثلاً در آلمان فوت شد. آلمان آخر مكانى است كه اين ميت كان مكلفاً فيه بالحج. خب، حالا كه آخر مكان است از همان جا بايد حج شروع بشود. از همان جا بايد استنابه و استيجار بايد تحقق پيدا بكند. اين حرف، عرض مى‏شود حرف عجيب و غريبى است. آن هم من مثل سيد (قدس سره). اين كه شما مى‏گوييد آخر مكان است اين را يك قدرى توضيح بدهيد. آيا مقصود اين است كه وقتى كه اين در بيمارستان مثلاً آلمان است يك روز قبل الفوتش آن جا مكلف به چى است؟ مكلف به حج است يا مكلف به حج از آن جاست؟ درست است آن جا مكلف به حج است. خب حالا كى مرده؟ فرض كنيد كه در ماه محرم مرده. ده ماه ديگر ما به ذيحجه داريم. اين آدمى كه در ماه محرم در بيمارستان آلمان مثلاً فوت شده، شما مى‏گوييد همان وقت مكلف بوده به حج از آن جا. كى مكلف بوده به حج از آن جا؟ اين مكلف بوده به اين كه ده ماه ديگر كه ذيحجه مى‏آيد قبل از ذيحجه برود حج انجام بدهد. اما از كجا حج انجام بدهد. مخصوصاً با اين فاصله طولانى؟ شما مى‏گوييد مكلف است به اين كه از آن جا حج انجام بدهد. اين چنين تكليفى را ندارد. و ثانياً بر فرض هم كه ما، به فرض غير صحيح، به فرض غير صحيح ما خودش را مكلف ببنيم به حج از آن جا چه دليلى دلالت كرده بر ورثه هم از آن جا لزوم دارد؟ خب، آن مقدارى كه دليل مى‏گويد اگر دليل نمى‏گفت كه همان حج ميقاتى كافى بود. براى اين كه الواجب على الميت انما هو حجة الاسلام. حجة الاسلام هم شروعش از ميقات است. اصلاً اين بلاد و اينها هيچ نقشى در تحقق حجة الاسلام نداشت. اما خب، وقتى كه دليل مى‏گويد من البلد، ما چه دليلى داريم كه ما ملزم باشيم به اين كه از آلمان برايش استيجار بكنيم؟ آيا ظهور دليل اين اقتضا را دارد؟ شما چرا ظهور دليل نمى‏خواهيد حالا تمسك بكنيد؟ شما يك دليل خارجى آورديد بر اين مطلب والا روايت، حالا مى‏گوييد يك روايتى را هم مرحوم سيد به صورت اشعار استدلال كرده، به روايت شما نمى‏خواهد كارى داشته باشيد. خب روايت همين اصل اين مسئله را گفته. فرضاً يجب ان يكون الحج من البلد. شما مى‏خواهيد اين بلد را بكشانيد الى بلد الموت. من الذى يقتضى ذالك. كى اين وسط آمده كه اين را دلالت كرده باشد. چيزى كه دلالت بر اين بكند كه ما اين با اين كه مثلاً بلدش قم است، محل اقامه و استيتانش قم است، اين يجب الحج من البلد را از قم ببريم الى آن مثلاً آلمان كه موت در آن تحقق پيدا كرده، او عبارت از چى است؟ يك وقت مى‏خواهيد بگوييد كه روايت ظهور در بلد موت دارد كه خب حالا راجع به روايت بحث مى‏كنيم اما اگر از روايت ما صرف نظر كرديم چى اقتضا دارد و الزام مى‏كند ما را به اين كه استنابه و استيجار حتماً بايد از آن محلى كه وقع فيه الموت و عرض له الموت تحقق پيدا بكند؟
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) نه، نه، نه، شما گوش بدهيد. دليل بر خلاف قاعده آمد گفت يجب الحج من البلد. يعنى ميقات را كنار گذاشت، به جاى ميقات بلد را آورد. دليل كه نمى‏گويد يجب على الورثه ما كان يجب على الميت بجميع خصوصياته. دليل آمده ما را از ميقات كشانده به جانب بلد. ظاهرش هم فرضاً بلد اقامه و استيتان است. ما به چه دليل بياييم اين دليل را بكشانيم الى بلد الموت، الى بلد تحقق فيه الموت؟ اگر مى‏خواهيد بگوييد كه دليل ظهور دارد حالا بحث مى‏كنيم. اما اگر فرض كرديم دليل خودش ظهور در اين معنا نداشت حالا ما ملزم باشيم به اين كه آنى را كه بر او لازم بوده به جميع خصوصياته. بالاخره بجميع خصوصياته كه ما نمى‏توانيم بر ورثه الزام داشته باشيم. فرضاً اگر او، مثلاً از باب مثال شأنش اين بوده كه با هواپيما برود. درست است استطاعت هواپيما هم داشته. اما يجب على الورثه هم كه با هواپيما بروند؟ لانه كان يجب عليه كه با هواپيما مسافرت كند. اين حرفها كه نيست. اين مقدارى كه دليل مى‏گويد زائد بر ميقات است. اما اين زائد را ما منطبقش كنيم على بلد الموت، هيچ چيزى دلالت بر اين معنا ندارد. لذا اين استدلال مرحوم سيد كه البته عمده جوابش همان جواب اول است لكن خواستيم بگوييم كه با قطع نظر از جواب اول جواب ثانى هم دارد.
    و اما دليل دومشان كه به صورت اشعار ذكر مى‏كند آن روايت زكريا ابن آدم است. روايت زكريا ابن آدم روايت چهارم است همين باب دوم بود كه «زكريا ابن آدم قال سئلت ابا الحسن عليه السلام ان رجل مات و اوصى بحجةٍ ايجوز ان يحج عنه من غير البلد الذى مات فيه فقال اما ما كان دون الميقات فلا بعث». در سؤال سائل اين جورى سؤال شده «ايجوز ان يحج عنه من غير البلد الذى مات فيه». مثل اين كه در ذهن سائل كه زكريا ابن آدم است اين بوده كه اگر از بلد بخواهد حج تحقق پيدا كند مقصود از بلد همان الذى مات فيه است. چرا اين عبارت را مى‏آورد «ايجوز ان يحج عنه من غير البلد الذى مات فيه». خب مى‏خواست بگويد «من غير البلد الذى تمتن فيه، من غير البلد الذى اقام فيه». اما مى‏گويد «من غير البلد الذى مات فيه». معلوم مى‏شود در ذهن زكريا ابن آدم اين بود كه اگر مسئله بلد مطرح باشد مقصود از بلد، بلد الموت است. امام هم در جواب كانّ تقرير كرده ايشان را. امام فرموده نه، بلد ملاك نيست. ميقات ملاك است. «اما ما كان دون الميقات فلا بعث». كانه امام هم تقرير كرده‏اند كه زكريا ابن آدم را بر اين معنا كه اگر ملاك بلد باشد مقصود از بلد آن البلد الذى مات فيه است. پس در حقيقت اين روايت دلالت يا حداقل اشعار دارد به اين كه مقصود از بلد، همان بلد الموت است. اين را مرحوم سيد در متن عروه مى‏فرمايد اين روايت اشعار دارد. اولاً كه اين روايت از نظر سند ضعيف بود به واسطه سهل ابن زياد كه در سند اين روايت وارد شده و در بحث گذشته هم اين مسئله ذكر شد. لذا اگر دلالت هم داشته باشد به جاى اشعار، اين نمى‏تواند حجت باشد براى خاطر ضعف سندش. و ثانياً اگر ما از ضعف سند صرف نظر كرديم آيا اين مسئله تقرير در اين روايت به نظر شما درست است يا نه؟ اگر امام براى بلد در اين روايت اعتبار قائل مى‏شد، مى‏گفتيم چون در كلام سائل بلد، بلد الموت است و امام هم نفى نكرده‏اند ظاهر همان بلد الموت است. يعنى تقرير است. اما اگر امام اصلاً مسئله بلد را به طور كلى انكار كردند فرمودند كه «اما ما كان دون الميقات فلا بعث به». يعنى بلد را بگذار كنار. بلد اقامه را هم كنار بگذار. اصلاً صحبت بلد نيست. ملاك ميقات است. «اما ما كان دون الميقات فلا بعث به». آيا با اين كه امام در جواب اساس كلى بلد را از بين مى‏برد و مسئله بلد را به طور كلى مورد انكار قرار مى‏دهند آيا ما مى‏توانيم اين جا روى يك مسئله تعليقيه تقرير درست بكنيم؟ به صورت قضيه تعليقيه كه لو كان الملاك هو البلد كان المراد بالبلد بلد الموت. و چون ما از خارج استفاده كرديم كه ملاك بلد است، پس ملاك حتماً بلد الموت خواهد بود. آيا اين تقرير درست است؟ آيا ما مى‏توانيم اين جورى ذكر بكنيم؟ اين تقرير درست نيست. به عبارت روشن‏تر ما اين جا مجبوريم يك مقايسه‏اى بكنيم. در روايت عبد الله ابن بكير كه داشت «فكان لا يبلغ ما يحج به لا يبلغ من بلاده من بلاده» آن هم در كلام سائل آن كلمه بلاده ذكر شده بود. آن جا ما به تقرير استدلال مى‏كرديم. اما اين جا استدلال نمى‏كنيم. با اين كه هر دو در كلام سائل ذكر شده، روايت عبد الله ابن بكير من بلاده فى كلام السائل است. روايت زكريا ابن آدم هم البلد الذى مات فيه فى كلام السائل است. اما آن تقريرش را قبول داريم. اما اين جا تقريرش را قبول نداريم. چرا؟ براى اين كه در روايت عبد الله ابن بكير امام رواى را تأييد كرد بر اين كه اگر ما ترك اين ميت يبلغ من بلاده حتماً بايد من بلاد حج واقع بشود. تأييد كرد امام عبد الله ابن بكير را. اما در روايت زكريا ابن آدم تقرير را قبول نداريم. براى اين كه جواب امام اصلاً نفى اساس آن چيزى است كه در ذهن زكريا ابن آدم است. در ذهن زكريا ابن آدم دو مطلب بود. يكى اين كه حج من البلد باشد. دوم اين كه مراد از بلد، بلد الموت است. امام اصل اين كه الحج من البلد را به صورت كلى انكار كرده‏اند. كه در مقام اول مسئله مورد انكار واقع شد. اين ديگر نوبت به تقرير در مقام دوم نمى‏رسد. عرض كردم مگر اين كه يك مسئله تعليقيه‏اى درست بكنيم. بگوييم امام اين جورى تقرير كرده كه لو كان الواجب الحج من البلد كان المراد بالبلد الموت. آيا يك همچين مسئله قضيه تعليقيه‏اى را شما مى‏توانيد تقرير امام را در روايت زكريا ابن آدم را برايش درست بكنيد؟ يا بعد از آنى كه امام اساس مسئله را انكار كردند و مسئله بلد را به طور كلى كنار گذاشتند فرمود اما ما كان الذى دون الميقات فلا بعث، اصلاً مسئله بلد را كنار بگذار، ديگر ما چه جورى استفاده مى‏كنيم كه اگر واجب حج من البلد باشد مقصود از بلد، بلد الموت است.
    پس اين تقرير با تقرير در روايت عبد الله ابن بكير كاملاً بينشان فرق مى‏كند. آن تقرير، تقرير تثبيتى است. و حكم و چيزى را كه در ذهن راوى بود امام پذيرفته‏اند. اما اين جا مسئله به اين صورت نيست. لذا اين روايت علاوه بر ضعف سندش از نظر دلالت هم نمى‏شود به اين روايت استدلال كرد.
    حالا يك روايت است كه ديگر سيد به آن استدلال نكرده و ما آن روز هم خوانديم. آخرين روايت در همين باب دوم از ابواب نيابت بود، ابن ادريس در آخر سرائر «عن عدة من اصحابنا قالوا قلنا بابى الحسن يعنى على ابن محمد عليه السلام ان رجلاً مات فى الطريق و اوصى بحجة و ما بقى فهو لك، سائل سؤال مى‏كند فختلف اصحابنا فقال بعضهم يحج عنه من الوقت يعنى من الميقات فهو اوف الشى‏ء ان يبقى عليه». اين براى كسى كه مابقى حج براى او وصيت شده خب اگر حج از ميقات واقع بشود تبعاً پول بيشترى باقى مى‏ماند براى آن كسى كه موصى له قرار گرفته. اما «فقال بعضهم يحج عنه من حيث مات» اين حالا سؤال مى‏كند كه تكليف چيه؟ «فقال ابوالحسن عليه السلام يحج عنه من حيث مات». اين روايت خب، يك ظهورى دارد در اين كه يحج عنه من حيث مات. لكن يك احتمالى صاحب جواهر در اين روايت مى‏دهد. با اين كه در اين نسخه وسائل كه خب، با دقت هم اين نسخه‏ها تهيه شده، عبارت اين است «رجلاً مات فى الطريق و اوصى بحجةٍ». ايشان يم فرمايند كه احتمال دارد كه به حجته باشد. بحجةٍ نباشد، بحجته باشد. آن وقت مقصود اين است كه اين رجل در طريق حج بوده. مثلاً از اين جا حركت كرده، رفته مدينه، آن جا مريض شده، آثار موت براى او پيش آمده. آن وقت اوصى بحجته يعنى گفته همين حج را عرض مى‏شود انجام بدهيد. يعنى همين حجى كه من تا مدينه‏اش را به پاى خودم آمدم. در حقيقت اين را تكميل كنيد. آن وقت اين معناش اين است كه يك نائبى از همان محلى كه اين موت براى او پيش آمده، از آن جا برايش گرفته بشود. براى اين كه اوصى بحجته اين اصلاً ظهور در اين معنا دارد. يعنى ما يك مقدار راهش را آمديم. ديگر موت به ما اجازه نداد كه ما تكميل بكنيم. در حقيقت اوصى بحجته يعنى به تكميل حجه الذى مات فى طريقه. خب، اگر روايت اين جورى باشد اين ديگر باز به ما ارتباطى پيدا نمى‏كند. براى اين كه اين نحوه وصيت يك نحوه خاصى است و غير از آن بحثى است كه ما در آن وارد هستيم و مسئله بلد الموت يا بلد الاقامة و الاستيتان را ما مطرح مى‏كنيم. لذا يك همچين احتمالى ايشان در اين عبارت داده. حالا اگر پاى اين احتمال را باز كنيم، روايت ديگر به ما ارتباطى پيدا نمى‏كند. اما اگر اين طورى كه در وسائل نقل شده، «ان رجلاً مات فى الطريق و اوصى بحجة» كه ديگر حتى ظهور هم ندارد در اين كه طريق، طريق الحج بوده. «مات فى الطريق و اوصى بحجة» اين ديگر اشعارى هم شايد نداشته باشد به اين كه طريق، طريق الحج بوده. مگر اين كه كسى بيايد اين جورى ذكر بكند. بگويد اگر طريق حج نبوده، ذكرش در سؤال بلا فايده و بى اثر خواهد بود. براى اين كه طريق غير حج اگر موتى براى او پيش بيايد اين چه خصوصيتى دارد كه در سؤال ذكر بشود. بالاخره اگر مات فى الطريق، طريق غير حج باشد مخصوصاً و اوصى بحجةٍ باشد يعنى وصيت كرد به اين كه حجى براى او انجام بدهند آن وقت اين روايت كه مى‏گويد يحج عنه من حيث مات، اين بهتر از آن روايت زكريا ابن آدم است. براى اين كه يحج عنه من حيث مات در كلام خود امام ذكر شده و دستورى است كه خود امام عليه السلام صادر كرده‏اند. لكن ظهور روايت در اين معنا قوى نيست و علاوه سند روايت هم يك سند قابل اعتمادى نيست كه ما بتوانيم به اين روايت استدلال بر بلد موت بكنيم. خود مرحوم سيد و اينها هم به اين روايت استدلال نكرده‏اند در حالى كه دلالتاً اقواى از روايت زكريا ابن آدم باشد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) چى چى؟ (سؤال از استاد:... و جواب آن) نقص نيست. اسمش نقص نيست. نه، نه، اين نقص نيست. بحجةٍ و بحجته اين نقص نيست. اين كلمه مردد است. مخصوصاً در نوشته‏هاى قبلى كه خيلى روى دندانه و اينها تأكيد نداشتند اين يك كلمه مرددى است نه اين كه عقل دائر بين نقيصه و زياده و اصالت عدم زياده را شما جارى بكنيد. (سؤال از استاد:... و جواب آن) اجازه بدهيد اين يك جمله را هم بگوييم. وقت گذشت اين بحث را تمام كنيم.
    و اما مسئله بلد استطاعت. وقتى كه صاحب جواهر از آن تعبير به بلد يسار مى‏كند و عرض كرديم به صورت احتمال و حتى نقل از بعض عامه مسئله را مطرح مى‏كنند خب، اين ابتداءً اين جورى به ذهن مى‏آيد كه استطاعت يعنى بلد استطاعت آن بلدى است كه صار الميت مكلفاً فيه بالحج لذا روى اين كه اولين جايى است كه مكلف به حج شده، آن وقت جاى اين احتمال پيش آمده كه در مقام قضا هم عن بلد الاستطاعه استيجار بشود. لكن همان اشكال اولى كه ما به مرحوم سيد و به استدلال ايشان كرديم گفتيم كه نه بابا، اين‏ها جنبه مقدمى دارد و الا ملاك اگر حالا سفر كرد به هندوستان، در هندوستان يك تجارتى كرد، در همان جا هم مستطيع شد، حالا هفت هشت ماه هم به وقت حج مانده. آيا الواجب على نفسه خود ميت در حال حيات چى بوده؟ براى او واجب بوده كه از هندوستان به قصد حج حركت بكند. كى چنين چيزى براى او لزوم داشته. براى خودش هم اين معنا لزوم نداشته تا چه برسد ما به ورثه او بعد الموت بخواهيم اين حرف را بزنيم كه خيلى به ذهن انسان هم بعيد مى‏آيد. اين چون پنج روز رفته به هندوستان. آن جا يك تجارتى كرده، آن جا مستطيع شده، ولو اين كه بلافاصله برگشته به محل اقامت و محل استيتان و ماهها هم در بلد اقامه خودش بوده اما براى خاطر آن سفر پنج روزه و استطاعت در آن سفر حتماً بايد از هندوستان ما برايش استيجار و استنابه كنيم.
    اين‏ها هيچ دخالت ندارد براى اين كه بر خودش هم واجب نيست تا چه رسد به اين كه بر ورثه واجب باشد. و همين طور آن احتمالى را سيد تقويت مى‏كند كه بين شهرهاى بعد الاستطاعه ما تخيير قائل بشويم. اين شهرهاى بعد الاستطاعه چه خصوصيتى دارد كه ما آنها را ملاك قرار بدهيم و بعد هم بگوييم كه چون ترجيحى بعضى از اين شهرها بر بعض ديگر ندارد پس ما ناچار قائل به تخيير مى‏شويم. نه، آنى كه انصافاً به ذهن مى‏آيد، هيچ دليلى هم بر خلافش نداريم بلكه در روايات هم دليل بر وفقش داريم مقصود از بلد همان بلد الاقامة و الاستيتان است در مقابل اين احتمالاتى كه ذكر شد.

    «و الحمد لله رب العالمين»