حالات بزرگان در لحظات آخر عمر(2)
همان طور که در مقاله پیشین گذشت، مرگ نقطه مشترک زندگی همه انسانهاست و تفکر پیرامون آن برای انسان عبرت و آمادگی به ارمغان میآورد اما در این میان مطالعه لحظه روبرو شدن بزرگان با این حقیقت از اهمیت دوچندان برخوردار است چرا که از جهات مختلف آموزنده میباشد، هم از این جهت که با آن همه خدمات ارزشمند دست خویش را خالی میدیدند، و هم از جهت سخنان پایانی که به اطرافیان خویش میفرمودند و هم از آرامش معنا داری که در آن هنگام در سیمای آنها مشهود بوده است.
در این مقاله به شرح حال برخی دیگر از بزرگان در هنگام وفات یا شهادت اشاره مینماییم.
علامه امینی(ره)
هنگام احتضار لبهای علامه را با آب مخلوط به تربت مقدس كربلا مرطوب ساختند و فرزندشان ـ حاج شیخ رضا امینی ـ دعاهای عدیله، مناجات متوسلین و مناجات المعتصمین را میخواند و علامه هم با حزن و اندوه و در حالی كه اشك از چشمانشان سرازیر بود، دعاها را تكرار میكردند.
آخرین سخنانی كه در لحظههای آخر زندگی بر لبان آن مرد بزرگ جاری شد، این بود:
«اللهم هذه سکرات الموت قد حلّت فاقبل الیّ بوجهک الکریم، و اعنّی علی نفسی بما تعین به الصالحین علی انفسهم...» «خداوندا! این سکرات مرگ است که به سویم میآید. پس به سوی من نظری کن و مرا با آن چه صالحان را کمک میکنی، کمک نما».
پس از ختم این دعا، ندای خداوند را لبیک میگوید و روح شریفش به سوی خداوند عروج مینماید. (1)
آیت الله بروجردی(ره)
آیت الله سید محمد حسین علوی بروجردی در کتاب "خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی" مینویسند:
خوب به وخامت حال ایشان واقف بودم، به خصوص بعد از مكالمه تلفنی آن روز آقای دكتر نبوی و پروفسور موریس و اظهار یأس طبیب فرانسوی از بهبودی ایشان، پس از اطلاع از بالا رفتن عوره خون میخواستم تا جایی كه امكان دارد از این فرصت كوتاه كه دیگر دست نخواهد داد استفاده كنم و تا اندازهای كه ممكن است از دیدن قیافه جذاب ایشان و شنیدن كلماتشان توشهای بر گیریم.
باری آن شب تا نیمه شب من در بالین ایشان نشستم و بعد از اصرار ایشان و دیگران برای استراحت چند ساعتی به خانه خود رفتم و در اثر تزریق آمپولها و دواهای مسكن و مقوی كه اطبا در اختیارم گذاشته بودند توانستم چند ساعتی استراحت كنم.
صبح روز پنجشنبه، اول طلوع فجر بود كه از خواب بیدار شدم. به عجله از بستر برخاستم بعد از انجام فریضه خود را به خانه آقا رساندم. هنوز آفتاب طلوع نكرده بود. از اولین نفری كه ملاقات كردم جویای حال آقا شدم اظهار امیداوری نمود.
تازه از نماز فارغ شده بودند كه حقیر وارد اطاق شدم.
اطبای معالجشان اطرافشان بودند، چند جمله با آقایان صحبت كردند و فرمودند امروز چه روزی است؟ عرض شد روز پنجشنبه است. فرمودند: شب جمعه؟ و در دو سه روز آخر كسالتشان مكرر این سوال را فرموده بودند كه شب جمعه چه وقت است.
آن شب هم در اواخر شب كه خانواده ایشان خدمتشان میرسیدند فرموده بودند من خلعت و كفنی داشتهام كه در جوف آن چیزی است كه حالا به آن احتیاج دارم و اصرار كرده بودند كه آن كفن را بیاورند. و در اثر اصرار ایشان با زحماتی كفن را كه در گوشه صندوقی بوده است پیدا و خدمتشان می آورند و بعد از اینكه كفن را باز میكنند و همه خصوصیات آن را میبینند و ظاهرا مختصر تربتی كه بوده است در جوف آن میگذارند آن را دوباره به خانواده شان میدهند و میفرمایند این را جلو دست بگذارید. چون فردا صبح دوباره با آن كار دارم و پنهانش نكنید كه وقتی مورد احتیاج شد به زحمت نیفتید و لذا صبح فردا كه كفن مورد احتیاج شد بلافاصله كفن در اختیار گذاشته شد. به هر حال استكان چای را در كنار ایشان به زمین گذاشتند، ولی ناگهان حال ایشان منقلب شد، رنگ چهره پرید و التهاب و اضطراب فراوانی به ایشان دست داد. اطبا كه شاید انتظار این حالت را داشتند به سرعت دست به كار شده و سعی مینمودند با ماساژ قلبی و دیگر فنون علمی این حمله را هم بر طرف كنند ولی با كمال تأسف و تأثر این كار امكان پذیر نگردید.
آخرین جملهای كه بر زبان آن مرد بزرگ جاری شد این بود كه خطاب به پزشكان و اطرافیان كه هنوز مشغول تلاش بودند چنین فرمودند:
«مرگ است، مرگ … رها كنید … « یا الله، لااله الا الله...»
و پس از سه مرتبه تكرار این جمله، دیدگان پر فروغ و حق بینش آهسته به روی هم قرار گرفت، لبها بسته شد، قلب آرام گرفت، پیكر عزیز و شریف بیحركت گردید، دفتر حیات عاریت بسته شد و خورشید درخشان عمر غروب كرد، روح پاك، با فراغت بال و سرشار از عظمت قدم به دنیای جاوید گذاشت تا در جوار قرب كردگار و ائمه معصومین جایگزین شود… رحمة الله علیه رحمة واسعه. (2)
شیخ مرتضی طالقانی(ره)
علامه جعفری(ره) میفرمودند: روزی در آخرین روزهای ذی الحجة بود برای درس خدمتشان رفتم، فرمودند: برای چه آمدی؟ عرض کردم: آمده ام درس را بفرمایید. ایشان فرمود: برو آقا. درس تمام شد. چون ماه محرم رسیده بود من خیال کردم که ایشان میفرمایند تعطیلات محرم رسیده است لذا درس تعطیل است. آنچه که به هیچ وجه به ذهنم خطور نکرد این بود که ایشان خبر از مرگ و رحلت خود را به من اطلاع میدهند. همه آقایانی که در آن موقع در نجف بودند می دانند که ایشان بیمار نبود لذا من عرض کردم آقا هنوز دو روز به محرم مانده و درسها تعطیل نشده است.
ایشان فرمود: می دانم آقا، می دانم. به شما میگویم درس تمام شد. خر طالقان رفته و پالانش مانده. روح رفته و جسدش مانده.
خدا را شاهد میگیرم که هیچ گونه علامت بیماری در ایشان نبود. من متوجه شدم که آن مرد الهی خبر از رحلت خود را میدهد. سخت منقلب شدم و عرض کردم: پس چیزی بفرمایید برای یادگار.
اول، کلمه «لا اله إلا الله» را با یک قیافه روحانی و رو به ابدیت گفت. در این حال، اشک از دیدگان مبارکش بر محاسن شریفش جاری شد و این بیت را در حال عبور از پل زندگی و مرگ برای من فرمود:
بار دیگر کلمه «لا إله إلا الله» را با حالتی عالی تر گفت.
پس فردا، روز اول محرم در مدرسه صدر که ما آنجا درس میخواندیم مرحوم آقا شیخ محمد علی خراسانی که از زهاد معروف نجف بود منبر رفت و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون» شیخ مرتضی طالقانی به لقاء الله پیوست.(3)
شهید نواب صفوی
خانم فاطمه نواب، دختر شهید نواب صفوی شب شهادت پدر را اینگونه وصف مینمایند:
آن شب بی مقدمه و ناگهان صدای گرم و دلنشین قرآن از سلول نواب بلند شد. قرائت وی به قدری دلپذیر بود که گویی همه ذرات با او همنوا شدهاند. پس از چندی ناگهان زندانبان، درب زندان را گشود و به شهادت دعوتش کرد. نواب پس از شنیدن این خبر با چهرهای بشاش و قامتی استوار بیرون آمد و سایر برادران همسفرش نیز همراه با او فرا خوانده شدند.
نواب ابتدا لباس روحانیتش را طلب کرد، زیرا میخواست در آن به شهادت برسد.
پس آب گرم خواست تا غسل شهادت کند و به زندانبان گفت: «آب را گرم کنید» چون آب سرد چهره ما را رنگ پریده میکند و دشمن تصور خواهد کرد که ما از مرگ میترسیم. سپس دو رکعت نماز شکر به جای آورد و دست در آغوش همسفرانش انداخت و با یکدیگر وداع کردند. آن گاه با گام های محکم به سوی قربانگاه عشق رفتند.
یاران به چوبه تیر باران میرسند و انها را به چوبه میبندند و نواب میگوید: «چشم هایمان را نبندید، زیرا میخواهیم از گلولههایی که در راه هدف به جان میخریم با چشمهایمان استقبال کنیم».
سپس برای نظامیان و مأمورین حاضر در محوطه سخنرانی کوتاهی میکند آنگاه به نصیحت سربازان میپردازذ و به آنها سفارش میکند سرباز خدا باشند.
در واپسین دم حیات، پزشک قلبهای آنها را معاینه میکند. قلبها آرام هستند و چهرهها گلگون و لبخندی ملکوتی، سیمای آنان را زیباتر کرده است. لحظه موعود فرا میرسد، یاران، اذان دسته جمعی را آغاز میکنند تا معلوم شود کدامیک زودتر از دیگری خاموش میشود. اذان عشق از شهادت بر وحدانیت حق و رسالت رسول(ص) میگذرد و به گواهی بر ولایت امیر مومنان میرسد که ناگهان با فریاد آتش، قلبهای عاشق آنان آماج تیرهای ستم و جهل قرار میگیرد. (4)
علامه طباطبایی(ره)
یكی از استادان اخلاق، در خاطرهای از آخرین ملاقات با استاد خود، علامه طباطبایی(ره) میگوید: آخرین جلسهای بود كه با گروهی از بزرگان، خدمت علامه رفتیم. حال ایشان خوب نبود.
به احترام جمع نشست، ولی حرف نمیزد. جلسه طول كشید. بعداز آن جلسه، حال ایشان بد شد و ایشان را به بیمارستان بردند. لحظات آخر عمر شریف علامه بود كه به ملاقات ایشان رفتیم.
ما كه از اتاق بیرون آمدیم، از قول خانم ایشان نقل كردند كه لحظه مرگ، ایشان چشمها را باز كرد و به گوشهای خیره شد و آن گاه سه مرتبه فرمود:
«توجه! توجه! توجه!» و از دنیا رفتند.
این جمله، یادآور نصیحت همیشگی ایشان بود كه شاگردان خود را به مراقبت و پاسبانی از حریم دل دعوت میكردند و آن را چون تخم سعادتی میدانستند كه میبایست در مزرعه دل كاشت.(5)
علامه محمد تقی جعفری(ره)
سه ساعت قبل از ارتحال، علامه به فرزندشان دکتر غلامرضا جعفری اشاره ای کرده و چیزی میخواهند. دکتر متوجه خواسته ایشان نمیشود و هرچه میکوشد تا منظور پدر را متوجه شود بی فایده است.
بعد از دو ساعت، متوجه منظور پدر میشود که ایشان پلاکی را که اسم خداوند و ائمه(ع) روی آن حک شده و در پارچه سبزی پیچیده شده و چند ماه قبل از کربلا برایشان آورده بودند و داخل کیف ایشان بوده میخواستند و لذا با عجله می رود تا آن را بیاورد. یک ساعت طول میکشد حجة الاسلام محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری وقتی علامه را در حال احتضار میبیند، تخت ایشان را رو به قبله برمیگرداند و دعای عدیله را میخواند.
وقتی دکتر جعفری میرسد، کار از کار گذشته و روح علامه به شاخسار جنان پرواز کرده است، با تأسف شدید که نتوانسته زودتر پارچه و پلاک را بیاورد، خود را به پیکر بی جان پدر میرساند، پارچه سفید را کنار میزند و پارچه سبز را روی صورت پدر میگذارد.
معجزه ای اتفاق میافتد:
علامه چشمهایش را باز میکند و لبخندی میزند و برای همیشه چشمهایش را میبندد. (6)
منابع:
1-مقدمه الغدیر، ج1، ص122، چاپ 1368 به نقل از سایت تبیان.
2-خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی، آیت الله علوی بروجردی، به نقل از برنا.
3-ابن سینای زمان، سید محمد رضا غیاثی کرمانی، ص 103 و 104.
4-ماهنامه فرهنگی، اجتماعی یاران، وابسته به بنیاد شهید، شماره2، دی ماه 1384، ص22.
5-ماهنامه گلبرگ به نقل از پایگاه حوزه
6-ابن سینای زمان، سید محمد رضا غیاثی کرمانی، ص 106.
تهیه و تولید:مسلم زمانیان-گروه حوزه علمیه تبیان