تبیان، دستیار زندگی
عسرت و تنگ دستی طلاب آن دوره، سفره آنان را پر از داستان های ریز و درشت كرده است. هر چند می توان احتمال داد كه با گذر زمان فقر نهفته در این داستان ها كم رنگ تر شده باشد، اما همچنان در اواخر دهه سی گریبانگیر بیشتر درس آموزان قم نشین بوده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطراتی از دوران طلبگی رهبر

خاطراتی از دوران طلبگی رهبر
عسرت و تنگ دستی طلاب آن دوره، سفره آنان را پر از داستان های ریز و درشت كرده است. هر چند می توان احتمال داد كه با گذر زمان فقر نهفته در این داستان ها كم رنگ تر شده باشد، اما همچنان در اواخر دهه سی گریبانگیر بیشتر درس آموزان قم نشین بوده است.

شرح اسم" عنوان کتابی است از زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال 1318 تا 1357 که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسید.

آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخشی از این کتاب است:

سفره های طلبگی

معیشت دوران طلبگی او مانند بسیاری دیگر از طلاب سخت و طاقت فرسا بود. هم دوره ای های او می گویند آنچه خورده می شد، در حد نان و ماست و خیار، یا نان و پنیر و انگور، گاه تخم مرغ و سیب زمینی بود و هزینه همین اقلام نیز تأمین نمی شد.

برخی از طلاب مدرسه حجتیه از جمله سیدعلی خامنه ای بدهكار بقالی و نانوا بودند. و یكی از این طلبكاران، شیخ حسن بقال بود كه در كوچه مدرسه حجتیه، مغازه داشت و مایحتاج طلاب را نسیه می داد. شیخ شدن حسن آقا از همان زمانی بر سر زبان طلبه ها افتاده بود كه از آذرشهر، زادگاه خود، برای آموزش علوم دینی به حوزه علمیه قم آمده بود. او در نیمه راه، درس را رها كرده، به كسب چسبیده بود، اما لقب شیخ از او جدا نشده بود.

آقای خامنه ای در وصیت نامه ای كه فروردین 1342 نوشت، بدهی های خود را هم یاد كرد: "شیخ حسن بقال، كوچه مدرسه حجتیه؛ آقای هاشمی رفسنجانی؛ كتابفروشی مروارید؛ كتابفروشی مصطفوی؛ و 10 تومان علی حجتی كرمانی و..."

عسرت و تنگ دستی طلاب آن دوره، سفره آنان را پر از داستان های ریز و درشت كرده است. هر چند می توان احتمال داد كه با گذر زمان فقر نهفته در این داستان ها كم رنگ تر شده باشد، اما همچنان در اواخر دهه سی گریبانگیر بیشتر درس آموزان قم نشین بوده است.

غذای رایج برادران خامنه ای (سیدمحمد و سیدعلی )، هنگامی كه در مدرسه حجتیه با هم بسر می بردند، تخم مرغ بود. تخم مرغ ها را در ظرف داغ شده ای كه روغن نداشت، می شكستند و نیمرو می خوردند. روغن گران بود و امكان قرار دادن آن كنار دیگر مواد غذایی وجود نداشت. غذای دیگر، نان و كره بود كه گاه با مربا همراه می شد. كم اتفاق می افتاد كه غذایی بپزند و اگر پخته می شد چیزی جز ماش پلو نبود." این بهترین و آبرومندانه ترین غذای من بود كه خیلی اوقات میهمان دعوت می كردم."

یكی از میهمانان او سیدمصطفی خمینی بود كه چند نفر دیگر را هم با خود می آورد. از قضا ماش پلو را هم دوست داشت. سیدعلی به یاد می آورد كه این سفره چند بار رنگ تاس كباب را نیز به خود دیده است.

آبگوشت علی نقلی

در این دوره شیخ حسین ابراهیمی دینانی، هم غذا و هم درس فلسفه سیدعلی بود. این دو، اتاق های جدا داشتند اما وعده های غذایی را با هم می گذراندند. به همین جهت یك شب هوس كردند در دكان علی نقلی آبگوشت بخورند. آبگوشت علی نقلی 13 ریال تمام می شد اما این دو می دانستند كه باید با یك پرس آبگوشت سیر شوند.

"آمدیم دم پیشخوان كه پول بدهیم، من هر چه توی جیبم پول بود درآوردم. او هم دست كرد هر چه توی جیبش بود درآورد."

خوشبختانه 13 ریال علی نقلی بین این دو جیب به نحوی تقسیم شده بود. آن شب، طلبه جوان، با كلنجار این فكر كه اگر بخوابد و غسلی بر او واجب شود، پول حمام فردا را از كجا باید بیاورد، به صبح رساند.

صبح بی صبحانه

فردا صبح، آسوده از حادثه ای كه پیش نیامده، به طرف اتاق آقاشیخ حسین رفت. هم غذای او در حال ور رفتن با سماور زغالی برای آماده كردن چای صبحانه بود. سیدعلی دست خالی و بدون سنگك در حال نزدیك شدن به اتاق شیخ حسین بود.

"صبح معمول مان این بود كه  او توی اتاقش [كه] سماور داشت، چای درست می كرد و من هم می رفتم یك دانه نان و یك سیر پنیر می گرفتم، می رفتم توی اتاق او با همدیگر صبحانه می خوردیم."

هزینه نان و پنیر را یك هم غذا می پرداخت و مخارج چای و قند را، هم غذای دیگر. شبهای بلند زمستان از یك سو و مطالعه، یادداشت و پاكنویس درسهای روزانه از طرف دیگر، گرسنگی صبح های سیدعلی را دوچندان می كرد. نماز صبح و قرآن سحرگاهی را با همین حس می خواند و پس از خرید نان و پنیر راهی اتاق شیخ حسین می شد.

آن روز صبح "می خواستم طبق معمول بروم نان بگیرم. یادم آمد كه پول نداریم." این جا بود كه به فكر كاسه های ماست افتاد. این كاسه ها قیمت داشت. شش ریال می دادند و ماست پنج ریالی را می خریدند. یك ریال اضافی را برای كاسه می پرداختند. گرو می گرفتند.

"گاهی 5-6 كاسه جمع می شد و خودش پولی بود... دیدم نه، كاسه ماست... هر چه بوده... داده ایم به آقا شیخ حسن بقال و پولش را گرفته ایم و خورده ایم."

وقتی رسید، آقاشیخ حسین با اشاره دست و صورت به او فهماند كه نمی خواهد هم اتاقی اش (آقا احمد) بفهمد كه آه در بساط ندارند و از صبحانه خبری نیست. شیخ حسین نقش آماده كردن صبحانه را بازی می كرد تا پیش هم اتاقی اش آبروداری كند. آقا احمد كه از حضور بی نان و پنیر سیدعلی در آنجا متعجب شده بود، تعارف كرد كه بر سر سفره او بنشینند و صبحانه بخورند. "گفتم: نه میل ندارم"

در این هنگام صدای شیرفروش مدرسه حجتیه بلند شد كه آی شیر ... شیر. شیخ حسین كه همچنان در فكر آبروداری و پوشاندن بی پولی خود و رفیقش بود با صدای بلند از سیدعلی پرسید كه شیر می خوری؟ "من فكر كردم ... فرجی شده یا با شیر[فروش] حساب دارد، یا یك دفعه یادش افتاده كه مثلاً پنج ریال توی جیبش دارد و می شود مقداری شیر بگیرد."

سیدعلی هم مشتاقانه با صدای بلند پاسخ داد كه آری، می خورم، بخر. "یک وقت دیدم از پشت شیشه، بدون صدا با دست اشاره می كند كه بگو نه، بگو نه ... [من كه فهمیده بودم همه اینها برای آبروداری نزد هم اتاقی اش است ] حرف را برگرداندم و گفتم نه شیر نمی خواهم. بیا چای بخوریم"

آن روز این دو هم غذا، گرسنه، كتاب ها را زیر بغل زدند. یكی به درس آقاشیخ مرتضی حائری رفت و دیگری به دنبال درس و بحث خودش. سیدعلی پیش از ظهر هر روز به اتاقش می آمد و كتاب های مجالس درس استادان خارج را می گذاشت و كتاب اسفار را برمی داشت كه برود به درس علامه طباطبایی.

وارد اتاق شد؛ دید سنگكی تمام قد روی كرسی افتاده؛ انگار با او حرف می زند. این نان تازه، فواره هوس و اشتهای سیدعلی را باز كرد.

"غفلت كردم كه این نان سنگك مال كیست. از بس گرسنه بودم، دست [بردم] و یك تكه كندم و گذاشتم دهانم ... وسط جویدن یك دفعه یادم آمد كه این نان مال كیست كه من دارم می خورم؟."

دهانش از حركت ایستاد. شاید برخی از هم اتاقی ها راضی نبودند . تكه نان جویده را با حسرت از دهان بیرون آورد و انداخت توی سطل آشغال.

ظهر بی ناهار

در جلسه درس اسفار علامه، شیخ حسین را دید و از موقعیت شكمش پرسید. او نیز همچنان گرسنه بود. پس از پایان درس، به امید از راه رسیدن ناهار، راهی مدرسه حجتیه شدند. در این فكر بودند كه در خانه كدام رفیق را بزنند؟ كدام یك پذیرای آنها می شود؟ درباره دوستان میهمان پذیر و میهمان گریز مشورت كردند. اسامی یكی پس از دیگری خط خورد تا این كه رسیدند به نام سیدجعفر موسوی اردبیلی. آقاسیدجعفر از دوستان نزدیك به شمار می رفت و سوابق او نشان می داد كه از پذیرش دو دوست گرسنه ابایی ندارد. در همین هنگام دیدند كه آقاسیدجعفر از در بزر گ مدرسه حجتیه وارد شد. چشمش از دور به سیدعلی و شیخ حسین افتاد. دست تكان داد. نزدیك تر كه شد؛ گفت: آمده ام امروز [ناهار] میهمان شما باشم! و ادامه داد: كوكب سلطان را از خانه بیرون كرده ام. به شوخی زنش را كوكب سلطان می خواند.

معلوم شد آن زوج هم چیزی برای خوردن نداشتند. سیدجعفر زنش را فرستاده خانه خواهرش و خودش را دعوت كرده كه میهمان دوستانش باشد! تا جایی كه گرسنگی اجازه می داد خندیدند.

"خلاصه سه نفر شدیم. گفتیم بیا سوته دلان گردهم آییم. سه تا گرسنه بی پول. واقعاً درمانده بودیم كه چه كار كنیم، اما نگرانی به معنای اضطراب نداشتیم."

در این بین سیدكمال شیرازی پیدا شد. سیدكمال دوست نزدیك سیدعلی بود. رفقا از سیدعلی خواستند كه برود و از او پولی قرض كند. "آمدم پیش آقاسیدكمال و گفتم...مقداری پول داری به ما قرض بدهی؟ احتیاج دارم."

لابد از دل بزرگ او باخبر بود. سیدكمال دست كرد تو جیبش و حدود 70-80 تومان پول درآورد و گفت هر چه می خواهی بردار. سیدعلی 20 تومان آن را برداشت. لحظاتی بعد سه طلبه، هروله كنان در حال خروج از مدرسه بودند تا خود را به چلوكبابی برسانند.


منابع:

(١)کتاب"شرح اسم" زندگینامه رهبر معظم انقلاب

(٢)گروه فرهنگی مشرق نیوز

تهیه و تنظیم: عبداله فربود؛ گروه حوزه علمیه تبیان