تبیان، دستیار زندگی
آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی و حضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطراتی از شهید ردانی پور

شهید ردانی پور

آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی و حضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند.

سردار شهید مصطفی ردانی‌پور فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات والفجر 2 و در تاریخ 15/5/62 به شهادت رسید.

آنچه می خوانید خاطراتی است از رشادت‌ها و دلاوری‌های شهید مصطفی ردانی‌پور که تقدیم مخاطبان می‏شود:

آخوند واقعی

خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.

صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.

پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.

یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :

- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!

مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :

-         اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.

نفوذ معنوی

بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.

یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضمن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:

-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.

فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.

سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده های لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب

آب

بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.

با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.

صدای یاران بلند بود.

یا اباصالح المهدی ادرکنی

آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.

علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.

ساعت 2 بعد از ظهر، اخبار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.

 مردم خوشحال بودند از این پیروزی.

ما گریه می کردیم .

شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.

همه شهید. همه چاک چاک.

جبهه ی عجیب و غریب

خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.

صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.

عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.

-همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟

خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:

-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!

قوت قلب

صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.

در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:

-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.

دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.

مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :

-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...

بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:

-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.

سوال شرعی

در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:

-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.

همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:

-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :

-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.

اخلاص

بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.

هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.

کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.

تک تیر انداز

پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازی را ادامه دهد.

-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.

مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:

-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.

یک بسیجی ساده

حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.

حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.

در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.

این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:

-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید

وقتی گردانها در زیر باران به طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.

مردان بزرگ

عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.

در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا... بهاء الدینی و آیت ا... بهجت به دیدار آیت ا... مصباح یزدی رفتیم.

آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی و حضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.

 وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .

با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.


منبع: برگرفته از كتاب « بوی باران» نوشته ی سید علی میر لوحی

تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان