از سهم امام استفاده نمیکرد
بخش سوم گفتگوی دکتر زهرا مصطفوی خواهر شهید حاج آقا مصطفی خمینی و مادر گرامی ایشان پیرامون شخصیت و روحیات آن شهید بزرگوار تقدیم شما میشود:
از سهم امام استفاده نمیکرد
درباره زهد و سادگی مرحوم حاج آقا مصطفی نیز مطلب فراوان است که جای آنها در این نوشتار مختصر نیست و همین بس که گفته شود، ایشان وقتی قصد تشرف به مکه را داشتند، به دلیل این که از مکنت مالی لازم برخوردار نبوده و پول ذخیره و اندوختهای برای این کار نداشتند،
چون حضرت امام، درست به همان اندازه که به دیگر طلاب ایرانی و غیر ایرانی شهریه میداد، به ایشان پول میداد و به دلیل این که کفاف مخارج زندگیشان را نمیکرد، ناچار شدند بعضی از اموال و کتابهای خود را بفروشند تا هزینه سفر حج واجب خود را تأمین کنند. این در حالی بود که مجتهد بودند و اجازه تصرّف در وجوهات را داشتند.
ایشان هم همانند برادرش حاج احمد آقا همزمان با فضل و کمالاتش اهل ورزش و تحرک هم بود و گاه بارها عرض دجله را شنا میکرد.
یکی از دوستان ایشان تعریف میکرد، در یکی از روزهای فصل زمستان در نجف، مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که عبای نیمه مندرس خود را به عبای رشتی قشنگ و سیاهی که تا آن روز بر دوش او ندیده بودم، تبدیل کرده است.
وقتی با کنایه و مزاح گفتم مبارک باشد، فرزند آقا عبای نویی خریدهاند، فرمودند: نه فلانی من این عبا را نخریدهام، چون آقا پول اضافهای به من نمیدهد که با آن چنین عبایی بخرم و افزودند: این عبا را از یکی از دوستان خود قرض کرده و به امانت گرفتهام.
آن فرد میگوید: وقتی با تعجب پرسیدم، عبا را قرض کردهای و ادامه دادم واقعاً آقا بهاندازه پول خرید یک عبا به شما نمیدهد، فرمودند: بله، این عبا عاریتی است و در پاسخ تعجب من فرمودند: فلانی، به نظر شما، آیا ما نباید دست به دست هم بدهیم و یک امیرالمومنین دیگر در عدالت تحویل دهیم؟
که کنایه از این بود که امام همانند جدشان علی (ع) ـ که سلام خدا و ما بر او و مادر و پدر و فرزندان و همسر پاکشان باد ـ که بیتالمال را بین مردم، بالسویه تقسیم میکردند، بین ایشان و دیگران در پرداخت شهریه هیچ تفاوت و تبعیضی قایل نمیشوند و این امر نه تنها از نظر وی جای نگرانی ندارد، بلکه باید به آن افتخار کرد.
در زندان هم به فکر دیگران بود
روز 13 آبان سال 1343، رادیوی زندان، خبر تبعید حضرت آیتالله خمینی را پخش کرد. در آن موقع زندان تا اندازهای خلوت بود و من با دو تن دیگر در بند 11 انفرادی زندان قزل قلعه بودیم.
پاسی از شب گذشته بود که در دالان زندانهای انفرادی باز شد و یک روحانی بلندبالا و خوشسیما را به بند ما آوردند و سلول ایشان را تعیین کردند.
من و یک زندانی دیگر، پرویز حکمتجو از وابستگان حزب توده، از مدتها پیش در زندان به سر میبردیم و در آن بند، زندانی دیگری نبود.
با پرسوجوهایی که کردیم، سربازهای نگهبان گفتند که او را از قم آوردهاند و با حضرت آیتالله خمینی، نسبتی هم دارد. در فرصت مناسبی، در سلول ایشان را باز کردم و سلام و احوالپرسی کردم و فهمیدم که فرزند امام خمینی است.
شهید حاجآقا مصطفی(ره)، شخصیت برجستهای داشت. آن شب، ایشان را برای شام به سلولم دعوت کردم و از آن به بعد تا مدتی که زندان بودم، با هم نشست و برخاست داشتیم و همغذا بودیم.
تنها زمانی که در سلول بودیم، از هم جدا نگه داشته میشدیم و نگهبانها چندان سختگیری نمیکردند. خانواده من که در تهران بودند، به من بیشتر سر میزدند، ولی به خانواده ایشان، اجازه ملاقات نمیدادند و فقط گاهی چیزهایی برایشان میاوردند. به این ترتیب بود که من با ایشان در زندان قزلقلعه آشنا شدم.
درست یادم نیست چقدر طول کشید، شاید بیش از یکی دو ماه بود، سرهنگ مولوی که رئیس ساواک تهران بود، چند باری به دیدن ایشان آمد و پیشنهاداتی داد که هیچیک پذیرفته نشد، غیر از پیشنهاد رفتن از ایران و پیوستن به حضرت امام که آن موقع در ترکیه بودند. یادم هست، یک بار غروب بود که به ایشان گفتند اسباب و اثاثیهشان را جمع کنند.
شهید حاج آقامصطفی(ره)، با همه برخوردی بسیار جذاب داشتند. با اعتماد به نفسی که ناشی از توکل بی چون و چرای ایشان به خداوند بود، هرگز در هنگام شنیدن خبرهای ناگوار بیرون، نشانهای از نگرانی در ایشان ندیدم.
با هر زندانی، صرف نظر از اعتقادی که داشت، برخوردی بسیار صمیمانه داشتند. بیشتر اوقاتشان را به خواندن قرآن که دستکم در آن موقع، آسان در اختیارمان میگذاشتند، میگذراندند.
یادم هست ایشان پاکتهای میوه را جمع میکرد و از مدادی که که من به زحمت به دست آورده بودم، استفاده میکرد و روی کاغذهای پاکتی که آنها را از وسط میبریدند، یادداشتهایی مینوشتند.
من پیرامون این یادداشتها، پرسشهایی را مطرح و پاسخهایی را دریافت میکردم که روشنبینی ایشان را بیش از پیش نشان میداد و اثبات میکرد که ایشان، اسلام را دین زمان میدانند و اعتقاد دارند که باید متناسب با زمان، آموزههای لازم را به افراد داد.
یک شب از درد کلیه رنج میبردم. کلیهام سنگ داشت و عادت نداشتم در زندان از کسی درخواستی بکنم. گردانندگان زندان هم پزشک نمیآوردند.
یادم میآید ایشان تمام شب را همراه با پرویز حکمتجو در کنار من گذراندند. حتی یادم هست که دست ایشان را که درشت بود و پوست سفیدی داشت، برای اینکه ناله نکنم، از شدت درد فشار داده بودم، به طوری که صبح، آثار کبودی روی دستشان مانده بود.
هنگامی که خبر درگذشت ایشان در شهر پیچید، نمیتوانستم باور کنم، تا دوستی از آنجا تلفن کرد و خبر ناگوار را تأیید کرد. آن شب قرار بود من در مجلسی به مناسبت زادروز حضرت امام رضا(ع) سخنرانی داشته باشم.
یادم هست که مجلس جشن، تبدیل به مجلس عزا شد و با آنکه آن خانه و محله و خیابان، تحت نظر پلیس بود، در آغاز سخنرانیام، این درگذشت ناگوار را تسلیت گفتم و همان موقع اشاره کردم، اندوهم بیشتر از آن جهت است که با شخصیت برجسته ایشان در زندان آشنا شده و استواری این شخصیت را شناخته بودم.
من از سال 41 همراه با گروهی از مبارزان ملی، به نقش امام خمینی در پیکارهای آینده ملت ایران اعتقاد پیدا کردم و این اعتقادم در پانزده خرداد تقویت شد و با بسیاری از هماندیشان آن روزهایم اختلافنظر پیدا کردم.
باید بگویم که همزندان و همزنجیر شدن با حاجآقا مصطفی در این تغییر نگرش و شناخت بیشتر امام خمینی، نقش بسیار داشت.
ایشان چه در مواردی که من و زندانیان دیگر پرسشی داشتیم و چه در فرصتهای مناسب دیگر، از شیوه زندگی، شخصیت و اندیشه پدر بزرگوارشان صحبت میکردند و همین مسئله باعث شد که در طول سالهای فترت، همواره جزو کسانی باشم که برای رهایی از تنگناهای استبداد، زیر سلطه استعمار، چشم امید به این رهبر دوخته بودند.
منبع:
پرتال فرهنگی اطلاع رسانی نور
مركز اسناد انقلاب اسلامی
تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان