تبیان، دستیار زندگی
عطر «تی رز» که به مشامم می¬رسد بیست و پنج سال سنم پایین می¬آید و روی انگشت¬هایم بلند می¬شوم تا عمامه-ات را از روی رخت¬آویز بردارم و روی سرم بگذارم؛
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حجت­الاسلام و المسلمین بابا!

روحانی
عطر «تی رز» که به مشامم می­رسد بیست و پنج سال سنم پایین می­آید و روی انگشت­هایم بلند می­شوم تا عمامه­ات را از روی رخت­آویز بردارم و روی سرم بگذارم؛

سلام بابا! سلام بابای من! حاج آقای مردم!! حضرت حجه الاسلام و المسلمین دعوت­نامه­ها!!!

امروز می خواهم با شما حرفهایی را که سالهاست در سینه دارم بازگو کنم. شاید از شما تشکری کرده باشم و شاید از همه حاجی باباها! شاید هم سینه خیلی از ما که به شوخی می گفتیدمان ولد العالم نصف العالم، خالی شود از گفتگوهایی که شاید هیچ­گاه وقت گفتنشان فرا نرسد.

کوچکتر که بودم، پنج ساله یا شش ساله، شما با باباهای دیکر هیچ فرقی نداشتید. من نه اسم آن عمامه سفید را می­دانستم و نه معنای آن عبای بلند را.

فقط لذت عالم را می بردم وقتی که همراه مامان از این سر خانه تا آن سر خانه آن عمامه سفید را می کشیدید و من زیر آن مشغول به جست و خیز می­شدم.

این بازی کودکانه شاید یکی از شیرین­ترین بازیهایی بود که ما چون ولد عالم بودیم و بابایی مان عمامه می پوشید از آن بهره­مند شده بودیم و بچه­های دیگر کمتر طعم آن را چشیده بودند. بعدها که به مدرسه رفتیم تازه فهمیدیم هر بابایی به جز شعرهایی که بلد است و یادمان می دهد، به جز سوره هایی که از حفظ است و از ما می­پرسد، به جز دیدن برنامه های تلویزیونی و اخباری که ما هیچ از آنها سر در نمی­آوریم، ویژگی دیگری هم دارد که به آن «شغل» می­گویند! هر وقت با همکلاسی ها بی­کار می­شدیم شروع می کردیم از چشم و ابروی بابای همدیگر پرسیدن تا کار می­رسید به پرسیدن شغل پدر! اما شغل تو در هیچ کنجی از آن هشت گوشه شاه و وزیر و وکیل نبود!

انگشت شصت و سبابه دست چپ و راست را داخل کاغذی که پر از شغلهای رنگارنگ از خلبانی تا معلمی و دکتری در آن نوشته بود می کردیم و انگشت­ها را به هم می­آوردیم.

بعد یک نفر یک گوشه را انتخاب می کرد، انگشت­ها را که باز می­کردی، شغل هم بازیت معلوم می­شد. اما من هیچ شغلی از آن هشت شغل را دوست نداشتم.

من تو را دوست داشتم پس دوست داشتم مثل تو باشم: روحانی!

زمان جنگ بود، امام واجب کرده بود که هر که توان دارد به جبهه برود. تو مشغول درس بودی. آن موقع من سر از نمره و امتحان در نمی­اوردم اما مامان بعدها می گفت همیشه نمره های تو عالی بود. بزرگتر که شدم از جزوه­های منظم و خحکشی شده ات کار سختی نبود که علاقه تو به درس و تحصیل را به راحتی متوجه شوم.

وقتی که جنگ شد اما شال کلاه که نه، عبا و عمامه را برداشتی و من و مامان را تنها گذاشتی و رفتی جبهه! من که معنی روز و ماه را نمی فهمیدم اما الان که بزرگتر شده ام می فهمم که همسرت را در یک شهر غریب تنها بگذاری و خودت هم بدون موبایل و تلفن و هیچ وسیله ارتباطی چند روز یکبار از وسط خاک و خون و آتش چند ثانیه­ای تماس بگیری و بگویی من سالمم، خداحافظ یعنی چه! رفتی جنگ و شدی آدم جبهه و آرام آرام زندگی تو شد رزم و جهاد و آش و کاسه مامان هم شد کار فرهنگی برای همسران رزمنده­ها.

به جای اینکه به خانه و زندگی برگردی، خانه و زندگی را با خودت بردی وسط معرکه. کردستان، جنوب، بوکان، مهاباد، قصرشیرین، اهواز، آبادان و...

تا سالها که مدرسه می رفتم یکی از افتخاراتم این بود که من نصف ایران را گشته ام! بالاخره سفرهای شما و ماموریت های شما به جز رنج دوری و دلتنگی، افتخاراتی از این قبیل هم داشت.

جنگ که تمام شد تو هم برگشتی سر درس و مشقت.

روحانی

صبح ها قبل از اینکه من به مدرسه بروم تو به مدرسه­ات! می رفتی و دفتر مشق­های تو خیلی بیشتر از دفتر مشق­های من بود! همان دفترهای صد برگی که هر وقت از کنجکاوی نگاهی به آنها می­انداختم یک کلمه­شان را هم نمی فهمیدم! اما آرام آرام داشتم می فهمیدم شغل شما با همه شغل­ها فرق می­ کند. شغل شما «شغل» نبود، به قول خودتان، «تکلیف» است.

یک بار معلم راهنمایی پرسید شغل پدرت چیست؟ گفتم: روحانی، بعد پرسید تو می­خواهی چکاره شوی؟

من هم که عاشق تو بودم بابا، بی درنگ جواب دادم: من هم روحانی!

آقای معلم هم نه گذاشت و نه برداشت، شروع کرد ربع ساعتی از مزایا و نیاز جامعه به شغلهای دیگر سخن راندن و اینکه جامعه به این همه روحانی نیاز ندارد! و نیازی نیست همه روحانی بشوند! و ...

بابا من چه جوابی باید می دادم؟ حالا که فکر می کنم به آن حرف­ها و می­شنوم درصد بالایی از مساجد کشور امام جماعت ندارند و چقدر زیاد روستاهای این مملکت شیعه نشین بدون روحانی هستند و در علوم انسانی چقدر عقب مانده ایم و...

افسوس می خورم که چرا این آمارها را آن روز نمی­دانستم تا حداقل جلوی همکلاسی­ها سرخورده­ام نمی­کرد.

آرام آرام که بزرگتر می شدم آن صفای کودکی رخت بر می­بست. وقتی شغل شما را می پرسیدند گاهی توریه می­کردم و می گفتم بابای من فرهنگی است! نه دروغ بود نه راست! آخر تو معلم بودی، اما نه معلم آموزش و پرورش! معلم یک شهر بودی!

بابا یک حرف را می خواهم در گوشی به تو بگویم! فقط بین من و تو! حرف یک نصف عالم با یک عالم!

بابایی خوب من! هنوز هم که هنوز است آرزویم این است که مثل تو باشم.

حالا بعد از این همه سال در دانشگاه در لیسانس و فوق لیسانس و دکترا چرخیدن. درس خواندن و درس دادن، پشت و روی میز نشستن! حالا اما باز دوست دارم مثل تو باشم. مثل تو که هنوز خانه­ات را آجرنما نکرده ای! مثل آن دوستت که هنوز خانه ندارد اما دلش خانه همه مردم یک روستاست! یا مثل آن دوستت که از مال دنیا فقط یک پیکان مدل 70 داشت، اما دلی داشت که مردم یک شهر را در آغوش خود گرفته بود.

بابا درگوشی می­گویم، هنوز حسرت کودکی­ام را می خورم که مرا زیر عبایت پنهان می­کردی و به پادگانی می بردی که زمان جنگ آسایشگاه نبود، قرارگاه معرفت بود و مردانگی!

هنوز که هنوز است عطر «تی رز» که به مشامم می­رسد بیست و پنج سال سنم پایین می­آید و روی انگشت­هایم بلند می­شوم تا عمامه­ات را از روی رخت­آویز بردارم و روی سرم بگذارم؛

روحانی

اما هنوز دستم به عمامه نرسیده تو دعوایم می­کنی! راستی بگذار راز دیگری را با تو در میان بگذارم! یادت می­اید که هیچ وقت نگذاشتی عمامه­ات را روی سرم بگذارم؟ می­گفتی این عمامه رسول­الله است و حرمت دارد و وسیله بازی و شوخی نیست. بابایی، به جان خودم من هم نمی خواستم بازی دربیاورم، فقط کنجکاور بودم که قیافه­ام با عمامه شما چه شکلی می­شود و عاقبت یک روز که خانه نبودید...

بابایی من، چون شما روحانی بودید ما خیلی جاها نمی رفتیم و خیلی کارها را نباید انجام می­دادیم، حتی در مدرسه اگر مثل همه همکلاسی­ها شیطنتی می­کردیم، آقای ناظم از ما انتظار دیگری داشت و همیشه از ما بعید بود!

بابا! حالا که بزرگتر شده­ام، کوچکیم را در برابر شما بیشتر احساس می کنم. حجت الاسلام و المسلمین دعوتنامه­ها، حاج آقا زید عزه، دامت برکاته خانه ما!

حضرت حاجی بابا! ممنون که بزرگترین ثروت دنیا را به ما دادی! تو پیش از آنکه بیرون منزل حجت­الاسلام باشی برای من و مامان و آبجی و داداشی حجت­الاسلام بودی و هستی!

امام جماعت راکب منزل ما بودی و هستی و حتی رساله توضیح المسائل گویای خانواده، استاد اخلاق و عرفان اسلامی، مبلغی که همه شبهات اعتقادی و سیاسی ما را به دقیقه­ای پاسخ می­گویی.

حضرت حجت الاسلام و المسلمین بابا که سایه­ات بر سر ما بلند باد، شاید آقای همسایه برای فرزندش زمینی خریده­است به مساحت چندصد متر در فلان محله به قیمت خدا میلیون تومان، شاید آقای فلانی امروز سه دونگ کارخانه و شش دونگ فلان آپارتمان را به نام نوردیده کرده باشد، و همه اینها خوب است و چه بهتر که هر که دارد به نزدیکان و اطرافیان نیز بدهد و ببخشد، اما تو گوهری جاودانه به ما دادی که با تمام زمین­های این شهر و با همه کارخانه­های کوچک و بزرگش آن را عوض نمی­کنم.

حضرت بابا، حجت الاسلام قلب من! از مسلمانی توست که هنوز من مسلمانم!


نویسنده: حیدر رضوانی

تهیه و تولید : گروه حوزه علمیه تبیان