تبیان، دستیار زندگی
اولین جلد، «تفسیر المیزان» که منتشر شد محمد حسین، قمر سادات را صدا کرد. کتاب سبز رنگ را گذاشت زمین و گفت: «جلد اول تفسیر است». قمر سادات همان طور که دو زانو نشسته بود، کمی آمد جلو و دست کشید به کتاب. بعد به محمد حسین نگاه کرد و گفت: «آن همه زحمات شما بالا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او خودش است
علامه

قسمت اول را اینجا بخوانید

او خودش است

طلبه هایی که وصف این عالم را شنیده بودند باورشان نمی شد که او همان آخوندی باشد که هر روز او را با عمامه ای سرمه ای کوچک و عبای شامی توی این کوچه ها می دیدند و فکر می کردند یکی از این روضه خوان هایی است که مجلس های خانگی را می گردانند و پولشان را می گذارند توی پاکت کنار صندلی شان. اما حالا که روبه روی او کف این اتاق که سرد است و یکی از دیوارهایش پرده است نشسته اند، مطمئن اند او خودش هست. همان کسی است که می تواند پای همه چیز بایستد و در مدسه حجت به آن ها فلسفه درس بدهد.

چیزهای کوچک، چیزهای بزرگ

آقا جون، چادر را با وسواس تا می کند و می دهد دست نجمه سادات و می گوید: «لباس را هیچ وقت پرت نکنید بیفتد یک گوشه. حتما آویزان، یا تا کنید». کلی از این کارهای ریز ریز هست که مقید است آن ها را انجام بدهد. مقید است دست هایش را قبل از کار و قبل و بعد از غذا بشوید، قبل و بعد از غذا کمی نمک بخورد، وقتی سرش را شانه می کند، بنشیند و چیزی پهن کند، ایستاده چیزی نخورد، توی در ننشیند، سبزه و گیاه اگر شده کم دور و برش باشد و ... به بچه ها می گوید: «کسی که به چیزهای کوچک مقید باشد، کم کم آماده چیز های بزرگ هم می شود. این ها خودش آدم را به سمت حقیقت می کشد».

تعریف الدی

حاج آقا تا خانم نیاید شروع نمی کند. دیشب نجمه سادات غذا پخته بود. کوکو سبزی. چون مادر می گوید باید کم کم خانه داری یاد بگیرد و وقتی آقا جون اولین لقمه را گذاشت توی دهانش، پرسید: «حاج آقا، عیب این کوکو کجاست؟» کوکو شور شده بود. نجمه سادات می دانست. حاج آقا چیزی را که توی دهانش بود مزمزه کرد، سرش را تکان داد و گفت: «به به! به به! هیچ ایرادی ندارد دختر من اصلا ایراد ندارد» قمر سادات خندید و گفت: «گیز چی دده سی تعریف الدی جره دای سی انی آلا!» چند ماه بعد نجمه سادات را به عقد علی قدوسی در آوردند.

اولین جلد «المیزان»

اولین جلد، «تفسیر المیزان» که منتشر شد محمد حسین، قمر سادات را صدا کرد. کتاب سبز رنگ را گذاشت زمین و گفت: «جلد اول تفسیر است». قمر سادات همان طور که دو زانو نشسته بود، کمی آمد جلو و دست کشید به کتاب. بعد به محمد حسین نگاه کرد و گفت: «آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد». و محمد حسین گفت: «و آن همه زحمات شما».

علامه

زن زندگی

این زن، خانه او خیلی سختی کشیده بود و هیچ وقت حرفی نمی زد. همیشه به نجمه سادات می گفت: «مردها تحمل شان کم است. اگر زن، زندگی را یک جوری اداره کند که مرد فکرش آزاد باشد، آن وقت می تواند پیشرفت کند. کارش را بهتر انجام بدهد. الان نور الدین مریض است، نافش چرک کرده، هیز مشان برای اجاق تمام شده، بچه ها لباس زمستانی ندارند، اما آقا جون هیچ کدام این ها را نمی داند. مادر نمی گذارد بفهمد. می گوید: «حاج آقا روحش لطیف است. با تلنگری به هم می ریزد».

توی حیاط، توی اتاق!

گاهی که قمر سادات می گوید: «روح حاج آقا مثل گل بنفشه است. به اشاره ای پژمرده می شود»، نجمه می خندد، اما انگار او بهتر از دیگران حاج آقا را می شناسد. تابستان امسال وقتی نجمه صبح آمده بود توی حیاط برای شستن دست و صورتش، دید حاج آقا دارد قدم می زند. نجمه برگشت بالا و وقتی داشت می رفت سمت آشپز خانه، چشمش افتاد توی اتاق که درش نیمه باز بود. آقا جون داشت آن جا نماز می خواند. نجمه تقریبا مطمئن بود که پدرش هنوز توی حیاط است. رفت آشپز خانه. قمر سادات داشت مربای به می ریخت توی پیاله های چینی. نجمه گفت: «خان جون، من رفتم توی حیاط دست و صورتم را بشویم، حاج آقا داشتند قدم می زدند. اما الان که از جلوی اتاق جلویی رد شدم، دیدم آن جا بودند. نماز می خواندند!» قمر سادات گفت: «مگر نشنیده ای، دخترم؟ مؤمن این طوری است. وقتی نماز می خواند که می خواند وقتی نمی خواند هم ملائکه جای او می خوانند».

خوش به حالت با این بابا

خواهر شوهر نجمه سادات از این که او مثل بچه ها دست می انداخت گردن آقا جون و دور اتاق با هم می چرخیدند تعجب می کرد. می گفت: «خوش به حالت!» نمی دانست آقا جون برای او نقشه گل دوزی هم می کشد. با ذوق و شوق یک بچه، چهار زانو می نشیند و نقاشی می کند؛ یک گل سرخ و یک انگور که به هم می پیچیده اند این طرف، و یک گل سرخ و یک انگور دیگر آن طرف.

علامه

بچه باید حساب ببرد نه اینکه او را بزنند

در تمام این سال ها، فقط یک بار پیش آمد که پدر از دست او عصبانی شد؛ یعنی از دست او و آقای قدوسی هر دو، چون محمد حسن که شش هفت ساله بود و انگشت کرده بود توی ظرف غذا را دعوا کردند و آقای قدوسی چند تا زد پشت دستش. چقدر نجمه هول کرد آن شب وقتی آقا جون از آن طرف اتاق آمد دست محمد حسن را گرفت و همان طور که صورتش گل انداخته بود و لب هایش می لرزید، گفت: «زدن دیگر یعنی چه؟ مگر آدم بچه را می زند؟ بچه باید حساب ببرد، نه این که او را بزنند». بعد هم محمد حسن را با خودش برد توی ایوان و با هم به تماشای ستاره ها نشستند، پدر بزرگ برای نوه اش مفصل گفته بود که ستاره ها چی هستند، کجا هستند و چرا مثل پولک های لباس مامان نجمه برق می زنند.

وقتی مادر مریض شد

عبد الباقی می گفت: او، نور الدین و نجمه می توانند نوبتی بنشینند و مراقب حال مادر باشند. همین کار را کردند، اما حاج آقا با هر سه آن ها می نشست. همه چیز را گذاشته بود کنار. کتاب و کاغذها توی اتاق جلویی پهن بودند، اما دو هفته بود دست نخورده بود تا آن موقع، نجمه دیده بود که پدرش فقط روزهای عاشورا کار را تعطیل می کند. حتی می دانست هر صفحه تفسیر را که می نویسد بدون نقطه است. هر صفحه، یکی دو دقیقه جلو می افتد. یک روز یکی از علما که آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت کرد. گفت: «چرا همه چیز را رها کرده اید نشسته اید این جا؟» محمد حسین سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. شاید هم نکرد. به حال خودش نبود. گفت: «من چهل سال با خانم زندگی کرده ام. اگر امروز بهتر از روز اول بودم همه چیز من مال خانم است». دو هفته بعد، خانم فوت کرد. محمد حسین می گفت: «من فکر نمی کردم مرگ خانم را ببینم، نبودن او را ببینم».

هر روز سر خاک

نجمه می دانست آقا جون هر روز می رود سر خاک. می دانست هنوز کار نمی کند. غذا نمی خورد یا کم می خورد. این را پیرمردی که آورده بودند برای رسیدگی به کارهای خانه و آشپزی، گفت. به نجمه گفت: «شما که مادرتان را از دست دادید، پدرتان را نگذارید از دست برود».

من چه طور می توانم این چیزها را فراموش کنم

حاج آقا همیشه از خوبی های مادرم می گفتند این که این زن چقدر در زندگی او سختی کشید و چیزی نگفت؛ این که او حتی از قبا و لباس خودش هم خبر نداشت و وقتی خانم یک نو اش را می دوخت می داد دستش، او می فهمید قبلی کهنه شده و چقدر همیشه اصرار می کرد او این چلوار پوشیدنش را بگذارد کنار و قبای فاستونی بپوشد که برازنده تر است. سرش را تکان می داد و دو باره شروع می کرد: «در تمام این سال ها، نشد کاری بکند که من حتی توی دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد. من چه طور می توانم این چیز ها را فراموش کنم؟.

زخم، دوچرخه، جوانک

بعد چشمش افتاد به زخم تازه ای که روی مچ حاج آقا بود. دیروز وقتی می رفته سر خاک هنوز هفته ای دو بار می رود سر خاک یک دو چرخه زده بود به او. نجمه مچ پدرش را که چروک و لاغر بود، گرفت. می دانست چرا دلش می خواهد گریه کند. گفت: «کاری نکردید؟ چیزی نگفتید؟ اگر خدای نکرده بلایی سرتان ...» سرش را انداخت پایین و لبش را گاز گرفت. منصوره خانم گفت: «حاج آقا رفته سراغ جوانک، پرسیده خوب است، سالم است. او هم صدایش را بلند کرده که، درست راه برو عمو!» سرش را آورد نزدیک نجمه. خیلی آرام گفت: «پدرتان هم دست هایش را بلند کرده گفته: «خدا همه ما را به راه درست هدایت کند».

علامه

تعریف نکنید...

آقای قدوسی(ره) می گفت وصف این تفسیر تا لبنان و الازهر مصر رفته. می گفت از قول امام موسی صدر گفته اند که از وقتی «المیزان» به دستش رسیده، کتابخانه اش تعطیل شده و کتاب دیگری نمی خواند. این چیزها را وقتی جلوی محمد حسین می گفتند، روی خوش نشان نمی داد. می گفت: «تعریف نکنید. وقتی تعریف می کنید، خوشم می آید و وقتی آدم خوشش آمد، خلوص و قصد قربتش از بین می رود».

این سال های آخر

این سال های آخر کمتر از همیشه حرف می زد، کمتر از همیشه غذا می خورد، بیشتر از همیشه راه می رفت و ساعت ها بدون این که خواب باشد چشم هایش را روی هم می گذاشت. وضو می گرفت، رو به قبله می نشست و چشم هایش را می بست. یک روز هم تمام شعر هایش و جزوه ای را که در شرح غزل های حافظ نوشته بود آورد وسط حیاط و سوزاند. چند ماه بعد وقتی بهار شد، محمد حسین به مشهد رفت و بیست و دو روز آن جا ماند. آن جا حالش بهتر بود. دیگر نمی گفت: «حالت خواب در چشم هایم پیداست». نمی گفت: «چشم هایم پر از خواب است، پر از خاک است.» این روزهای آخر گاهی به هوش بود، گاهی نبود. یک روز یکی از دوستان قدیم که آمده بود دیدنش، پرسید: «آقا، از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟» او نگاهش کرد. چشم هایش که توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: «صلاح کار کجا و من خراب کجا؟» بعد سرش را توی بالش فشار داد و چشم هایش را بست.

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

عبد الباقی می گوید: هفت، هشت روز مانده به رحلت هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد: «لا اله الا الله!» حالات ایشان در اواخر عمر، دگر گون و مراقبه شان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و (مانند استاد خود، مرحوم آیت الله قاضی) این بیت حافظ را می خواند و یک ساعت می گریست؛

«کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟!»

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: «در چه مقامی هستید؟ فرموده بودند: «مقام تکلم». سائل ادامه داد: «با چه کسی؟» فرموده بودند: «با حق».

و پرواز...

دیگر شدت کسالت طوری بود که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای نداشت. بر گشتند و در منزلشان بستری شدند، و غیر از خواص، از شاگردان کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد.

دو روز آخر کاملاً بی هوش بودند، تا در صبح یک شنبه 18 ماه محرم الحرام، 1402ق، سه ساعت به ظهر مانده به سوی حق پرواز می کنند. جنازه ایشان را در 19 محرم الحرام، از مسجد حضرت امام حسن مجتبی(ع) تا صحن مطهر حضرت معصومه(س) تشییع می کنند و آیت الله حاج سیدمحمد رضا گلپایگانی(ره) برایشان نماز می گذارند و ایشان را در مسجد بالا سر حضرت فاطمه معصومه(س) دفن می کنند.

****** مطلب مرتبط**********

قرائت قرآن با صدای علامه طباطبایی(فیلم)

فلسفه از نگاه علامه

شوق و شعف علامه


پی نوشت:

* . برگرفته از دوماهنامه آفاق، سال ششم، شماره 29-30، ص 1318.

پدیدآورنده: حبیبه جعفریان