تبیان، دستیار زندگی
دیوانه‏اى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما دیوانه هستید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آنگاه آمد صف جلو و رو كرد به پیشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع كرد و یكى یكى گفت: به تو بودم، به ت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 

خاطراتی جالب از آقای قرائتی 2
قرائتی

قسمت اول را اینجا بخوانید

«به تو بودم!»

ديوانه‏اى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما ديوانه هستيد. همه خنديدند. گفت: همه شما چه و چه هستيد. باز همه خنديدند. آنگاه آمد صف جلو و رو كرد به پيشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع كرد و يكى يكى گفت: به تو بودم، به تو بودم، اين دفعه مردم عصبانى شده ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.

از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير ندارد، سخنرانى خصوصى بيشتر اثر مى‏گذارد.

 «تماشاى برنامه خودم»

شخصى از من پرسيد: آيا سخنرانى‏هاى خودت را هم با نوار گوش مى‏كنى؟

گفتم: بله، خوب هم گوش مى كنم. چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را مى فهمم.

 «تكبّر در صلوات»

با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم. روزى بعد از برنامه، با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم. نزديك بهشت زهرا كه رسيديم خواستم بگويم: براى شادى ارواح شهدا صلوات، ديدم در شأن من نيست و من حجة الاسلام و...

به خودم گفتم: بى انصاف! خودت و موقعيت تو از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم، مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟ گفتم: نه. خودم گير دارم!

بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم كه علم و شخصيّت سبب تكبّر من شده است. «در مَثَل، مناقشه نيست!»

در يكى از برنامه ها كه موضوع بحثم نگاه بود، براى بيان اين مطلب كه نگاه به زن نامحرم اگر عميق و ادامه دار باشد، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد، اشكالى ندارد، اين گونه مثال زدم كه در خيابان يك ماشين هندوانه مى بينيد، گاهى به مجموعه هندوانه ها نگاه مى كنيد و گاهى يك هندوانه را زيرنظر مى گيريد.

در طول هفته تلفن هاى زيادى زدند كه مگر خانم‏ها هندوانه هستند؟

در برنامه بعد سخنم را اصلاح كردم و جمع خانم‏ها را به گلستان گلى تشبيه كردم و در پايان گفتم:

در مَثَل، مناقشه نيست.

 «روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام»

زمستان 57 بود و هوا بسيار سرد و نفت بسيار كم بود. شب عاشورا به مجلسى رفتم و خواستم روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام را بخوانم، روضه را اينگونه بيان كردم و گفتم:

شما سالهاست كه روضه ابوالفضل عليه السلام را شنيده ايد، ابوالفضل دست‏هايش را زير آب برد و خواست آب بنوشد، ديد ديگران عطش بيشترى دارند، آب نخورد و به ديگران داد. شما هم كه آمدى روضه ابوالفضل، اگر نفت دارى و همسايه ها از سرما مى لرزند، نفت را در بخارى همسايه بريز.

مردم متحيّر بودند با اين روضه من بخندند يا گريه كنند!

 «هشدار به مبلّغان»

قبل از انقلاب در يك سفر تبليغى وارد دبيرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع كرد.

من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.

رئيس دبيرستان گفت: آقا شما مرا خراب كردى! گفتم: اين كار آثار خوبى ندارد. بچه ها را از بازى شيرين جدا كردن و پاى سخن من آوردن. آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى خورد مى‏گفتند: اينها ضد ورزش هستند. و با اين حركت از آخوند يك قيافه ضد ورزش درست مى‏شد.

بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى. پرسيدند شبها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى كه در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.

 «حج يا تبليغ در روستا»

يك سال مى خواستم به حج بروم، با خود گفتم: امسال مى‏خواهم حجّم، حجّى حساب شده باشد. لذا از يك هفته قبل شروع كردم به مطالعه آيات و روايات حج و بعد به سراغ حسابرسى مالى و وصيت‏نامه رفتم، از دوستان و بستگان حلاليت طلبيده و براى اينكه حج مقبولى باشم، نيت كردم به نيابت از امام زمان عليه السلام به حج بروم. غسل توبه كردم، غسل حج كردم و به خيال خودم حج شسته رفته اى را شروع كردم.

در پله هاى هواپيما ندايى مرا ميخ كوب كرد؛ آقاى فلانى تو كه قصدت را خالص كرده اى و به نيابت امام زمان‏عليه السلام راهى مكه هستى، آيا اگر وظيفه ات انصراف از حج و اعزام به روستاى كوچكى در منطقه اى دور دست و حديث گفتن براى عده اى محدود باشد، انجام وظيفه مى كنى؟

ديدم دلم به سمت مكه است، نه وظيفه.

گفتم: خدايا! از تو متشكرم كه در لحظه‏هاى حساس مرا به خودم مى‏شناسانى.

«گفتگو كنار ضريح پيامبرصلى الله عليه وآله»

به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبرصلى الله عليه وآله را ببوسم كه يكى از وهابى‏ها گفت: اين آهن است و فايده اى ندارد!

گفتم: ضريح پيامبر آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبرصلى الله عليه وآله است، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارى؟ قرآن مى گويد: پيراهن يوسف عليه السلام چشمان يعقوب عليه السلام را شفا داد. پيراهن يوسف عليه السلام پنبه اى بود، امّا چون در جوار يوسف عليه السلام بود شفا داد.

 «نعمت‏هاى سياسى»

در سفرى كه به يكى از كشورهاى اسلامى داشتم، جوانى به من گفت: ما اينجا در مسجد فقط حق داريم اذان بگوئيم. اگر ممكن است دولت ايران از دولت ما بخواهد كه اجازه دهند ما مسلمانان، بيرون از مسجد هم "اللّه اكبر" بگوئيم! و از من پرسيد: راست است كه در ايران در خيابان‏ها نمازجمعه مى خوانند؟ گفتم: بله. گفت: شما در نور هستيد و ما در ظلمت.

 «آفريقا و فقر»

در سفر به آفريقا، از خيابانى گذر مى كردم كه ديدم استخوان چربى را در سطل زباله انداختند و بدنبال آن سگ‏ها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دويدند.

آنجا بود كه جوان هفده ساله‏اى را ديدم كه از شدّت گرسنگى چوب مى جويد.

 «كارت شناسايى»

در جبهه كارت شناسايى نداشتم. به اطمينان اينكه فرد شناخته شده اى هستم، بدون كارت در هر پادگانى وارد مى شدم؛ تا اينكه يك پادگان يكى از رزمندگان بسيج گفت: نمى گذارم داخل بروى .

گفتند: ايشان. گفت: هركه مى خواهد باشد.

پرسيدم: اهل كجائى؟

گفت: فلان روستا.

گفتم: برق و تلويزيون دارى؟

گفت: نه.

گفتم من را مى شناسى؟

گفت: نه.

گفتم: امام خمينى را مى شناسى؟

گفت: بله.

گفتم: امام را ديده اى؟

گفت: نه.

پرسيدم: عكس او را ديده اى؟

گفت: بله.

گفتم: اگر امام الآن به شما بگويد خودت را از هواپيما بينداز مى اندازى؟

گفت: فورى مى اندازم.

او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند مهر امام را در دل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.

 «حساب مال از خون جداست»

يكى از بازارى‏ها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارى‏ها، چرا شما كمتر از آنها تجليل مى كنيد؟

گفتم: درست است كه شما پشتوانه انقلاب بوده‏ايد، امّا در جنگ اين جوانها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: شكى نيست كه هم حضرت خديجه‏عليها السلام به اسلام خدمت كرده هم حضرت على اصغرعليه السلام، امّا شما تا به حال براى على اصغرعليه السلام بيشتر گريه كرده اى يا حضرت خديجه‏عليها السلام؟ حساب مال از خون جداست.

 «عاشورا در هند»

ماه محرم در هند بودم. هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متأسّفانه يك طلبه هم نبود. آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين‏عليه السلام از روى آتش مى گذشتند. وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نان آوردند به اندازه نان سنگك، براى 40 نفر و عاشقان حسينى با لقمه اى نان متبرّك، صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى‏زدند. در حالى كه در ايران در يك هيئت دهها ديگ غذا مى گذارند و چقدر حيف و ميل مى شود؟!

 «هدايا را ساده نپنداريم»

براى سخنرانى به كارخانه اى رفته بودم. در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گيرد، كتاب را آوردم منزل و كنارى گذاشتم. بعد از چند روز تصادفاً نگاهى به كتاب انداختم، ديدم "اللّه‏اكبر" عجب كتاب پرمطلبى است! آنگاه يك برنامه از آن كتاب كه نوشته يكى از علماى مشهد بود تهيه كردم.

آرى، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است، گاهى يك كادو درآمد ماهها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست يك انسان است.

 «اذيّت با ليموترش»

پايان مأموريت يكى از محافظينم رسيده بود، به او گفتم: مدّتى باهم بوديم، اگر از من عيب و ايرادى ديدى بگو. گفت: در سفرى، شخصى ليموترشى به شما داد، شما هم ليموترش را سوراخ كردى و هنگام حركت مرتّب مِك مى زدى و من پشت فرمان مى لرزيدم. دو ساعت با اين ليموترش جان مرا در آوردى. اى كاش ليموترش را سريع مى خوردى يا نصفش را به من مى‏دادى.

«هركسى به قدر وسعش»

در يكى از برنامه هاى پخش مستقيم راديو شركت كرده بودم. مردم تلفن مى زدند و من پاسخ مى گفتم.

خانمى سؤال كرد: ما در عروسى ها جشن بگيريم يا نه؟ چون بعضى مى گويند: هيچى به هيچى. مهريه يك جلد كلام اللّه مجيد و نيم كيلو نبات و خلاص. بعضى ها هم بريز و بپاش زياد دارند.

گفتم: نظر اسلام اين است كه هركس بقدر وسعش. لكن سرمايه داران نبايد اسراف كنند و فقرا نبايد بخاطر زندگى و مراسم ساده، دست از ازدواج بردارند.

 «كجا بوديم؟!»

در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم. به من گفتند: اينجا دبيرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم وگفتم: «بسم‏اللَّه الرّحمن الرّحيم» سر و صدا كردند و هورا كشيدند، قدرى آرام شدند گفتم: «بسم‏اللَّه الرّحمن الرّحيم» باز هورا كشيدند، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسم‏اللَّه بگويم. شگفت زده بودم، دوستان گفتند: حاج آقا چرا تعجّب مى‏كنيد؟ آيا مى‏دانيد كه حدود 73 يهودى و 54 بهايى مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان را به عهده دارند.

 «تعصّب بى‏جا»

جوانى به من گفت: حاج آقا شما خيلى به گردن من حق دارى! من فكر كردم دليلش اين است كه او از برنامه‏هاى من حديث ياد گرفته بعد گفت: شما حقّى دارى كه هيچ كس ندارد. گفتم: موضوع چيست؟

گفت: نامزدى داشتم پدرزنم به خاطر تعصّب بى‏جا اجازه نمى‏داد ما همديگر را ببينيم و مى‏گفت: در زمان عقد نبايد داماد به خانه ما بيايد. ما مى‏خواستيم همديگر را ببينيم، امّا پدر نمى‏گذاشت. نقشه‏اى كشيديم، عروس خانم به پدرش مى‏گفت: به كلاس حاج آقا مى‏روم، من هم به همين بهانه از خانه بيرون مى‏آمدم و با هم به پارك مى‏رفتيم و بستنى مى‏خورديم.

 «پرتگاه آتش»

به روستايى رفتم كه مردم آن اختلاف داشتند و دو دسته شده بودند و بطور كلّى روابط ميان آنان قطع بود، حتّى مينى‏بوس اين محلّه با آن محلّه جدا بود و كسى از اين محلّه با آن محل ازدواج نمى‏كرد.حتّى يكنفر قطعه زمينى داده بود براى ساخت حمام، ولى گفته بود راضى نيستم كسى از آن محلّه به اين حمام بيايد!

به ياد اين آيه قرآن افتادم كه قرآن اختلاف مردم را آنقدر خطرناك مى‏داند كه مى‏فرمايد: شما بر لبه پرتگاه آتش قرار داشتيد، امّا خداوند شما را نجات داد و با هم متّحد و برادر شديد. آرى تفرقه و اختلاف زمينه سقوط و هلاكت است.

 «امداد الهى»

وقتى فتواى حضرت امام خمينى‏رضى الله عنه در مورد قتل سلمان رشدى صادر شد گفتم بايد برنامه‏اى ويژه تهيه كنم، امّا وقتى براى تحقيق نبود، هر چه فكر كردم مطلبى بيادم نيامد با همكاران و دوستان تماس گرفتم يكى گفت: مريضم، يكى مسافر، يكى ...

حالتى خاص به من دست داده بود، وارد كتابخانه شدم و گفتم: خدايا! صحبت از حمايت از رسول توست، من هم هيچى بلد نيستم، خودت كمكم كن.

آن شب به سراغ هر كتابى رفتم و باز كردم همان صفحه و مطلبى مى‏آمد كه مى‏خواستم (مثل اينكه خداوند فرشته‏ها را به كمك من فرستاده بود).

ادامه دارد...


منبع سایت آقای قرائتی

تنظیم برای تبیان حسن رضایی