تبیان، دستیار زندگی
یرمرد همسایه می پرسد چقدر حقوق می گیرم.می خواهم طفره بروم.می دانم الف را که بگویم باید تا خود یا بروم.دست بردار نیست.می گویم حقوق که نه؛یک کمک هزینه است.خودمان بهش می گوییم شهریه.ماهی در حدود هفتاد، هشتاد.به گمانم فکر کرده سر کارش گذاشتم.می گوید خب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفرنامه زابل _ هفتم
*(dj:

تا به اتاقم برسم نزدیک مغرب است.حسابی خسته ام.سرم درد می کند.خوابم می آید.آلارم موبایل را می گذارم برای بیست و پنج دقیقه بعد.چشمانم گرم نگرفته ،می پرم.این سومین روز است.خدایا!

سردردم بیشتر می شود.آماده می شوم برای نماز.شام منزل یکی از اهالی دعوتم.از مسجد که بیرون می آیم بسط می شوم.دلم می خواهد عبا و قبا را در بیاورم و بزنم به بیابان.از بقیه جلو می افتم و می شوم ناظری:

پوشیده چون جان می روی ،اندر میان جان من                        سرو خرامان منی ،ای رونق بستان من

راه گرفته ام میان تاریکی کوچه های ده، که آقا کریم می رسد و یادآوری می کند که شام دعوتیم.برمی گردم.

خانه ی بزرگی ست.بادیوارهای رنگ شده.فرش های ماشینی و یک میز تلویزیون بزرگ با تلویزیون و    دی وی دی پلیر.برای حاج آقا مداحی گذاشته اند.بنی فاطمه،هلالی ،علیمی. یکی پشت دیگری می آیند و می روند.حالم گرفته می شود.گوشه ی اتاق دو تخته فرش کناره ی بسیار زیبا پهن است.زیبا ترین هایی که تا به این مدت دیده ام.صاحب خانه هنوز نیامده .برایم عجیب است.پسر نوجوانش آمده با پیرمرد همسایه، که احتمالا خویش و قوم اند.صحبت از جنگ غزه است.که البته به جنگ سی و سه روزه هم کشیده می شود.گاه چنان مسائل را تحلیل می کنند که می مانم روستایی باشند.کمتر حرف می زنم تا میدان برای آنان بماند.و البته گاه هم حسابی آبکی اش می کنند .

صاحب خانه تلفنی تماس می گیرد و معذرت خواهی می کند چرا که: یکی از اهالی روستا در گرگان تصادف کرده و مرده.و صاحب خانه با تعدادی دیگر از ریش سفیدان رفته اند جنازه اش را بیاورند.و آن قدر عجله ای رفته اند که فرصت نشده حضوری معذرت خواهی کند.می گویم"این چه حرفی ست.اختیار دارید.بیشتر از این شرمنده نفرمایید"

شام بنا برعهد ازلی که از مردم ده گرفته شده،مرغ داریم.احتمالا تا چند روز دیگر خودم بتوانم مستقلا ... بگذارم.برای هر نفر یک بشقاب پر خورش.همه تمام می کنند جز من که یک تکه کوچک بیشتر از مرغم نخورده ام.تمام اهل سفره شروع می کنند به تعارف.که باید همه اش را بخوری .تصور خوردن تمام این بشقاب هم برایم ممکن نیست.یک تکه دیگر از مرغ جدا می کنم و آنها شروع می کنند به نصحیت که :جوان باید بیشتر از اینها بخوری.باید چاق شوی.آخوند لاغر فایده ندارد که.

دوباره غرق می شوم در طرح و رنگ قالی.واقعا که زیباست.همه چیزش به قاعده!

پیرمرد همسایه می پرسد چقدر حقوق می گیرم.می خواهم طفره بروم.می دانم "الف "را که بگویم باید تا خود "یا " بروم.دست بردار نیست.می گویم حقوق که نه؛یک کمک هزینه است.خودمان بهش می گوییم " شهریه".ماهی در حدود هفتاد، هشتاد.به گمانم فکر کرده سر کارش گذاشتم.می گوید خب تا این اینجا آمدی چقدر حق ماموریت داری؟می گویم چیزی ندارم و برایش توضیح می دهم که نهاد هایی هستند که ممکن است برای تبلیغ مقدار مختصری بدهند که من با آنها در ارتباط نیستم.

می پرسد :خب زمین کشاورزی چی؟داری؟سوالش برایم عجیب است.اولین باری ست کسی چنین سوالی ازم می پرسد.می گویم نه! حالا این جواب من است که برای او عجیب است.انگار اولین کسی باشم که دیده است زمین کشاورزی ندارد.می پرسد :هیچی؟ می گویم خب نه!لبانش را به حالت تعجب بر می چیند.


نشریه ی الکترونیکی «چند نفر طلبه»

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه