تبیان، دستیار زندگی
روضه ی قاسم می خوانم.زیاد طول نمی کشد،کوتاه!به خود که می آیم می بینم چند لحظه ای انگار یادم رفته روی منبرم. دارم بلند بلند گریه می کنم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفرنامه زابل _ دوم
سفر نامه

روضه ی قاسم می خوانم.زیاد طول نمی کشد،کوتاه!به خود که می آیم می بینم چند لحظه ای انگار یادم رفته روی منبرم. دارم بلند بلند گریه می کنم

بین دو نماز احکام می گویم.بعد ازعزاداری هم می روم منبر.عزاداریشان جالب است.تمام جوانند و به سبک خاصی در همان مسجد زنجیر می زنند.از نوحه های مداح چیزی دستگیرم نمی شود.حتی اگر همه اش هم بدلیل سیستم صوتی تعطیل مسجد نباشد،من زیاد از لهجه شان سر در نمی آرم.صحبتم را شروع می کنم،چنان خشک، که همان روی منبر به این می اندیشم که اگر جای مردم بودم ،عمرا دو دقیقه پای منبر می نشستم.تمام مدت نشسته اند و گوش می کنند.هرازگاهی از زنانه صدای پچ پچ بلند می شود، رشته ی کلام بی رشته ام در می رود،می آیم بگویم خانم ها ساکت! که یادم می آید چقدر از این کار منبری ها بدم می آمد.نمی گویم.به روضه می رسم،و این بار اولی ست که می خواهم روضه بخوانم.ناخودآگاه تاریخ گفتنم می گیرد.انگار کتابخانه تاریخ باشم و با طبری و ابن اعثم و یعقوبی و مسعودی در حال بحث!زود تمامش می کنم.روضه ی قاسم می خوانم.زیاد طول نمی کشد،کوتاه!به خود که می آیم می بینم چند لحظه ای انگار یادم رفته روی منبرم. دارم بلند بلند گریه می کنم.مردم نه! انگار نتوانسته باشم آن طور که آنان می خواهند روضه بخوانم. دعا می کنم و از منبر می آیم پایین. می گویند سلام بده .می گویم که نه خیر، خواهش میکنم بفرمایید همان که قبلا سلام می داد سلام بدهد.می گوید که نخیر خواهش می کنم.دست بردار نیست.سه پیچ کرده که سلام بدهم.خدا این یکی را بخیر بگذراند.من کی این همه سلام پشت سر هم را حفظ کرده ام آخر ؟ چاره ای نیست.رو به کربلا یک سلام، رو به مشهد یک سلام،رو به قبله هم یک سلام. تمام.به گمانم همه فهمیدند بلد نیستم سلام بدهم.حالا باز جای شکرش باقی ست که نگفتند غفیله بخوان!

یکی از اهالی ده بعد از ظهر فوت کرده.آمده اند که غسل و کفن؟ می کنی؟ روستا غسال خانه هم ندارد. مرده ها را در حمام غسل می دهند. می گویم که خیر!فردا قرار است بیاورندش برای تشیع !

مردم ده پشت سر هم می آیند به اتاقم.چند دقیقه ای می نشینند،گپی می زنند و می روند.آقا کریم-همان صاحب خانه- از همه بیشتر می آید.خانه اصلیش تقریبا چسبیده به اتاق من.کم پیش می آید که تنها باشم.البته چاره ای هم نیست.پایم را تنها نمی توانم از اتاق بیرون بگذارم.سه چهار تا سگ دور خانه می چرخند که به محض اینکه در را باز کنم حمله ور می شوند.برای هر بار دستشویی رفتن هم یکی دوتا اسکورت لازم دارم.سگ های ده فقط با خود اهالی کاری ندارند. روح الله و بهمن دو تا جوان های ده شب اتاق من می خوابند.بالاخره ممکن است حاج آقا شب نیاز به دستشویی پیدا کند.آخر شب است. می روم بخوابم.فردا حتما که روز سختی خواهد بود.

دلسرد نشیدها تازه اول راه است یعنی ادامه ...

نشریه ی الکترونیکی «چند نفر طلبه»

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه