شهید مدنی در درجه نخست انسان مطیع پروردگار بود و آنچه خداوند مقرر کرده بود، مصلحت انسان میدانست و اطاعت از خدا را اساس زندگی خود قرار داده بود . هیچگاه در انجام تکلیف احساس تردید نمیکرد و در انجام وظیفه هیچ مانعی را به رسمیت نمیشناخت و همه موانع را در مسیر آن قابل رفع میدانست، در این زمینه نتیجه هم برای او مهم نبود، نمونههای بسیار زیادی در این زمینه وجود دارد که میتوان به برخی از آنها اشاره کرد .
آیتالله مدنی هر وقت که احساس میکرد، مردم در مشکلات هستند; چه این مشکلات فقر و معیشت و مسائل مادی بود و چه این مشکلات مسائل روحی و فکری و اندیشهای، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به کم و زیاد بودن یا در شان وی بودن یا نبودن اقدام میکرد . ایشان در همدان صندوق قرض الحسنه راهاندازی کردند که موسسه مهدیه همدان نام دارد و هنوز هم فعالیت میکند . ایشان با چاپ قبضهای یک تومانی و فروش آنها کار را آغاز کردند . کار شخصیتی مانند آیت الله مدنی این بود که هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشویق کند که این قبضها فروخته شود که حتی بعضی از اوقات موجب هتک ایشان میشد، ولی واقعا این مسائل برای ایشان هیچ اهمیتی نداشت، بلکه آنچه مهم بود این بود که بتواند این صندوق را دایر کند، یا در زمینه ایجاد مراکزی برای نگهداری یتیمان، در همه جا اقدام کردند; دارالایتام جایی است که ایشان بنا گذاشت و شکل داد و به وجود آورد، یا در زمینه کمک به خانواده مستضعفین پر تلاش بود و خانههای ارزان قیمت از ابتکارات ایشان بود که دایر کرد و میساخت و به افرادی که محتاج بودند، واگذار میکرد .
در زمینههای فکری و روحی هم اینگونه بود . ایشان با وجود اینکه در موقعیت علمی، جایگاه بسیار رفیعی داشت، اما همانند یک منبری معمولی، در هر نقطهای و با هر تعداد جمعیت، وقتی که احساس میکرد جماعتبه راهنمایی نیاز دارد، حتما صحبت میکرد، و مردم را در جریان معارف و احکام اسلامی قرار میداد . در اندیشه آن نبود که آیا در شان ایشان هست که منبر برود . آیا جمعیت مناسب ایشان است؟ آیا این راه دور استیا نزدیک؟ هیچکدام از آنها برای وی ملاک نبود، به ویژه اگر مراجعهای صورت میگرفت، ایشان این وظیفه را بر خود بار میکرد و آن را انجام میداد . این را در تمامی مناطق از ایشان شاهد بودیم . در هر محیطی که بود: نجف اشرف، همدان، تبریز، لرستان و در جاهایی که تبعید بود مانند نورآباد ممسنی، گنبدکاووس، مهاباد و کنگان .
نسبتبه جوانان بیش از حد حساس بودند . وقتی که جوانی پیش ایشان میرفت، با تمام قد بلند میشد و او را در آغوش میگرفت و به او محبت و توجه میکرد . آنچنان دوستانه و با مهربانی برخورد میکرد که جوان را جذب خود میکرد . اگر سوالی میپرسید با تمام وجود و با حوصله و با ذکر انواع مثالها و با سادهترین بیان ممکن، تلاش میکرد تا مساله را برای او تفهیم کند . میدانی را باز میکرد که افراد بتوانند به وی مراجعه کنند و در این مراجعات حدی نمیشناخت; محال بود جوانی مراجعه کند و ایشان آن را کم بها جلوه دهد و به آن کم توجهی کند .
سفرهاش هیچ وقتبدون مهمان نبود; از ویژگیهای ایشان این بود که دوست میداشت همیشه در سر سفرهاش مهمان باشد . بدترین روزها برای ایشان روزهایی بود که مهمانشان دیر میآمد . با مهمانان به راحتی مینشست و در رفتار تمایزی بین کسانی که دارای موقعیتبودند، یا دارای مال بودند و ... با سایر افراد نبود . آنهایی که درجات عالی ایمانی و تقوایی را داشتند، هر چند موقعیتی را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام میگذاشت و به آنان توجه بیشتری میکرد .
آنچه که از ایشان بروز و ظهور میکرد، همه آنها ترویج دین بود . کسی که با این شهید محراب معاشرت میکرد، به دین رو میآورد و با تمام وجود میگفت: من تابع آن دینی میشوم که چنین آدمی را پرورش میدهد . محدودیتهای سنی دراین سید بزرگوار هیچ تغییری بوجود نیاورد . برای ترویج دین خدا مثل یک جوان، همیشه قبراق، آماده به کار، در تحرک و حرکت و پذیرش خطر و مشکلات بود . چون همیشه مرگ را نزدیک میدید، هر کاری که برای ایشان پیش میآمد، سریع اقدام میکرد و وظیفه را به انجام میرساند . هر گاه سؤال میشد که قدری استراحتی و فرصتی; پاسخ ایشان معلوم بود: چه کسی تضمین میکند که من چند دقیقه بعد زنده باشم، اگر این وظیفه را الآن انجام ندهم و مرگ من برسد، پاسخ گو نیستم .
همیشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهمانی میدانست که ناخواسته سر میرسد; او منتظر ورود این مهمان به خانه خود بود . این انتظار انتظاری واقعی بود . گاهی ایشان آنقدر خسته میشد، که دستخود را زیر سر میگذاشت و به همان شکل به خواب میرفت، یک مرتبه کسی وارد میشد، ظرف چند دقیقه که هنوز به خواب عمیقی نرفته بود، بیدار میشد، کار و وظیفهاش را انجام میداد و مسائل او را دنبال میکرد . با وجود اینکه سن ایشان سن قابل اعتنایی بود و نمیشد این گونه توقع داشت، اما ایشان این گونه بود .
در ظاهر، عبادت ایشان بسیار معمولی تلقی میشد; یعنی به گونهای نبود که تلقی ویژهای از ایشان برداشتشود . راحت و روان عباداتش را انجام میداد، ولی تعبد شبانه وی را کمتر کسی دیده بود، ولی بعضیها با مراقبتهای بسیار موفق شده بودند، تهجد و شب زنده داری او را درک کنند، وی به گونهای حرکت میکرد که کسی متوجه نشود .
همه میدانستند که او بسیار سختگیر است تا مبادا کسی او را در هنگام شب تعقیب بکند و بخواهد از اسرار او سر در بیاورد . موردی است که یکی از دوستان ما این توفیق را پیدا کرده بود، آن هم با احتیاط بسیار، دیده بود که این سید نیمه شب چنان ناله میزند و آن چنان درخواست میکند، ارتباط طولانی و وسیعی را با پروردگارش برقرار میکند، مانند اینکه خدا را دیده باشد . او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و ... تلاش داشتبرای خدا باشد و خود را در محضر خداوند بیند و هیچ چیز او را از خداوند دور نکند .
دوستی و رفاقت عجیبی داشت، اگر با کسی رفاقت میکرد، واقعا رفیق و برادر و همراهش بود، اگر برای دوستش مساله یا مشکلی به وجود میآمد، آن را مشکل خود تلقی میکرد، اما همو که این همه مهربان و دوستبود.
به عنوان نمونه مرحوم آقای کافی، از کسانی بود که به آیت الله مدنی بسیار علاقمند بود; هر جا که آیتالله مدنی تبعید بود، مرحوم کافی وظیفه خود میدانست که به دیدار ایشان رفته و حداقل سالی ده شب در آنجا به منبر برود . او در حقیقت در گرد وجود آیت الله مدنی زندگی میکرد . آیت الله مدنی هم هر وقت که به تهران میآمدند، در دعای ندبه او حتما حاضر میشدند . آقای کافی وجوهات زیادی را به سمت آیت الله مدنی هدایت میکرد و ... ولی یک وقت آقای کافی در ارتباط با حضرت امام (ره) مقایسهای به ذهنش آمد و شخص دیگری از آقایان را ترجیح داد و در منبر و دعای ندبه این مطلب را مورد اشاره قرار داد .
این مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آیت الله مدنی رسید، مثلا اگر ساعت چهار خبر رسید، چهار و یک دقیقه ایشان دستور دادند که تمام روابط شان با آقای کافی قطع بشود و اعلان کردند که ایشان دیگر هیچ ارتباطی با من ندارند . در صورتی که رابطهشان با وی رابطهای، بسیار صمیمی و دوستانه و پر محبت و عاطفی بود . از نظر شهید مدنی کسی که از امام برمیگشت، دیگر کارش مشکل بود . او هیچ شکی در این نداشت و در این زمینه بسیار صریح بود .
در همین مورد، آقای کافی متوجه شدند و بسیار پشیمان و ناراحتشدند . او نمیتوانست این خشم و غضب آیتالله مدنی را تحمل کند، لذا واسطههای زیادی فرستاد که من هر گونه که شما بفرمایید جبران میکنم . ولی آیت الله مدنی نپذیرفت . در نهایت مرحوم کافی گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آیت الله مدنی فرمودند: توبه انسان بستگی دارد به اینکه فعلش در کجا رخ داده است . شما این حرف را در ملاعام مطرح کردید، پس باید در ملاعام حرف خود را اصلاح کنی و پس از این، رابطه ما به حالت اول بر میگردد . منبر آخری را که آقای کافی رفت و تجلیل وسیع و گستردهای از حضرت امام (ره) کرد، در واقع منبر توبهای بود که برای برقراری رابطه با آیت الله مدنی انجام داد . خبر این منبر که به آیت الله مدنی رسید، همه آن کدورتها به یکباره نابود شد و به حالت اول برگشت .
این رابطه را با خیلیهای دیگر هم دیدیم . عده دیگری هم بودند که مدتهای مدید در بیت آیت الله مدنی آمد و شد داشتند و بسیار به ایشان نزدیک بودند . از اهالی همدان پیرمردی بود که به آقا بسیار نزدیک بود . او پس از انقلاب به منافقین گرایش پیدا کرد . مقداری از اسلحههای یگانهای ارتش را در اختیار منافقین قرارداد . به محض اینکه این خبر به آقای مدنی رسید، فرمود دیگر به او راه ندهید . هر چه آن پیرمرد کوشید، نتوانست دیگر با آقای مدنی رابطه برقرار کند، در حالی که سالیان طولانی از نزدیکان ایشان بود، همیشه در اختیار شهید مدنی بود، ولی ایشان مبنایی داشت و هر کس در آن مبنا قرار میگرفت جزء بهترین دوستان آیت الله مدنی میشد و هر وقت از آن مبنا و مسیر خارج میشد، این رابطه قطع میگردید . این رابطه یک رابطه شخصی نبود .
هر کس به او متصل میشد، این اتصال اتصالی الهی بود . همه کسانی که به ایشان ارادت داشتند، میدانستند که اگر سید برگردد، این برگشت، برگشت دینی است و همه از این حساب میبردند و همیشه مراقب بودند که عملی از آنها سر نزند که به چنین مسالهای دچار شوند .
منبع: سایت حوزه نت
تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه