سه شنبه 29 خرداد 1403 - 9 ذيحجه 1445 - 18 ژوئن 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج اصول
>
مباحث الفاظ - بحث اوامر - مقدمه واجب (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
1164 جلسه
تدریس استاد
متن
40 1164 جلسه 1164
مقدمه درس
الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.
متن درس
تعارض بين دو استصحاب
دقّت در عنوان علم و عدم علم در اصول عمليه
بحث در اين بود كه علت تقدّم استصحاب بر اصول عمليه شرعيه مثل برائت شرعىو اصالة الاباحه شرعى و اصالة الطهارة شرعى چيست؟ ابتداءً بايد يك نظر اجمالى بهعمده ادله اصول شرعيه بشود. ما مىبينيم كه در تمامى اينها يك عنوان مطرح شده است،منتها در بعضى از اينها به صورت غايت ذكر شده است و در بعضى ديگر به عنوان خودموضوع است و آن عنوان علم و عدم العلم است.
در دليل اصالة الحلية، مسأله به اين صورت است: «كل شىء لك حلال حتى تعلم انهحرام بعينه»، غايت «حتى تعلم» دليل بر اين است كه آن شيئى كه محكوم به حليّت استو آن شيئى كه موضوع براى حليّت قرار گرفته است، يعنى شىءِ «غير معلوم الحرمة»، درحقيقت كأن اينجورى مىشود: شىء «غير معلوم الحرمة يكون محكوما بالحلية» و همينطور در دليل قاعده طهارت، عنوان علم به صورت غايت ذكر شده است، «كل شىءطاهر حتى تعلم انه قذر» كه اين غايت واقع شدن علم موجب اين مىشود كه آن شىءمحكوم به طهارت، يك قيدى پيدا كند و آن قيد، عنوان غير معلوم النجاسة است. كأن اين«حتى تعلم» يك چنين خصوصيتى را در موضوع اضافه مىكند.
در حقيقت لسان اين دو قاعده با حديث رفع، يك لسان مىشود. معناى حديث رفعاين است: «رفع ما لايعلمون»، عنوان عدم العلم در موضوع حديث رفع اخذ شده است.در دليل اصالة الاباحه هم «ما لايعلم حرمته» بود. در دليل اصالة الطهاره «ما لايعلمنجاسته» بود. پس در همه اينها يك عنوان «ما لايعلم» مأخوذ است، منتها آن دوتا را ازغائيت علم استفاده كرديم، در حديث رفع هم خود عنوان «ما لايعلمون» اين معنا رادلالت مىكند.
اينجا بايد نكتهاى را ملاحظه كنيم كه اين عنوان علم كه در اينجا مطرح است، آيامقصود از علم، علم وجدانى و علم صد در صد است، يا مقصود از علم، همان حجّت برحرمت است، حجّت بر نجاست است، يا در «ما لايعلمون» حجّت بر تكليف است. آيامقصود از علم كه مىفرمايد: «كل شىء طاهر حتى تعلم»، اين صد در صد غايت واقعشده است، يا «تعلم انه قذر» معنايش اين است كه «تقوم الحجّة على قذارته، يقوم الدليلعلى نجاسته»؟
مقصود از علم در اصول عمليه
ظاهر اين است كه مقصود از علم، آن علمى كه به معناى يقين وجدانى است، نيست،بلكه اين روايت مىخواهد بگويد كه هر چيزى كه شما حجّتى بر نجاست آن نداشتيد،محكوم به طهارت است، هر چيزى را كه شما حجّتى بر حرمت آن نداشتيد محكوم بهحليّت است و «رفع ما لايعلمون» مىگويد: هر تكليفى را كه شما حجّتى بر اثبات آنتكليف نداشتيد، مرفوع است. پس ولو اينكه كلمه علم در اينجا ذكر شده است، اما علمىكه در اينجا ذكر شده است، علم خاص نيست، يقين وجدانى نيست، بلكه مراد، مطلقحجّت شرعى و عقلى است. اگر شما يك حجّت عقليهاى پيدا كرديد كه بالاترين حجّتعقليه، خود قطع است، مسألهاى نيست، اگر حجّت شرعيه پيدا كرديد، اين روايتنمىخواهد بگويد: با وجود حجّت شرعيه بر نجاست و حليّت و تكليف باز هم «رفع»،باز هم محكوم به حليّت است، باز هم محكوم به طهارت است.
پس وقتى كه اينها را روى هم ملاحظه مىكنيم و يك دقتى هم در آن بكار مىبريم،مىبينيم كه موضوع تمام اصول شرعيه، آنجايى است كه حجّتى بر خلاف نباشد، يعنىاگر بخواهيم خلاصه كنيم، آنجايى است كه يك حجّت شرعيه يا عقليهاى بر خلافشتحقق نداشته باشد. «رفع ما لايعلمون، يعنى رفع التكليف الذى لايكون على اثباته حجّة،كل شىء محكوم بالحلّية حتى تعلم، يعنى كل شىء لم تقم الحجّة على حرمته فهو محكومبالحلّية» و همين طور در قاعده طهارت، اينها يك چيزهايى است كه خود عرف اينجورىمعنا مىكند، ولو اينكه انسان وقتى كه با نظر بدوى با اين عبارات برخورد مىكند، مىبيندكه در اين عبارات، كلمه علم ذكر شده است، اما دقت كه مىكند، مىبيند علم،موضوعيت ندارد، مقصود از علم، حجّت است، چه حجّت شرعيه و چه حجّت عقليه.
حالاكه اين طور شد، مىآييم سراغ اينكه چرا استصحاب بر اينها مقدّم است؟ درهمان مثالى كه عرض كرديم، روز جمعه ابتداءً ما با دوتا اصل مواجه هستيم: يكى اصالةالبرائة كه مىگويد: نماز جمعه «ليس بواجب»، براى اينكه وجوب نماز جمعه مشكوكاست و «رفع ما لايعلمون». از طرفى مىبينيم استصحاب بقاى وجوب نماز جمعه اقتضامىكند كه وجوب نماز جمعه در عصر غيبت باقى باشد. حالا چرا استصحاب بر اينبرائت تقدّم دارد؟ چرا «لاتنقض اليقين بالشك» را بر «رفع ما لايعلمون» مقدّم مىداريم؟به همين بيانى كه عرض شد «رفع ما لايعلمون» مىگويد: وجوبى كه حجّتى بر ثبوت آنوجوب نباشد، «هو مرفوع». «لاتنقض اليقين بالشك حجّة على ثبوت الوجوب». حالاچرا حجّت است؟ يا از باب اينكه خود معناى «لاتنقض اليقين بالشك» با آن خصوصيتىكه ما ذكر كرديم، كه آنجا هم مقصود از يقين، حجّت بود و مقصود از شك، غير حجّت و«لاتنقض اليقين بالشك» به «لاتنقض الحجّة باللاحجّة» تبدّل پيدا كرد.
خود اين عبارت «لاتنقض الحجّة باللاحجّة» معنايش اين است كه در اين زمانى كهشما شك داريد، آن حجّتى كه از آن تعبير به يقين يا شبه يقين مىشد، حجّيّتش براى توباقى است. معناى استصحاب در حقيقت اعتبار بقاء حجّت سابقه است «فى زمانالشك»، يعنى مىخواهد بگويد: اين يقينى كه شما داريد به اينكه اول ظهر، لباس شماطاهر بود، اين يقين يك چيزش با عقل ارتباط دارد و آن نسبت به طهارت اول ظهر استكه حجّيّت يقين حجّيّت ذاتيه است، اما همين يقين را شارع به عنوان تعبّد مىخواهدحجّيّتى به او بدهد براى الان كه براى شما مشكوك است، براى الان كه طهارت صبحبراى شما غير متيقن است. وقتى كه مىگويد: «لاتنقض الحجّة باللاحجة»، يعنى اعتبارحجّيّت حجّت باقى است تا زمانى كه حجّتى بر خلاف نيامده است، منتها اعتبار حدوثىآن ارتباط به عقل دارد. عقل يقين را حجّت ذاتيه و حجّت فى نفسه مىداند اما چون يقينبقاءً وجود ندارد، اينجا شارع اعمال تعبّد مىكند. مثل اينكه شارع مىگويد: «انا جعلتاليقين حجّة بالاضافة الى زمان اللاحق»، اين معناى «لاتنقض الحجّة باللاحجة» است.
عدم بقاى موضوع برائت شرعيه با وجود استصحاب
وقتى كه خود شارع يك حجّيّت تعبّديه به يقين به لحاظ زمان لاحق، مىدهد ومىگويد: من او را حجّت قرار دادم، آيا موضوع برائت شرعيه مىتواند محفوظ باشد؟موضوع برائت شرعيه آنجايى بود كه حجّتى در كار نباشد. موضوع اصالة الاباحه آنجايىبود كه حجّتى در كار نباشد. موضوع اصالة الطهارة آنجايى بود كه حجّتى در كار نباشد.خود شارع به لسان «لاتنقض اليقين بالشك» مىگويد: من تعبّداً يك حجّيّتى به يقين براىزمان شك دادم. پس در حقيقت مفاد «لاتنقض اليقين بالشك» بقاى حجّيّت حجّت است،«الى ان يقوم حجّة على خلافه»، اما حالا كه «لميقم، هذه حجّة الى ان يقوم الحجّة». وقتىكه «هذه حجّة» با وجود حجّت، ديگر «رفع ما لايعلمون» نمىتواند نقشى داشته باشد،اصالة الطهاره و اصالة الاباحه نمىتواند پياده شود.
(سؤال ... و پاسخ استاد:) در مطلق حجّت، استحكام وجود دارد، منتها استحكامى كهدر يقين وجود دارد قوىتر است، اما در حجّتهاى ديگر نيز استحكام هست. اگر شارعظنى را حجّت قرار داد، به لحاظ حجّت بودنش استحكام پيدا مىكند، و لو اينكهاستحكام يقينى در آن نباشد. اين بيان معنايش اين نيست كه ما از خود يقين برويم سراغمتيقن. ما هيچ وقت در «لاتنقض اليقين بالشك» سراغ متيقن نمىرويم آن طورى كهمرحوم شيخ بيان كردند.
بيان بودن دليل استصحاب بر حكم
يا مسأله را اينجورى پياده كنيم كه به خود «لاتنقض اليقين بالشك» به عنوان اينكهمفادش ابقاى حجّيّت حجّت و ادامه حجّيّت حجّت در زمان شك است كار داريم، يااينكه روى نفس وجود «لاتنقض اليقين بالشك» تكيه مىكنيم. مىگوييم: آيا در يك جايىكه «لاتنقض اليقين بالشك» وظيفه را مشخص مىكند، ما حجّت بر حكم خدا داريم يا نه؟وقتى كه روز جمعه «لاتنقض» مىآيد وظيفه وجوبى نماز جمعه را مشخص مىكند، آيا باتوجه به «لاتنقض، لنا حجّة على الحكم ام لا»؟ ما نمىتوانيم بگوييم: ما حجّت بر حكمنداريم «لاتنقض حجّةٌ» و شاهد بر حجّيّتش اين است كه اگر «لاتنقض» جريان پيدا كرد وحكم به وجوب نماز جمعه كرد و به حسب واقع هم نماز جمعه واجب بود، آيا آنوجوب واقعى، تنجّز پيدا مىكند يا نه؟ بلااشكال تنجز پيدا مىكند. همان اثرى كه از نظرحجّيّت در اماره وجود دارد، همان اثر در لاتنقض وجود دارد. اگر استصحاب گفت: اينواجب است، به حسب واقع هم واجب بود، آن وجوب واقعى به كمك استصحاب تنجّزپيدا مىكند، و گريبان عبد را مىگيرد.
پس و لو ما به مفاد «لاتنقض اليقين بالشك» كارى نداشته باشيم اما اين معنا راملاحظه كنيم كه آيا وجود «لاتنقض» به لحاظ بيان حكم، «هل هو حجّة على الحكم املا»؟ بلااشكال اين حجّت بر حكم است. وقتى كه «لاتنقض اليقين بالشك» حجّت برحكم شد، ديگر «رفع ما لايعلمون» نمىتواند پياده شود، براى اينكه معناى «رفع مالايعلمون» اين شد «رُفع» آن تكليفى كه حجّت بر ثبوتش نبود. شيئى حلال است كهحجّت بر حرمت نداشته باشد، شيئى طاهر است كه حجّت بر نجاست آن نباشد.استصحاب به عنوان يك حجّت روشن مىتواند تكليف را بيان كند، حرمت را بيان كند،نجاست را بيان كند. در حقيقت با ملاحظه اين مطلبى كه ما عرض كرديم، استصحاب براصول شرعيه عمليه، تقدّم پيدا مىكند و نحوه تقدّمش هم همان تقدّم ورودى است، منتهااين نياز به توضيح داشت، اما تقدّمش بر اصول عمليه عقليه روشنتر و واضحتر بود.
تا اينجا روى ترتيب بحث، تقدّم اماره بر استصحاب را ملاحظه كرديم. تقدّماستصحاب را بر اصول عمليه ديگر نيز ملاحظه كرديم، كه اين يك نتيجه سومى هم براىما داشت و آن اينكه اگر اماره بر استصحاب تقدّم داشته باشد، كه استصحاب هم بر اصولعمليه ديگر تقدّم دارد، به طريق اولى تقدّم امارات بر اصول عمليه ديگر هم روشن شد،براى اينكه اماره بر استصحاب هم تقدّم دارد و استصحاب بر اصول عمليه. پس تقدّمامارات بر اصول عمليه ديگر كاملا روشن و واضح است. پس نسبت بين اينها تمامإے؛ااظظظملاحظه شد.
تعارض بين استصحابين
بحث مهمى كه در اينجا باقى مانده است، تعارض بين دوتا استصحاب است. اولاچگونه بين دو استصحاب، تعارض واقع مىشود؟ اينجا مرحوم آخوند يك بيانى دارندكه البته قدرى نياز به تكميل دارد، و با ملاحظه آن تكميل، بيان خيلى جامع و كاملمىشود.
گاهى تعارض بين دو استصحاب به اين نيست كه ما علم اجمالى داريم به اينكه يكىاز اين دو استصحابها
تعارض بين دو استصحاب به واسطه طروّ حالت جديد
ايشان مىفرمايند: فرض كنيد دو شىء در زمان سابق هر دو واجب بود و لازمهوجوبش هم اين بود كه جمع بين عمل به هر دو و اتيان هر دو امكان داشت، هر دو ممكنالعمل بودند بدون اينكه هيچ مسألهاى در زمان سابق وجود داشته باشد، ولى الان كهزمان لاحق پيش آمده است، دو چيز تازه پيدا شد: يك چيز تازه اين است كه بقاىوجوبشان مشكوك است، به خاطر يك جهتى كه پيش آمده است، مثل مسأله زمان غيبتكه در نماز جمعه موجب شك در بقاى وجوب شده است. جهتى پيش آمد كه بقاىوجوب را در هر دو مشكوك كرده است و يك جهت دومى هم تازه پديد آمده است،بدون اينكه در سابق بوده باشد و آن جهت دوم اين است كه الان در زمان لاحق و درشرايط فعلى، جمع بين اين دو عمل، امكان ندارد. نمىشود بين اين دو عمل جمع كرد.مسائلى پيش آمده و خصوصياتى تحقق پيدا كرده است كه اگر ما بخواهيم بين اين دو درمقام عمل، جمع كنيم امكان ندارد.
اينجا از طرفى نسبت به هر كدام، استصحاب وجوب جريان پيدا مىكند و ما علماجمالى نداريم به اينكه حالت سابقه در يكى منتقض شده است، بلكه احتمال مىدهيم كههر دو بر وجوبشان باقى باشند، بدون اينكه علم اجمالى هم در كار باشد، اما از طرفديگر مىبينيم كه اگر اين دو واجب باشند، مثل انقاذ دو غريق كه هر دو فى نفسه واجبهستند، لكن در مقام عمل نمىشود بين آن دو جمع كرد، اين جا هم چنين مسألهاى پيشآمده است. اينجا هم مثل همان مسأله انقاذ غريقين مىشود. يعنى داخل در باب تعارضنيست، داخل در باب تزاحم است، يعنى دو استصحاب وجوب جريان پيدا مىكند و دو«لاتنقض» نسبت به هر كدام جارى مىشود، لكن چون در مقام عمل، جمع بين دو«لاتنقض» امكان ندارد و فرضا ترجيحى هم وجود ندارد، همان حكم متزاحمين كهعبارت از تخيير است در آنجايى كه اهم و مهمى نباشد، همان حكم اينجا پياده مىشود.
پس اين يك نوع تعارض است كه اگر شما بخواهيد اسم اين را تعارض هم نگذاريد،ما خيلى بحثى با شما نداريم. مىخواهيد اسم اين را تعارض بگذاريد و حكم تزاحم را برآن بار كنيد، مىخواهيد از اول بگوييد: اين تعارض نيست، اين دو استصحاب متزاحماست، مثل دو دليل لفظى متزاحم، اين هم دو استصحاب متزاحم است، و مسأله تخيير دراينجا مطرح مىشود. اين يك نوع كه حسابش كنار مىرود.
تعارض دو استصحاب به واسطه وجود علم اجمالى با توجه به تقدّم و تأخّر
اما نوع دوم آنجايى است كه علت معارضه بين اين دو استصحاب را اين مىبينيم كهعلم اجمالى داريم به اينكه حالت سابقه در يكىِ غير معيّن از اين دو منتقض شده است واين علم اجمالى است كه ايجاد معارضه بين اين دو استصحاب كرده است. مىخواهيمدو استصحاب جارى كنيم اما علم اجمالى داريم كه در يكى از اينها قطعا حالت سابقهمنتقض است. اينجا ابتداءً دو صورت دارد:
يك وقت اين است كه بين اين دو استصحاب و بين اين دوتا شك، هيچ گونه سببيتو مسببيتى وجود ندارد مثل اكثر موارد علم اجمالى. اگر شما علم اجمالى پيدا كرديد بهاينكه يك نجاستى در يكى از اين دو ظرفى كه حالت سابقه هر دو، طهارت بوده استواقع شد، حالا مىخواهيد دو استصحاب طهارت جارى كنيد، شك داريد كه «هذاالظرف طاهر ام لا؟»، استصحاب طهارت است. «ذاك الظرف طاهر ام لا»؟ استصحابطهارت. ما مىگوييم: اين دو با هم متعارض است، براى اينكه ما علم اجمالى داريم كهنجاستى با احد الانائين ملاقات كرد و ماء واقع در احد انائين را محكوم به نجاست كرد وبين اين دو شك و اين دو استصحاب، هيچ گونه تقدّم و تأخّر و علّيّت و معلوليت وسببيّت و مسببيّتى مطرح نيست. استصحاب طهارت در اين ظرف با استصحاب طهارتدر آن ظرف هيچ گونه تقدّم و تأخّرى ندارند.
اما يك وقت اين است كه در عين اينكه علم اجمالى به انتقاض حالت سابقه در يكىاز دو استصحاب داريم، اما بين اين دو استصحابها و بين اين دو شكى كه مجراىاستصحاب است، تقدّم و تأخّر مطرح است، سببيت و مسببيت مطرح است. وقتى كهمسأله سببيت و مسببيت مطرح است، ما مىبينيم كه سه جور سببيت و مسببيت داريم:يك سببيت و مسببيت شرعيه، يك سببيت و مسببيت عقليه، يك سببيت و مسببيت عاديهكه تقدّم و تأخّر بين اين دو استصحاب، سه جور تصور مىشود.
سببيّت و مسببيّت شرعى، عادى، عقلى
اما تقدّم و تأخّر شرعى، مثل همان مثال معروف: اگر يك لباس نجسى را به يك آبمشكوك الكُرّية تطهير كنند كه حالت سابقه آن آب، كرّيت بوده است، اينجا بعد از آنكهاين لباس نجس به آب مشكوك الكرّيهاى كه حالت سابقهاش كرّيت بوده تطهير شد،ابتداءً ما دو استصحاب داريم: يكى استصحاب كريت كه در ماء جريان پيدا مىكند، يكىهم استصحاب بقاى نجاست كه در لباس جريان پيدا مىكند. بين اين دو استصحاب،تقدّم و تأخّر است و بين شكهاى اينها سببيت و مسببيت است، براى اينكه اگر از ما سؤالكردند: چرا شك دارى كه اين لباس تو پاك شد يا نه؟ مىگوييم: براى اينكه شك دارم كهآن آبى كه اين لباس با آن تطهير شد، آيا كرّ بود يا كرّ نبود؟ پس بين اين دو، تقدّم و تأخّرشرعى مطرح است.
اين دو استصحاب ابتداءً با هم تعارض دارند براى اينكه نمىشود از طرفى حكم كنيمبه اينكه آن آب بر كرّيت باقى است، و از طرف ديگر حكم كنيم به اينكه لباس بر نجاستباقى است زيرا ما يقين داريم كه حالت سابقه در يكى از اين دو منتقض شده است، براىاينكه اگر آب كرّيتش منتقض شده باشد، اين لباس بر نجاست باقى است، اما اگر آب بهكرّيتش باقى بود، لازمهاش طهارت لباس است و معناى طهارت لباس، انتقاض حالتسابقه نجاست در لباس است. پس ما يقين داريم كه حالت سابقه در ماء يا در لباسبلااشكال انتقاض پيدا كرده است و همين علم اجمالى به انتقاض است كه بين اين دواستصحابها ايجاد معارضه و تنافى كرده است. اين سببيت و مسببيت شرعيه است.
اما سببيت و مسببيت عاديه مثل حيات زيد و نبات لحيه زيد. فرض كنيد موقعى كه ازپيش شما رفت لحيه او روئيده نشده بود، حالا يك سال گذشت، بعد از يك سال، شمادوتا شك داريد: شك مىكنيد كه نبات لحيه براى او پيدا شده است يا نه و منشأ شك شمادر اينكه نبات لحيه برايش پيدا شده است يا نه، اين است كه نمىدانيد كه حياتش باقىاست يا نه. اينجا دو استصحاب متعارض داريم: يكى استصحاب بقاى حيات زيد و يكىاستصحاب عدم نبات لحيه زيد. حالت سابقه هر دو محفوظ است، اما ما يقين داريم كهبين اين دو جمع نمىشود. اگر حيات زيد بقا پيدا كرده است، عادتاً نبات لحيه همهمراهش هست و اگر نبات لحيه تحقق پيدا نكرده است، چون شك ما مسبب از حياتشاست، پس حياتى در كار نبوده است و موتى براى او پيش آمده است.
سببيت و مسببيت عقليه هم مثل حرارت و آتش اگر در يك جايى فرض كنيماستصحاب بقاى يكى و عدم ديگرى را، مثلا فرض كنيم آتش تحقق داشته است و در آناوائلش حرارتى نبوده است، حالا شما دور شديد شك مىكنيد كه حرارت پيدا شد يا نه،منشأش اين است كه آيا آتش در آنجا باقى هست يا نه؟ از طرفى استصحاب بقاى آتشرا جارى كنيد، از طرفى استصحاب عدم حرارت را جارى كنيد، با اينكه شك در بقاءحرارت مسبب از شك در بقاى آتش است، و سببيت و مسببيت اينها، سببيت و مسببيتعقلى است. پس ما در سه مورد بايد بحث كنيم: يكى در آنجايى كه در تعارض هيچسببيت و مسببتى نباشد، مثل اطراف علم اجمالىِ بدون سببت و مسببيت. يكى در آنجايىكه سببيت و مسببيت شرعيه باشد. يكى هم آنجايى كه سببيت و مسببيت عقليه باشد.ببينيم كه تعارض بين استصحابين در اين سه مورد حكمش چيست؟
تمرينات
مقتضاى دقّت در عنوان علم و عدم علم در اصول عمليه چيست
مقصود از علم در اصول عمليه چه علمى است
دليل تقدم استصحاب بر برائت شرعيه چيست
در تعارض بين دو استصحاب چند صورت تصور مىشود توضيح دهيد
انواع سببيّت و مسببيّت دو استصحاب را نسبت به هم بيان كنيد
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...