تبیان، دستیار زندگی
یاد حرفهای استاد سلیمانی افتادم. همیشه می گفت: همین ریزه کاریهاست که آدم را به جایی می رساند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستانهای حجره(٩)

داستانهای حجره(9)

یاد حرفهای استاد سلیمانی افتادم. همیشه می گفت: همین ریزه کاریهاست که آدم را به جایی می رساند.

قسمت اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنجم ، ششم ، هفتم ، هشتم 

اکنون قسمت نهـــــــــــــــــم

بلافاصله هم مشغول چیدن و آماده کردن سفره ناهار شد. من هم داشتم سهم محمد را جدا می کردم که خودش رسید. آمدم بگویم: محمد عباس توبه کرده که دیدم با یک بغچه چفیه ای که آن را توی یک پلاستیک پیچیده وارد حجره شد.

حرفم را فراموش کردم. گفتم: محمد رفتی ناهار بگیری یا بغچه حموم. این چیه آوردی؟ فکر می کردم قرار است از آشپزخانه روبروی مدرسه، قیمه یا قرمه بخرد. محمد گفت: بزار برسم بعد سوال پیچ کن. رفتم کباب گرفتم. بابام اگه ببینه همینجوری ور داشتم آوردم، ناراحت میشه. قبل از رفتن هم کلی به من توصیه کرده که باید یه جوری کباب بیاری که نه بوش بلند شه و نه معلوم بشه چی خریدی. چون شاید بعضی از طلاب توانایی خرید کباب نداشته باشن...

یاد حرفهای استاد سلیمانی افتادم. همیشه می گفت: همین ریزه کاریهاست که آدم را به جایی می رساند. فکر نکنید همیشه اذکار و اوراد و حج و عمره و بذل و بخشش جزء کارهای نیک است. اگر فکر کنید که دین در این مسائل کلی خلاصه می شود نه دین را درست شناخته اید و نه می توانید آن را درست به مردم معرفی کنید.

استاد همیشه می گفت: وظیفه اصلی شما این است که کارشناس دین باشید. در مرحله اول باید خودتان دین را درست بشناسید. درس بخوانید مطالعه کنید تا بفهمید خدا چه جور آدمی می خواهد چه جور بنده ای می خواهد. دید عوامانه نسبت به دین نداشته باشید. خیلی ها فکر می کنند همین که جانمازشان را صف اول نماز جماعت پهن کنند و روزی سه وعده قبل از اذان آنجا باشند، انسانهای مومنی هستند.

خوب درس بخوانید و بدانید یک سری شاه کلیدها در دین هست که شاخص اعمال و تدین ماست. آنها را یاد بگیرید و به مردم یاد دهید.

همیشه هم یک مثال درباره این توصیه ها می آورد و می گفت: ببینید الان هر کسی که ریشی بگذارد و یغه اش را سفت ببندد و تند تند برود حرم و مسجد و موقع حرف زدنش هی ابراز دینداری کند، مردم فکر می کنند او متدین است. خود دیندار ها هم او را به تدین می شناسند. چرا؟ خوب چون ما دین را درست معرفی نکردیم برادرها...

بله همه این مسائل جزو دین هست اما همه دین نیست. اگر کسی اینها را داشت نمی توانید بگویید متدین است. متدین کسی است که مسائل دین را به صورت جامع مراعات کند. حالا من یک مثال بزنم برای شما. در روایت است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: اکمل المومنین ایمانا احسنهم خلقا... : کاملترین مومنین از نظر ایمان کسی است که اخلاقش نیکوتر باشد.

واقعا این روایت چه چیزی می خواهد بگوید. این یک شاه کلید است. یعنی اگر دیدید کسی همه مستحبات را هم انجام می دهد نمی توانید بگویید ایمانش از بقیه بیشتر است. یک شاخص وجود دارد به نام خوش خلقی. اگر خوش اخلاق نباشی ایمانت به همان اندازه ناقص است.

این شوخی نیست برادرها. اگر پیامبر فرمود: انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق برای همین است. خیلی حرف بزرگی است. یعنی مبعوث شدن من برای اینکه فقط مردم نماز بخوانند و حج بروند نیست. اینها ابزار و وسیله خودسازی است و باید باشد. اما هدف و غایت بعثت من این است که مکارم اخلاقی را کامل کنم. این خیلی حرف بزرگی است.

تمام حرفهای استاد سلیمانی توی ذهنم مرور می شد.

صدای درب حجره افکارم را پاره کرد. یکی در میزد خیلی آرام و با زبان بی زبانی اجازه ورود می خواست. بلند گفتم: بفرمایید.

در باز شد و حاج محمود با همان چهره متبسم همیشگی وارد حجره شد. همه به احترام سن و سال و ریش سفیدش بلند شدیم. متکای عباس را از روی رختخواب ها برداشتم و به دیوار زیر پنجره تکیه دادم و از حاج محمود خواهش کردم که بالای حجره بنشیند.

عباس داشت وسایل نهار را سر سفره می چید. به حاج محمود گفتم: شما چرا زحمت کشیدید. شما مهمون ما هستید. نهار، یه چیز طلبگی درست می کردیم می خوردیم. خجالتمون دادید. دستتون درد نکنه.

هنوز تشکر من کامل نشده بود که عباس پرید وسط حرفم و رو به حاج محمود گفت: حاجی جان اینطوری نگاهش نکن. الان توی دلش داره بشکن میزنه. حالا شما رو دیده فیلم بازی میکنه. من این حسین رو می شناسم. الان دلش داره برای اون کبابا قنج میره...

یک لحظه به سلیقه خودم در انتخاب هم حجره ای بدجوری شک کردم. با خودم می گفتم: آخر این عباس هم شد هم حجره ای... آدم یکی از این دوست ها داشته باشد از دشمن جانی هم بی نیاز می شود.

آخر نه مراعات مجلس می کند نه مراعات غریبه نه مراعات ..... اعصابم را خورد کرد. اما می دانستم چون حاج محمود را جای پدر ما می داند اینطور برخورد می کند. اتفاقا یکی از خصوصیات اخلاقی عباس که خیلی مرا مجذوب خودش می کرد این بود که اصلا توی جمع شوخی نمی کرد. همه طنز بازی اش در حجره خودمان یا وقتی با هم بودیم انجام می شد.

این بار هم، همان حس پدری و خودمانی بودن حاج محمود ذوقش را شکفته بود.

حاج محمود گفت: پسرم اگر دعوتم می کردید حرف شما درست بود. اما من سر زده آمدم. درست نیست همه زحمتهایم گردن شما باشد.

بالاخره سفره پهن شد و آماده ناهار شدیم. ظرف حاج محمود را پر کردم و به ترتیب برای محمد و عباس و خودم هم غذا کشیدم. خب. قبل از همه باید صاحب خانه شروع می کرد که مهمان خجالت نکشد دیگر.

عباس که آستین دو دستش را تا نزدیک آرنج بالا زده بود، قبل از همه شروع کردن به خوردن. یک لحظه نگاهش کردم، حال عجیبی به من دست داد. انصافا در غذا خوردن حضور قلب داشت. انگار اصلا متوجه اطرافیانش نبود. نیت کباب خوردن که کرد همه چیز را فراموش کرد. دیدم اصلا توی باغ نیست.

حواسم بود چیزی کم و کسر نباشد. در عین حال زیر چشمی به حاج محمود نگاه می کردم. انگار دنبال یک چیزی می گشت. غذایش را شروع نکرده بود. با یک نگاه کلی همه اقلام سر سفره را چک کردم که نکند قاشقی، چنگالی، نانی چیزی نگذاشته باشم. اما همه چیز کامل بود.

با اشاره به محمد فهماندم که انگار پدرت دنبال چیزی می گردد. محمد با یک نگاه فهمید چه خبر است. سریع بلند شد و نمکدان را از لابلای ظرفها بیرون کشید و آورد سر سفره. حاج محمود کمی نمک خورد و بعد شروع کرد به خوردن نهار.

یکدفعه احساس بدی به من دست داد. گفتم خدایا من که طلبه هستم چقدر به این ریزه کاریها و دستورات دینی مقید هستم. خیلی فکرم مشغول شد. با خودم می گفتم: تا وقتی خودم را نساختم چطور می خواهم بروم تبلیغ. او انگار این چیزها برایش عادت شده. اما من هنوز یادم می رود نمک را بیاورم سر سفره چه برسد به اینکه به این ریزه کاری ها عادت کرده باشم.

تا من در این افکار و خیالات سیر می کردم عباس نصف غذایش را خورده بود و از زیر دین معده گرسنه اش کمی آمده بود بیرون. انگار حواسش جمع تر شده بود. برگشت و آهسته در گوشم گفت: بخور داداش... می دونم تو فکر نمک حاج محمودی اما اگه فکر کردی من هم باید قبل و بعد غذا نمک بخورم سخت در اشتباهی. آخه اگه من هم بخوام مثل حاجی نمک بخورم که دیگه عباس نیستم، حاج محمودم حاج محمود. می فهمی؟؟؟ بعدش هم یک لقمه دیگر گذاشت دهنش و همینطور که غذایش را می جوید دوباره یواشکی گفت: فکر نکنم بفهمی..... فهم اینجور مطالب زمینه قبلی می خواد که اینطور که تو غذا می خوری هیچوقت نمی تونی پیشرفت کنی و به جایی برسی و چیزی بفهمی. واقعا برات متاسفم.!

صدای حاج محمود، مکالمه عباس را قطع کرد. برگشت رو به من گفت:...

ادامه دارد...


تهیه و تولید: محمد حسین امین-گروه حوزه علمیه تبیان