تبیان، دستیار زندگی
آنچه پیش روی دارید، واگویه های همسری از زندگی ای پرتکاپو و پرافتخار است. بانو طاهره کلباسی، فرزند مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ محمود کلباسی، شمه ای از خاطراتِ یک عمر زندگی خویش با مرحوم آیت الله ابوالقاسم خزعلی را واگویه کرده.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تا آخرین لحظات می‌گفت: دست از ولایت برندارید

گفت‌وگو با همسر آیت الله ابوالقاسم خزعلی

آنچه پیش روی دارید، واگویه‌های همسری از زندگی‌ای پرتکاپو و پرافتخار است. بانو طاهره کلباسی، فرزند مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ محمود کلباسی، به‌رغم آنکه این روزها در بستر بیماری است، شمه‌ای از خاطراتِ یک عمر زندگی خویش با مرحوم آیت الله ابوالقاسم خزعلی را در گفت‌وشنود با خبرنگار مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران واگویه کرده که به نقل از  پایگاه اطلاع رسانی این مؤسسه بازنشر می‌شود. در طی گفت‌وگو، نواده ایشان، خانم عاطفه مروی نیز مادربزرگ خود را در بیان خاطرات کمک و همراهی کرده است.

خانم طاهره کلباسی

□ابتدا از نحوه آشنایی تان و شروع زندگی با مرحوم آیت‌الله خزعلی بفرمایید.

طاهره کلباسی:بسم الله الرحمن الرحیم. زمانی که ده سال بیشتر نداشتم، پدرم به رحمت خدا رفتند. از آنجا که سن قانونی ازدواج دختران شانزده سالگی بود، شناسنامه‌های ما چهار دختر را سه سال بزرگ‌تر از سن واقعی مان گرفته بودند که طبق رسومات خانوادگی، در سیزده سالگی شوهرمان بدهند! در نتیجه سیزده ساله بودم که آقای خزعلی به خواستگاریم آمدند.

عاطفه مروی: این نکته را اضافه کنم که مرحوم پدرم شاگرد مرحوم پدربزرگ مادری، حاج شیخ محمود کلباسی از علمای بزرگ مشهد بودند. پدربزرگم نیز نواده مرحوم شیخ محمد ابراهیمی کلباسی اصفهانی است که روبروی مسجد حکیم اصفهان، زیارتگاه با شکوهی دارد و بسیاری‌ برای زیارت ایشان مراجعه می کنند. پدر حاج خانم رئیس مدرسه علمیه مشهد و معاصر مرحوم میرزا مهدی اصفهانی بودند. آقا جان(مرحوم آیت الله خزعلی) زمانی که برای آموختن درس طلبگی به مشهد رفته بودند، همیشه مورد لطف پدر حاج خانم بوده حتی به مادر حاج خانم گفته بودند: در چهره ایشان نوری می‌بینم! گویا یک بار هم به بهانه‌ای ایشان را به خانه‌شان دعوت می‌کنند و از پشت پنجره‌ای که دید نداشته، آقاجانم را به مادر حاج خانم نشان می‌دهند و می‌گویند:« می‌خواهم فلانی دامادم شود، حتی اگر من نبودم دخترم را به ایشان بدهید».

طاهره کلباسی: به مادرم می‌گویند: «بلند شوید دامادتان را ببینید» که ایشان می‌گویند: «بچه من هنوز وقت شوهر کردنش نیست!»

□آن زمان چند سال داشتید؟

طاهره کلباسی:سنم از ده سال هم کمتر بود! اما بعد از آنکه پدرم به رحمت خدا رفتند، آقای خزعلی به خواستگاری آمدند. به همین خاطر مادرم با عمویم که در تهران ساکن بودند و از  سوی پدرم سمت قیّم ما را داشتند، تماس می گیرند و موضوع را با وی در میان می گذارند و نظرشان را در این خصوص می پرسند. ایشان هم برای تحقیق نزد آیت‌الله بروجردی می روند. در آن دوران آقای خزعلی شاگرد آیت‌الله‌ بروجردی در قم بودند.وقتی عمویم نزد آیت الله بروجردی می رود و در خصوص خواستگاری آقای خزعلی صحبت می کند، آیت الله بروجردی می فرمایند: «اگر دختر داشتم حتماً به این خانواده می‌دادم» همین حرف برای عمویم کافی بود تا به مادرم تلفن کند و بگوید:« حتماً قبول کنید». پس از آن مادرم دیگر مخالفتی نکردند. آقای خزعلی هم آمدند و مرا خواستگاری و عقد کردند.

عاطفه مروی: زمان عقد حاج خانم سیزده سال و حاج‌آقا 26 سال داشتند.

□برایتان سخت نبود که بعد از ازدواج دور از خانواده به شهر دیگری بروید؟

طاهره کلباسی:  خیلی برایم مشکل بود. یک دختر سیزده ساله بودم که از مشهد به قم رفتم و زندگی مشترک را شروع کردم. آن زمان تنهای تنها بودیم و چون هیچ یک از اقوام در قم ساکن نبودند، با هیچ‌کس رفت و آمد نداشتیم! آقای خزعلی تنها هفته‌ای یک بار، برای زیارت مرا به حرم می‌بردند. البته نه مثل حالا که آقا و خانم، شانه به شانه هم راه بروند. ایشان به فاصله پنج شش متری جلوتر از من می‌رفتند که وقتی طلبه‌ها می‌ایستند و سلام و علیک می‌کنند، نفهمند من همسر ایشان هستم! دورادور همراه هم می‌رفتیم و من در بین زن‌ها زیارت می‌خواندم و ایشان هم در بین مردها و بعد به خانه برمی‌گشتیم. سالی یک بار هم مرا به مشهدو نزد خانواده ام می‌بردند و دو ماه محرم و صفر و یک ماه رمضان را هم منبر می‌رفتند. در واقع هر شهری که از ایشان دعوت می‌کردند، برای منبر می‌رفتند.

□با توجه به کم سن بودنتان آن هم در غربت چگونه ایشان شما را به خانه و خانواده علاقمند کردند؟

طاهره کلباسی: اخلاقشان خیلی خوب بود. من هم یک دختر چشم و گوش بسته و سازگار بودم و با همه چیز می‌ساختم. مادرم جهاز بسیار مختصری دادند، به همین خاطر زندگی بسیار ساده‌ای داشتیم. من هم دختر یک روحانی بودم و مردم داری پدرم را دیده بودم که طلبه‌ها را می‌آورد، لباس می‌پوشاند و عمامه سرشان می‌گذاشت. همیشه از هر کجا که مهمان می‌آمد، در خانه پدری ساکن می شد. همین روحیات سبب شد  که عموی ما، خانه ارثیه پدر ی را بفروشد و به دایی مان بگوید:«اگر این پول را برایش بفرستم، مثل پول‌های دیگری که تا به حال خرج طلبه‌ها کرده است، همین کار را می‌کند! در حالی که الان چهار بچه دارد ونتیجتا تا آخر عمرش اجاره‌نشین خواهد ماند. شما خانه ای برای خرید پیدا کنید تا من پول را ‌بفرستم» در نتیجه عمویم پول را فرستاد و داییم برای ما خانه ای خرید. به همین جهت پس از فوتشان برای ما بچه‌ها هیچ ارثی باقی نگذاشتند. خانه‌ای هم که خودمان داشتیم وضعیتش همین‌طور بود. آقای خزعلی می‌گفتند:« طلبه‌ها گرسنه باشند و من خانه داشته باشم؟!»

□آیا در آن ایام جوانی هیچ‌وقت بحث و کدورتی بین شما و حاج‌آقا پیش می آمد؟

طاهره  کلباسی: نه، الحمدلله. همیشه پیش بچه‌ها از من تعریف می‌کردند.

عاطفه مروی: آن‌قدر حاج خانم و حاج‌آقا خوش‌اخلاق بودند که دامادشان که مرحوم شده‌اند، می‌گفتند:« آرزو به دلم مانده است که لااقل یک بار بگو مگو کنید!». اگر درست حدس زده باشم، در سال 1330 ازدواج کردند. در طول این 64 سالی که با هم زندگی کردند، پدربزرگم همیشه به ایشان می‌گفتند:«حاج خانم» و ما هم می‌دیدیم که هیچ‌وقت ایشان را به اسم صدا نکردند، همیشه باهم با احترام صحبت می‌کردند. حاج خانم هم همیشه ایشان را «حاج‌آقا» صدا می‌زدند. به نظر من نحوه رفتار یک شوهر با همسرش، کاملاً به بچه‌ها یاد می‌دهد با مادرشان چگونه رفتار کنند. ما حتی یک بار نشنیدیم صدای حاج آقا بلند شود و یا تندی کنند. اگر هم رفتاری را نمی‌پسندیدند و مطابق میلشان نبود، فقط سکوت می‌کردند و تمام ناراحتیشان را با سکوت نشان می‌دادند.

□درباره رفتاری که نمی پسندیدند اعتراض یا سرزنش نمی‌کردند؟

عاطفه مروی: اصلاً، اگر هم می خواستند مسئله ای را تذکر بدهند، با نهایت نرمی و اخلاق خوش تذکر می‌دادند که فلان مسئله مطابق میلم نیست و یا انجام آن کار، اخلاقی‌تر است. مثلاً اگر می‌خواستند تذکر بدهند با تلفن کم صحبت کنیم، می‌گفتند:« در طول مدتی که شما با تلفن صحبت کردید، من نیم جزء قرآن خواندم!» در واقع به این شکل به ما تذکر می دادند که از وقتمان درست استفاده کنیم. یادم هست بچه که بودم و مثلاً برایشان چای می‌ریختم، هیچ‌وقت تذکر نمی‌دادند چرا کمرنگ یا پررنگ ریختی، بلکه همان را با شوخی بیان می کردند . مثلاً می‌گفتند: «عاطفه‌جان! این چای آژان دیده و ترسیده است!» در نتیجه می‌فهمیدم چای کمرنگ است و عوضش می‌کردم. مطلقاً وتا امکان داشت، کارشان را به کسی نمی‌گفتند، یعنی تا اواخر که با walker راه می‌رفتند، کارهایشان را خودشان انجام می‌دادند. حتی اصرار می‌کردم که:« اگر کاری دارید به من بگویید، بلکه ثوابش به من برسد».معمولا برای ریختن چای هم از کسی کمک نمی خواستند، حتی موقع پوشیدن جوراب هم مانع از آن می شدند که کمکشان کنم. البته یکی دو سال آخر که خیلی فرتوت شده بودند، در جاهایی که توانایی نداشتند اجازه می‌دادند کمکشان کنیم، ولی تا قبلش مایل بودند همه کارهایشان را خودشان انجام بدهند و سعی می‌کردند کوچک‌ترین زحمتی برای حاج خانم یا بقیه نداشته باشند. مثلا اگر به چیزی احتیاج داشتند خودشان می‌رفتند و می‌آوردند و بارها از حاج خانم می پرسیدند:« کمکی از دستم ساخته است؟» بعد از صرف غذا، بشقابشان را خودشان جمع می‌کردند. احترام ایشان به حاج خانم همیشه زبانزد بود. هر کسی که منزل شان می‌آمد، خیلی زود متوجه می‌شد حاج آقا چقدر حاج خانم را عاشقانه دوست دارند. حاج آقا دو یا سه ساعت مانده به اذان صبح، برای نماز شب بلند می‌شدند. حاج خانم یک ساعت مانده به اذان بیدار می‌شدند و حاج‌آقا با چنان اشتیاقی جلو می‌آمدند و به ایشان نگاه می‌کردند که در عمرم ندیده‌ام مردی این‌طور عاشقانه به زنش نگاه کند.

□آن هم در سن و سال ایشان...

عاطفه مروی: اتفاقاً هر چه سن بالاتر می‌رود، محبت‌ها عمیق‌تر می‌شود و خیلی قوت پیدا می‌کند. اگر رفتارها درست باشد، عشق ریشه بیشتری می‌دواند. حاج خانم هم فوق‌العاده اهل ادب و مدارا هستند و می‌دانستند چطور مطابق میل حاج‌آقا همه چیز را تنظیم و مدیریت کنند. لازم نبود آقاجان بگویند: فلان کار را انجام دهید. همین که حاج خانم متوجه موضوع می شدند، انجام می‌دادند. هر دو خیلی ملاحظه همدیگر را می‌کردند و این بسیار مهم است.

□در واقع هردو از یکدیکر به یک درک متقابل رسیده بودند.اینطور نیست؟

عاطفه مروی: همین‌طور است. اینکه فکر کنیم حتماً مرد باید خیلی خوب باشد و رعایت همسرش را بکند و یا زن خیلی مطیع باشد، صحیح نیست، این قضیه همیشه دو طرفه است. واقعاً در طول تمام این سال‌ها کوچک‌ترین مشکلی بین این دو نفر ندیدم.

□حاج خانم اشاره کردید پدر شما آنچه را هم که خودشان داشتند برای طلبه‌ها خرج می‌کردند. مرحوم آیت‌الله خزعلی از این جنبه چگونه بودند؟

طاهره کلباسی: آقای خزعلی هم اخلاق پدرم را داشتند. مثلا یک فرش ماشینی داشتیم که کهنه شده بود، به همین خاطر دو فرش با پول خود خریدم و قسط‌هایشان را هم خودم پرداخت کردم. اما آقای خزعلی با دیدنشان گفتند: «مگر فرش قبلی چه عیبی داشت؟» گفتم: «آبرومند نبود و پاره شده بود. این را هم از پول خودم خریده‌ام و تحمیلی به خرج زندگی نبوده!» اما ایشان خمس آن فرش ها را پرداختند و بعد رویش نماز خواندند.البته من گفتم: «پول این فرش‌ها را ذره‌ذره داده‌ام و اصلاً خمس به آنها تعلق نمی‌گیرد» در واقع تا این حد در خصوص خرج کردن پول احتیاط می‌کردند.

□پس اهل تجملات در زندگی نبودند؟

طاهره کلباسی: اصلاً، به هیچ‌وجه.

عاطفه مروی: ناگفته نماند خانواده حاج‌خانم قبل از ازدواج زندگی مرفهی داشتند. البته پدرشان نه، چون همان‌طور که گفتند هر چه را که داشتند به طلبه‌ها می‌دادند، ولی درمجموع خانواده پدری و مادری هر دو متمول بودند. با این حال، پدر حاج خانم اجازه نمی دادند مادر ایشان دارایی خود را در زندگی خرج کنند. ناگفته نماند دایی حاج خانم در دوره ای، رئیس اداره دارایی و عمویشان هم از تجار بسیار معتبر بازار اصفهان و تهران بوده اند.

طاهره کلباسی:  در واقع مادرم جهازی را که از مال مادرشان به ایشان رسیده بود، هم در راه خدا، برای طلبه‌ها خرج کردند. ظاهرا یک روز مادرم گردنبند یادگاری مادرش را به گردن می اندازد و پدرم می بینند و می گویند:«اگر کسی این گردنبند را در گردن تان ببیند و آه بکشد و فکر کند خدای ناکرده آنرا از سهم امام خریده و به گردن همسرم انداخته‌ام، من چه باید بکنم؟». مادرم هم فوراً گردنبند را از گردن باز می کند و به ایشان می دهد و می گوید: «این یکی را هم که مانده است ببر برای طلبه‌ها خرج کن!» و واقعاً پدرم ان  گردنبند را هم گرفتند و برای طلبه‌ها خرج کردند.

□با توجه به روحیات مرحوم آیت الله خزعلی،حاج خانم در شروع زندگی با چه مشکلاتی روبرو بوده اند؟

عاطفه مروی: شروع زندگیشان با مشکلاتی همراه بود، چون حاج آقا مقید بودند که از سهم امام استفاده نکنند که تا آخر عمر هم، هیچ‌وقت استفاده نکردند. ولی در همان سال‌های قبل از انقلاب، با وجود تبعید و زندان با منبر وانجام دیگر شئون یک روحانی، خانه‌ای در شأن حاج‌خانم تهیه کردند. چرا که یکی از شرایط ازدواج در اسلام این است که زندگی زن در خانه شوهرش، مطابق شأن زندگی خانواده پدرش باشد، به همین خاطر حاج‌آقا زندگی خوبی را برای ایشان فراهم می‌کردند. در واقع وضع زندگیشان قبل از انقلاب، خیلی بهتر از بعد از انقلاب بود. حتی خانم آیت الله جنتی می‌گفتند:« هر کسی که می‌آید پشت سر ایشان حرفی بزند، می‌گویم من شهادت می‌دهم این خانواده قبل از انقلاب جزو متمولین قم بودند».

طاهره کلباسی: مرتب منبر می‌رفتند و تامین خرج زندگی مان، از این طریق بود. اما زندگی مان به لحاظ مادی، خیلی بهتر از بعد از انقلاب بود. الحمدلله هیچ‌وقت از سهم امام استفاده نکردند و خودشان هم می‌گفتند:«الحمدلله حتی یک دستگیره در خانه‌ام را هم، از پول سهم امام نخریده‌ام».

□ایشان در کارهای منزل به شما کمک هم می کردند.

طاهره کلباسی:از اول  هر دو با هم، همکاری می‌کردیم. همین خانه‌ای که راجع به آن صحبت شد، تکه زمینی بود که خریدیم و خودمان ساختیم. مسافت خانه مان تا زمین خریداری شده دور بود. با این حال صبح ها پیاده می‌رفتم و بالای سر عمله و بناها می‌ایستادم تا وقتی که کارشان تعطیل می‌شد و بعد به خانه برمی‌گشتم. آقای خزعلی هم منبر می‌رفتند که برای بنایی پول تهیه کنند. البته الان خرابش کرده و جایش هتل ساخته‌اند.

عاطفه مروی: خانه خیلی قشنگی بود و حوض بزرگی به شکل کفش داشت! دو طرفش هم باغچه‌های پر از گلکاری بود. معماریش براساس طرحِ خود حاج‌خانم بود.

□حاج خانم، در طی زندگی مشترک نحوه رفتار آیت الله خزعلی با شما چگونه بود؟ایشان در این جنبه از رفتار،چه خصوصیاتی داشتند؟

طاهره کلباسی: همیشه به بچه‌ها می‌گفتند:«اگر تربیت شما ده قسمت باشد، نه قسمتش سهم مادرتان است و یک قسمت سهم من! قدر مادرتان را بدانید» در کل همه کارهای خانه و بچه ها، از دکتر بردن تا مدرسه گذاشتن شان، با خودم بود. شاید حاج‌آقا نمی‌دانست بچه ها به کدام مدرسه می‌روند. بزرگ کردن نه تا بچه شوخی نیست، بعلاوه که همیشه هم مهمان داشتیم. چون حاج‌آقا هر شهرستانی که  منبر می‌رفتند، پس از بازگشت، اهالی برای بازدید به منزل مان می آمدند.

عاطفه مروی:آقا جان همیشه از حاج خانم تشکر می‌کردند و دائماً به بچه‌ها توصیه می‌کردند که: قدر زحمات حاج‌خانم را بدانند. هیچ‌وقت قبل از اینکه حاج‌خانم بیایند و سر سفره بنشینند، دست به غذا نمی‌بردند و مدام می‌گفتند:« حاج‌خانم! تشریف نمی‌آورید؟» و به این ترتیب به بچه‌ها یاد می‌دادند که تا حاج‌خانم نیامده‌اند، دست به غذا نبرند. احترام بسیار زیادی برای حاج‌خانم قائل بودند و همیشه با لبخندِ محبت‌آمیز به ایشان نگاه می‌کردند. با چنین رفتاری، دیگر لازم نیست به بچه‌ یاد بدهید به پدر و مادرتان احترام بگذارید.

□شیوه تربیتی و ارتباطی آیت الله خزعلی با فرزندانشان چگونه بود؟دراین باره از چه روش هایی استفاده می کردند؟

طاهره کلباسی:  ارتباطشان با فرزندان خیلی خوب بود. هیچ وقت مستقیم تذکری به کسی نمی دادند. اما به نماز اول وقت، قرآن خواندن، حلال و حرام خیلی تاکید داشتند.

عاطفه مروی:اولا؛حاج آقا بی‌نهایت خوش‌اخلاق بودند و به خاطر همین اخلاق خوبشان بود که من جذبشان شدم. وقتی کسی اخلاقش خوب باشد، انسان سعی می‌کند شبیه به او شود. آن‌قدر آقاجان را دوست داشتم که همیشه تلاش می‌کردم شبیه ایشان بشوم و نگاه می‌کردم ببینم ایشان چه کار می‌کنند تا همان کار را انجام دهم. در واقع صفا و صمیمیتی که بین آقاجان و حاج‌خانم بود، سبب می شد بیشتر به خانه ایشان بروم. همواره زندگی شان پر از آرامش بود. چه زمانی که بچه بودم، چه وقتی بزرگ شدم، هر وقت مشکلی پیدا می‌کردم، زود به اینجا می‌آمدم. گاهی مشکلم را می‌گفتم، گاهی هم اصلاً نمی‌گفتم و در دلم می ماند، ولی همین که آقاجان یا خانم‌جان را می‌دیدم ، مشکلم حل می‌شد و آرامش خاطر پیدا می‌کردم. به نظرم خیلی ضرورتی ندارد بزرگ‌ترها با بچه‌ها حرف بزنند. کافی است خودشان درست رفتار کنند و در خانه آرامش حاکم باشد. در محیط آرام، بچه‌ها خودشان برای مشکلشان راه‌حل پیدا می‌کنند. ثانیا: ایشان خیلی به اجرای احکام تقید داشتند. بعضی‌ها تصور می‌کنند مطلقا نباید به بچه‌ها تذکر داد! اما آقاجان چون خیلی به نماز اول وقت تقید داشتند، همیشه اول وقت با صدای بلند اذان و اقامه می‌گفتند که همین همه را تشویق می‌ کرد تا نماز اول وقت بخوانند. خیلی وقت‌ها هم بین دو نماز، تذکر اخلاقی می‌دادند یا حدیث می‌گفتند. گاهی اوقات هم بعد از ظهرها، یا ما سئوال می‌پرسیدیم وایشان جواب می‌دادند یا خودشان تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه می‌گفتند و به نکات تازه‌ای که به نظرشان رسیده بود، اشاره می‌کردند. همین مسائل خیلی روی ما تأثیر داشت و غالباً پاسخ سئوالاتمان را، از میان صحبت هایشان دریافت می‌کردیم. آقاجان روی نکات تربیتی و حلال و حرام هم خیلی تأکید داشتند. الان متأسفانه می‌بینم دربرخی خانواده ها، بچه‌ها آموزش احکام ندارند و این مسئله در خانواده بی‌اهمیت و کمرنگ شده است، ولی ایشان خیلی به آموختن رساله مقید بودند و تک‌تک احکام را از ما می‌پرسیدند و به نظرم، برای ما نوه‌ها بیشتر وقت می گذاشتند.

قبل از انقلاب بخاطر مسئله حجاب، برخی خانواده ها به فرزندان دخترشان اجازه تحصیل نمی دادند. به همین خاطر دختران، با پوشیه به مدارس شبانه می‌رفتند! حتی برخی اجازه تحصیلِ بدین صورت را هم به دخترانشان نمی دادند. اما ایشان حتی در شرایط قبل از انقلاب هم مقید بودند که دخترها پا به پای پسرها، تا سطوح عالی درس بخوانند به همین خاطر هر چهار دختر ایشان تحصیلات عالیه دارند. سه نفر دکتر و یکی شان فوق‌لیسانس هستند. پنج پسر شان هم یکی شهید شده و سه تایشان دارای مدرک دکترا و یکی هم فوق‌لیسانس است.

□ از نحوه تربیت ایشان خاطره خاصی به یاد دارید؟

عاطفه مروی: یکی از شیوه هایشان برای آموختن احکام یا حفظ قرآن، تعیین جایزه بود. مثلا بین من و دایی کوچکم مسابقه گذاشتند که اگر در ظرف یک ماه، سه جزء قرآن را حفظ کنیم، ما را به حج عمره ببرند! البته در اصل حاج‌خانم بانی این جایزه بودند،درعین حال آقاجان هم می گفتند:« چون قول داده‌اید حتماً باید انجام شود». این طور بود که من به اولین سفر حج عمره‌ام رفتم. حتی آنجا هم برای آموزش احکام به دایی ام- که کم سن و سال بود- جایزه ای تعیین کرده بودند. نکته دیگری که خودشان به‌‌شدت رعایت می‌کردند و در تربیت بچه‌ها هم به کار می‌بردند، مدیریت زمان بود. از همان بچگی دائماً گوشزد می‌کردند زمان را تنظیم کنید و وقتتان را بیهوده هدر ندهید. یک وقتی اگر داییم دم در خانه می‌رفت و با دوستانش صحبت می‌کرد، بعد که بالا می‌آمد، خیلی دوستانه به او می‌گفتند: «علیرضاجان! کاش می‌شد وقت‌هایی را که با دوستانت تلف می‌کنی، بخرم و به وقت خودم اضافه و از آن استفاده می‌کردم!» هرگز ندیدم ایشان، حتی لحظه‌ای را بیهوده از دست بدهند. یا در حال ذکر بودند یا در حال قرائت قرآن. یک بار داشتم با تلفن صحبت می‌کردم و یک مقدار حرف‌هایم طول کشید. آقاجان پشت میز نشسته بودند و قرآن می‌‌خواندند. بعد که صحبت‌هایم تمام شدند، گفتند: «در فاصله‌ای که شما با تلفن حرف می‌زدی، من یک جزء قرآن خواندم!»

□اشاره کردید به روش آیت الله خزعلی در تعلیم احکام ومقولات مذهبی به فرزندان.ایشان نسبت به حفظ قرآن وفهم مفاهیم آن نیز، اهتمام زیادی داشتند. دراین باره،درخانواده چگونه رفتارمی کردند؟

طاهره کلباسی: ایشان به هر چیزی که سفارش می کردند، اول خودشان انجام می‌دادند. مثلاً دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها آیه «هل اتی» را در نماز ظهر می‌خواندند. ایشان در مسجد سید اصفهان، برای خانم ها درس تفسیر برقرار کرده بودند. برای آنها جایزه گذاشته بودند که اگر آیه «هل اتی» را حفظ کردید و در نمازهای ظهر دوشنبه و پنج‌شنبه خواندید، به شما جایزه می‌دهم!درآن زمان من هم اصفهان بودم ودرکنار ایشان سوار ماشین می شدم .خاطرم هست خانم‌ها تا دم در ماشین می‌آمدند و می‌پرسیدند:« بگویید چگونه حفظ کنیم؟» حتی دو سال به دانشجوها مهلت داده بودند که:«من نهج‌البلاغه را حفظ می‌کنم و شما قرآن را حفظ کنید. فقط هم موقع رفت و آمد در ماشین این کار را می‌کنم! اگر من بردم، شما مثلا 100 هزار تومان به فقیر کمک کنید. اگر شما بردید، من شما را به مکه می‌فرستم!». برای همین ایشان دستور داده بودند در ماشین، یک چراغ مطالعه کوچک نصب کنند که وقتی سوار ماشین می‌شوند،بتوانند قرآن حفظ کنند. سر سال که بچه‌ها را خواستند که بیایید جواب بدهید، گفته بودند:« آقا! فکر کردیم شوخی کرده‌اید!». بعد گفته بودند:« نهج‌البلاغه را بردارید و امتحانم کنید». کل نهج‌البلاغه را حفظ کرده بودند!همین حفظ قران در ماشین، سبب شده بود یکی از آقایان برایشان نامه بنویسد که:« از شما یاد گرفتم در ماشین قرآن حفظ کنم. به خودم گفتم: این پیرمرد به این سن دارد در ماشین قرآن حفظ می‌کند، چرا من این کار را نکنم؟ شروع کردم و الان کل قرآن را حفظ هستم و این را از شما یاد گرفتم».البته ایشان بیشتر قرآن را در زندان حفظ کردند، چون هیچ کتابی جز قرآن به زندانی‌ها نمی‌دادند.

عاطفه مروی: در زندان که بودند تفسیر قران هم درس می‌دادند. برایم تعریف کردند:« دانشگاه امام صادق(علیه السلام) که می‌رفتند، از کربلایی کاظم که با عنایت خدا قرآن را حفظ بود، حرف می‌زده اند و به دانشجوها می‌گفتند: حفظ قرآن که کاری ندارد». هر وقت هم از ایشان می‌پرسیدید:« رمز حفظ قرآن چیست؟» می‌گفتند:« اول اراده، دوم اراده، سوم اراده! باید واقعاً همت کنید و بخواهید».. واقعا یکی از بهترین اوقات زندگیم این بود که شب به شب، به بهانه‌ای ایشان را وادار کنم در باره حضرت علی(علیه السلام) حرف بزنند، چون یکی از مواردی که عمیقاً ایشان را شاد می‌کرد و سر حال می‌آورد، حرف زدن درباره حضرت علی(علیه السلام) بود. قسمتی از نهج‌البلاغه را می‌پرسیدم و ایشان عجیب سر ذوق می‌آمدند و با دقت تمام می‌گفتند ابن ابی الحدید در اینجا این را می‌گوید، شیخ محمد عبده ذیل این فراز نهج‌البلاغه این را می‌گوید. همین‌طور اشک می‌ریختند و برایم توضیح می‌دادند. کلامشان واقعاً به عمق جان آدم نفوذ می‌کرد. آدم نهج‌البلاغه را از خیلی‌ها می‌شنود، ولی اینکه کسی صاحب نفس و کلامش طیب باشد، خیلی فرق می‌کند.

□شخصیت های نمادین ،غیر از اخلاق آموزشی، از جنبه اخلاقیات فردی هم در خور بررسی هستند.ایشان را از بعداخلاقِ تعامل با خانواده چگونه دیدید؟

عاطفه مروی: اخلاقشان خیلی گل بود! هر وقت نگاهشان می‌کردم، برایم مصداق این آیه بودند: «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا»(1) بندگان خاص خدا کسانی هستند که سبک روی زمین راه می‌روند، یعنی هیچ سنگینی و فشاری روی زمینِ خدا ندارند. هیچ زحمتی برای کسی نداشتند. کارهایشان را تا جایی که می‌توانستند خودشان انجام می‌دادند. اگر هم احیاناً کاری را برایشان انجام می‌دادیم، با نهایت تواضع تشکر می‌کردند.

همیشه دعایمان می‌کردند.حتی یک بار، رفتاری از ایشان ندیدم که این شائبه‌ پیش بیاید که وظیفه دیگران است تا برایشان کاری را انجام بدهند. ادب و تواضع ایشان بی‌نظیر بود. هیچ‌وقت نشد مرا عاطفه صدا بزنند. حتی بچه هم که بودم،«عاطفه خانم» صدایم می‌زدند. حتی یک بار هم نشد به من اخم کنند. قطعاً مواردی بود که اشتباه کرده بودم، ولی هرگز اخم نکردند و تذکر مستقیم ندادند. یک بار قرار بود به خانه‌شان بروم و دیر کرده بودم و ایشان خوابشان گرفته بود. هر چند دقیقه یک بار سرشان را بلند می‌کردند و می‌پرسیدند: عاطفه خانم نیامدند؟ چون درحال خواب آلودگی بودند،تنها یک بار سرشان را بلند می‌کنند و می‌پرسند: عاطفه نیامد؟ مامان‌بزرگ می‌گفتند: انگار قرآن را غلط خوانده باشند، فوری ازجا پریدند، نشستند و گفتند: عاطفه‌خانم نیامدند؟ یعنی در غیاب ما، این‌قدر ادب را رعایت می‌کردند، چه رسد به حضور! قطعاً ما آن‌قدر خوب نبوده‌ایم که در رفتارما، مورد خطایی پیش نیامده باشد و ناخواسته اشتباهاتی را مرتکب شده‌ایم، ولی ایشان حتی یک بار هم به من اخم نکردند. همانطور که عرض کردم، حاج‌آقا همیشه کارهایشان را خودشان انجام می دادند . همیشه بعد از نماز صبح یک مقدار راه می‌رفتند، بعد سماور را روشن می‌کردند و برای خرید نان بیرون می‌رفتند. یادم است یک روز صبح زود، برای خواندن درس بیدار شده بودم که دیدم آقاجان رفتند و نان خریدند و آمدند و بعد شنیدم از داخل اتاق صدای ظرف و این چیزها می‌آید. بعد دیدم در سینی، صبحانه کامل چیده و برایم آورده‌اند! از خجالت آب شدم و گفتم: «آخر این چه کاری است؟ من باید برای شما صبحانه بیاورم» گفتند: «اگر می‌خواهی رسم ادب را به جا بیاوری، به حرفم گوش کن. وقتی می‌بینم درس می‌خوانید،این کار بیشتر برایم ارزش دارد و این‌جوری خوشحال‌ترم!» خلاصه نگذاشتند بلند شوم و کار کنم. هر چه سعی کردم بقیه کارها را خودم انجام دهم، طوری برخورد کردند که:« اصلاً اجازه نداری بلند شوی! واقعاً می‌خواهی ادب را رعایت کنی، ادب این است که بنشینی و درس‌ات را بخوانی». وقتی درس می‌خواندیم، خیلی خوشحال می‌شدند.وقتی که قرآن حفظ می‌کردیم، از خودشان خیلی اشتیاق نشان می‌دادند. هر قدر هم که خسته بودند و وقت استراحتشان بود، اگر راجع به دین و احکام سئوال می‌پرسیدیم، ساعت‌ها وقت می‌گذاشتند و با حوصله و دقت زیاد جواب می‌دادند. نه ذره‌ای اخم ونه حتی لحظه‌ای اظهار خستگی می‌کردند. یک دائره‌المعارف کامل بودند. اگرپاسخ تفسیر می‌خواستم، در ذهن داشتند. حقوق می‌خواستم، پاسخ می‌دادند. حتی سئوالات فلسفی و کلامی خودم را هم از ایشان می‌پرسیدم. فوق‌العاده به تفسیر تسلط داشتند. الان یک موقع‌هایی که به مشکل برمی‌خورم، واقعاً متاسف می شوم از اینکه اگر آقاجان بودند می‌توانستند تفاسیر مختلف را از ایشان بپرسم. فوق‌العاده اهل مطالعه بودند.
 

□از دیدگاه شما،ویژگی بارز شخصیت ایشان چه بود؟

عاطفه مروی:ویژگی بارز ایشان، علاقه فوق‌العاده زیاد به حضرت امیر(علیه السلام) بود .به همین دلیل هم بود که از سال 1376 ،بنیاد بین المللی غدیر را تأسیس کردند. یک روز به من و حاج‌خانم گفتند:« خیلی دوست داشتم قبرم کنار حرم حضرت امیر(علیه السلام) بود». به فاصله کوتاهی بعد از آن، خوابی دیدند که با اشک و شوق آنرا برایمان تعریف ‌کردند که:«در خواب دیدم در حرم حضرت امیر(علیه السلام) هستم. در ضریح باز است و کنار قبر مطهر حضرت، پنج شش تا قبر بسیار زیبا و خیره‌کننده و آذین بسته قرار دارد. حضرت امیر(علیه السلام) اشاره‌ای به قبری که سمت راستشان بود کردند و گفتند:«خزعلی! این قبر مال توست. این را برای تو آماده کرده‌اند.» اواخر عمرشان انگار آقاجان بین این عالم و عالم باقی باشند، به زبان عربی چیزهایی می‌گفتند و احساس می‌کردم می‌خواهند حقایقی را به ما بگویند. همه ما عربی بلدیم، اما نمی‌فهمیدیم معنی آن واژه‌ها چه بود. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم. یک بار به علیرضا دایی ام گفتم:« بیهوده تلاش نکن. آقاجان دارند چیزهایی را می‌گویند که اسرار است و ما نمی‌فهمیم». تا آخرین لحظه نمازشان ترک نشد! می‌گفتند:« کنار من بنشینید که رکعت‌های نمازم کم و زیاد نشود».

 □حاج خانم سابقه فعالیت‌های سیاسی ایشان به بعد از ازدواج برمی‌گردد؟

طاهره کلباسی: بله، مبارزاتشان را بعد از ازدواج شروع کردند. قبل از ازدواج فقط درس می‌خواندند.

□به چه شکل مبارزاتشان را با رژیم سابق آغاز کردند ؟

طاهره کلباسی: از صحبت هایی که روی منبر در ماه های محرم، صفر و رمضان می‌کردند.هنوز مرحوم آیت الله بروجردی در قید حیات بودند که ایشان مبارزه با شاه را شروع کردند و بخاطرش تبعید شدند.

عاطفه مروی: ایشان با سخنرانی ای که سال 1332 در رفسنجان علیه شاه انجام دادند، مبارزاتشان را آغاز کردند.

□اولین اعتراضشان به حکومت در خصوص چه موضوعی بود؟

طاهره  کلباسی:  به سلاخ‌خانه رفته و دیده بودند گاوها را پشت به قبله سر می‌برند به همین خاطر روی منبر به مردم گفته بودند:« این گوشت‌ها حرام هستند، نخورید».

□نخستین دستگیری شان چطور صورت می گیرد؟

طاهره کلباسی:ایشان در رفسنجان منبر رفته بودند که بعد از سخنرانی، مأموران محل جلسه را برای دستگیری ایشان محاصره می کنند. اما رفقای حاج‌آقا، ایشان را فراری می دهند تا به تهران بیاورند. یک مقدار راه را که طی می کنند، ماشین خراب می‌شود و مأمورین حاج‌آقا را دستگیر می‌کنند و به خانه رئیس پلیس می‌برند. حاج‌آقا کف اتاق رئیس پلیس به نماز می‌ایستند که او فوراً می‌رود و سجاده خودش را برای حاج‌آقا می‌آورد و پهن می‌کند! بعد از نماز رئیس پلیس آقای خزعلی را سئوال و جواب می‌کند و در نهایت به ایشان می‌گوید:«دلم برای خودت نمی‌سوزد، برای بچه‌هایت می‌سوزد، آنها چه گناهی دارند؟» آن موقع پنج یا شش بچه داشتیم. حاج‌آقا هم می‌گویند:«بچه‌هایم خدا و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را دارند، شما هم هر کاری را که وظیفه‌تان هست انجام بدهید!» او هم در خانه اش اتاق خیلی خوبی را در اختیار حاج‌آقا می‌گذارد و حسابی از ایشان پذیرایی می‌کند. حتی می‌گوید:«تا زمانی که شما مهمان ما هستید، به عیالم گفته‌ام حتی با چادر هم در حیاط پیدایش نشود، بنابراین اگر خواستید وضو بگیرید یا کاری داشتید، بدون نگرانی به حیاط بروید. آن شب را تا فردا غروب در آنجا می گذرانند. بعد از صدور حکم تبعیدشان با دو سرباز به زابل منتقل می شوند.

عاطفه مروی: بعد از دستگیری شان، دادگاه صحرایی تشکیل می‌دهند و ایشان به اعدام محکوم می‌شوند. اما مرحوم آیت الله بروجردی نسبت به مسئله حساسیت نشان می دهند ونماینده خودشان را برای بررسی موضوع به محل می فرستند.گزارش نماینده نشان می داد که عده ای درآن منطقه برای ایشان پرونده سازی کرده اند.نهایتا حکم اعدام لغو وایشان را مدتی تبعید می کنند.

□حاج خانم درآن روزها، چطور از دستگیری ایشان با خبر شدید؟

طاهره کلباسی: برای پدرشان نامه دادند که مرا دستگیر کرده و زابل هستم، شما بچه‌ها را بردارید و به اینجا بیاورید. آن زمان من مشهد و خانه مادرم بودم. حسین فرزند شهیدم، بعد از سه دختر تازه به دنیا آمده و دو ماهه بود. پدر حاج آقا بعد از اطلاع از خبر دستگیری ایشان، خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. من دلداریشان دادم و گفتم:«طوری نیست، می‌رویم آنجا زندگی می‌کنیم». بعد هم پدرشان بلیت اتوبوس گرفت و با بچه دو ماهه، به زابل رفتیم. حاج‌‌آقا در آنجا خانه ای را اجاره کرده بودند. وسایل زندگی هم به اندازه‌ای که برایمان لازم بود، برداشتم و به سمت زابل راه افتادیم. ماشین آنقدر قراضه‌ بود که صندلی از زیر پایمان رد می‌شد و از روی صندلی پایین می‌افتادیم!با این همه ،اگر بگویم بد گذشت، نه این‌طور نیست. خیلی هم خوش گذشت.

عاطفه مروی: شما همین حالا هم که به زابل بروید، از نظر امکانات و سطح زندگی بسیار سخت است، چه رسد به آن سال‌ها!

□چه مدت در زابل زندگی کردید؟

طاهره  کلباسی: سه یا چهار ماه آنجا بودیم تا اینکه آیت الله بروجردی کسی را برای تحقیق موضوع فرستادند تا پاسبانی را که گزارش داده را به قم بیاوردند. سپس ماجرا را از او سوال کردند که پاسبان می گوید:« همین‌قدر شنیدم که ایشان گفت: شاه انگشتری در دست آیت الله بروجردی است که هر وقت خواست، می‌تواند آن را بیرون بیاورد!» بعد آیت الله بروجردی پرسیدند:« چطور شد که شما فقط همین یک جمله را شنیدی؟» که پاسبان می گوید:« خواب بودم، نفهمیدم بقیه منبر چه شد!» خلاصه حاج‌آقا تبرئه شدند و آیت الله بروجردی تماس گرفتند که حاج‌آقا را نزد ایشان بیاورند. پس از آن ما هم به مشهد باز گشتیم.

□قبل ازآنکه به خاطرات شما از دومین دستگیری ایشان بپردازیم،لطفا بفرمایید که نحوه آشنایی ایشان با حضرت امام چگونه بودو به چه مقطعی باز می گردد؟از ارتباط ایشان با امام چه خاطراتی دارید؟

طاهره کلباسی:حاج آقا شاگرد امام بودند و فوق‌العاده ایشان را دوست داشتند.برایتان خاطره ای نقل کنم.ایشان یکی، دو سال قبل، سفری به قم داشتند. روزهای شنبه در قم تفسیر می‌گفتند. یکی از طلبه‌ها اصرار می کند که: آقا! امروز ناهار به منزل ما تشریف بیاورید. ایشان هم خیلی به طلبه‌ها احترام می‌گذاشتند، به همین خاطر دعوت او را می پذیرد. بعد از صرف ناهار، صاحبخانه حاج آقا را به زیرزمین می‌برد. در آنجا تختی فراهم کرده بودند که ایشان استراحت کنند. وقتی می‌خواستند استراحت کنند، می بینند عکس امام پایین پای ایشان است. از روی تخت روی زمین آمده و برعکس خوابیده بودند که پایشان به سمت عکس نباشد! صاحبخانه وقتی برمی گردد و حاج آقا را انطور می بینند، می پرسند: «مگر تخت ناراحت بود که روی تخت نخوابیدید؟» حاج آقا هم گفته بودند: «نه، پایم به طرف عکس امام و بی‌احترامی به ایشان بود، برای همین پایین آمدم!» به خانه که برگشتند شب خواب دیدند که حضرت امام به همین خانه ما تشریف آورده اند. حاج آقا می گفتند:« امام آمدند و از در منزل عبور کردند و دستشان را بالا بردند و سه مرتبه گفتند: بفاطمه‌الزهرا!».می گفتند:«چون به ایشان احترام گذاشتم، این رمز را به من دادند». چند مریض را هم با همین رمز «بفاطمه‌الزهرا» شفا دادند. مثلا یکی ازآنها،کودکی بود که دور نافش عفونت داشت. همه دکترها گفته بودند: باید حتماً عمل شود و خانواده کودک، وقت گرفته بودند که او را عمل کنند. پدر کودک پای منبر حاج‌آقا آمده و گفته بود: فردا می‌خواهند بچه‌ام را عمل کنند، دعایی بفرمایید! حاج آقا هم گفته بودند:« برو وضو بگیر و رو به قبله بایست و سه بار خدا را به فاطمه‌زهرا(سلام الله علیها) قسم بده، خدا شفا می‌دهد». این کار را کرده و بعد که بچه را برای عمل برده بود، معاینه کردند و گفتند: اثری از عفونت نیست و کودک خوب شده است! این‌طور با امام ارتباط روحی داشتند.

عاطفه مروی: در واقع آقاجان سالها قبل از فوت آیت‌الله بروجردی، با حضرت امام آشنا می‌شوند. قبل از سال 1340روابطشان با امام صرفا علمی وعاطفی بود، ولی بعدازآن تاریخ که ایشان ریاست بخشی ازحوزه را به عهده گرفتند و مرجع شدند، حاج‌آقا ازجنبه سیاسی هم به ایشان پیوستند و در مبارزات از همان ابتدا تا آخر همراه و همگام امام بودند.اهمیت این ارتباط هم در این است که حاج آقا تحصیلکرده حوزه مشهد بودند و علمای قم و مشهد یک مقدار با هم زاویه داشتند، چون علمای مشهد از اصحاب «مکتب تفکیک» و به این اصل معتقدند که فلسفه و عرفان باید از معارف خالص دینی جدا شود، اما در قم این‌طور نیست و فلسفه و عرفان هم تدریس می‌شود و خود حضرت امام هم کلاس فلسفه داشتند و دراین حوزه هم شاگردانی تربیت ‌کرده بودند.بعد از شروع نهضت،حاج‌آقا می‌بینند که فضلای حوزه مشهد، یک مقدار با حضرت امام همراه نیستند به همین خاطر با مرحوم آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی وبرخی علمای مشهد صحبت می‌کنند وبه خصوص از حاج شیخ مجتبی قزوینی دعوت می‌کنند که به قم بیایند و دیداری با حضرت امام داشته باشند. ایشان به قم می‌آیند و در منزل خود آقاجان ساکن می شوند.بعد به اتفاق به دیدار امام می روند. حتی  آقاجان آن دوبزرگوار را تنها می‌گذارند که با هم صحبت کنند. بعد از اینکه صحبت‌هایشان تمام می‌شود واز منزل امام بیرون می آیند، مرحوم حاج شیخ مجتبی به آقاجان می‌گویند:« راجع به این مرد باید سه نکته اشاره کنم. اول: اینکه این مرد، مردِ حق است و راهش هم راه حق. دوم: اینکه به سختی به نتیجه می‌رسد، اما پیروز می‌شود. یارانش یاران نیمه راه هستند و تا جایی ایشان را همراهی می‌کنند، ولی از یک جا به بعد همراه نیستند و سوم اینکه پرچم این نهضت به دست آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) داده می‌شود».در نتیجه مرحوم آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی به‌رغم اینکه بسیار به عرفان و فلسفه انتقاد داشتند، وقتی حضرت امام را می‌بینند، کاملاً ایشان را تأیید می‌کنند و به این ترتیب است که حوزه مشهد با واسطه‌گری آقاجان با حضرت امام همراه می‌شود و علمای مشهد درمقطع آغاز نهضت، بحث عرفان و فلسفه را کنار می‌گذارند و می‌گویند امام خمینی(ره) در مسیر فقه و فقاهت، واقعاً بر حق است. در واقع از همان ابتدا، آقاجان یار و یاورحضرت امام بودند.

□خب برمی گردیم به پرسش قبلی.قاعدتا دستگیری دوم ایشان مربوط به دوران نهضت اسلامی است.این دستگیری به چه شکل اتفاق افتاد وچقدر طول کشید؟

طاهره کلباسی: آن زمان قم نبودند و شب‌های جمعه در مسجد «الجواد» منبر می‌رفتند. یک شب سر حوض وضو می‌گرفتند که جوانی می‌آید و می‌گوید:«حاج‌آقا! ممکن است تشریف بیاورید و سئوال ما را جواب بدهید؟» ایشان همراه آن جوان از مسجد بیرون می‌روند و در آنجا مأمورین ایشان را سوار ماشین می‌کنند و می‌برند! مردم یک ساعتی معطل می‌مانند و بعد صلوات می‌فرستند و می‌گویند: آقا نیامده است! ما آن زمان قم زندگی می کردیم. همان شب به خانه آمدند و در زدند. ساعت دوازده شب بود. در این ساعت خود حاج‌آقا از منبر برمی‌گشتند. ایشان خودشان کلید داشتند و داخل می‌آمدند. تعجب کردم که چرا در زدند؟ پشت در رفتم و یک نفر گفت:« در را باز کنید، یک نامه از حاج‌آقا آورده‌ام!». گفتم:«حاج‌آقا هیچ‌وقت نامه نمی‌دهند». گفت:« امشب قرار شده است نیایند، نامه داده‌اند که دلواپس نشوید! در را باز کنید که این نامه را خدمتتان بدهم». خدا را شکر که چادر سرم بودم و دم در رفتم. لای در را کمی باز کردم که نامه را بگیرم، لگد زد و در را به زور باز کرد. قدش بیشتر از دو متر بود! گفت:« من از ساواک نامه دارم و آمده‌ام خانه را بگردم». گفتم:« شما حق ندارید وقتی حاج‌آقا نیستند وارد خانه شوید». گفت:« من نامه دارم و حتی اگر در را باز نمی‌کردید، اجازه داشتیم در را بشکنیم یا از دیوار بالا بیاییم!» دخترها در ایوان خوابیده بودند. گفتم:«صبر کنید بروم و به دخترها بگویم چادر سرشان کنند». ایستادند و رفتم و به دخترها گفتم چادر سر کنید و آنها آمدند و خانه را گشتند. کتاب‌های حاج‌آقا را یکی‌یکی گشتند. دنبال اعلامیه امام خمینی می‌گشتند. پیدا هم نکردند. در زیرزمین هم کتابخانه بود. گفت:« در را باز کنید»گفتم:« کلیدش دست حاج‌آقاست». زیرزمین یک پنجره کوچک داشت. آن را باز کردند و از راه آن داخل رفتند و کتاب‌ها را گشتند و از همان جا بیرون آمدند. همه جا را گشتند وچون چیزی پیدا نکردند، رفتند. من هم به هوای اینکه حالا حاج‌آقا می‌آیند، بچه‌ها را سر چهارراه غفاری فرستادم که اگر دیدند ایشان در راه است، به بگویند که به خانه نیایند. بچه‌ها هم طفلکی‌ها رفتند و یک مدت هم آنجا منتظر ماندند و برگشتند! نگو که اول حاج‌آقا را گرفته و بعد به سراغ ما آمده بودند. فردا صبح بلند شدم و به تهران رفتم و شهربانی و همه جا را گشتم. در شهربانی پاسبانی به من گفت:« خانم! بیخودی به اینجا آمدی، برو قزل‌قلعه». گفتم:« قزل‌قلعه کجاست؟»آدرس داد و گفت:« اینجا کسی را نگه نمی‌دارند. در اینجا پرس‌وجویی می‌کنند و به قزل‌قلعه می‌برند». آن روز تا ظهربه خیلی جاها سر زدم،اماایشان را پیدا نکردم. فردا صبح رفتم و بالاخره، پرسان‌پرسان ساواک را پیدا کردم. یک در چوبی معمولی مثل در یک خانه داشت!یک نفر با لباس شخصی در را باز کرد. گفتم:« می‌گویند ساواک اینجاست؟ درست آمده‌ام؟» گفت:« بله» آن‌قدر جرئت داشتم که داخل رفتم. گفتم:« شوهرم آقای خزعلی را گرفته‌اند». گفت:« پرونده ایشان خیلی سنگین است!»...

□به تنهایی رفتید؟

طاهره کلباسی: بله، تک و تنها! داخل رفتم و مرا بردند و در یک اتاق خالی نشاندند. بعداز مدتی صدایم زدند و مرا پیش رئیس ساواک بردند . گفتم:« دیشب همسرم را گرفته اند و نمی‌دانم به کجا برده‌اند!» نگاهی کرد و گفت:« پرونده‌اش خیلی سنگین است!» گفتم:« کاری نکرده ‌است که پرونده‌اش سنگین باشد، فقط یک امضا برای مرجعیت آقای خمینی کرده است!این خیلی کار مهمی است که به خاطر آن اینطور با یک نفر وخانواده اش رفتار کنند؟» گفت:« همان یک امضا پدر همه را در می‌آورد! تو چه خبر داری؟ توبرو بچه‌داریت را بکن» و سرم داد و بیداد کرد! به خانه آمدم و فردا صبح یک دست لباس، یک حوله، یک جفت دمپایی و یک خرده میوه را در زنبیل گذاشتم و به زندان قزل‌قلعه بردم. هر چه اصرار کردم:« اینها را به فلانی بدهید» گفتند:« اشتباهی آمده‌ای!» گفتم: «خود رئیس ساواک به من گفته که حاج‌آقا اینجاست. لااقل این لباس‌ها را به او بدهید که اگر خواست لباسش را عوض کند، بتواند». گفت:« اصلاً نمی‌توانیم بپذیریم، چون ممکن است چیزی را در لباس‌ها جاسازی کرده باشید!».تا ساعت دو بعد از ظهر هم معطل شدم و جواب ندادند. دو باره فردا صبح، همان بند و بساط را برداشتم و رفتم و آنجا تا ساعت دو بعد از ظهر نشستم تا رئیسشان به خانه برود. همین‌که دیدم دارد می‌آید، دویدم جلو و گفتم:« آقا! اینها را برای آقای خزعلی آورده‌ام. این لباس و یک خرده غذا را به ایشان بدهید». نگاهی کرد و دید ملحفه و لباس اتوزده و پاکیزه است. برداشت، پرت کرد وبه زنبیل لگد زد و گفت:«اینها را آورده ای تا در زندان هم به این ... بد نگذرد؟» او که رفت، به سربازها التماس کردم و گفتم:« شما بچه‌های ما هستید. اینها را ببرید و به حاج‌آقا بدهید و دو کلمه خطش را برایم بیاورید». طفلک‌ها قبول کردند و بردند و یک تکه کاغذ برایم آوردند که حاج‌آقا روی آن نوشته بودند: «رسید!» دست‌خطشان را می‌شناختم و خیالم راحت شد که اینجا هستند و به خانه برگشتم. بعد از دو ماه هم آزادشان کردند و برگشتند. در همین 50 روزی که به خاطر امضای اعلامیه امام در زندان قزل‌قلعه بودند، با آقایی به اسم ستوده از هموطنان مسیحی هم‌سلول بودند.

عاطفه مروی: آن‌قدر حاج‌آقا در سلول با او خوب رفتار کرده بودند که او با دیدن عبادت، مطالعه و برنامه‌های ایشان، مسلمان می‌شود و اسمش را از «ستوده» به «اسلامی» برمی‌گرداند. این هم یکی از برکات زندان آقاجان بود. این آقا تا همین اواخر هم تماس می گرفت و احوال حاج‌آقا را می‌پرسید. در واقع کسانی که خودشان اسلام را انتخاب می‌کنند، مسلمان‌های خوبی می‌شوند.

□بعد از آن به دامغان تبعید شدند؟

طاهره کلباسی: بله. اول ایشان را به گناوه تبعید کردند. بعد از اینکه از زندان آزاد شدند، چند وقتی طول کشید تا به دامغان تبعید شوند. ان زمان سر علیرضا حامله و ماه هشتم بودم...

عاطفه مروی: یعنی سال 1352.

طاهره کلباسی: بله، نزدیک زایمانم بود که ایشان را گرفتند و به گناوه بردند. آن موقع در خانه تلفن داشتیم. حاج اقا تماس گرفتند و گفتند:« قرار است مرا به گناوه ببرند. شما با بچه‌ها بیایید و سر چهارراه بایستید، من که رد می‌شوم، شما را ببینم».

□آن زمان هنوز ساکن قم بودید؟

طاهره کلباسی: بله، خانه‌مان هم در خیابان نوربخش بود. با بچه‌ها رفتیم و سر چهارراه ایستادیم و دیدیم ایشان را با دو سرباز مسلح می خواهند ببرند. که ایشان با آن دو سرباز از ماشین پیاده شدند و یکی‌یکی بچه‌ها را بوسیدند و گفتند:«دارم به گناوه می‌روم. برایتان نامه می‌نویسم». در آن شرایط جرئت نداشتیم بپرسیم چه شده است؟ مأمورها هم می‌گفتند: خارج از احوال‌پرسی سئوال نکنید! بعد از رفتن ایشان تا زمان زایمانم صبر کردم، بچه‌ام دو ماهه بود که برای دیدن حاج آقا، با بچه ها  به گناوه رفتم.

□چه مدت با حاج آقا در گناوه ماندید؟

طاهره کلباسی: بسیار کم. چون همه بچه‌ها را پیش مادرم گذاشته و فقط علیرضا که شیرخواره بود، را با خودم همراه برده بودم. البته مادر شوهرم -که خیلی دلتنگی می‌کرد- را هم با خود بردم. با زحمت زیادی به گناوه رفتیم و ایشان را دیدیم. هفت، هشت، ده روزی آنجا ماندیم و بعد برگشتیم. گمانم شش، هفت ماهی آنجا بودند تا اینکه ایشان را به دامغان منتقل کردند.در آن موقع دختر بزرگم مرضیه، خواستگاران زیادی داشت. خواستگار می‌آمد و می‌رفت و می‌خواستند عقد کنند و پدرش نبود! در دامغان که تبعید بودند، من هم بچه‌ها را برداشتم و به دامغان رفتیم. حاج‌آقا درآنجا خانه‌ای را اجاره کردند و دو سال در دامغان زندگی کردیم تا اینکه یادم نیست چه شد که ایشان را آزاد کردند. در این دو سال، تا نه ماه ممنوع‌الملاقات بودند. یک پاسبان دم درب خانه نشسته بود و اجازه نمی‌داد کسی حتی زنگ خانه ما را بزند و هر کسی که از تهران می‌آمد، به همین خاطر برمی‌گشت! واقعا دوران سختی بود.جوانان امروز دشوار بتوانند این مسائل را درک کنند.

□در آن دوران برخورد مأموران با خانواده های تبعیدیان چطور بود و چه محدودیت های داشتید؟

طاهره کلباسی: فقط ممنوع‌الملاقات بودیم. مثلا وقتی که حاج‌آقا می‌خواستند به سلمانی بروند، دو سرباز تفنگ به دست ایشان را می‌بردند و برمی‌گرداندند! هیچ‌کسی هم حق نداشت پیش ما بیاید، ولی ما سرشان کلاه می‌گذاشتیم. کسی بود که شب‌های احیای ماه رمضان، از باغچه خانه‌اش دری را به حیاط خانه ما باز می‌کرد و ما از راه باغچه، به خانه وی می‌رفتیم و با عده‌ای که می‌آمدند قرآن به سر می‌گرفتیم . حاج‌آقا روضه ای می‌خواندند و عزاداری می‌کردیم و برمی‌گشتیم.

عاطفه مروی: در واقع مبارزات ایشان به دو بخش تقسیم می شود، بخشی به زمان حضرت آیت‌الله بروجردی و حضرت امام خمینی برمی‌گردد و بخشی مقارن با پیروزی انقلاب است که مصادف با شهادت پسرشان می‌شود.

□ از نحوه شهادت اولین فرزندتان شهید حسین خزعلی بفرمایید؟ازآن روزها چه خاطراتی دارید؟

عاطفه مروی:در بحبوحه اواخرعمر رژیم سابق بود، به همین خاطر آقاجان در منزل دامادشان در تهران مخفی شده بودند که نتوانند ایشان را دستگیر کنند. در 19 اردیبهشت سال 1357، تظاهراتی برای چهلم شهدای تبریز در قم برگزار شده بود که پسرشان شهید می شود.

طاهره کلباسی: مردم قم برای چهلم شهدای تبریز عزاداری می کردند و حسین هم که در مشهد دانشجو بود، برای شرکت در برنامه وبه خصوص سخنرانی های مسجد اعظم، به قم آمده بود. بعد از پایان سخنرانی وروضه، بچه‌ها اعلامیه پخش کردند و مأموران هم بنا کردند به تیراندازی و گاز اشک‌آور انداختن! خود من هم دست علیرضا را گرفته و به خیابان رفته بودم که دیدم گازها به چشم بچه می‌رود، به همین خاطر به خانه برگشتم. اما هر چه انتظار کشیدم حسین نیامد. آن روز استادش هم مهمان ما بود. که یکمرتبه دیدم حسین با چشم‌های ورم کرده و سر و صورت پر از خاک آمد و تعریف کردکه ماموران چه کرده اند و مردم چند ماشین و تانک را زده اند. حتی می گفت: یک کامیون آجر در حال حرکت بوده که مردم نگهش می دارند و با پرداخت پول آجرها، به جان تانک‌ها می افتند! کمی بعد هم دست و صورتش را شست، وضو گرفت و به نماز ایستاد. از مهمانش هم پذیرایی کرد و نشست ناهار بخورد، لقمه اول را که برداشت، صدای شعار دادن از بیرون خانه آمد. گفت:«نامردی نیست بچه‌ها دارند شعار می‌دهند، من بنشینم و ناهار بخورم؟» بلند شد و راه افتاد. تصدیق ماشین هم تازه گرفته بود. ساعت، انگشتر و تصدیقش را در آورد و گذاشت و گفت:« با اسم مستعار در تظاهرات شرکت می‌کنم که اگر مرا گرفتند، برای پدرم مسئولیت نداشته باشد!» لباسش را عوض کرد و پوتین پوشید و رفت. بعد از آن دلم طاقت نیاورد و دنبالش راه افتادم. اما یکمرتبه صدایی شنیدم و فکر کردم جایی آهن خالی می‌کنند! از یکی پرسیدم:« کجا دارند آهن خالی می‌کنند؟» گفت:«این صدای ریختن آهن نیست، دارند دم در حرم تیراندازی می‌کنند». بعد به سمت حرم رفتم. تا رسیدیم غروب شده بود. برق‌ها را قطع کرده و در حرم و همه جا را بسته بودند و در خیابان هم هر کسی را که می‌دیدند، می‌زدند و هیچ فرقی نمی‌کرد چه کسی باشد!به خانه برگشتم و منتظر نشستم، ولی ساعت‌ها گذشت و حسین نیامد. دو برادر دیگرش آمدند و گفتند:« تیراندازی شد و ما به خانه‌ای فرار کردیم و از روی پشت‌بام‌ها آمدیم، اما حسین را ندیدیم. حتماً یا کشته شده است یا او را دستگیر کرده اند». مانده بودم چه کنم؟ نماز شب خواندم و گریه کردم. پیرزنی مهمان ما بود. گفتم:« بلند شو برویم، ببینیم در بیمارستان‌ها پیدایش می‌کنیم؟» بلند شدیم و رفتیم. یک ماشین نظامی داشت رد می‌شد. گفت:« خانم! حکومت نظامی است. چرا بیرون آمدی»؟ گفتم:« بچه‌ام نیامده است و دلواپس هستم». به بیمارستان نیکویی رفتیم. چند پاسبان آنجا بودند. گفتم:« آقا! بچه‌ام از بعد از ظهر از خانه بیرون آمده و هنوز برنگشته است. اجازه بدهید ببینم بچه‌ام اینجا نیست»؟ گفت: بیا و مرا بالای سر مریض‌ها برد. مریض‌ها را نگاه کردم. هیچ‌کدام نبود. بعد به سردخانه برد. دیدم نیست و برگشتیم و به بیمارستان آیت الله گلپایگانی رفتیم. دیدم همه جوان‌ها ریخته‌اند که خون بدهند و همه زخمی‌ها را هم به آنجا آورده‌اند.

دیگر ساعت دو بعد از نصف شب شده بود. دیدم فایده ندارد و به خانه برگشتم. صبح بلند شدم و از همسایه ها پرس و جو کردم که گفتند:«در کوچه خودمان، مردم شعار می دادند که مأموران تیراندازی کردند و تیری به شکم یک بچه پنج ساله اصابت کرد، دل و روده‌اش بیرون ریخت! حسین دوید بچه را بلند کند و نجاتش بدهد، که تیری به سرش خورد و مغزش بیرون ریخت. بعد هم او را کشیدیم و به خانه بردیم. همین‌طور که سرش در دستمان بود، سه بار گفت: قولوا لا اله الا الله تفلحوا!»بعد هم گفته بود:« کارمن تمام است، بروید به داد بقیه برسید». همسایه‌ها می‌شناختند بچه من است. آنها می‌گفتند:«زمانی هم که می خواستیم پیکرش را بلند کنیم و به بیمارستان برسانیم، یک پیکان به در حیاط آمد ودو،سه نفر پیکرش را ته ماشین گذاشتند و با خود بردند». تازه وقتی حسین را می برند، همسایه ها با خودشان می گویند: نکند اینها ساواکی بودند!

□چطور از شهادتش اطمینان پیدا کردید؟

طاهره کلباسی: بعد از چهار پنج روز تمام که بیمارستان‌ها را گشتیم و پیدایش نکردیم، دخترم که شبانه درس می‌خواند و با دختر رئیس ساواک همکلاس بود، با منزلشان تماس می گیرد و می گوید:« چند روزیست برادرم از خانه بیرون رفته و برنگشته است». او هم گفته بود می‌پرسم و اطلاع می دهم. از آنجا که هر جا را که گشته بودم، به نتیجه نرسیده بودم به منزل دخترم رفتم، بلکه همکلاسی دخترم خبری بدهد. آنجا بودم که تلفن زد ومن گوشی را برداشتم. دیدم خانمی دارد پشت تلفن گریه می‌کند. سلام و احوال‌پرسی کرد و پرسید: «خانم،شما چه کاره خانم خزعلی هستید؟» جواب دادم: «مهمانشان هستم!» دروغ هم نگفته بودم. واقعاً مهمانشان بودم. گفت: «الهی بمیرم، به مادرش حرفی نزنید، حسین خزعلی به این نشان که بلوز قهوه‌ای و شلوار آبی تنش هست، کشته شده و جنازه را هم به بیمارستان 200 تختخوابی تهران برده‌اند!» من هم گفتم: «من مادرش هستم، خیلی ممنون، خدا خیرتان بدهد، وگرنه حالا حالاها باید می‌گشتم!» آنجا هم گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم، دشمن شاد می‌شدیم. فردا صبح زود به بیمارستان 200 تختخوابی تهران مراجعه کردم. گفتند:« اصلاً چنین کسی را به اینجا نیاورده‌اند!». به خانه دامادم برگشتم. فردا صبح باز رفتم و نتیجه نداد. روز سوم دامادم گفت:« من با شما می‌آیم» و با هم رفتیم. ایشان پزشک بود و به مأمورها محل نگذاشت و سرش را انداخت پایین و به سردخانه رفت و جنازه حسین را پیدا کرد! حالا می‌خواستیم جنازه را بگیریم، ولی مگر تحویل می‌دادند؟ می‌گفتند:« می‌خواهید این مسئله را پیراهن عثمان کنید، روضه‌خوانی راه بیندازید و ختم بگیرید». آخر هم با پذیرفتن این شرط که کسی را خبر و جنازه را تشییع نکنیم و ختم نگیریم، فردای آن روز جنازه را تحویل گرفتیم! به قم بردیم و در بهشت معصومه(سلام الله علیها) دفن کردیم. حتی اجازه ندادند جنازه را به حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) ببریم و طواف بدهیم. جنازه را همان تهران غسل دادیم، تمام سرش پر از پنبه بود. پدرش هم بالای سر جنازه آمد و بدون اینکه گریه کند، گفت: «به خدا این کفن را به تنت، بهتر و زیباتر از لباس دامادی می‌بینم!» خیلی خدا را شکر و از خدا تشکر کرد که الحمدلله بچه‌اش به این راه رفته است.

عاطفه مروی: آقاجان به همه گفته بودند جلوی دیگران ابداً گریه نکنید. 

□ساواک پول تیر هم از شما گرفت؟

طاهره کلباسی: نه،این مربوط به کسانی بود که در زندان اعدام می شدند. فقط از ما التزام گرفتند که سر و صدا نکنیم. هرچند یک نفر حقه‌بازبه مردم گفته بود:« پول بدهید که حکومت پول تیر می‌خواهد!» و همین‌جوری 60، 70 تومان از مردم گرفته بود!

□با توجه به حساسیتی که ساواک نسبت به خانوادتان داشت،در روزهای بعد از تدفین چطور رفتار می کردید؟عزاداری هایتان را چگونه برگزار می کردید؟

طاهره کلباسی: دختر عمه‌اش روی کاغذهای کوچک شعار نوشته بود و آن را بین خانم‌ها پخش می کرد و آنها زیر چادرهایشان می‌خواندند وتکرار می کردند. البته چادرهایشان را روی صورت‌هایشان کشیده بودند که شناخته نشوند، نکند ماموران آنها را بگیرند. هر روضه‌خوانی را که دعوت کردیم بیاید برای ختمش روضه بخواند، جرئت نکرد تا بالاخره یکی از شاگردهای خود حاج‌آقا آمد و منبر رفت و روضه خواند. مردانه که نداشتیم، فقط مجلس زنانه گرفتیم.20 روز بعد از خاکسپاری هم که بخاطر تولد فاطمه‌زهرا(سلام الله علیها)،همه به عنوان عید اول به خانه ما آمده بودند، حاج اقا به یکباره ودرعالم عینیت «حسین» را می بیند! بدین ترتیب که حاج‌آقا سر جا نماز نشسته بوده که یکمرتبه می‌بیند صدای پا می آید و بعد حسین به ایشان سلام می کند! حال حاج‌آقا منقلب می‌شود. برمی‌گردد که نگاهش کند، حسین می‌رود! حاج آقا همان‌ لحظه برایش شعری گفتند: «بعد از دو عشره از پدر یادی نمودی/ ای نازنین رعنا پسر قلبم ربودی و...» همان شعر را روی سنگ قبرش نوشتند.

□دیگر فصول حیات سیاسی آیت الله خزعلی،رهبری تحولات انقلاب در استان حوزستان وشهر اهواز است.آن روزها برشما چگونه گذشت واز سیر وقایع شهر اهواز در انقلاب،چه خاطراتی دارید؟

عاطفه مروی: زمان ورود حضرت امام به ایران، آقاجان برای فعالیت های تبلیغی وسیاسی خود به اهواز رفته بودند. آن زمان اوج فرار سران رژیم، ارتشی‌ها و ساواکی‌ها بود. یک‌سری از ارتشی‌ها را هم مردم دستگیر کرده بودند که آقاجان روی این قضیه نظارت و کنترل می‌کردند. شهیدآیت الله مطهری با آقاجان تماس می‌گیرند که: کمیته استقبال از امام در نظر گرفته است که موقع ورود حضرت امام، شما سخنرانی کنیدوبه ایشان خیرمقدم بگوئید. آقاجان می‌گویند:« برای من افتخار بزرگی است که خدمت امام برسم و سخنرانی کنم، ولی اگر الان اهواز را رها کنم و بیایم، مردمِ به‌شدت عصبانی، عده‌ای از تیمسارهای ارتش را می‌کشند! تکلیف حکم می‌کند اینجا بمانم تا جان اینها حفظ شود».

طاهره کلباسی: گاهی تا دو و سه نصف شب، برای این افسرها سخنرانی می‌کردند!...

□آن زمان شما هم در اهواز بودید؟

طاهره کلباسی: بله، ما هم همراهشان به اهواز رفته بودیم. افسران رژیم شاه به خانه ما می‌آمدند و حاج‌آقا می‌نشستند و با آنها صحبت می‌کردند. خیلی‌هایشان هم از رژیم برگشتند و توبه کردند.

عاطفه مروی: در واقع آقاجان به خاطر فضای اول انقلاب و به‌خصوص اعدام‌هایی که صورت می گرفت، نگران بودند که افرادی بی‌دلیل اعدام شوند. به همین خاطر وقتی شهید مطهری دو بار تماس می‌گیرند، آقاجان می‌گویند:« اگر امام امر کنند، می‌آیم، ولی اگر امر نکنند سلام مرا برسانید و بگویید شرایط این‌طوری است و اگر اینجا را رها کنم، جان عده‌ای به خطر می‌افتد. همین که مرا برای این کار درنظر گرفتید،برایم افتخار بزرگی است» اگر هر کس دیگری به جای ایشان بود می‌گفت الان بهترین موقعیت است که...خودم را نشان بدهم...

 عاطفه مروی:  دقیقاً! چون در تاریخ ایران ثبت می‌شود که وقتی حضرت امام آمدند، چه کسی به ایشان خیر مقدم گفت، ولی آقاجان به‌جای نام و شهرت، برایشان مهم بود که الان وظیفه شرعیشان چیست؟ و به آن عمل کنند. این اخلاص را در ایشان زیاد دیدیم.

□پس از پیروزی انقلاب،حضرت امام در حکمی ایشان را به عنوان یکی از فقهای شورای نگهبان منصوب کردند، برخورد ایشان با این مسئله چطور بود؟

عاطفه مروی: بله، بعد از انقلاب، حضرت امام برای عضویت درشورای نگهبان،1358 به ایشان حکم دادند. نمی‌دانم خدمت امام رفتند یا برای ایشان پیغام داده بودند که:«آیا این امر شما مولوی است یا ارشادی؟ اگر مولوی باشد، به روی دیده ما و لازم‌الاجراست، ولی اگر ارشادی باشد، من تدریس در حوزه را ترجیح می‌دهم». این نکته در زمانی بود که ایشان در حوزه قم تدریس می‌کردند و درسشان هم بسیار مورد استقبال طلاب وفضلا قرار می‌گرفت. عده کسانی که در آن درس شرکت می‌کردند، بسیار زیاد بود، به همین دلیل احساس وظیفه می‌کردند که همچنان در حوزه درس بدهند. امام فرموده بودند:« امر مولوی است و الان نظام اسلامی، بیشتر از حوزه به شما نیاز دارد». آقاجان هم حوزه را رها کردند و در تهران ساکن شدند و تا زمان رحلت امام در شورای نگهبان بودند. بعد هم مقام معظم رهبری حکم ایشان را تمدید کردند تا اینکه سال ،1378 آقاجان خودشان استعفا دادند.

□علت استعفایشان چه بود؟

طاهره کلباسی: بیشتر به خاطر این بود که اغلب اعضا با ایشان هم عقیده نبودند، یعنی تک افتاده بودند! مثلاً در دوره کاندیداتوری ریاست جمهوری یکی از کاندیداها، حاج آقا به اعضا گفته بودند:« به تایید صلاحیت او رأی ندهید» ولی آنها رأی داده بودند. ایشان هم استعفا داد و گفت :«حضورم فایده ای ندارد!».

عاطفه مروی: یک علت این بود. علل دیگر هم کهولت سن بود و هم اینکه احساس می‌کردند بهتر است جوان‌ها روی کار بیایند. قبل از استعفا هم رفتند و از رهبرمعظم انقلاب اجازه گرفتند که استعفای ایشان کناره‌گیری از رهبری یا نظام تلقی نشود وبه ایشان گفتند:«من تا آخر عمرم در کنار شما هستم» کما اینکه تا پایان حیات،درتمام ادوار خبرگان، تا آخر درکنار نظام ورهبری بودند. تأکید زیادی که روی این نکات می‌کنم برای این است که گاهی از طرف برخی عناصر وجریانات،درباره ایشان شیطنت‌هایی می‌شود. گاهی به ایشان برچسب «انجمن حجتیه» می‌زدند، در حالی که ایشان هیچ‌وقت عضو انجمن حجتیه نبودند، ولی احساس می‌کردند تعدادی از افراد در انجمن هستند که مظلوم واقع شده‌اند و نباید همه آنها را به یک چوب راند! معتقد بودند انجمن حجتیه طیف وسیعی هستند که فقط بعضی از آنها با انقلاب همراه نیستند، و الا اکثریت آنها  به انقلاب وفادارند. باید تلاش کرد که همه اینها از سوی نظام طرد نشوند، چون افراد متدین و در عین حال متخصص، بیشتر در میان آنها حضور دارند. آقاجان خیلی تلاش کردند بین اینها و انقلاب فاصله نیفتد، ولی متاسفانه موفق نشدند.

□ارتباطشان با مقام معظم رهبری از چه دوره ای آغازشد وچگونه تداوم یافت؟از این ارتباط چه خاطراتی دارید؟

طاهره کلباسی: تا لحظه آخر که دیگر نفسشان بالا نمی‌آمد، بچه‌ها صدایشان را ضبط کرده‌اند که گفتند دست از ولایت ایشان برندارید.

عاطفه مروی: ایشان درمجلس خبرگان، یکی از حامیان سرسختِ رهبر شدن حضرت آقا بودند. بعداً هم اعتقاد راسخ داشتند که باید از ایشان اطاعت و حمایت کامل و بی‌چون و چرا شود. در مورد شخص حضرت امام خامنه ای هم می‌گفتند:«این بزرگمرد در درون انقلاب اول،انقلاب کرد که اگر از انقلاب اول بزرگ‌تر نباشد، کوچک‌تر و کم‌اهمیت‌تر نیست! این انقلابی بود که ضامن انقلاب اول است» چون همانطور که استحضار دارید در دوره ای واقعا انقلاب داشت دستخوش انحراف و تحریف می‌شد و رهبری  با انقلابی که دردرون انجام دادند، ضامن بقای میراث حضرت امام شدند. بسیار از کیاست، فراست و تیزبینی ایشان تعریف می‌کردند و می‌گفتند:«به سخنرانی‌های ایشان گوش بدهید و ببینید چقدر افق دید ایشان بالاست».اگر کسی واقعا شخصیت آقاجان را بشناسد،می داند که ایشان به هیچ مقام و منصبی وابسته نبودند. چه زمانی که پست داشتند، چه زمانی که استعفا دادند. اما به‌شدت به انقلاب اسلامی و ارزش‌های انقلابی پایبند بودند. پیوند آقاجان با حضرت آقا هم تا آخر عمر ادامه داشت. آقا 27 مرداد سال گذشته برای عیادت آقاجان تشریف آوردند و بسیار ابراز محبت کردند و آقاجان یک ماه بعد فوت کردند.

□آیت الله خزعلی نسبت به رفتار فرزندانشان درمورد نظام ورهبری،حساسیت فوق العاده ای داشتند که چند مورد ازآن را مردم در رسانه ها علنا دیدندوشنیدند.شما دراین باره چه خاطراتی دارید؟

عاطفه مروی:همانطور که قبلا اشاره کردم، ایشان کلاً روی تربیت ما خیلی اهتمام داشتند و همیشه می‌گفتند:« اگر در مسیر اسلام و انقلاب باشید، برایم بسیار عزیز هستید، ولی اگر ذره‌ای انحراف پیدا کنید، برخوردم فرق می‌کند». هیچ‌وقت هم از همان اول فرد را کنار نمی‌زدند و اگر انحرافی را احساس می‌کردند، اول او را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند. مثلاً در مورد یکی ازفرزندانشان، سال‌ها طول کشید و دائماً با او جلسه می‌گذاشتند و با خود و خانمش حرف می‌زدند. مدت‌ها تلاش کردند بدهی‌های او را تقبل کنند و بپردازند که مشکلات مالی وی جبران شود و برگردد. بنابراین اول از امر به معروف لسانی و عملی شروع کردند. ابتدا فکر می‌کردند این کارها ناآگاهانه است، ولی بعد که دیدند کاملاً جنبه آگاهانه دارد، برخورد قهری کردند و مدتی گفتند:«اونباید به این خانه بیاید و شما هم با ایشان ارتباط نداشته باشید، بلکه از این راه برگردد». حتی قهر آقاجان هم از سر محبت و دلسوزی و برای اصلاح ایشان بود، ولی بعد که دیدند اثر ندارد،علنا اعلام برائت کردند و گفتند:« راه ما از هم جداست و اندیشه و خط فکری پسرم را پای من ننویسید». تا آخرین لحظه هم دعایش می‌کردند. یک بار به ایشان گفتم:« آقاجان! نکند نفرینش کنید» که ‌گفتند:«برای اینکه توبه کند و برگردد، هر شب برایش دعا می‌کنم»

طاهره کلباسی: زمانی که او برای دیدن حاج‌آقا به بیمارستان رفته بود، حاج‌آقا به او گفته بودند:«دوست داشتم تو را از آتش جهنم نجات بدهم، خودت نخواستی! حالا هم دیر نشده است، برگرد»

□حاج خانم، برای شما سخت نبود که حاج آقا از پسرتان اعلام برائت کردند؟

طاهره کلباسی: چه کار می‌توانستم بکنم؟ خودم هم هر وقت او را می‌بینم نصیحتش می‌کنم.

عاطفه مروی: آقاجان که به آن شدت طردش می‌کردند، باز مادرجان سعی می‌کردند این طرد، همراه با محبتِ ایشان باشد که اثر بگذارد. چون هدف آقاجان این بود که اصلاح شود و برگردد. مادرجان بارها تنهایی با او جلسه گذاشتند و نصیحتش کردند. در عین حال به او گفتند:«حتی اگر کلمه‌ای حرفی بزنی که کنایه به نظام ورهبری باشد، حلالت نمی‌کنم!»ایشان در بین نوه‌ها، مرا بیشتر از همه دوست داشتند، با این همه می‌گفتند:« اگر ذره‌ای بخواهی راجع به انقلاب و نظام اسلامی خارج از چهارچوبی که باید حفظ کرد، فراتر بروی یاحرفی بزنی و رفتاری کنی که چنین معنایی داشته باشد، همین‌طور از تو هم ابراز برائت خواهم کرد!» ایشان چون می‌دانستند آخر راه اینها به کجا می‌کشد، [به همین] دلیل، اول سعی کردند با مهربانی و محبت مشکلات ایشان را حل کنند، ولی نهایتاً آن موضع‌گیری را انجام دادند. توصیه همیشگی شان هم این بود که لحظه‌ای خدا را از نظر دور ندارید و هر کاری که می‌خواهید انجام بدهید، خدا در نظرتان باشد. آن‌وقت اگر کار را خالص برای خدا انجام بدهید، خدا هم مسیر انجام صحیح کار را به شما نشان می‌دهد.

□وکلام آخر؟آنچه که درپایان این گفت وشنود دوست دارید درباره ایشان بیان کنید؟

عاطفه مروی: در تمام این سالها یک بار نماز اول وقت ایشان ترک نشد. سفر که می‌رفتند، بین راه می‌ایستادند عبایشان را باز می‌کردند و به نماز می‌ایستادند. صبر نمی‌کردند به خانه برسند.متأسفانه تفسیر غلطی هم از این روایت شده است که: امام جماعت باید رعایت اضعف مأموین را بکند و این تصور پیدا شده است که دیگر باید درنماز، به شکلی غیر منطقی عجله کرد! آیت‌الله‌العظمی بروجردی هر چهار رکعت نمازشان، بین هفده تا 20 دقیقه طول می‌کشید! از ایشان پرسیدند:« آیا این روایت را نشنیده‌اید؟» ایشان فرمودند:« در اینجا از من ضعیف‌تر و پیرمردتر کسی هست؟» حالا در مکان های مختلف می‌بینید همه جوان هستند ، ناتوان هم نیستند و نماز در ظرف سه دقیقه تمام می‌شود! نماز آقاجان هم بین هفده تا 20 دقیقه طول می‌کشد و یک نماز با روح و قشنگ بود. من اولین نماز عاشقانه و عارفانه را از ایشان دیدم. مستحبات را بسیار رعایت می‌کردند. حاج‌آقا یک مفاتیح داشتند که از ایشان گرفتم و لای آن یادداشتی از یکی از علما بود که همیشه گوشه ذهنم هست که:« تقیّد، تقرب می‌آورد! از مستحبات و مکروهات بی‌اعتنا رد نشویم، چون تقید، تقرب می‌‌آورد». برای نماز،تحت‌الحنکشان همیشه افتاده بود. یک بار ندیدم آقاجان با پیژامه و پیراهن به نماز بایستند. همیشه یک ربع مانده به نماز، برای تجدید وضو می‌رفتند، وضو می‌گرفتند، بعد می‌آمدند و قبا و عبا می‌پوشیدند، عمامه می‌گذاشتند، تحت‌الحنک می‌انداختند. یک بار بی‌جوراب نماز نخواندند. جانمازشان را قشنگ عطر می‌زدند و محاسنشان را شانه می‌کردند، یعنی درست مثل وقتی که انسان خودش را برای یک مهمانی آراسته می‌کند، خودشان را آماده می‌کردند. نماز را با طمأنینه و نافله‌ها را حتماً می‌‌خواندند. یک وقتی حاج‌‌خانم به ایشان ‌گفتند:« می‌خواهم نماز جماعت را با شما بخوانم، ولی من کار دارم ونوافل شما هم طول می کشد» یا مثلاً ما عجله داشتیم،دراینگونه موارد، نافله‌ها را قبل یا بعد و دو نماز را با هم می‌خواندند، ولی اگر کسی اصرار نمی‌کرد، نافله‌ها را سر جایش می‌خواندند. نافله‌ها و نماز شبشان تحت هیچ شرایطی ترک نشد. نظم ایشان بسیار عجیب بود. یک بار ندیدم ایشان بی دلیل پای تلویزیون، یا در جایی بیکار نشسته باشند. هر وقت که می‌آمدند کنار ما بنشینند، قرآن یا کتاب یا تسبیح کنار دستشان بود. در ساعات دیگر هم که همیشه برنامه‌های خودشان را داشتند. بسیار مقید بودند که از وقتشان نهایت استفاده را بکنند. شب‌ها زود و حتی اگر دیر هم می‌خوابیدند، دو ساعت و نیم قبل از اذان صبح، قطعاً بیدار بودند. نماز شب بسیار قشنگی می‌خواندند. در دوره دبیرستان و قبل از ازدواج زیاد به منزلشان می‌آمدم و همیشه می‌گفتم:« آقاجان! اجازه بدهید در اتاق شما بخوابم» از بس که نماز شب و دعای سحر ایشان را دوست داشتم و آقاجان یک ساعت مانده به اذان، مرا بیدار می‌کردند. قرآن و دعا خواندن، گریه‌ها و توجهشان خیلی قشنگ بود.

طاهره کلباسی: ایشان در نماز شب سوره بقره را می‌خواندند!. یک بار به دکتر گفتم: «ایشان ایستاده نماز بقره را می‌خوانند! زانوهایشان درد نگیرد؟» دکتر گفت: «خیلی برایشان خوب است، نگران نباشید» می‌گفتم: «بنشینید و بخوانید.» می‌گفتند: «من خودم ناراحت نیستم، شما ناراحتید؟»

عاطفه مروی: حتی این اواخر در ایام بیماریشان، یکی از ذکرهایشان 100 صلوات بود. سجده‌ها و ذکرهای طولانی داشتند. خیلی به حالشان غبطه می‌خوردم. همیشه سه ماه رجب، شعبان و رمضان را، روزه می‌گرفتند.

طاهره کلباسی:  ایشان در نیمه شعبان، سکته خفیفی کردند و بنا به دستور دکتر، نتوانستند بقیه ماه شعبان را روزه بگیرند. بعد که ماه رمضان را روزه گرفتند، قضای آن پانزده روزِ ماه شعبان را هم روزه گرفتند...

عاطفه مروی: یعنی قضای روزه مستحبی را گرفتند! تا آخر عمر این را رعایت کردند.

طاهره  کلباسی: آن سالی که خرمشهر آزاد شد، ایشان با راننده‌شان به این شهر رفتند. راننده تعریف می‌کرد:« در آن گرما نذر کردند که اگر خرمشهر آزاد شود، روزه بگیرند. از همان روزی که خرمشهر آزاد شد، تا آخر ماه را روزه گرفتند. نمی‌دانم چه ماهی بود. راننده می‌گفت:« ما از شدت گرما می‌سوختیم و آب می‌خوردیم و به سر و صورتمان می‌زدیم، ولی حاج‌آقا عین خیالش نبود و در گرمای اهواز روزه می‌گرفت».

عاطفه مروی: یک بار هم به حلبچه رفتند. چه بسا ناراحتی ریه‌شان هم از آنجا بود. بعد هم توپ شلیک کرده و به حاج‌آقا نگفته بودند که باید گوششان را بگیرند و پرده گوش حاج‌آقا پاره شد! سنگینی گوششان هم به همین خاطر بود. در جبهه‌ها حضور پیدا و سخنرانی می‌کردند و روحیه می‌دادند و شوخی می‌کردند. یکی از ویژگی‌هایشان شوخ‌طبعی بود. گاهی که در ماشین ایشان می‌نشستم، می‌دیدم با محافظ‌ها و راننده‌شان چه رابطه صمیمانه‌ای دارند و چطور با آنها مزاح می‌کنند که سرحال شوند. خیلی خوش‌محضر و اهل مزاح بودند.مظهر ونماد اخلاق و ویژگی های یک مسلمان بودند.

ممنون از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. 

منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران (با اندکی اصلاحات)

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .