تبیان، دستیار زندگی
آیه الله بهجت بسیار کتوم بود و اسرار خود را با کسی درمیان نمی گذاشت و از احوال خود با کسی سخن نمی گفت. کوچک و بزرگ به این مساله معترف اند و به خوبی می دانند که او حتی با اطرافیان نزدیکش هم از خودش سخن نمی گفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جان مرا چوب زدن یعنی چه

آیت الله بهجت ره
آیه الله بهجت بسیار کتوم بود و اسرار خود را با کسی درمیان نمی گذاشت و از احوال خود با کسی سخن نمی گفت. کوچک و بزرگ به این مساله معترف اند و به خوبی می دانند که او حتی با اطرافیان نزدیکش هم از خودش سخن نمی گفت.

آیه الله بهجت را همه می شناسند. چه کسانی که در قم بوده اند و حضور او را درک کرده اند و چه  کسانی که در جاهای دیگری زندگی می کنند اما اوازه و شهرت او به گوششان خورده است. آیه الله بهجت یک شخصیت برجسته در فقه و اصول و عرفان بود.

وقتی کسی قرار است ولی خدا شود باید از خیلی فراز و نشیب ها عبور کند. سختی بکشد و امتحان پس بدهد تا نمره قبولی بگیرد. به این راحتی ها کسی ولی خدا نمی شود.

 شما نمی توانید کسی را پیدا کنید که بخورد و بخوابد و زندگی او عاری از مشکلات باشد ولی به مقامات معنوی دست بیابد.

کسی که قرار است هدایت جامعه ای را به عهده بگیرد باید اول خودش امتحان شود و عیار و معیارش مشخص شود سپس وارد جامعه شده و هدایت آن را بعهده بگیرد.

در حقیقت باید در بستری که خدای متعال برای او فراهم کرده رشد کند و از امتحانات الهی سربلند بیرون بیاید.

این اولیای الهی هر کدام شاخصه های مربوط به خودشان را داشتند و هر کدام به صفتی شناخته شده بودند. اگر چه برخی جامع صفات عالیه اند اما هر کدام به صفت خاصی شناخته می شوند.

آیه الله بهجت بسیار کتوم بود و اسرار خود را با کسی درمیان نمی گذاشت و از احوال خود با کسی سخن نمی گفت. کوچک و بزرگ به این مساله معترف اند و به خوبی می دانند که او حتی با اطرافیان نزدیکش هم از خودش سخن نمی گفت.

در این نوشتار به ابعاد فاش نشده دیگری از زندگی آن مرد بزرگ از زبان فرزندش اشاره خواهیم کرد.

داستان کودکی ایشان از سالها قبل تر شروع می شود و به داستان پدرشان بر می گردد که معروف است. پدر آیت الله بهجت در نوجوانی در حال مرگ بوده که ندایی را می شنود که این را رها کنید، او پدر محمد تقی است.

خلاصه ایشان جانی دوباره می گیرد و همه تعجب می کنند. بعد ازدواج می کند و فرزندانش متولد می شوند و این داستان را فراموش کرده بوده تا موقع تولد فرزند سومش به یاد می آورد که وقتی کوچک بوده به او گفتند که پدر محمد تقی است. اولین پسر را محمد مهدی و دومی را محمد حسین و سومی را که به یاد می آورد نامش را محمد تقی می گذارد.

محمد تقی هفت ساله بوده که در حوض خانه می افتد و خفه می شود. از دست دادن این بچه برای آنها غم سنگینی است و مادر آیت الله بهجت متوسل می شود تا این فرزند را خداوند به آنها می دهد و نامش را محمد تقی می گذارند. محمد تقی ثانی؛ که من در یادداشت های پدر ایشان دیده بودم که نامشان را محمد تقی دومی نوشته بودند.

از آنجا که خداوند کسانی را که می خواهد پرورش دهد با رنج پرورش می دهد و در ناز و نعمت نمی خواباند، آیت الله بهجت هم در 16 ماهگی مادر جوان خود را از دست می دهد. مادر ایشان حدود 28 سال داشته است.

یکی از اقوام که اینها را برای من تعریف می کرد گفت انسانهای بزرگ به راحتی می توانند با اموات ارتباط برقرار کنند و سپس به پدرم گفت: آقا شما مادرتان را در خواب دیده اید؟ پدرم گفت: بله؛ ایشان پرسید که مادرتان چه شکلی بود؟ پدرم گفت: چادرش را پایین آورده بود و صورتش پوشیده بود.

آن فرد تعجب کرد و گفت: عجب مگر شما پسرش نبودید؟ مگر نامحرم بودید که این کار را کرده بود؟ پدرم لبخندی زد و اشک گوشه چشمش جمع شد و گفت: شاید می خواسته تا محبت مادر و فرزندی دوباره در وجود من زنده نشود. ایشان خیلی زود از محبت مادری محروم می شود و خواهر بزرگ ایشان متکفل امور او می شود.

پدرم از خاطرات کودکی با خواهرش تعریف می کرد . ایشان می گفت روزی خواهرم داشت نشاءهای گوجه فرنگی و بادمجان را در باغچه می کاشت.

من کوچک بودم و پشت سر او می رفتم و می دیدم که نشاء سبز را در داخل خاک می گذارد، آن را بر می داشتم و همین طور تا آخر خط هرچه کاشته بود را برداشتم. در آخر یک دسته نشاء به او دادم. خواهرم گفت چرا تمام کارهای مرا خراب کردی و یک بار مرا زد.

من گریه کردم و عمویم گفت که چرا او را می زنی؟ او هم می خواسته خدمت کند و قصد بدی نداشته. این خاطره از حدود سه سالگی  در ذهن ایشان باقی بود.

پدر ایشان نیز خیلی به او علاقه داشته و او را مکتب خانه گذاشته بود. ایشان در مکتب خانه باهوش بوده و خوب درس می خوانده و عزیز بوده است. یک بار مربی مکتب خانه برای اینکه از بقیه زهر چشم بگیرد، او را تنبیه می کند.

او که اصلا توقع نداشته تنبیه شود، پیش پدر رفته و ناراحتی می کند. پدر او چون شاعر بوده برایش قصیده ای می گوید که مفصل است. این شعر را داخل پاکتی به محمد تقی می دهد تا به معلمش بدهد. مقداری از آن این بود:

محمد تقی جان مرا چوب زدن یعنی چه        گل و بستان مرا چوب زدن یعنی چه

آیت الله بهجت از کودکی اعمالی را انجام می داده که با کودک سازگار نبوده است. هم مکتبی های او برای من می گفتند که در مکتب کارهای بچه گانه نمی کرد و خیلی جدی بود و اگر مسئول نظم ما می شد، مثل یک فرمانده همه را به صف می کرد.

سپس پدرم تا 13 سالگی مقداری از درس طلبگی را در همان جا خواند. بعد سیدی که وضع مالی خوبی داشته و زمین دار بوده  و خیلی به آیت الله بهجت علاقه مند بوده، خانواده  او را تحریک می کند تا او را همراهش به عراق بفرستند. علت علاقه این سید هم معلوم نبوده است.

من ایشان را در کودکی دیده بودم و این سید خیلی مرا دوست داشت. همیشه وقتی وارد خانه آنها می شدیم، مرا می گرفت و بر روی طاقچه ای می نشاند.

خلاصه این سید می خواسته پدرم را با خود ببرد که بار اول موفق نمی شود و آنها برای بار دوم و با کاروان بعدی عازم می شوند.


منابع:

برگرفته از خبرگزاری فارس.

تهیه و فرآوری: محمد حسین امین گروه حوزه علمیه تبیان