تبیان، دستیار زندگی
مرد قد بلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. محمد حسین او را نمی شناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی می فرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خداحافظ شما».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روایتی تازه از زندگی علامه طباطبایی(رضوان الله تعالی علیه)
علامه طباطبایی

اشاره

  1. این نوشته شاید گاهی و جایی با داستان اشتباه گرفته شود اما داستانی وجود ندارد. آن چه هست یا در واقع آن چه سعی بر آن بوده است؛ روایتی ساده، قابل تعقیب و دسترس از مستنداتی است که در باره زندگی علامه سید محمد حسین طباطبایی(رضوان الله تعالی علیه) وجود دارد.

نه سالش که بود

پدر و مادرش زود از دنیا رفتند؛ پدرش کمی دیرتر. او نه سالش بود و توی باغ با تنها برادرش که از او کوچک تر بود، این طرف و آن طرف می پرید، که دست آن ها را گرفتند و با ناز و نوازش بردند پای رختخواب پدر. او هر دو را زیر دست و بالش گرفت دست به سرشان کشید و گفت: «شما ها باید به فکر هم باشید». بوسید شان و کمی بعد تمام کرد.

نجف به هر قیمت

این طور صلاح نیست که دو جوان مجرد بلند شوید بروید نجف که چه بشود؟ اول باید همسر بگیرید. بعد هر جا خواستید بروید. امام او می خواست به هر قیمتی که شده برود نجف. ماندن در تبریز دیگر فایده ای نداشت. همه چیز آن جا بود، همه آدم هایی که دوست داشت آن ها را ببیند و همه درس هایی که دوست داشت فقط از آن ها یاد بگیرد.

از خداشان هم هست که...

دختر، نوه عمه محمد حسین است. الان محمد حسین بیست و دو سالش است، پس قمر سادات، این نوه عمه باید هفده هیجده سال را داشته باشد. دده می گوید: «از خدا شان هم هست که دختر شان را بدهند به تو. سید اولاد پیغمبر نیستی، که هستی. جمال نداری، که داری، هزار الله اکبر، این چشم ها مثل دریا. ملک و زمینت هم که شکر خدا محفوظ است دست حاج آقا. از آن ها می گیری زندگیت را راه می اندازی». اما محمد حسین ملک و زمینش را نگرفت.

خرج راه

قمر سادات می دید که شوهرش مثل روز های اول نیست. خوشحال نیست. حتی چند ماه بعد وقتی پسرشان دنیا آمد، باز هم محمد حسین خوشحال نبود. یعنی این طور نشان می داد که خوش و خوب است، اما قمر سادات می فهمید محمد حسین متأثر است. دلش می خواست برود نجف اما خرج راه نداشتند. قمر سادات گفت: «شما چرا این قدر خودتان را ناراحت می کنید پول نمی دهند، خب ندهند. بالاخره مقداری اثاثیه داریم. می فروشیم، خرج سفر مان در می آید». اثاثیه همان جهاز قمر سادات بود؛ چینی های خوشگل لب طلایی، طلاهای ریز و درشت بیست و چهار عیار و ... حالا چند صد تومان پول داشتند که می توانستند بدهند خرج کجاوه و کاروان و خورد و خوراک تا برسند به نجف.

علامه طباطبایی

آن خانه، این اجاره

توی نجف پیدا کردن خانه ای که بتوانند در آن زندگی کنند و اجاره اش هم با پول بخور و نمیر آن ها جور در بیاید آسان نبود. بالاخره خانه ای پیدا کردند. می گفتند تا یک سال پیش، عالمی به اسم سید ابو الحسن اصفهانی آن جا می نشسته. خانه بزرگ بود و قمر سادات تعجب می کرد که چه طور با این اجاره چنین خانه ای به آن ها داده اند. نجف گرم بود، با بادهای داغ و خشک، از زمین تا آسمان با تبریز فرق می کرد. روزهای اول همه شان دچار غم غربت شده بودند.

بچه از دست رفت

چند ماه بعد پسرشان محمد، مریض شد. از وقتی که آمده بودند نجف، چند بار مریض شده بود. آب و هوای نجف به او نمی ساخت. بچه را به چند دکتر نشان دادند، اما فرقی نکرد. محمد حسین گفت: «می رویم بغداد، شاید آن جا بتوانند معالجه اش کنند». اما در بغداد هم کسی نتوانست کاری بکند و بچه از دست رفت.

بچه ها نمی ماندند

محمد حسین فکر می کرد قمر سادات این جا حوصله اش سر می رود، دلش می گیرد. از صبح تا شب او بیرون است یا اگر توی خانه است، مشغول خواندن و نوشتن است. کاش بچه داشتند بعد از محمد علی چند بار بچه دار شدند، اما همه شان همان ماه های اول مریض شدند و مردند.

این فرزندت می ماند! اسمش را بگذارید عبد الباقی

دیروز استادش، میرزا علی قاضی همان که فامیل شان بود این جا بود. هر وقت یک جور می فهمید یا می دید محمد حسین توی سختی یا ناراحتی است، می آمد خانه به آن ها سر می زد و گاهی اتفاق های عجیبی می افتاد. دیروز موقع خداحافظی به قمر سادات گفت: «دختر عمو! این فرزندت می ماند. پسر هم هست. اسمش را بگذارید عبد الباقی». قمر سادات دست و پایش را گم کرد؛ محمد حسین هم همین طور، چون او اصلا نمی دانست قمر سادات حامله است. چند ماه بعد بچه به دنیا آمد. پسر بود. اسمش را گذاشتند عبد الباقی.

تا کی می توانی این طور سر کنی؟

کتاب جلویش باز است و او سرش را فرو کرده توی آن و ابرو هایش را کشیده به هم. مطلب، باریک و حساس است، اما نمی داند چرا حواسش یک دفعه می رود پی جعبه ای که او و قمر سادات پس اندازشان را آن جا می گذارند، چند روز قبل آن هم تمام شد، چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایشان نرسیده. قمر سادات تو دار است. چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد تو شرمنده شوی. اما تا کی؟ تا کی می توانی این طور بدون پول و بدون اتاق گرم سر کنی؟ آن زن و بچه چه گناهی کرده اند؟

من شاه حسین ولی هستم

مرد قد بلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. محمد حسین او را نمی شناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی می فرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خداحافظ شما».

علامه طباطبایی

بهتر است برگردند تبریز

چرا گفت در این هجده سال؟ از کی و چی را حساب می کرد؟ سن او که الان بالای سی سال است. از علوم دینی خواندنش هم که بیست و پنج سال، آن قدر ها می گذرد، نجف هم که ده سال پیش آمده ... عقلش به جایی قد نداد. چند روز بعد، نامه ای از تبریز آمد. نوشته بودند اوضاع طوری است که نمی شود پول فرستاد عتبات. نوشته بودند زمین ها کسی را می خواهد که بالا سرشان باشد و این که بهتر است بر گردند و ... چند اسکناس که از لابه لای نامه افتاد جلو پای محمد حسین آن قدر بود که بتوانند قرضی را که داشتند بدهند و تهش خرج برگشتشان به تبریز هم بماند.

طلبه تازه وارد مجتهد

محمد حسین برگشت تبریز سر آن ملک آبا و اجدادی در روستای شاد آباد. شاد آبادی ها از کارهای این طلبه تازه وارد که بعد فهمیدند مجتهد است تعجب و ذوق می کردند. او به کشاورز هایی که دستشان تنگ بود، پول می داد و قبض می گرفت. قرار این بود که آن ها بعد از دو فصل برداشت محصول، قرض شان را بدهند. اگر می دادند که چه بهتر؛ اگر نمی دادند محمد حسین قبض را پس می داد و بدهی را می بخشید.

در این هجده سال

او وقتی نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند. بیشتر می رفت قبرستان شهر. در تبریز هم همین کار را می کرد. امروز وقتی داشت بین قبر ها راه می رفت، یکی از آن ها توجهش را جلب کرد. از ظاهر قبر معلوم بود که مال یک آدم حسابی است و وقتی سنگش را خواند دید بعد از کلی القاب و احترامات، نوشته «شاه حسین ولی». همان بود که در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاریخ فوتش سیصد سال پیش بود محمد حسین نشست و نوک انگشت هایش را کشید روی سنگ قبر. گفت: «خیلی وقت است فهمیده ام چرا گفته بودی در این هجده سال ... آن موقع هیجده سال بود که این لباس ها، این عبا، عمامه تن من بود».

بی طاقت برای قم

کاش می توانست به قمر سادات بگوید که دیگر بی طاقت شده و دوست دارد برود قم یا هر جای دیگری که بشود بیشتر از این ها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت، اما هر بار که صورت قمر سادات را می دید که آب زیر پوستش دویده و وقتی توی دو تا آشپزخانه بیست و پنج متریش راه می رود، چشم هایش برق می زند، سست می شد. دیگر دلش نمی آمد چیزی بگوید. خانه شان بزرگ بود. اندرونی و بیرونی داشت. شاه نشین و تالار تنبی داشت...

هر جا شما بروید ما هم می آییم

بچه ها دو سال پیش شده بودند چهار تا؛ دو تا پسر، دو تا دختر که یکی در میان مشکی و چشم آبی بودن، یا آن طور که تبریزی ها می گفتند: «زاغ». مشکی ها به قمر سادات رفته بودند، زاغ ها به محمد حسین. به نظر می آمد همه چیز خوب و خوش است، همه راضی اند. اما محمد حسین راضی نیست. قمر سادات این را می فهمید. دیشب دیگر طاقت نیاورد. بالاخره به حرف آمد و گفت: «هر جا شما بروید ما هم می آییم»

علامه طباطبایی

یک گلیم، یک قابلمه و...

برای این که آدم زن و بچه اش را که آخریشان دو ساله بود، بردارد و برود قم، بدترین وقت بود. وقتی آن ها از تبریز بیرون می آمدند، یک گلیم، یک قابلمه غذا، چند تا قاشق و بشقاب و لباس های تنشان را داشتند. هیچ کس حق نداشت جز همین خرت و پرت ها چیزی با خودش ببرد! این را دموکرات هایی می گفتند که آذربایجان را اشغال کرده بودند. بدترین وقت بود برای این که آدم ... اما محمد حسین چاره ای نداشت. استخاره هم کرد. آیه این بود: «هُنَالِکَ الْوَلایَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَیْرٌ ثَوَابًا وَخَیْرٌ عُقْبًا»(کهف/44).

تا عادت کنند

در قم یک اتاق دراز بیست متری اجاره کردند که قمر سادات وسطش را پرده زد که بشود یک طرف آشپزی کرد. صاحب خانه هم همان جا زندگی می کرد؛ ساختمان آن طرف حیاط. یکی دو ماه اول خیلی سخت گذشت. آب قم شور بود، میوه کم و گران و درخت ها از آن هم کم تر و همه خاک گرفته. برای آن ها که از باغ و سبزه تبریز و بریز بپاش آن خانه در ا ندر دشت آمده بودند، کمی طول می کشید به این چیزها عادت کنند.


پی نوشت: برگرفته از دوماهنامه آفاق، سال ششم، شماره 29-30، ص 1318.

پدیدآورنده: حبیبه جعفریان

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه